با جنسیتی متفاوت در طبقه ی چهارم ساختمانی در خیابانی از خیابان های اصلی پایتخت، پشت چهار میز یک شکل روی صندلی های چرخان نشسته ایم.
ترکیب دوبه دو ربطی به گزینش ما ندارد. این بخش ماجرا اتفاقی ست. به فال نیک گرفته ایم.
میزهای دو نفر از ما با فاصلهیی که بتوان رفت وآمد کرد، در یک ردیف، بالای اتاق گذاشته شده؛ این دو نفر مرد هستند. بالانشینی آنها ربطی به جنسیت شان ندارد.
میزهای دو نفر دیگر روی به روی هم در مجاورت میزهای آن دو قرار گرفته اند. یکی با فاصلهیی کم، میزش نزدیک مردی است که انگشت های شستش ناخن ندارند. او پس از سالها روزی فهمید که بی محابا خندید؛ صدای خنده ش از در باز گذشت و از درز اتاق های بسته به گوش رئیس روسا رسید.
مرد مجاور خطکش را بلند کرد و همینطور که می گفت «دیوانِ…» تا روی دست زن آورد؛ نزد. اما زن انگشت شست بی ناخنش را دید. دندان های مرتبش از دهان بازی که خنده ش ناگهان گم شده بود به چشم زن روبه رو آمد. زن روبه رو پرسید «چی شد؛ ترسیدی؟»
مرد دستش را کنار کشید. شستش را خواباند زیر چهار انگشت دیگر. دهان زن بسته شد. با نگاهی که دیگر برق شادی نداشت به مو خاکستری خیره شد. به هم نگاه کردند. بی آنکه کلمهیی ردوبدل شود یا لبهایشان تکان بخورد؛ زن فکر کرد مرد با نگاهش پرسیده «مگه نمیدونستی؟»خواست جواب بدهد «تا اینجاشُ نه.»
نگفت. سرش را انداخت پایین. دلش خواست می توانست شست مرد را توی دستش بگیرد، نوازش کند؛ حالا نه، آن موقعی که ناخنش می افتاد. سکوت سنگین شد. تلفن های رومیزی و همراه هم زنگ نمی زدند. زن رو به رو با تعجب پرسید «چه تون شد شما؟» و نگاهش چرخید طرف سه میز دیگر. از موخاکستری اشارهیی دریافت کرد. بلند شد آمد نزدیک، دستش را گذاشت روی شانه ی زن « چیه؛ خجالت کشیدی؟ »
ـ آره.
موخاکستری گفت «تو چرا؟ خنده هات کاملاً طبیعییه.» بعد با همان طنز همیشگی ش دستها را توی هوا چرخاند «هوا را از ما بگیر، خنده هایت را نه.»
جواب داد «هوا رو که ازت گرفتن.» و بلند شد، انگشتش را گذاشت روی لب های زن روبه رو و از در خارج شد.
بر که گشت مو خاکستری پرسید «رفته بودی صفا؟»
سر تکان داد «مروه بودم.»
مرد مجاور گفت «دیوانِ…»
موخاکستری لبخند زد «بداخلاقیتُ بذاری کنار یه چیز بامزه برات می خونم.» و بی آنکه منتظر عکس العمل زن شود گوشی تلفن همراهش را برداشت. دکمه ها را فشار داد. نگاهی به هر سه انداخت «کی میتونه بگه، چه لذتیه که با درد و آه و داد همراهه؟» مرد مجاور قاه قاه خندید. دو نفر دیگر سرهایشان را انداختند پایین و شانه هایشان تکان خورد.
پیش از آنکه لذت مورد نظر شناسایی شود؛ زن روبه رو خنده ش قطع و قیافه ش جدی شد «شماها کارتون خیلی خرابه؛ حق تونه پرت تون کردن اینجا.»
موخاکستری ابرو پراند «پرت تون، نه؛ پرت مون.» زن دیگر بهانهیی پیدا کرد تا خندهیی را که توی سینه حبس کرده آزاد کند و بگوید «یادش رفته، انگار خودش با تخت روون آوردن یا روی دست با عزت و احترام گذاشتن روی این صندلی چرخان.»
