«آیدین» مرد بیداد نیست. پدری که یک عمر او را عذاب داده و زندگیاش را به آتش کشیده، در انتهای کار میبخشد و به هنگام مرگ بر بالین او مینشیند و با نگاهی دلسوزانه و اندوهگین دست او را میفشارد. او هیچگاه اهل کینهجویی و انتقام نبوده و از همین سادگی رفتار و پاکی روح است که «اورهان» او را به جنون و مرگ سوق میدهد. در نظر «آیدین»، کینهجویی و انتقام، بیرون رفتن از راه جهان و ستیزه با آسمان و طبیعت و هستی است. در مرام او انسانها باید با اعمال خود به جامعه خدمت کنند و مردم را به نیکی تشویق کنند، نه هر لحظه همچون بیخردان کوتهفکر در پی خدعه و پراکندن تخم کین باشند. دل پاک و ریش شده او در کف دست اوست. اهل پنهانکاری نیست و صداقت دارد. قطعاً هر خوانندهای از این سرنوشت احساس یأس کرده و گاهی آرزو میکند که او اندکی اهل انتقامجویی و جبران جور زمانه میبود، ولی او چنین شخصیتی ندارد و خود را به دست تقدیر میسپرد و لکهای چرکین بر زندگی پاکش باقی نمیگذارد؛ بینیاز از مکنت مرده ریگ پدر، ترک شر و شوری میکند و تازگی همه چیزهای زندگی را از یاد میبرد. «انگار یک بار در این دنیا زیسته بود و حالا تجربۀ دومش بود. احساس میکرد از نظر چهره هم شبیه به هیچ کدام از افراد خانواده نیست. شباهتی هم که به آیدا داشت، بر اثر مرور زمان از بین رفته بود.» جابر اورخانی هم با صدایی محزون میگوید: «انگار بچۀ ما نیست، نه پول میگیرد، نه نیازی دارد، نه آدم را به حساب میآورد.» این قسمت کتاب یادآور روحیه «سیاوش» در شاهنامه است. به هرحال همه ما تحت تأثیر کتابی هستیم که تجلّی روح ما ایرانیان است. تصادفی نیست که قسمتی از روحیه «آیدین» با «سیاوش» یکی میشود؛ چرا که شاهنامه بیانگر غرور و سرفرازی ما و جلوهگر جانهای مردم سرزمین ایران است. این کتاب بیانتها و سترگ، ستایشگر جان و خرد است. خاک بر فردوسی بزرگ خوش باد که با کوشش و سعی کمنظیر خود بزرگترین اثر موجودیت را به مردم سرزمین ایران هدیه داد، تا آنها گذشته تابناک خود را که چون جواهری درخشان در تمام زمانها تلألو داشته از یاد نبرند.
«سیاوش» پس از تهمتها و نیرنگهای «سودابه» و بیخردیهای «کیکاووس» به توران پناه میبرد. «گرسیوز۷» از نزدیکی روابط او با «افراسیاب» احساس ترس و حسادت میکند و در پی نقشهچینی برای نابودی او برمیآید. در این قسمت ما باز هم به پاکی، سادگی و راستی این شاهزاده ایرانی پی میبریم. «سیاوش» اهل نیرنگ و دوز و کلک و خدعه و بدگمانی و فریب و خیانت و توطئه نیست. فقط یکبار بدگمانی در خصوص «گرسیوز» و پیامهای او در دلش خطور میکند که به سرعت زدوده میشود. در خوابی میبیند که در میان آب و آتشی که «گرسیوز» میدمد، گرفتار مانده است. امّا این خواب را که چون هشداری مینوی بر او الهام شده از شماری دیگر میپندارد. «سیاوش» قیاسهای در حد و اندازه خود دارد و دیگران را با فهم پاک و والای خود مقایسه میکند. نیرنگبازی در روح زیبای او جای ندارد و میپندارد که همگان چون او از این دست هستند: بیگناه و بیآلایش و زلال همچون درخشش آفتاب صبحگاهی در وسعت پهناور افق. چنین است که «گرسیوز» از این راستی و درستکاری او میگوید:
بدین دانش و این دل هوشمند
بدین سرو بالا و رای بلند
ندانی همی چاره از مهر باز
بباید که بخت بد آید فراز۸
«سیاوش» پاکدلیای به اندازه سادهلوحی در نظر «گرسیوز» دارد ولی در حقیقت او صاحب روحی والا و ارجمند است که دوز و کلکهای حقیر و جاری جامعه و پلیدیهای پست قدرتخواهی در خاطرش جای ندارد. سنجش او در قضاوت دیگران در مقیاس با روح بزرگوار خود اوست نه در مقیاس با روح نامردمان و فرومایگان روزگار.
