بارها آرزو کرده‌‌‌‌‌ام که کاش به جای موکلانم زندانی شده بودم

بهار امسال به درخواست مجلۀ اشپیگل با چند هنرمند و وکیل دعاوی و یک مغازه دار در ایران صحبت کردم و از ایشان خواستم تا خاطرات روزانۀ شان را یادداشت کنند و برایمان بفرستند. قصد از انتشار خاطرات این بود که فراسوی رویدادهای موثر و سرنوشت ساز و های و هوی و جنجال های سیاسی، تصویری ساده و واقعی از زندگی روزمرۀ مردم ایران به دست آید. هر کدام از این افراد به تفصیل روزانه هاشان را شرح دادند. بر اساس روش معمولی رسانه ها تنها گوشۀ کوچکی از این “مواد خام” یا روزانه ها تنظیم شد و روز ۱۷ خرداد ماه در پرفروش ترین رسانۀ آلمان، یعنی مجلۀ اشپیگل منتشر شد.

وقتی نسرین ستوده را دستگیر کردند به یاد مهربانی صدا و کلامش افتادم و رفتم سراغ خاطرات او و بار دیگر نوشته هایش را مرور کردم. می دانستم ستوده روزانه ها را به قصد انتشار نوشته است. بنا بر این مشکل اخلاقی برای انتشار آن نداشتم. با اینهمه نوعی دلهره و نگرانی برای زنی که ندیده اینهمه دوستش دارم باعث شد تا به فکر انتشار آن نباشم تا مبادا سخنان ساده و شفافش دست آویزی شود برای بهانه جویان و روزی و ساعتی، بر دوران زندانش بیافزاید. نسرین ستوده کوچکترین حرفی که خلاف قوانین جمهوری اسلامی باشد بر زبان نرانده است و تنها دغدغه و شکوه اش از اجرا نشدن قوانین است. امروز که هفتمین روز اعتصاب غذای ستوده سپری می شود بیش از اینکه به فکر یک روز و یکساعت بیشتر زندانی شدنش باشم نگران سلامت و جانش هستم. فکر می کنم شاید این نوشته های صمیمی کمک کند به شناخت همه جانبه تر از زنی که تن و جانش ظریف و دلش مثل چشمۀ کوهستان پاک و زلال است. زنی که تنها “گناهش” مهربانی و انساندوستی و تنها دغدغه اش اجرا نشدن همان قوانینی است که به برخی از آنها انتقاد دارد.

پس از خواندن روزانه ها از نسرین ستوده سئوال کردم وقتی با خودسری ها و قانون شکنی مواجه می شوید، با خشم و اندوه خود چه می کنید؟ در پاسخ نوشت: “… فقط می توانم بگویم سعی می کنم خشم و اندوهم را مدیریت کنم… بسیار خوشحالم هم اینک که این نامه را برایتان می‌ نویسم بچه‌ها در منزل نیستند تا گریه‌ی بی‌امانم را ببینند….”

نسرین بصیری

برلین یکشنبه ۷ نوامبر ۲۰۱۰

خاطرات نسرین ستوده

 

پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۸۹

امروز پنجشنبه است. پنجشنبه ها برای بسیاری از ایرانیان نیمه تعطیل است،  زیرا جمعه روز تعطیل رسمی است و پنجشنبه ها بیشتر ادارات در تهران تعطیل است. به همین دلیل بسیاری از دفاتر وکالت و پزشکی نیز تعطیل هستند. من نیز چند سالی بود که پنجشنبه ها دفتر نمی رفتم، اما در یک سال اخیر با دستگیری های گسترده و بحران های انتخاباتی که به بازداشت و صدور احکام سنگین برای بسیاری از فعالان سیاسی و مدنی منجر شد، اجبارا باید پنجشنبه و گاه جمعه ها را هم سر کار بیایم تا از پس مسئولیت پرونده هایی که به عهده گرفته ام بربیایم.

دیروز عصر برادر و خواهر عبادی با من تماس گرفتند وگفتند که می خواهند بیایند دفترم. این روزها هیچ حرف عادی را هم نمی توان پشت تلفن زد. بنابر این همه سعی می کنند حرف هایشان را حضوری بزنند. صبح زود با آنها در دفتر قرار گذاشتم تا بعد از صحبت هایمان به تنظیم لوایح دفاعیه ام بپردازم و از کارهایم عقب نیفتم.