ـ منم به آتش شما سوختم
ـ بپا جزغاله نشی
مرد مجاور با دلواپسی نگاه کرد «لطفا دعوا نکنین، این طفلک راست می گه؛ مث بچه ی آدم نشسته…»
ـ ببخشین؛ منظورتون اینه من بچه ی قورباغه م؟»
ـ کوتاه بیا دیوانِ…»
موخاکستری گوشی را توی دستش چرخاند «اینُ که معلومه برای شفاعت ما فرستادن.»
ـ شما، شفاعت بردار نیستین.
ـ شفاعت ما بر داره عزیز!
ـ تو که کارت بازی با کلماته.
ـ جُرمی سنگینتر از این؟
موخاکستری گفت «امروز این واقعا از دنده ی چپ پا شده.» و مرد مجاور بی مقدمه از زن کناریش پرسید «عیالات خوبه؟»
ـ ع، یا، لات؛ آره، داره متحد میشه
موخاکستری «باکی؟»
ـ ظاهراً با من.
زن رو به رو «حالا چکار کردی که متحد شده؟»
ـ دیگه راهی جز اتحاد با من نداره.
ـ وای از دست تو.
مرد مجاور پرسید «بهت سر نمیزنه؟ دلم براش تنگ شده.»
ـ مخ می زنه. سر نه؛ سر می زد از دستم راحت می شدین.
ـ اینُ باش! هر حرفی رو به نفع خودش مصادره میکنه.
ـ مصادره ی نامطلوب
موخاکستری می خندد «حواخانم کوتاه بیا.»
زن روبه رو نگاه میکند «حوا که اینقدر نق نمی زد؛ سیب دهن آقا آدم می ذاشت.» و می چرخد طرف زن دیگر «الاقل جای این همهِ… »
ـ وراجی؛ بگو! یاد نگرفتم. فرصت نداشتم عزیز!
قبل از شناسایی لذت مورد نظر صدای باز شدن در اتاقی آمد. زن روبه رو بلند شد، در را بست «بچه ها! یه ذره کاغذ ماغذ بریزین رو میزاتون.»
صدای پای کسی که درِ اتاق بغل را باز کرده بود پله ها را رد کرد. زن بلند شد؛ دری را که زن روبه رو بسته بود باز کرد و پرسید «که چی بشه؟»
ـ کار که نمیکنین، الاقل یه ذره نمایش کار بدین. مثلاً اینجا واحد پژوهشه، توقع دارن…
ـ گُه خوردن که توقع دارن. وقتی هیچ وسیله یی برای پژوهش وجود نداره، وقتی حتی یه کتاب تو این خراب شده پیدا نمیشه، وقتی یه CD و نوار اینجا نیس، یه برگ سند…… وقتی اینجا سگ صاحبشُ نمیشناسه باید چه خاکی تو سرمون بریزیم عزیزجان؟ خیالت راحت اون اشغالا خودشونم میدونن.
زن می چرخد طرف مرد مجاور «دروغ میگم تبعیدی؟» و با دست میکوبد توی سینه ی خودش «نعش ما رو دستشون مونده، مگه نه؟ یه اسمی درست کردن، چپوندن مون توی این دخمه تا این یکی دو سال بقیه تموم بشه.»
مرد مجاور می گوید «حق داره بابا، اینجا شیرتوشیره. آخر عمری شدیم پاسبان سر چارراه. روزی صد نفر این درُ وا میکنن. یکی سراغ وام می گیره، یکی بن کتاب می خواد؛ یکی… کم زحمت کشیدیم؟ جوونی مون تو این خراب شده ی مثلا آموزشی هدر رفت. شوخی نیست، این همه سال. بخش به بخش شو کی راه انداخت؟ جز ما و چارتا مثل ما. خودت کم زحمت کشیدی؟ یا اینیکی؟ همه چی که حاضر و آماده شد، نشستن سر سفره ی آماده و ما شدیم مهاجم فرهنگی.