«آیدین» پس از به آتش کشیده شدن اتاقش و نابودی دستنوشتهها و مطالعاتش ترک خانه میکند و «سیاوش» پس از گذر از آتش، ترک دربار و شکوه و پادشاهی. هر دو اینان از دنیای آتشین و سوزندۀ پدر میگریزند: دنیای واقعیتهای پست، دوستیهای منفعتطلبانه، بیخردی و خشم، دسیسه و انتقام، آتش کشیدن زیباییهای زندگی، دنیای سیاه تهمت و حقارت و خیانت. کسانی میتوانند در چنین دنیایی بسر برند که فوت و فن روابط کثیف آن را بیاموزند و بکار برند و هر لحظه تغییر چهره دهند و بر اساس منافع رنگ و روی نو بگیرند. هیچ یک از این دو نفر اهل چنین کاری نیستند و خسته و بیزار، ترک محیط دون خود میکنند؛ محیطی که نفی آن به تنهایی مطلق، انزوای هولناک و سپس مرگ میراندشان. به هرحال ما غافل از این نیستیم که روزگار، تباهکاران را به حال خود رها نمیسازد؛ چرا که پایان حذف خردمندان با شروع نابودی پستفطرتان یکی است.
* * *
در زوایای پنهان این داستان میتوان به نکاتی پی برد که ما را به کندوکاو درونی و نوعی روانشناسی شخصیت وامیدارد. «حورا یاوری» در مقالۀ ارزشمندی که در خصوص مسائل روانشناختی شخصیتهای «سمفونی مردگان» نوشته است، چنین میگوید: «معروفی، دست کم از سه مکانیزم عمده دفاع روانی- سرکوبی، جبران، و واپس روی- برای ترسیم خطوط رفتاری شخصیتهای داستانی بهره میگیرد، مثل یک روانکاو آزموده، از قضاوت اخلاقی درباره رویدادها پرهیز میکند، مفاهیمی مثل گناه، پریشان خاطری، قتل و بیماری را، که در قلمروی ارزشگذاریهای اخلاقی قرار میگیرند، از بارهای ارزشی اخلاقی میرهاند، و سرانجام درونمایه و موضوع داستان را بر تاریخچه زندگی افراد یک خانواده، خواستها و نیازهای سرکوفته و تثبیت شده آنها، و سرانجام ریشهشناسی بیماریها و آسیبهای روانی آنها استوار میکند.۹» پرهیز از قضاوت از اعمال شخصیتها یکی از نقاط قوت این داستان است که با روایتی خارج از افادههای اخلاقی بیان میشود. شرح روانی شخصیتها در مقاله خانم «حورا یاوری» بسیار گویا و خواندنی است، امّا چند توصیف مضاف بر آن از پدر در داستان وجود دارد که بازگو کننده «وحشت کافکایی» و صدمه عمیق در دوران کودکی بر شخصیتهای این داستان و داستانهای نویسندگانی همچون «مارسل پروست۱۰» و «هاینریش فون کلایست۱۱» و «فرانتس کافکا» است. پدر «مردی بود ساکت و خشک که کارش را بیش از هر چیز دوست میداشت. اخمو بود و آیدین در طول زندگی با وحشت سلامش میکرد، و همیشه تا آخرین لحظه، ترسی ناشناخته از پدر در خود داشت.» و در جایی دیگر: «آیدین عادت کرده بود که پدر را اخمو ببیند. گاه به وضوح میدید که وقتی پدر از کنارش میگذشت، او را نمیدید و یا نادیده میگرفت.» و در صحنهای دیگر، وقتی پدر او را به اتاق نمناک زیرزمین خانه تبعید کرده و کتابهایش را کنار حوض آتش زده است، وی را در حال خواندن کتابی میبیند: «آیدین خودش را جمع و جور کرد و نیمخیز ماند. نگاهش به پاهای پدر بود که بالاخره میآید یا نه. سرپاییهای مادر را پوشیده بود و بیحرکت همانجا ایستاده بود. آیدین نمیدانست چه کند. دستهاش باز به لرزه افتاد و ورقهای کتاب صدای عجیبی میداد. سعی کرد با آن دستش جلو لرزه را بگیرد، امّا نمیشد. پدر آرام آرام از پلهها پایین آمد، چرخی زد، نفس عمیقی کشید و در حالی که سرش را تکان میداد رفت. لبهاش خشک و بنفش شده بود و انتظار میرفت که از عصبانیت کاری بکند. آنوقت در آن سکوت کشنده گفت: «فعلاً که اسهال شعر گرفتهای. حالا کی بند بیاید خدا میداند.» و رفت.»