از خواهرم خواستم این پنجشنبه را زودتر به منزلم بیاید تا بچه ها را به او بسپرم و زودتر از همیشه به دفتر بروم.

خواهری دارم که خود شاغل است، اما پنجشنبه ها به منزل می آید و از بچه هایم مراقبت می کند تا بتوانم کارهایم را انجام دهم.

به هر صورت ۷ صبح از خانه بیرون آمدم تا سریعتر به قرارم در دفتر برسم. به محض رسیدن به دفتر، متوجه شدم دیروز رای یکی از موکلان بهایی ام به دفترم ابلاغ شده است. موکلم بابت استفاده از تجهیزات ماهواره محکوم شده بود. او در دادگاه بیان کرد پس از آنکه مصاحبه ی لری کینگ با احمدی نژاد را دیده بود که احمدی نژاد در پاسخ به لری کینگ بابت جرم انگاری استفاده از تجهیزات ماهواره ای صراحتا گفته بود نگهداری و استفاده از این تجهیزات جرم نیست و همگان آن را دارند و از این سئوال لری کینگ اظهار تعجب کرده بودکه چرا چنین چیز واضح و روشنی را نمی داند، موکلم تصمیم به خرید تجهیزات ماهواره گرفته بود، اما دادگاه این دفاعیات را نپذیرفته بود و موکلم را بابت استفاده از تجهیزات ماهواره محکوم کرده بود.

رای دادگاه را در پوشه ی کارهای روزانه ام قرار دادم تا طی ۲۰ روز مهلت قانونی اعتراضم را به دادگاه تجدیدنظر بدهم.

در اینجا لازم می دانم یادآوری کنم قانون ممنوعیت به کارگیری تجهیزات دریافت از ماهواره نگهداری و استفاده از این تجهیزات را جرم دانسته است، اما در خوشبینانه ترین تحلیل از مصاحبه ی رییس جمهور ایشان از وجود این قانون که سالیانه هزاران نفر به استناد آن محکوم می شوند بی اطلاعند.

برادر و خواهر شیرین عبادی آمدند. طبق معمول از احضارهای مکرر و برخوردهای نامناسب می گفتند.

راه های قانونی را به آنها گفتم. بویژه خواهر شیرین عبادی پس از تجربه ی ۲۰ روز بازداشت غیر قانونی، تحمل چنین احضارها و بازجویی هایی برایش خیلی سخت است.

شیرین از آن طرف کوتاه نمی آید و نوشین هم از این طرف هرچه به بازجویش می گوید شیرین آنجا ننشسته تا ببیند من چه می گویم، اجرا کند، بازجو باز هم فشار را بیشتر وگسترده تر می کند. حتی یک بار به نوشین گفته است مبادا بروی با کسی مشورت کنی.

بعد از رفتن آنها یکی از موکلانم به دفتر آمد. آقای دکتری بود که سال ها پیش از دانشگاه محترمانه عذرش را خواسته بودند و حالا با شرایط بسیار سختی در آمریکا زندگی میکند، ولی معامله ی کوچکی در ایران انجام داده بود که متاسفانه کسی که چکش را وصول کرده بود، پولش را به او نداده بود و حالا از من می خواست کارش را تعقیب کنم.

البته اینها جزء پرونده های حقوق بشری نیست، بلکه جزیی از پرونده هایی است که من از طریق آنها امرار معاش می کنم، زیرا اصولا پرونده های حقوق بشری را رایگان انجام می دهم و امور مالی زندگی ام از وجهی که بابت چنین پرونده هایی دریافت می کنم، می گذرد. ناراضی نیستم چون خودم این نحوه ی زندگی را انتخاب کرده ام.

پس از آن کار چند پرونده ام را تلفنی انجام دادم. با دفتر یکی از وکلایی که به دلیل فعالیت های حقوق بشری اش اخیرا بازداشت شده، تماس گرفتم تا وکالت موکلش را که از فعالان سیاسی است و او هم اخیرا بازداشت شده تعقیب کنم تا کار موکلش زمین نماند، اما متاسفانه برادر اولیایی فرد دفتر نبود تا کارم را ردیف کند.