مو خاکستری ایستاد «بی خیال؛ عوضش مجبور نیستیم صدامونُ پایین بیاریم و هی بگیم بین خودمون باشه.» زن روبه رو خندید «چقدرم که بین خودمون می موند، به سرعت باد خبر به گوششان می رسید.»
ـ من موندم تو واحد ما کی ستون پنجم بود؟
ـ تبعیدی جان! لازم نیست بدونی تو واحد شما کی کعب الاخبار بود یا تو واحد ما آنتن، مهم اینه که بفهمی لازمه ی ریاست سه چیزه، گوش فضولی، خبرچین خوب و دستمالِ یزدی مرغوب
ـ جون به جونت کنن ضد قدرتی.
ـ قدرتم ضد منه عزیز!
موخاکستری گوشی به دست روبه روی زن دیگر می ایستد «حالا بگو ببینم چه جوری چارتامونُ جمع کردی زیر یه سقف؟ پرت مون کرده بودن چار گوشه ی شهر.»
زن شانه هایش را می اندازد بالا، گوشه ی چشمش را تنگ میکند و می گوید «ماییم دیگه.»
ـ درست، ولی با این سروضع نامناسب و اون سابقه ی..
ـ دست خوش. اولا این سروضع نامناسب نیست، نامتعارفه آقای مترجم؛ اونم برای یه کارمند دولتِ فخیمه. در ثانی کدوم سابقه؟ طوری حرف میزنی انگار با یه دزد پاچه ورمالیده طرفی.
مرد مجاور بلند می شود کنار مو خاکستری می ایستد «واقعا چکار کردی؟»
ـ چکار،…خُب منم دیگه؛ دورم دل می بره، نزدیکم زهره.
مرد قاه قاه می خندد «دیوانه….»
زن روبه رو می ایستد کنار مردها به طرف اتاق رئیس اشاره میکند «با اینم که میونه ت خوب نیس. جون من، راستشو بگو چکار کردی؟»
ـ بماند؛ بد که نگذشته؛ چار ماه که رفتیم یللی تللی، اونم نه بی خودی، به این دلیل که کاری در شان و منزلت ما در این واحد یافت نمی شد. حالام…..
ـ دستی دستی مارو گذاشتی تو کاسه ش. یادته؟ بعد چار ماه که برگشتیم جا خورد، سال نو رو تبریک گفت و برای این که دست به سرمون کنه گفت «تا جور شدن امکانات لازم هر وقت بخواهیم می توانیم در اتاقش حضور بهم رسانیم.»
آنقدر حضور بهم رساندیم تا مجبور شد برای تهیه یک اتاق، چهار میز، چهار صندلی چرخان، یک دستگاه تلفن، چند خودکار، چهار خطکش، یک بسته کاغذ، چهار قیچی و….در طبقه ی پنجم ساختمانی که هر روز با رد ۷۰ پله به آن می رسیدیم اقدام جدی بکند.
به سرعت پنجره ها و در را باز کردیم و با چرخاندن دستمال، هوای مانده را باد دادیم و از اتاق بیرون کردیم. نایلون روی صندلیها را کندیم و آن ها را گذاشتیم پشت میزها.
میز روبه روی در، در اختیار یکی از زن ها قرار گرفت. چون مدبر بود به نمایندگی انتخابش کردیم.
زن روبه رو با انگشت اشاره سه نفرمان را نشانه گرفت «وضعتون خرابه! نمی شه به حال خود ولتون کرد.»
موخاکستری لبخند زد «سرپرستی مونُ قبول کن.» مرد مجاور و زن دیگر با تکان سر و اشاره ی ابرو حرف موخاکستری را تأیید کردند.
سرپرست حالا پس از چند ماه از زن دیگر می خواست جای نق زدن حواوار سیب دهن آقا آدم بگذارد یا…
زن دیگر بلند شد. کتابی را که از لحظه ی ورود باز کرده و کلمهیی نخوانده بود گذاشت توی کشو. دسته ی کیف را انداخت روی شانه ش و گفت «من، جیم.» موخاکستری سرش را تکان داد «فلنگ را بستن به از کفش تنگ.»