این صحنۀ آخر هراس کهنه و قدیمی و خوفناکی از قدرت مطلق پدر در خانواده است؛ پدری که فرزندان پسر را هماورد خود میداند. سخن از رشتۀ فکری به قدمت عمر بشر در میان است و ردّپا و نشانههای هنری و روانی آن از قدیمترین داستانهای باستان مانند «افسانه ساتورن» و «هابیل و قابیل» در «کتاب مقدّس» گرفته تا کتاب «نامه به پدر» از کافکا مشاهده میشود. یک نمونه از این رفتار درعکسالعمل و حسادت و رقابت پدر «کافکا»- همچون «جابر اورخانی»- در برابر نویسندگی او نمود مییابد: «نزدیکتر به هدف، بیزاری تو نسبت به نویسندگیام بود، و نسبت به هرچه که به نحوی با آن ارتباط پیدا میکرد، حتی اگر آنها را نمیشناختی. در اینجا، من واقعاً تا حدی آزاد از قیود تو بودم، هرچند که وضعم حالت کرمی را به یاد میآورد که نیمۀ عقب بدنش را لگد کردهاند و حالا دارد نیمۀ جلو بدنش را جدا میکند و به کناری میکشد. با اینهمه تا حدی امنیت داشتم؛ نفس راحتی میکشیدم؛ و بیزاریای که تو از همان ابتدا طبعاً نسبت به نویسندگیام نشان میدادی، استثنائاً در این یک مورد برایم خوشایند بود. البته حس خودخواهی و شهرتطلبیام، از جملهای که تو در استقبال از کتابهایم بر زبان میراندی و برایمان ضربالمثل شده بود لطمه میخورد- میگفتی: «بگذارش روی میز پای تخت» (چون هر وقت کتابی به خانه میرسید تو داشتی ورقبازی میکردی)- امّا من در اصل احساس مطبوعی داشتم، نه فقط از روی بدخواهی و طغیان، و نه فقط خوشحال از تأیید مجدد استنباطم از روابط میان ما دو نفر، بلکه صرفاً به این سبب که گفتهات برایم حکم چیزی را داشت نظیر این که: «حالا دیگر آزادی.» امّا این جز فریب چیزی نبود، من آزاد نبودم، یا اگر میخواستم خیلی خوشبین باشم: هنوز آزاد نبودم. نوشتن من مربوط به تو میشد، چون در آنجا از چیزی مینالیدم که در دامن تو نمیتوانستم. وداعی بود که به عمد به درازایش میکشاندم، وداعی که اجبارش از تو بود ولی تعیین جهتش از من، امّا این هم همهاش هیچ بود.۱۲» در «سمفونی مردگان» گاهی حسادت و دلهره پراکنی پدر مایۀ اضطراب هولناکی است. او در هیبتی آزاردهنده و هراسناک در پارهای موارد ایجاد کننده تشویشی غیرقابل تحمّل است. در این کشاکش روحی زندگی پدر و پسر، دلهره هیچگاه فرزند را ترک نمیگوید. «اورهان» در جایی از کتاب میگوید: «پدر، پدر. پدر ازش(آیدین) میترسید.» و این جملهای مطلقاً درست است؛ مانند ضربالمثلی که از قدیم در ایران گفتهاند: «کسی که میترسد، میترساند!» پدر از هراس خود، عظمتی مطلق و یکتاگونه به خود گرفته و از این قدرتمندی است که قصد به خرد کردن پسر خود کرده و تا آخرین لحظه از پای نمینشیند. برای کسانی چون «آیدین» که در دوران کودکی از تأثیرات خانوادگی در امان نبوده و از سنّتهای صدمه زننده رهایی نیافتهاند، ناهشیاری از کشش عمیق به مادر و انزجار نسبت به پدر، در آنها به حالتی ختم میشود که پدر اولین مانع و سختترین آنها در زندگی به شمار میرود؛ مانعی که باید درهم شکست و پشت سر گذاشت. طبیعتاً در این میان مبارزهای شکل میگیرد که موضوع کلی داستان همین است، امّا با