– کفن به خود کشیده.
رخساره که گفت؛ حیات مشربه ی آب را ریخت پشت زن و کیسه به دست رفت رو به روش نشست. زل زد توی چشم هاش وگفت: «بهتون نزن! سالای ساله، تو آوادی مرده می شورم؛ دوچشمم کور بشه ای دروغ بگم، تا امرو، روز مرده ی به پاکیزگی گلسو ندیدم. چشمِ مرده ی خوارشورتم نداری؟»
رخساره عقب خزید و جواب داد:« کی حرف پاکی و ناپاکی زد؟ می گن کفن به خود کشیده.»
گا مفت می خورن!
اَ قدیم گفتن کسی که حسرت مرگ بشه چشمش دنبال بقیه س. می کشه و می وره .گنا من و بچام چی بود ؟ باوا نامردش حسرت بدلش کرد.
کیه که حسرت بدل نرفته باشه؟ تا بود آزارش به احدی نرسید رو تخته م عین یه کفتر چاهی. سبک، انگار می خواس پرواز کنه. به پاکیزگی شستم وکفنش کردم؛ همه چی راس و دُرس. عین فرشته ها.
ها، فرشته! شوور جوونمرگ من بدبختُ چرا کشید برد؟ باوا بی انصافشُ می ورد.
رخساره بلند شد. لُنگش را تکان داد و گفت: « به تو برنخوره؟ تخصیرتو نی، اصلا شایدم دستش کج شده.»و زیرلب پچ پچ کرد :« کج بود!»
آسیه جلدی کاسه ی انجیروخرمای خشک را ریخت پر چارقد حیات و دست کرد به چادرش. حیات دوید پشت سرش: «ارواح پدرت اسمم نیاری! من وبَچام َا دولت سر کیسه کشی ومرده شوری نون می خوریم! وختی گف: تو زندگیشم به همه حسودی می کرده؛ تا حتی چشم دیدن موهای بافته ی دختر کاکاشم نداشته؛ وختی گف سربند نقره ی دخترشُ شو دزیده. دلُم سوخت.»
قدم های آسیه تندشد و چیزی نپایید که سراسیمه ایستاد وسط خانه ی یحیی ورو به رخساره گفت:«حیا رو خوردی، آبرو رو قورت دادی! دست کجم، جد وابات بوده وهس ! اَ خونواده ی شورت شرم نمی کنی اَ رو بَچات شرم کن؛ عمه ی بَچاته.»
رخساره رنگ پریده کوبید تو ی سینه ش وگفت: « چرا صداتُ سرنکشی! اونی که خونه ش ویرون شده منم نه تو. تا بودم که یار وغار تو بود وخاطرخوا پسرعمه ت؛ بیخود نی هواداریشُ می کنی. گل خیرش، پسر عمه تم که ویلون و سرگشته ی کوچه وبیابون کرد.»
دهنتِ بون او دسش اَ دنیا کوتایه.
همچه کوتام نی؛ا َخزون تا حالا دوتا اَ طایفه برده .
ای می تونس بوره خودِ بی چاره ش نمی رف. حواست باشه، بشنوم پش سرش کلوم کردی مه می دونم وتو!
رخساره بغضش ترکید: « زورت به منِ بیوه ی، بی کس رسیده! ننه قشنگ چی که روزی ده بار لعنتش می کنه؟»
آسیه در حیاط را بهم زدورفت سمت خانه ننه قشنگ. ننه قشنگ لاغر، رنگ پریده و سیاه پوش آسیه را بغل کرد و شیون کنان صدا زد:«قشنگم آی ی ی ی قشنگ، بدوبیا، رودُم بیا! آسیه اومده. زن پسرعمه اومده. پاشو رودم رود.»وبعد زانو زد و پاهای آسیه را گرفت.
آسیه با چشم های خیس تمام راه به حرف های ننه قشنگ فکر کرد:اَ مه که گذشت تا دور نشده جلو مصیبتای بعدی رو بگیرن. بی نوا نامراد اَدنیا رفت. می بایست خون بریزین. باور ندارین آملابپرسین؛ اَ یکی که سواد داره، حدیث بپرسین.
آسیه راه به راه رفت خونه ی خاله ش؛ رو به امیر گفت: «دل ندارم به خسرو بگم، تو که سواد داری، شهر گشته یی بگو چکارکنیم؟»
امیر جواب داد «ئی حرفا رو ول کن؛ آبادی رو بیماری گرفته دختر خاله. دکتر نی، دوا نی، مردم بدبختن، بی پولن، بی سواد. ئی حرفا مفته!
آسیه می ترسید. حرف های رخساره و ننه قشنگ توی گوشش زنگ می زد. پاش پیش نمی رفت. حرفای امیر به دلش ننشسته بود. دنبال چاره می گشت. کسی را نداشت؛ یکی یک دانه بود. پدر و مادرش چند سال بعد عروسیش یکی پس از دیگری از دنیا رفته بودند؛ پدر شوهرش هم بعدِگلسو و یحیی زمینگیرشده بود و حواس پرت. حرف طایفه را نمی خواست پیش غریبه ها بازگو کند. دلش می خواست برود توی دشت داد بزند و صداش را به گوش خد ا برساند.