زن فلنگ را می بست که با صدای مرد مجاور برگشت و نگاهش کرد. سرپرست از اتاق خارج شد. مرد مجاور گفت «اون کتابُ فردا برام مییاری؟»
ـ این روزا قاطی یم. شب زنگ بزن یادم بنداز.
ـ بیا، بیا، بیا
با، بیا، بیاش رفت تا جلوی میزش «بگو تبعیدی.»
ـ دستتُ بیار
دست زن دراز شد. مرد مجاور با خودکار قرمز فشار آورد کف دستش؛ خط کشیده نشد. غُر زد «خانما اینقد کرم میمالن دستشون که… »
+ قرمز روی دست زن کشیده می شد که مو خاکستری گفت «بفرمایین حاج آقا.»
تا بخواهند دست هایشان را کنار بکشند حاج آقا با عمامهیی بزرگ وسط اتاق ایستاده بود و نشانی جایی را می پرسید که کارتِ سفر می دادند.
موخاکستری حاج آقا را دست به سر کرد و روبه دو نفر دیگر گفت «از تو شیشه دیدمش. حواستون کجاس؟ چن بار گفتم: حاج آقا بفرماین.»
زن پرسید «دید؟»
موخاکستری شانه پراند. زن دستش را رو به مرد مجاور تکان داد «تبعیدی من رفتم، تو مواظب خودت باش.»
ـ تقصیر من بود، شرمنده.
تلفن زنگ زد. صورتش را چرخاند به سمت صدا. مو خاکستری گفت «گوشی خدمتتان.» و گوشی را به طرفش دراز کرد «پسرته.» پسر علت خنده را پرسید. زن توضیح داد.
ـ – – – – – –
ـ – – – – – –
ـ- – – – – –
ـ – – – – – –
ـ حواست کجاس؟ دست من کنارِ دست آقایِ
ـ حالا توضیح هم میده، خانم عزیز این تلفن کنترله.
ـ بهتر. میفهمن تو فقط داشتی خط میکشیدی. خط که شلاق نداره. داره؟
ـ میکوبد روی میز «دیوانه….» و قهقهه ش می پیچید توی اتاق.
سرپرست کیفش را می اندازد روی میز «چه تونه؟ صدای خنده تون تا پایین پله مییاد.» و با انگشت به زن دیگر اشاره میکند «مخصوصا صدای تو.»
موخاکستری کتابش را می بندد «درست بشو، نیست. امیدی به این یکی نداشته باش.» و با آب وتاب به سرپرست توضیح می دهد.
ـ بازم که گل کاشتین؛ اصلاً نباید شمارو تنها بذارم.
ـ شلوغش نکن عزیز! این داشت رو دست من خط میکشید. ایناها
ـ این خط میکشید رو کاغذ
ـ لابد کاغذُ می چسبوند رو دست من.
ـ کاغذُ میندازه تو کیفش، یادش میره. این طفلک یه دنیا مشغله داره.
ـ حکم تونُ که گذاشتن کف دستتون تکلیف تون روشن میشه.
موخاکستری طنزش گل میکند «تکلیف ما رو قبل از اونا این چارراه پرترافیک و خر تو خر روشن میکنه.»
ـ چطوری؟
ـ چطوری نداره، بالاخره یه روز یکی از اینایی که با عجله به سمت صف ثبت نام و پرداخت شهریه می رونه می زنه زی ُ رمون و لنگامونُ هوا میکنه.
زن دیگر می گوید «چارراهُ ول کنین. سرپرست، تو که شریعت حالیته بگو ببینم خط کشیدن یه مرد کف دست یه زن نامحرم با خودکار بیک چه حکمی داره. اصلا حکم خودکار بیک و خودکار پارکر فرق داره یا نه؟»
ـ خدا بگم چکارت کنه.