پس از تلفن ها به ایمیل هایم سر زدم خبرها خیلی بد بود. بهاره هدایت و میلاد اسدی دو دانشجو به ۱۷ سال حبس محکوم شده اند. هر دو را دیروز در دادگاه انقلاب دیده بودم از زندان آورده بودندشان تا محاکمه شوند. با آنها سلام و علیک کردم، خیلی روحیه هایشان خوب بود. چون کارم تمام شده بود به دفترم بازگشتم. گویا دادگاه فورا آنها را محاکمه کرده است و حکم را همانجا به آنها ابلاغ کرده است.

پس از ایمیل هایم لایحه ی دفاعیه ی یکی دیگر از موکلانم را نوشتم تا شنبه به دادگاه انقلاب ببرم.

ساعت ۲ بعداز ظهر شده است باید هرچه زودتر همه چیز را جمع کنم و سریعتر به خانه برگردم.

لیست کارهایم را، تلفن های عقب مانده را، لیست برنامه ی شنبه را که روز کاری است و دو پرونده را که باید مطالعه کنم، برمی دارم تا در فرصت مناسبی در منزل این کارها را انجام بدهم و از دفتر بیرون می آیم…

 

جمعه۳۱ اردیبهشت ۸۹

امروز جمعه بود. صبح، زودتر از همیشه بیدار شدم تا به رتق و فتق منزل بپردازم. بویژه آنکه از فردا امتحانات پایان سال تحصیلی دخترم آغاز می‌شود. اولین امتحانش، امتحان دیکته است. صبحانه، رسیدگی به گلدان ها، خرید هفتگی مایحتاج منزل، جمع و جور کردن منزل؛ درست کردن ناهار و … کارهایی بود که انجام دادم. و چند تلفن به خانواده‌ی موکلانم در بین کارهایم.

به دادگاه عیسی سحرخیز فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردم که دو ماه دیگر تعیین وقت شده است. خیلی دیر است. قاضی‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را همه می‌شناسند. از قضاتی است که به شدت عمل با مخالفان اعتقاد دارد. صلواتی، همان قاضی‌یی است که تابستان گذشته در دادگاه های نمایشی، ریاست دادگاه را به عهده داشت. تصورم آن است که نمی‌دانند با کسانی مثل سحر‌‌‌‌‌‌‌خیز چکار کنند. به خاطر داشتم که به خاطر دوست عزیزی که از آمریکا آمده است بلیت کنسرت تهیه کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و قرار است عصر به کنسرت بروم. در راه با دوستم کمی راجع به وقایع یک سال اخیر صحبت می‌‌‌‌کردیم. این دوستم کسی بود که یکی دو سال پس از انقلاب و به دلیل اشتراکات فکری با یکدیگر دوست شدیم و از آن زمان دوستی ما استمرار پیدا کرد، اما سالها بعد او به آمریکا رفت و من ماندم. بچه‌‌‌ها را به همسرم سپردم و خود به اتفاق دوستم به کنسرت رفتم. بسیار برنامه‌ی عالی‌‌‌‌یی بود. دو تصنیف اول خواننده به شدت سیاسی بود و راجع به ایران و آزادی بود. دوستم با تعجب از من پرسید آیا برایش مشکلی پیش نمی‌آید؟ نمی‌‌‌‌دانستم چه بگویم. چون می‌‌دانید در ایران در بین فعالان، ضرب‌المثلی وجود دارد که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند در ایران آزادی بیان هست، آزادی پس از بیان نیست. بنابر‌این معلوم است که اتفاقی برایش نمی‌‌‌‌‌افتد ولی حتم بدانید اینها عموما برای فعالیت‌‌‌‌‌‌‌‌هایشان با مشکلات فراوانی مواجه می‌‌‌‌شوند. مجوزها، امتیازهای دولتی و…

خلاصه تا کنسرت تمام شد و به خانه برگشتم ساعت ۱۰ و نیم شب شده بود. به اتفاق همسرم شام بچه‌‌‌‌ها را دادم و فورا رفتم سراغ کامپیوتر. مدتهاست ایمیل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم دچار مشکل شده است و استفاده از ایمیل‌ها برایم خیلی دشوار شده است. دلیلش را نمی‌دانم آیا سیاسی است یا خیر؟ به هر حال پس از آن مجبور شدم کار یکی از ایمیل‌هایم را که فوری بود، تلفنی پیگیری کنم و پس از آن،کارهای فردایم را مرور کردم و پرونده‌ی یکی از موکلانم را که فردا باید با او به کلانتری بروم را مرور کردم. تا محورهای دفاعم را مشخص نمایم. ساعت ۱۲و نیم شب بود که به رختخواب رفتم.