نوع روایتی متفاوت که در بسیاری آثار دیگر در اعماق، همسان و در ظاهر شبیه به هم نیستند. هم اکنون نمونهای دیگر از هراس «کافکا» از پدر خود که شبیه به ترس درونی «آیدین» است: «در آن زمان، من از هر جهت و در همه جا احتیاج به تشویق داشتم، چون هیکل و جسم تو به تنهایی برای خوار کردن من کافی بود. مثلاً یادم هست وقتی که در حمام، در یک اتاقک، لباسمان را میکندیم چه وضعی داشتیم. من، لاغر، ضعیف، باریک، تو، قوی، بلند و چهارشانه. من خودم را در همان اتاقک فلاکتبار میدیدم، و نه فقط در قبال تو، بلکه در قبال تمام دنیا، چون معیار همۀ چیزها برای من تو بودی. ولی بعد، وقتی که از اتاقک بیرون میرفتیم و جلو مردم ظاهر میشدیم- دستم در دست تو، اسکلت کوچک متزلزلی که پای برهنه روی تختهها قدم برمیداشت، از آب میترسید و از عهدۀ تقلید حرکات شنای تو برنمیآمد، این حرکاتی که تو با خوش نیتی تمام ولی در واقع فقط با این نتیجه که خجلتزدگیام عمیقتر میشد مدام برایم تکرارشان میکردی- آن وقت دیگر یأسم به آخرین حد میرسید و در چنین لحظاتی، همۀ تجربههای بدی که در هر زمینۀ ممکن دیگری داشتم، به طرز اعجابآوری دست به دست هم میدادند. مطبوعترین احساس را در آن چند موردی داشتم که تو لباسهایت را قبل از من کنده بودی و من میتوانستم تنها در اتاقک بمانم و فضاحت ظهور در ملاء عام را تا جایی که تو برگردی ببینی کجا هستم و مرا از اتاقک بیرون برانی به تعویق بیندازم. چقدر ممنون بودم از اینکه تو از قرار معلوم متوجه درماندگیام نمیشدی، و البته به اینکه پدرم چنین بدنی دارد هم، مباهات میکردم. در ضمن بگویم که این تفاوت، امروز هم تا حد زیادی بین من و تو موجود است.۱۳»و آنگاه «کافکا» وقتی که درمییابد به بیماری سل دچار شده است در سال ۲۸ سپتامبر ۱۹۱۷ در دفتر یادداشتهای خود مینویسد: «پس خودم را به مرگ خواهم سپرد. ماندۀ یک ایمان. بازگشت بسوی پدر. روز بزرگ آشتی.۱۴» در اینجا پدر قدرت مطلق و خودکامه هر دو جهان است. همچنین ما در موومان دوم میبینیم که «آیدین» پس از به آتش کشیده شدن اتاق، فکرش رو به زوال میگذارد و با کار زیاد در حال نابود کردن جسم خود است. مرد ارمنی به او میگوید: «چرا داری خودت را هلاک میکنی؟» و بهانه او این است که میخواهد پولی جمع کند و برای درس خواندن به تهران برود. سخن از نابودی جسم و انتحار روح در میان است و ما آن را در قالب واژگان فریب دهنده از زبان «آیدین» میشنویم. نیچه میگوید: «انسان جوان نمیماند مگر به شرطی که روح استراحت نکند و معنی آرامش را نفهمد.۱۵»شاید هم «آیدین» آرزوی جوان ماندن دارد که یک لحظه از آرامش باز نمیایستد! این نیروی مبارزه چنان در میان پدر و پسر تبدیل به جنگی عیان شده است که «آیدین» در دوره پنهان شدن از دست مأموران دولت برای بردن او به خدمت نظام وظیفه میگوید: «من حاضرم در یک غار زندگی کنم و به هدفم برسم. پدرم میخواهد مرا به زانو درآورد.» این وسوسه شوم نبرد و برتری، سررشتۀ قوی ترین پیوندهای خانوادگی را از هم میگسلد و زهر تلخ شکست از خود باقی میگذارد. گاهی در این میان، سکوت قهر پسر چنان فریاد هولناکی به خود میگیرد که پدر خانواده دچار گنگی میشود. در آن قسمت از رمان که «آیدین» ناپدید شده و در غار اندیشۀ خود فرو خفته و ترک دیار و مردم نازنین خود کرده است، حال و احوال همین پدر تندخو چنین است: «پدر همۀ نظرها را رد میکرد. نظر خودش را هم رد میکرد چون دچار سردرگمی عجیبی شده بود.» کافکا هم در این خصوص با بیزاری و انزجار به پدر خود میگوید: «تو با بچهها فقط طوری میتوانی رفتار کنی که سرشتت حکم میکند، قوی، پر سر و صدا و زودخشم، و این رفتار را بخصوص از این لحاظ در مورد من کاملاً بجا میدانستی که میخواستی مرا پسر قوی و پرجرأتی بار بیاوری.