ـ چکار؟ راستی این که زنی نیم قرن و اندی از عمرش گذشته باشه و این آقای محترم فقط چند سال از خدا کوچکتر باشه در تعیین حکم تاثیر داره؟
ـ وای از دست تو
دست می گذارد روی شانه ش «رفتم عزیز!»
ـ تو که درست بشو نیستی. به نظرم به نفع همه مونه.
زن دیگر دست تکان می دهد «فعلاً به نفع خودم تا فردا ترکتون میکنم.»
مرد مجاور می گوید «کجا؟ لذته شناسایی نشده.»
زن می خندد «حدست محترم تبعیدی! ولی اونی که فکر کردی نیست.»
زن پله ها را پایین می رود و می پیچد طرف در ورود و خروج. نگهبان با دیدنش روی صندلی چرخان تکان می خورد. مدتی است که جز سلام و خداحافظی چیزی از او نمی پرسد و هنگام ورود و خروجش هیچ اشارهیی به دستگاه ثبت اثر انگشت شاغلین نمیکند.
چند ماه طول کشید تا زن توانست به او بفهماند که خانم دکتر نیست ولی انگشت هم ارائه نمیکند. و انگشت ارائه کردن یا نکردنش هم به خودش مربوط است. بعد از آن نگهبان به دستگاه اشاره نمیکرد و نمی گفت «انگشت ارائه نمیکنید؟» زن اما هنوز چشمش به دستگاه که می افتاد لبخند می زد.
به آخرین پله که رسید به نگهبان لبخند زد. نگهبان نیم خیز شد «تشریف می برین خانمِ…»
دکترش را قورت داد.
ـ می رم ساختمان اداری. اگه کسی کارم داشت.
کسی کارش نداشت. مدیر هم برخلاف روزهای اول نبودنش را به بودنش ترجیح می داد. هرچند تخلف محسوب می شد. اما چون تا بازنشستگی زن چند ماهی بیشتر نمانده بود و مدیر می دانست به زودی شرش از سر سازمان کم خواهد شد و تنها پیوندش با سازمان معظم شندرغاز حقوق بازنشستگی ست؛ نبودنش را زیرسیبلی رد میکرد.
زن ساختمان اداری را دور زد، جلوی گیشه ی سینما ایستاد.
تکلیف زن را نه چهارراه روشن کرد نه ۳۰ سال کار موظف. یک روز همکاری آمد، کاغذ لیمویی رنگی را توی دستش گذاشت. بعد سرش را پایین انداخت و طوری که دیگران نشنوند چیزهایی را برایش توضیح داد.
همکار اداری که از اتاق بیرون رفت. زن بلند شد. وسط دو میز بالای اتاق ایستاد. نوشته ی روی کاغذ را با صدای بلند خواند: چهارشنبه۱۵/۸/۸۷ ساعت ۱۲:۳۰ برای ادای پارهیی توضیحات…
هیچکدام نپرسیدند کجا؟ روشن بود؛ سکوت شد.
بالاخره مرد مجاور سکوت را شکست. با بیان تجربه هاش سعی کرد شیوه ی برخورد را به زن آموزش دهد. موخاکستری پرید وسط حرفش «آقاجان ولش کن! اینُ که می شناسی تن به سیستم نمی ده. همه مون می شناسیمش ساختارپذیر نیست.»
۳روز بعد چهارشنبه ۱۵ آبان کمی مانده به ساعت موعود بلند شد. مرد مجاور ساعتش را نگاه کرد «زوده؛ بهتره سر ساعت بری.» زن لبخند زد. پشت به آنها ایستاد؛ از کیفش شانه ی کوچک، رُژلب قهوهیی و مداد ابرو را برداشت و رفت طرف دستشویی. چند دقیقه ی بعد، با روسری مرتب، لب و گونه ی قهوهیی و خط مشکی زیر چشم آمد بیرون. مرد مجاور با تعجب نگاهش کرد «حالیت نیس.»
ـ نه، زیاد وارد نیستم.