 

شنبه ۱خرداد۸۹

امروز اولین روز هفته است. صبح زود دخترم را از خواب بیدار کردم و صبحانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را دادم و راهی مدرسه کردم تا اولین امتحان پایان سالش را بدهد. مهراوه کلاس چهارم ابتدایی را تمام کرده است. بعد پسرم را آماده کردم و به اتفاق همسرم از منزل خارج شدم تا نیما را به مهد کودک بسپارم. پس از آن بین کارهای ضروری، رفتن به دادسرا را انتخاب کردم.

موضوع پرونده‌ام مطابق آنچه خانواده‌‌‌‌ی موکلم به من گفته‌‌‌‌‌‌‌اند آن است که به دنبال اختلاف خانوادگی فیمابین موکلم و همسرش، همسرش به ماموران گفته است که موکلم در کامپیوترش مطالب سیاسی مربوط به تظاهرات و اعتراضات پس از انتخابات را دارد و ماموران پس از وارسی کامپیوترش او را بازداشت کرده‌‌‌‌‌اند و به زندان اوین برده‌‌‌‌‌‌‌اند.

به هر حال من برای گرفتن مجوز از بازپرس مربوط جهت ملاقات با موکلم برای امضاء وکالت نامه مراجعه کردم که بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فایده بود چون بازپرس ذیربط از نوشتن چنین نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای خودداری کرد و حالا باید روز دیگری به زندان اوین بروم تا شانس خود را برای ملاقات با موکل جدیدم امتحان کنم. بعد از انتخابات، ملاقات وکلا با موکلان زندانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان بسیار سخت و غالباً غیرممکن شده است. به هر حال از آنجا به دادگاه انقلاب رفتم تا درباره‌ی آزادی یکی از همکاران و وکلا فعال حقوق بشر که اخیراً به طور غیرقانونی بازداشت شده است با رئیس دادگاه انقلاب صحبت کنم، از قضا وکیل دیگر پرونده، آقای عبدالفتاح سلطانی نیز برای پیگیری همان پرونده آمده بود. این روزها، حوزه‌ی ریاست دادگاه انقلاب از رعایت قانون سخن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند و سعی دارند پرونده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها به روال قانونی جریان یابد، اما سه قاضی امنیتی در دادگاه انقلاب (شعب ۱۵،۲۶،و ۲۸) به گونه‌ای رفتار می‌کنند که گویا از جایی خارج از ریاست اداری خودشان دستور می‌‌‌‌‌‌‌‌گیرند و حتی اتفاق افتاده که دستور کتبی مقامات قضایی مافوق خودشان را نادیده گرفته‌‌‌اند. در پرونده‌های سیاسی که معمولا به این سه شعبه ارسال می‌‌‌‌‌‌‌‌شود، ماموران اطلاعات گزارش‌‌هایی را در پرونده قرار می‌دهند که برای متهم سیاسی بسیار تعیین کننده است. بارها موکلانم از قول بازجویان اطلاعات اعلام کرده‌اند که بازجویان به متهمان سیاسی گفته‌‌‌‌‌‌‌اند همه کاره شما ما هستیم، قاضی و ناجی و …همه چیز ما هستیم. قاضی هم فقط به توصیه‌ی ما گوش می‌‌‌‌‌کند. در این پرونده‌ها مامور اطلاعات در گزارش نهایی خود اعلام می‌‌‌کند که به نظر من جرم متهم این است، دلایل جرم آن است و مجازات مورد پیشنهاد آن است… می‌توانید حدس بزنید کار برای وکلا این پرونده تا چه پایه دشوار است. در واقع ما با ارواح و اشباحی طرف هستیم که هیچ اطلاعی از آنها نداریم. اصلا نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم چرا چنین موضع گیری خصمانه‌ای علیه موکل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان گرفته است و یا به چه