به دشت نرسیده پیچید سمت قنات. کنار آب زانو زد. صورت را فرو کرد توی آب؛ چند ثانیه نگه داشت و بالا آورد. پر چارقدش را کشید روی صورت. صدای خسرو را شنید: «صبا شب باوام و خالومُ می فرستم خواستگاریت. صبا شب باوام وخالوم. باوام وخالوم…»
خالو گفت: «تو فکر بودم یه جوری حالی تون کنم؛ راستیاتش منم دارم می ترسم می بایست خونی رخته شه! زمین تشنه یه؛ سه تا پشت هم؛ اَ ئی طایفه رفته. معطل نکنین. دست بجنبونین!»
آسیه طوری بلند شد که انگار زمین چنان تشنه است که اگر دیر بجنبد دهان باز می کند.
خسرو گفت: «اَ کجا بیارم زن؟ داروندارُم همی ۲تا غوچه و چن سر عائله. زمستون سیا در پیشه. دل بسپار به کرم خدا.»
آسیه التماس کرد و خسرو دلداریش داد:« حالا که سه تاشدن برا چی؟ نشنیدی سه تا که شد خاطر جمه. خونُ پیش اَ رفتن یحیی می بایست می رختیم. گلسو که دقمرگ شد، سر قشنگم هم غافلگیر شدیم، برا یحیی کاهلی کردیم؛ کاکام اَ دست رف. حالا که سه تاشدن؟»
– زن خالو گف دوربر خونه ی خودمون خواش دیده؛ خالویم گف دست بجنبنین.
– او که مال داره چرا خودش خون نمی ریزه؛ اَ ئی طایفه نی؟ لابد هوس یه آبگوشت پردمبه و نون نرم کرده.
روز بعد آسیه بی خبر خسرو رفت خانه ی خالو وگریه کنان به خالو گفت:«خسرو گفته سه تا شده.» وبعد سرش را انداخت پایین و ادامه داد:«خسرو می گه چراخالو خون نمی ریزه؟»
زن خالو استکان چای را سراند جلو آسیه. خالو چایش را هورت کشید بالا؛ قرچ قرچِ قندِ زیر دندان هاش که تمام شد گفت:«خودم میام راضیش می کنم؛ مش خانم دوربر خونه شما خواش دیده شما می بایست گپ زمینُ بوندین والا مه که دریغ ندارم.»
تا خسرو بخواهد قوچ را بکشد و دهان زمین را ببندد زن های فامیل هرشب خواب گلسو را دیدند. یکی دید گلسو دستش را رو به خانه خسرو دراز کرده، یکی دید وسط آبادی بساط کرده و قلیان می کشد و دیگری خواب دید چادر عروسی را گذاشته فرق سرش وتوی کوچه ها دایره می زند و آبادون می خواند.
رفته رفته زن ها هر شب قبل از خواب زمین را به جان مادرش قسم می دادند که گلسو به خواب شان نیاید. ترس های شبانه از گلسو جای ترس از وبا، سیاه سرفه، دیفترتی، تیفوس و اوریون را گرفت .
زن ها خواب گلسو را می دیدند و رستم روز به روز لاغر تر و ژولیده ترو سرگردان تر می شد و دیگر کسی صدایش را نمی شنید که بخواند: خداوندا بوین اقبال مارو/که خوش خوش می ورن نومزادمارو/که خوش خوش می ورن عقدش بونن/کسی نیس بپرسه حال مارو
گلسو که به خواب مردان آبادی هم سرک کشید خون قوچ خسرو پاشیده شد روی زمینِ قبرستان تا دهانش بسته شود. گوشت قوچ از گلوی اهل آبادی پایین نرفته بود که زمین پسر کوچک آسیه و خسرو را بلعید.
خسرو وآسیه زانو زدند. اهل آبادی حیرت زده و توی سر زنان می آمدند؛ سکوت سنگین خسرو را که می دیدند؛ بی که چیزی بگویند می رفتند طرف آسیه که نگاه ماتش به نقطه ای خیره بود؛ چیزی به رسم سرسلامتی می گفتند و بی آن که جوابی بشنوند دور می شدند.
رستم که شنید زن ها توی خواب هاشان گلسو را می بینند که دور بر خانه ی خسرو می نشیند یا توی آبادی می چرخد و دایره می زند و بساط می کند و قلیان می کشد؛ هر شب، در سکوت،کوچه های روستا را به امید دیدنش می گشت و بعد که ناامید می شد می آمد رو به خانه ی خسرو زانو می زد؛ به هوای این که بیاید دستش را دراز کند تا او دست در دستش بگذارد و با هم دور شوند. حالا اما آمده بود به دلداری آسیه و خسرو ولی روی رفتن نداشت. گویی بار همه ی این مصیبت ها بر دوش او بود. امیر اما پا به پای آسیه و خسرو نشسته بود و سعی می کرد سکوت شان را بشکند و رفته رفته قانع شان کند هر طور هست این بچه های رنگ پریده را ببرند شهر و به دکتر نشان بدهند. اما بچه دوم آن ها چنان به سرعت بعد از اولی به قول آسیه غافلمرگ شد که نه تنها امیر که آبادی را هم غافگیرکرد.