با دست راست به میز روبه رو اشاره کرد « گرافیست مونم نیس که بپرسیم رژ قهوهیی با روسری پرتقالی هارمونی داره یا نه؟» و همینطور که رُژ لب را توی دستش می چرخاند ادامه داد «جان خودم، برای مخفی کردن رنگ زرد از چشم دشمن بهترین راه حله. ارزان، مناسب و مقرون به صرفه.»
زن با لحن گوینده های تبلیغاتی ادامه داد «با رُژ لبِ رنگ زرد خود را از چشم دوست و دشمن…»
مرد مجاور که با مشت کوبید روی میز و گفت «دیوونه»، زن اول ساکت شد بعد خندید «اوه نه، نه، دیوانگی نیست؛ فقط دوهزارتومانه و با صرف چند ثانیه ی ناقابل میتوان لب و گونه ی خود را با آن گلگون کرد. بابک، زن نبود. و از اعجاز ماتیک اطلاع نداشت والا هرگز آرنج خونی به گونه نمی مالید» و به موخاکستری که می خندید نگاه کرد »قبول داری؟»
ـ مسخره بازی بسه، یهکم جدی باش
رُژ لب و مداد و شانه را انداخت توی کیفش و گفت «در محضر برادران تا حد امکان جدی خواهم بود دوست من. تبعیدی جان!» و کیفش را برداشت.
ـ کیفتُ نبر. عرفش ۲ تا ۵/۲ساعته. تو ساعت اداری برمی گردی.
تلفن همراهش را برداشت؛ خواست از در خارج شود، موخاکستری صداش کرد «لذته رو شناسایی نکردی ها.»
دست تکان داد و از در خارج شد.
۵ ساعت از ساعتی که زن رفته بود می گذشت. محل قرار نزدیک بود. نگهبان برای سرکشی به طبقات سرزد. با دیدن چراغ روشن تقهیی به در زد. مرد خودش را مشغول نشان داد، نگهبان پرسید «تشریف نمی برین آقای دکتر.»
ـ کاری تو دستمه گفتم تمومش کنم.
نگهبان که رفت یکبار دیگر شماره ی تلفن همراه زن را گرفت و شنید «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است.» دلش برای مشترک مورد نظر شور می زد. اما کاری نمی توانست بکند. از کشوی میزش پرتقال بزرگی برداشت، توی آبدارخانه با مایع ظرفشویی شست. پرتقال را پوست کند. پرهای آن را اریب دور بشقاب چید و گل نارنجی کوچکی از پوست آن درست کرد و گذاشت وسط پرها؛ روی آن را با دستمال کاغذی پوشاند. کیف زن را سراند توی کشو. توی گوشی تلفنش برای پیدا کردن شماره ی منزل مشترک مورد نظر گشت. قبل از آن که دکمه ی تلفن را فشار دهد پشیمان شد. از در که خارج می شد طبق معمول کلید را گذاشت روی میز نگهبان و توضیح داد که همکارش کیفش را فراموش کرده ببرد، به احتمال برای بردنش می آید.
روز بعد قبل از مرد مجاور، موخاکستری دستمال را از روی بشقاب بلند کرد. با دیدن پرهای چروکیده ی پرتقال شستش خبردار شد.
مرد مجاور پیش از سلام و احوالپرسی به پرهای پرتقال روی میز نگاه کرد و سئوال موخاکستری را شنید «کار توئه» مرد کشوی میز را کشید، کیف را انداخت روی میز «نیومده!»
سرپرست که از سفر یک ماهه ش برگشت. با هیجان بسته ی شکلات را گذاشت روی میز زن. سالم و علیک مفصلی کرد و همینطور که دستمال را از روی بشقاب برمی داشت پرسید «امروز نمییاد؟» و به میوه ی توی بشقاب اشاره کرد «مدل جدیده؟»
مرد مجاور دست هایش را گذاشت دوطرف سرش. زن جا خورد.
موخاکستری جواب داد «نمییاد.»
ـ چه تونه؟ حکمشُ گذاشتن کف دستش
حکمشُ، نه
خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هشت