دلیل تا این حد قانون شکنانه و گستاخانه، قانون را مکرراً و مستمراً نقض می‌کنند. و یا چگونه به قاضی استقلال قضایی را حالی کنیم و به او بفهمانیم که کارمند حرف شنوی وزارت اطلاعات نیست. به هر حال نتیجه‌‌ی صحبت ما برای پیگیری آزادی آقای اولیایی فرد برای چندمین بار به هفته‌ی دیگر موکول شد. معمولا وقتی به دادگاه انقلاب می‌‌‌‌‌‌رویم، خبرهای بسیاری دست‌مان می‌‌‌‌آید. امروز آقای بهرامیان، وکیل کردهایی که هفته‌ی پیش اعدام شده بودند را در دادگاه دیدم. ابراز همدردی و البته تحسین مصاحبه‌‌‌های شجاعانه‌ی ایشان را نمودم. در همان حال دیدم که فائزه هاشمی برای انجام کاری به شعبه ۲۶ دادگاه (از شعب جرایم سیاسی) رفت. پسر جوانی همراهش بود که شاید پسر خودش بود. هرگز آرزو نمی‌‌کنم کسی کارش به دادگاه انقلاب برسد، اما حالا که همه گرفتار شده‌اند، از اینکه چوب بازداشت به افراد درون حاکمیت رسیده است خوش بینم، زیرا این موضوع نشان دهنده‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن است که چقدر طیف مخالفان حکومت وسیع شده است که حتی خانوادۀ شخصی که در یک دوره‌ای رئیس مقتدری برای مجلس شورای اسلامی بود و سپس برای دو دوره ریاست جمهوری پر اقتداری را تجربه کرد و بعد از آن تاکنون مدت ۱۲ سال است که رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام است که نهاد مهمی در ایران محسوب می‌شود و مستقیماً زیر نظر رهبری انجام وظیفه می‌کند، نیز در مظان اتهام است. از آنجا به دفترم آمدم تا به اتفاق موکل دیگرم به کلانتری بروم. یک شکایت مسخره از موکلم که استاد دانشگاه بود، شده بود. چون نسبتی با یکی از مخالفان سیاسی سرشناس داشت، بنابر‌‌‌‌‌این همواره این تردید وجود دارد که آیا یک دعوای ساده است یا با برنامه‌ریزی از طرف وزارت اطلاعات؟ به هر حال باید آن را به عنوان یک دعوای ساده فرض کنیم، مگر آنکه دلایلی برای مداخله‌ی اطلاعات وجود داشته باشد. از کلانتری به دفتر باز‌گشتم، با دو فعال دانشجویی قرار داشتم تا وکالت‌نامه امضا کنند. یکی از آنها پس از انتخابات دو بار بازداشت شده بود و حالا جلسه‌ی دادگاهش ۲۵ روز دیگر بود و دیگری خانمی بود که چون احتمال می‌داد بازداشت شود، تقاضای امضا وکالت نامه داشت. این روزها، فعالان مدنی اجتماعی و سیاسی جهت حفظ احتیاط قبل از بازداشت با مراجعه به دفتر وکلا حقوق بشری، مبادرت به امضا وکالتنامه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند تا در صورت گرفتار شدن، خیالشان جمع باشد. و این در حالی است که خودشان می‌دانند وکلا نمی‌‌‌‌توانند معجزه کنند. سپس به منزل آمدم تا پسرم را از مهد کودک بگیرم، از شوهرم خواستم تا ۳ ساعت دیگر به منزل برگردد تا بچه‌ها را نزدش بگذارم و برای پیگیری پرونده‌ی مالیاتی شیرین عبادی نزد یکی از همکاران بروم.

به هر حال بعد از بازگشت از نزد آن همکار، کمی با دخترم امتحان روز بعدش را تمرین کردم و سپس شام را آماده کردم و دور هم شام خوردیم. بدین ترتیب روز شنبه به پایان رسید و اکنون در فکر آنم که فردا صبح، کدامیک از کارهایم در اولویت قرار بگیرد.

 

یکشنبه ۲ خرداد۸۹

مطابق معمول روزها، صبح زود بر‌خاستم، دختر و پسرم را به مدرسه و مهد کودک سپردم و راهی دادگاه انقلاب شدم.

