تئودور آدرونو: در زندگی غلط نمی‌شود کار درستی کرد

کسوف کتابی نیست که برای زمانی خاص و محلی خاص نوشته شده باشد. بیش از آن فریادی ست علیه تفکر توتالیتر در هر جا و هر زمان

سال ۱۹۳۸ است و آرتور کستلر به دلیل شرکت در جنگ داخلی اسپانیا ناچار به زندگی در تبعید شده است. یک کمونیست که به جبهه‌ی انترناسیونال پیوسته بود و مثل بسیاری از اروپایی‌های دیگر تحت تعقیب قرار داشت.
او که در سال ۱۹۳۲ با اعتقاد کامل به درستی ایده‌ی کمونیسم به آن پیوسته بود، در سال ۱۹۳۸ با این کتاب از آن خداحافظی کرد. آوارگی او به دست فاشیست ها موجب از دست رفتن نسخه ی اصلی این کتاب شد. آنچه در جهان معرفی شد و به سرعت مخاطبان زیادی پیدا کرد، ترجمه ی این اثر به دست زنی که در آن دوره با کستلر زندگی می‌کرد در فرانسه، انگلیس و بعد هم آمریکا منتشر شد و در لیست پرفروش ترین کتاب‌ها قرار گرفت.

جالب این که در دوره‌ ای که هیتلر در آلمان بر سر کار بود و فاشیست ها یهودیان را نشانه گرفته بودند، کستلر به جنایات استالین می‌پردازد. شاید به این دلیل که کستلر خود را چون قهرمان داستانش روباشف در این جنایات شریک می داند، شاید به این دلیل که احساس می‌کند مسئولیتش در قبال سیاست‌های ویرانگر استالین بیشتر است. هر چند که عطش خونریزی برای حفظ قدرت در هر دوشان، کور و بی حد و مرز باشد. اگر در آلمان یهودیان، کمونیست ها، سوسیال دمکرات ها، کولی ها و کسانی که به درستی سیاست نازی ها شک دارند، مورد تعقیب قرار می‌گیرند، راهی اردوگاه ها می‌شوند و به قتل می‌رسند، در اتحاد شوروی به طور عمده رفقای سابق در مظان اتهام، محاکمه و تیرباران قرار دارند.
ماجرای رمان در زندان شهری که نامش را نمی‌دانیم و در فضای کشوری که ذکر نمی‌شود، رخ می‌دهد. اما خوانندگان به سرعت در می یابند که این زندان با سلولهای انفرادی اش فقط در اتحاد شوروی می‌تواند وجود داشته باشد. شخصیت اصلی کتاب نیکلای سلمانویچ روباشف و بازجوی اش ایوانف با هم آشنا هستند. دوستی شان برمی‌گردد به دورانی که انقلاب هنوز جوان بود و آن ‌ها سرشار از ایده ‌آل‌های کمونیستی می‌خواستند بهشت را برای جهان به ارمغان بیاورند. روباشف، که بعد از مقاومت در برابر زندان فاشیستی و در میان شور و هیجان عمومی به میهن بازگشته و از او چون قهرمانی استقبال شده، به سرعت می‌فهمد که دنیای داخل کشور در نبود او تغییرات فراوانی کرده و دیگر برای او و دیگر طراحان قدیمی انقلاب جایی نمانده. حالا او را در زندان همین انقلاب می‌بینیم و بازجو کسی نیست جز ایوانف. روباشف می‌داند که روند این دادگاه ها ربطی به اجرای عدالت ندارد. او خود بارها شاهد محاکمه ی رفقای قدیمی بوده و دیده که چطور به دلیل اتهامات ساختگی محکوم به اعدام شدند. حزب در حال خانه تکانی ست. شاهدان دوران آرزوهای طلایی ، برای سیاست هایی که حالا رهبر حزب دنبال می‌کند، خطرناک اند. آنچه تا دیروز مشروعیت داشت، امروز گناه است و از قانونی که فردا به اجرا در خواهد آمد، فقط وقتی که دوباره موج دستگیری و اعدام شروع شود، خبردار خواهند شد.


اما آنچه روباشف را در لیست محکومین قرار می‌دهد نه فقط تغییر سیاست حزب، بلکه تردید او به درستی اعمالش است. او که سالها به عنوان نماینده ی حزب در اروپا فعالیت کرده در جایی از کتاب می‌گوید :«به جز ما یا همان حزب هیچ منی وجود ندارد. حزب همه چیز است. شاخه ای که از درخت جدا شود، باید نابود کرد.»