۱۶»جابر اورخانی همچون «فریدون امانی» در رمان «فریدون سه پسر داشت»، سرشت سرکوبگر و خودخواه خود را پشت مفهوم تصنّعی مرد خانواده و دلسوزی برای فرزندان، مخفی داشته است. این پنهان کردنِ منکوبگری و خشونت غریزی، درد و رنج زیادی را متحمّل کسانی میکند که در محور زندگی او قرار دارند. از این درد و رنج است که «آیدین» در ناخودآگاه «سرملینا»را برمیگزیند. با این گزینه که او میتواند یکی از انتخابهایی باشد که سختترین ضربه را به پدر وارد کند. ما چنین نگرشی را هم در «کافکا» میبینیم: «تلاشهای من برای ازدواج، در حقیقت پرعظمتترین و امیدبخشترین تلاش برای نجات از قلمرو تو(پدر) از کار درآمدند، که البته به تناسب پرعظمتترین شکست را هم(برای من) به ارمغان آوردند.۱۷»گویی عشق در وجود این پسران بهانه و وسیلهای برای ضربه زدن و ایستادگی هرچه بیشتر در برابر پدر است. در قسمتهای دیگر رمان که «آیدین» در اندوه وضع و حال خواهر خود «آیدا» فرو رفته چنین مینماید که پسر در مقابل پدر یک گام جلو گذاشته و تصمیم به دفاع از خواهر دارد. «کافکا» هم در برابر پدر خود چنین تصمیمی میگیرد و از طغیان و ایستادگی سخن میگوید. پدر «کافکا» مدام از زحمات خود برای خانواده داد سخن میراند و به نسبت فرزندان را در برابر زحمات خود تحقیر میکند و تصمیماتشان را خوار میشمرد و با آنها به شدّت مخالفت میکند. «چنین موقعیتی را اول میبایست با طغیان و اعمال زور ایجاد کرد، میبایست از خانه فرار کرد (البته مشروط به اینکه قابلیت تصمیم گرفتن و قدرت اجرای آن در میان میبود و مادر هم با وسایل خاص خودش مانع نمیشد.) ولی تو که هیچکدام از اینها را نمیخواستی، اسمشان را ناشکری و نافرمانی و سربه هوایی و خیانت و جنون میگذاشتی؛ به این ترتیب، تو در حالی که بچهات را از یک طرف با مثال و حکایت و تحقیر به این کارها اغوا میکردی از طرف دیگر با سختگیری هرچه تمامتر قدغنش میکردی؛ وگرنه چه دلیلی داشت که- اتفاقات ضمنی را که کنار بگذاریم- مثلاً از قضیه رفتن «اوتلا۱۸» به «تسوراو۱۹» خوشحال نشوی؟ اوتلا میخواست به روستا برود، به همانجایی که تو از آنجا آمده بودی، میخواست مثل تو کار پرزحمت داشته باشد و محرومیت بکشد، نمیخواست از نتیجۀ کار و زحمت تو ارتزاق کند، میخواست مثل تو در قبال پدرش احساس استقلال کند. آیا مقاصد او اینقدر وحشتآور بودند؟ اینقدر از تعلیمات تو و الگوی تو دور بودند؟ قبول دارم که دست آخر مقاصدش نتیجۀ خوبی به بار نیاوردند، شاید هم کمی مضحک از آب درآمدند و بیجهت سر و صدا بپا کردند، «اوتلا» به اندازۀ کافی نسبت به پدر و مادرش ملاحظه نداشت. ولی آیا این فقط و فقط تقصیر او بود و نه تقصیر شرایط موجود، و در درجه اول تقصیر اینکه تو بیش از حد برایش بیگانه شده بودی؟ آیا فکر میکنی بیگانگی میان تو و او (آنطور که بعدها میخواستی به خودت تلقین کنی) در مغازه کمتر بود تا بعداً در «تسوراو»؟ فکر نمیکنی که تو، اگر میخواستی، بطور یقین این قدرت را داشتی(البته به شرط اینکه میتوانستی بر خودت غلبه کنی) که قضیه را از راه تشویق، مشورت و نظارت، و حتی شاید صرفاً از راه اغماض، به نتیجه خوبی برسانی؟۲۰»در این قسمت است که روحیۀ «کافکا» با «آیدین» یکی میشود و هر دو از خواهر نازنین خود که در اعماق وجودشان، موجودی دوست داشتنی است، دفاع میکنند. وضعیت «اوتلا» و «آیدا» در این هنگام در برابر پدرشان شبیه به هم است. در چند سطر جلوتر «کافکا» با خشم به پدر خود میگوید: «ما از این لحاظ از تو عقب هستیم که برخلاف تو نمیتوانیم با بدبختیمان فخر بفروشیم و دیگران را با آن تحقیر کنیم.» پدر در نگاه «کافکا» و «آیدین» موجودی حقیر و بدبخت مینماید که با منافع دنیوی و موفقیت دو روزه میخواهد آنها را شکست دهد. این نوع پسران دنیای حقیر پدر را به خوبی میشناسند و چنین است که چندی پس از مقاومت و در اوج مبارزه و کشاکش در لحظهای خاص ترک همه چیز میگویند و ناپدید میشوند و پدر را در بهت و حیرت وامیگذارند.
«عباس معروفی» در مصاحبهای از تجربه شخصی خود در زندگی سخن به میان میآورد که ما میتوانیم رگههایی از حال و احوال «آیدین» را در زندگی شخصی او ببینیم: «کسی جز پدربزرگم تصور نمیکرد که من از امکانات پدری چشم بپوشم، بروم شاگرد نجار و شاگرد طلاساز بشوم. بعدش هم از نوزده سالگی از خانۀ پدری رفتم، و البته روزگار سختی گذراندم تا توانستم خودم را پیدا کنم. امّا میارزید.»۲۱ و در جایی دیگر در همان مصاحبه میگوید: «از خرداد ماه که داشتم برای امتحان نهایی(رشته ریاضی قدیم) آماده میشدم، (پدر و مادر) مرا فرستادند شهمیرزاد، باغ پدربزرگم. بازی با درخت و خاک و آب و طبیعت، کتاب، آشنایی با موجودی به نام داستایفسکی و یکی از محبوبترین شخصیتهای ادبی عمرم «راسکولنیکوف»، لایۀ دیگری به من بخشید. تا پاییز آنجا بودم بعد مرا به خانه برگرداندند. برای ثبت نام مدرسه دیر شده بود، سال قبل را هم از دست داده بودم، با دوندگی بسیار و گریه و التماس خودم را چپاندم توی مدرسه شبانۀ مروی… تمام آن روزها هنوز یادم هست. آنهمه تنهایی و حرف زدن با «راسکولنیکوف» هنوز یادم هست. بیگناهیام هنوز یادم هست. امّا کتاب داشتم که بخوانم و بدانم که دنیای دیگری هم وجود دارد. آنجا یاد گرفتم که بخشی از من باید برود در لایهای دیگر زندگی کند، خیال ببافد، خودش را از دنیای موجود سوا کند. شدم دوتا آدم. دو تا آدم که با خودش حرف میزند، گریه میکند، میخندد، کتاب میخواند، مینویسد امّا باید حواسش به روزگار هم باشد. و شاید همین نقطه عطفی بود که دو سال بعد برای همیشه خانه پدری را ترک کردم. و دیگر نه پولی گرفتم، نه چیزی خواستم. رفتم که خودم صلیبم را بر دوش بکشم. و این برای من اهمیت زیادی دارد. فهمیدم که اگر تمام ثروت پدرم را به من بدهند با یک دقیقه خیالهای خودم عوض نمیکنم. نجاری و طلاسازی و عطاری یاد گرفتم. گرسنگی کشیدم. مرد شدم. نگاه بیتفاوت پدرم و بعدها نگاه تحسینآمیزش تأثیر عجیبی بر کار ادبی من داشت. هنوز نگاهش نوشتههام را دنبال میکند، هرچند که سالها از غم دوری من بیمار و افسرده شد، و بعد هم درگذشت.»