اول از همه سراغ پرونده‌ی یکی از موکلانم رفتم تا لایحه‌ی تجدید‌نظرش را بدهم، مدیر دفتر آن را ثبت کرد و وقتی خواستم تاریخ ثبت آن را یادداشت کنم، فهمیدم که امروز دوم خرداد است. دوم خرداد روزی بود که مردم به خاتمی رای داده بودند و خاتمی برای دو چهار سال متوالی رئیس‌جمهور ایران شد. آنچه باعث شد فاتحه‌ی دوران اصلاحات واقعاً خوانده شود، وقتی بود که مردم با نا‌امیدی از خاتمی و اصلاحات کنار نشستند و گذاشتند رئیس‌جمهور فعلی رای بیاورد. بگذریم که بسیاری هنوز هم معتقدند حتی در دور اول ریاست جمهوری احمدی‌نژاد تقلب صورت گرفته بود، اما به هر حال انتظارات از دولت خاتمی خیلی بیشتر از ظرفیت‌های آن بود. مردم انتظار یک دمکراسی چند‌صد ساله را از دولت تحت فشار خاتمی داشتند. هر چه فکر می‌کنم از آن امکان اندکی که برایمان ایجاد شده بود، درست محافظت نشد و کار به دست افراطی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین گروهی افتاد که قبلا در روزنامه‌‌هایشان تهدید کرده بودند که هرگاه قدرت در دست‌‌شان بیفتد، پدال ترمز و فرمان را دور می‌اندازند تا ماشین خشونت‌‌‌‌شان با آخرین سرعت حرکت کند. به هر حال مردم به ‌‌‌‌‌آن اندک دمکراسی رضایت نداشتند، اما این سرکوب گسترده هم قادر به کنترل نیست. زندان ها پشت سر هم پر و خالی می‌‌‌‌‌‌شوند و احکام روز به روز سنگین‌تر می‌شوند. به هر حال آن اندک دمکراسی آنقدر کم بود که باید به سرکوب گسترده ختم می‌‌‌‌شد. به قول معروف از ذره‌ای از حقم نمی‌گذرم مگر آنکه تمامش را از من بگیرند. بعد از این خاطرات تلخ، در راه شعبه ۲۶ دادگاه متوجه شدم همسر و مادر اولیایی‌فرد از همکارانی که اخیرا بازداشت شده، به دادگاه آمده‌اند، پسر ۶ ساله‌ی اولیایی‌فرد هم همراه مادر بود. متوجه شدم اولیایی‌فرد را به دادگاه آورده‌اند، همگی به دیدنش رفتیم و نیم ساعتی با خانواده‌اش ملاقات کردیم. پسرش از بغل پدر پایین نمی آمد. خلاصه بعد از ملاقات با او به شعبه ۳۶ دادگاه تجدید‌‌‌‌نظر رفتم. هفته‌ی گذشته با مدیر دفتر آنجا دعوای سختی شده بود. شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب برای یکی از موکلانم ده سال زندان داده بود، من در دادگاه تجدید‌نظر اعلام وکالت کرده بودم. دادگاه تجدید‌نظر بر خلاف همیشه که حد‌اقل دو سه ماهی طول می‌‌‌کشید تا رسیدگی کند و حکم دهد، برای آنکه به اینجانب فرصت مطالعه‌ی پرونده را ندهد فورا طی چند روز رسیدگی کرده بود و حکم ۱۰ سال حبس را تائید کرده بود. از یکی از همکاران شنیده بودم که یکی از ماموران داخل دادگاه انقلاب از اینکه وکالت پرونده را من به عهده گرفته بودم، اظهار ناراحتی کرده بود و مایل بودند دست مرا از پرونده کوتاه کنند. به هر حال اقدامی غیرقانونی‌کرده بودند… از آنجا به دفتر بازگشتم و ایمیل‌هایم را چک کردم. غروب، یکی از هموطنان زنگ زد و تقاضای ملاقات کرد. مطمئن بودم قصد صحبتی دارد که نمی‌تواند تلفنی بگوید. برای فردا با او قرار گذاشته‌ام.