روباشف که در تمام دوران جوانی سیاست‌های حزب را بدون پرسش دنبال کرده، حالا به عنوان یک فرد خود را زیر سؤال می برد. او دچار احساس گناه و تردید می‌شود و با قربانیانی که از نظر حزب چاره‌ای جز له کردن شان نبود، احساس همدردی می کند. بعد از سالها از تلاش برای نجات انسانیت دست ‌نیافتنی، توان همدردی با انسان، انسان ساخته شده از گوش و پوست را به دست آورده: «ما شلاقمان را که مجهز به گل میخ تئوری آینده‌ ی بهتری است که فقط خودمان قادر به دیدنش هستیم برگرده‌ی توده ‌ی نالان کشورمان فرود می آوریم. قوای ذخیره‌ ی این نسل تحلیل رفته؛ هر چه داشته، بر سر انقلاب گذاشته، خون داده و آنچه به جا مانده توده ‌ای گوشت قربانی نالان، کند و کودن است. آن‌ها محصول قاطعیت ما هستند.»

کستلر رمانش را به صحنه ای بدل می‌کند که در آن مخاطب می‌تواند شیوه ی تفکر احساسی و منطقی شخصیت‌ها را همان ‌طور که هستند ببیند و قضاوت کند. در این صحنه است که روباشف هم نقش جانی و هم نقش قربانی را بازی می‌کند و ایوانف که در برابرش قرار دارد و در عین حال او و گذشته ‌اش که گذشته ی خودش هم هست، به خوبی می‌شناسد از همین تناقض استفاده کرده و او را به تسلیم تشویق می‌کند. ایوانفی که برای امکان ادامه ی زندگی تا آخر به حزب وفادار می‌ماند.

معلوم نیست که چه مقدار از زندگی نامه ی خود کستلر در روباشف پنهان شده. آنچه می‌دانیم این است که کتاب دادخواست علیه همه ی آن ‌هایی ست که بدون پرسش و انتقاد به دنبال یک ایدئولوژی می‌ روند و اجازه می‌دهند که رهبر وقت با حرف‌های کلی چشم شان را به روی واقعیت‌های موجود ببندد. روباشف از زبان کستلر در دفتر یادداشتش می نویسد:«کسی که به جای چسبیدن گردونه، به جلو نگاه کند، دچار سرگیجه می‌شود و سقوط می کند. کسی که نمی‌خواهد سرگیجه بگیرد باید تمام سعی اش را برای درک قوانین حرکت گردونه به کار ببرد.»

کستلر پیش از سقوط از چرخه جدا شد. قهرمان داستانش، روباشف لحظه ی مناسب را از دست داد و سقوط کرد. اندیشه‌ های اخلاقی خیلی دیر به سراغش آمدند. مدت زیادی به چرخه چسبید و در جنایت شرکت کرد.

چقدر شجاعت و قدرت برای پذیرش اشتباه لازم است؟ چقدر دلیل برای رد کردن اتهام خیانت و همکاری با دشمن پس از این پذیرش لازم است؟

کستلر شجاعت و توان انتقاد از خود و مقابله با اتهامات ناشی از این اعتراف را دارد. او هم چون مانس اشپربر در رمان «قطره اشکی در اقیانوس» با دیکتاتور دوران خود تصفیه حساب می کند. هر ایدئولوژی و مذهبی که ادعای در دست داشتن تمام حقیقت را بکند و با اعمال قهر بخواهد حرفش را به کرسی بنشاند، عاقبتی جز دیکتاتوری در انتظارش نیست. حکومتی که مردم در برابرش قرار خواهند گرفت، یک روز شکست خواهد خورد، چون امید و خواست رسیدن به آزادی یک غریزه ی انسانی ست.

با اینکه هفتاد سال از انتشار نسخه ی انگلیسی کسوف می‌گذرد ، امروز هم موضوع این کتاب همچنان مسأله ی روز است. کتابی بی زمان و برای همه ی زمان ها. شاید به همین دلیل وقتی که در سال ۲۰۱۵ نسخه ی آلمانی این کتاب پیدا شد، آلمانی ها دوباره به آن پرداختند. زمانی که در آن بنیادگرایی و دیکتاتوری در بسیاری از کشورهای جهان در کار سرکوب هر گونه اندیشه ی انتقادی ست، می‌شود کتاب کستلر را دوباره و دوباره خواند و بخش‌های تاریک روح انسان را در آن دید، در خود دید. نقش خود را در ماندن و بقای دیکتاتور دید. کسوف کتابی نیست که برای زمانی خاص و محلی خاص نوشته شده باشد. بیش از آن فریادی ست علیه تفکر توتالیتر در هر جا و هر زمان.