ادامه دارد
بخش نخست را اینجا بخوانید
پانویس ها:
*- گفتهها و ناگفتهها(مجموعه گفت و شنودها به صورت مصاحبه)، محمدعلی اسلامی ندوشن، انتشارات یزدان، ۱۳۷۵، صفحه۱۵۹.
۷ـ «گرسیوز» در اوستا «کِرِسَوَزدَ» به معنی (استقامت و پایداری کم دارنده) است. او برادر افراسیاب و پسر پشنگ و از شمار کسانی است که در قتل سیاوش دست دارند. او در اوستا و شاهنامه از بدان شمرده شده است.(یشتها، ترجمه و تفسیر ابراهیم پورداود،جلد ۱، انتشارات انجمن زرتشتیان ایرانی بمبئی، صفحه ۲۱۱).
۸ـ شاهنامه چاپ مسکو، جلد سوم، ۱۹۶۰، صفحه ۱۳۳.
۹ـ ادبیات داستانی در ایران زمین (از سری مقالات دانشنامه ایرانیکا)، ترجمه دکتر پیمان متین، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول، ۱۳۸۲. رجوع شود به مقاله روانکاوی و ادبیات- بررسی کتاب سمفونی مردگان از حورا یاوری- مرکز ایرانشناسی دانشگاه کلمبیا.
۱۰ـ مارسل پروست (Marcel Proust) نویسنده فرانسوی و خالق رمان سترگ «در جستجوی زمان از دست رفته» که عده زیادی از نویسندگان او را در کنار «جیمز جویس» بزرگترین رماننویس قرن بیستم میدانند.
۱۱ـ برنت هاینریش ویلهلم فون کلایست (Bernd Heinrich Wilhelm von Kleist)شاعر، نمایشنامهنویس و رماننویس آلمانی مکتب رمانتیسم(۱۸۱۱-۱۷۷۷) که در ۳۴ سالگی با سلاح سرد خودکشی کرد. نوشتههای او تأثیر زیادی در کافکا گذاشته بود.
۱۲ـ نامه به پدر، فرانتس کافکا، ترجمه فرامرز بهزاد، انتشارات خوارزمی، چاپ اول ۱۳۵۵، صفحه ۶۲.
۱۳ـ نامه به پدر، فرانتس کافکا، ترجمه فرامرز بهزاد، انتشارات خوارزمی، چاپ اول ۱۳۵۵، صفحه ۲۱.
۱۴ـ نامه به پدر، فرانتس کافکا، ترجمه فرامرز بهزاد، انتشارات خوارزمی، چاپ اول ۱۳۵۵، صفحه ۱۰.
۱۵ـ ترجمه رضا سیدحسینی.
۱۶ـ نامه به پدر، فرانتس کافکا، ترجمه فرامرز بهزاد، انتشارات خوارزمی، چاپ اول ۱۳۵۵، صفحه ۱۸.
۱۷ـ نامه به پدر، فرانتس کافکا، ترجمه فرامرز بهزاد، انتشارات خوارزمی، چاپ اول ۱۳۵۵، صفحه ۶۹.
۱۸ـ کوچکترین خواهر کافکا.
۱۹ـZürau نام شهرکی آلمانی- بوهمیایی است که «اوتلا» سرپرستی مزرعهای را برای مدّتی در آنجا بر عهده گرفته بود. «فرانتس کافکا» از سپتامبر ۱۹۱۷ تا آوریل ۱۹۱۸ در آنجا اقامت داشت.
۲۰ـ نامه به پدر، فرانتس کافکا، ترجمه فرامرز بهزاد، انتشارات خوارزمی، چاپ اول ۱۳۵۵، صفحه ۴۰.
۲۱ـ هنر چهارچوب برنمیتابد (مصاحبه اختصاصی با عباس معروفی)، فصلنامه ادبی الفبا (دانشگاه خواجه نصیر)، شماره ۴، پاییز ۱۳۹۶، تهران.