با برادر اولیایی فرد قرار گذاشتم تا پرونده‌ی سه تن از موکلان او را به من برساند تا کارشان زمین نماند. کار و شام و در کنار آنها رد و بدل کردن اخبار روز با همسرم و گوش دادن به رادیو‌ی خارجی که اخبار بی‌سانسوری را در اختیارمان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذارند…

رادیو داشت با محبوبه عباسقلی‌‌زاده مصاحبه می‌‌‌‌‌‌‌کرد و او داشت ماجرای سه سال و نیم پیش را می‌گفت که اکنون به خاطرش به ۶ سال و نیم زندان محکوم شده بود. من آن روز برای دفاع از چند تن از موکلانم به دادگاه انقلاب رفته بودم. چند روزی به ۸ مارس مانده بود وآن روز قرار بود ۵ تن از فعالان حقوق زنان محاکمه شوند. فعالان جنبش زنان روز قبل از آن اعلام کرده بودند در اعتراض به محاکمه‌ی زنان در سالروز روز جهانی زن، در جلوی دادگاه انقلاب تجمع خواهند کرد. آنها در پیاده رو جمع شده بودند و من که در راهروی دادگاه انقلاب بودم نا‌باورانه از پنجره‌ی دادگاه دیدم که نیرو‌های پلیس به زنان حمله کردند و همه‌ی آنها را در مینی‌بوسی سوار کردند و بردند. آن روز که نزدیک به روز جهانی زن بود ۳۳ زن باز‌داشت شدند و به این ترتیب کار وکلایی که دفاع از اینها را به عهده گرفته بودند آغاز شد که البته یکی از آنها نیز من بودم…

به هیچوجه قصد رفتن ندارم، حتم دارم تا پایم را بیرون بگذارم با وسایلی از قبیل حکم و تهدید و… مرا وادار می‌کنند که از بر‌گشتن پشیمان شوم. فعلا کارم همین جاست…

‌‌‌‌‌‌

سه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شنبه ۴ خرداد ۸۹

وقتی از دادگاه انقلاب خارج شدم تا به دفتر بیایم، یکی از همکاران جوانم را دیدم که منتظر یکی از موکلانش است که بیاید و او را تحویل اجرای احکام دادگاه دهد. تا برای اجرای حکم راهی زندان شود. دقیقه‌ای نگذشته بود که موکل جوانش نیز آمد. پسری جوان بود که بسیار تر و تمیز لباس پوشیده بود و ساک دستی زیبایی را نیز از منزل با خود آورده بود. این روزها؛ همیشه مراجعان دادگاه انقلاب اینطوری بوده‌‌‌‌‌‌‌اند. تحصیل کرده و از خانواده‌‌‌‌‌‌هایی تعریف شده. خشم و اندوهم را فرو خوردم و به سختی با آنها خداحافظی کردم تا در راه بتوانم بغضم را فرو ببارم. اندوه همکار جوانم را که سعی می‌کرد نگاهش را از من بدزدد درک می‌‌‌‌‌‌کردم. احساس غریبی داشتم. بارها درباره‌‌‌ی موکلان خودم آرزو کرده‌‌‌‌‌ام که کاش به جای آنها، زندانی شده بودم. این آرزو بیش از هر چیز به دلیل احساس بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عدالتی و ظلم نسبت به کسانی است که ایمان دارم هرگز مرتکب جرمی که به آنها نسبت داده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، نشده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و فقط بابت جهل زمامداران راهی زندان می‌شوند. از آن روزهایی که دفاع از اتهام فعالان جنبش زنان را به عهده داشتم که دسته دسته دختران جوان را به جرم برابری خواهی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفتند تا وقتی دانشجویان یا کارگران و … را می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفتند همیشه به بی‌‌گناهی آنان ایمان کامل داشتم. و استدلالم آن بود که آنان همان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قدر در کارشان قانونمند و منزه عمل کرده‌‌اند که من. بنابر‌این چه فرقی داشت مرا می‌‌گرفتند یا آنها را؟

به یاد آوردم روزهایی را که آزادانه‌تر در خیابان گام می‌زدیم. به یاد آوردم که پارسال همین موقع تقریباً هر روز در ستادهای انتخاباتی تهران و شهرستان سخنرانی داشتم و برای روز انتخابات روزشماری می‌‌‌‌کردیم. کارناوال‌‌های شبانه، آزادی‌‌‌‌‌‌‌‌یی که جوانان برای ابراز احساسات‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان در لوای تبلیغات انتخاباتی به دست آورده بودند، اما چه دردناک همه چیز را خراب کردند. همه چیز را…

برگرفته از سایت “سیب”

رضا خندان همسر نسرین و مهراوه دختر او جایزه حقوق بشر نسرین را در غیابش در ایتالیا دریافت کردند