آسیه یقه اش را چاک داد . صورتش را چنگ می زد، به زمین و زمان فحش می داد و از بغل رخساره، ننه قشنگ، زن خالو و بقیه ی زن های آبادی به زور خودش را می کشید بیرون؛ به حیات می رساند؛ دست های حیات را می گرفت و التماس می کرد:«من ِبور بشور! » و چشم می چرخاند طرف مجلس مردانه وجیغ می کشید :«مرید آی ی ی ی ی ی مرید گورمُ بکن؛گورمُ کنار بَچام بکن.» خسرو ولی خوابید. سنگین خوابید.
آسیه بروز نداد ازکی شنیده؛ اگرقبر گلسو را بکنند و دست کج شده اش را صاف کنند و یا کفن به خود کشیده اش را آزادکنند، مصیبت تمام می شود. اما اهل آبادی وظیفه دانستند عقوبت نبش قبر را به آسیه گوشزد کنند. اول زن های فامیل آمدند با پیغام های بزرگان آبادی. یکی، یکی یا چندتا چندتا. رخساره وننه قشنگ هم آمدند.کم کم مردها به بهانه ی احوالپرسی خسر وآمدند ویا هرجا که آسیه را دیدند پا سست کردند و عقوبت این کار را با ذکر احادیث یادآورشدند.
آسیه اما با چشم های قی کرده، توی چشم های همه زل زد و گفت: «آتش جِهنمُ به جون می خرم.»
به همه گفت ولی نه تنهایی توان کندن گور را داشت و نه تکلیفش با خودش روشن بود تا این که خسرو افتاد به هذیان گفتن وآسیه بی قرار تر دست به کارشد.
وحالا کلنگ زیرسایه ی سنگین غروبِ زمستان، توی دل دشت رها شدبود و باریکه ای ازنور افتاده بود روی تیغه اش.
هوا گرگ و میش بود که مرید لبه ی بیل را از بالا تا پایین کشید؛ آخرین ِخاک جمع شده را بیرون ریخت. نوک بیل را فروکرد توی زمین؛ با پرِشالِ کمرش، عرق پیشانی را پاک کرد وگفت: «بیا به لحد رسیده.»
آسیه دست روی گوش هاش فشار داد. جیغ کشید:«نه؛ شیون می کنه.گلسویه؛ خودشه !نه، مریدنه.» گفت و به طرف جاده دوید؛ اماپیش از آن که مرید چیزی بگوید ایستادوزمزمه کرد:«فرار، نه، هیچی نمی بایست رای مو بزنه. نه شیون های گلسو، نه حرف های مردم. طاقتشُ ندارم به زندگیم بستیه. جهنُمِ آتش جهنم…»
روزهای زیادی با خودش کلنجار رفته و پیش فامیل پاقرص ایستاده بود.حالا اما حرف های آن ها توی گوشش زنگ می زد «زن، اَ آتش جهنم بترس! کاری که وسوسه ش توجونت افتاده، شوخی وردار نی؛ دست بزن دومن خداروبگیر!»
طاقت نداشت. یک سال نشده؛ قشنگ دخترِ دایی شوهرش، یحیی برادر شوهرش وتوی یک شبانه روز دو تا از جگر گوشه هاش را از دست داده بود. داغ گلسو به تنهایی کم نبود. آسیه وگلسو توی یک خانه مثل دوخواهر زندگی کرده بودند؛گلسو ندیمش، همدمش و همرازش بود.
مرید روبه روی آسیه ایستاد. آسیه گویی به این عالم نبود؛ مرید جلوی پاش ته کلنگ را کوبید زمین وگفت«دل مه دل نکن. داره شو می شه.»
با ضربه کلنگ از جا پرید. پا به پا شد. دلش می خواست نشنود؛ راه جاده را در پیش بگیرد وتا خانه بدود. پاهاش پیش نمی رفت. عهد کرده بود نگذارد هیچ کس و هیچ چیز تصمیمش را عوض کند. آتش جهنم را به جان خریده بود. گفته بود: هرکاری بتواند می کند! شوخی نبود، داغ قشنگ و یحیی جای خود، داغ بچه هاش رادیده بود، این یکی را اما طاقت نداشت. به زندگیش بسته بود؛ مهرش جای خود، فکرش را هم نمی توانست بکند که بعدِ او، توی این دنیای وانفسا با یه مشت بچه ی نان بفهم و زبان نفهم چه خاکی باید توی سرخودش بریزد.
ده ساله آزگار هرشب با خسرو سر بر یک بالش گذاشته و صبح برداشته بود. با هم جورِ زندگیش ساخته؛ سختی ها کشیده بود. با این همه، همین شکم آخرش، براش بچه آهو شکار کرده بود.
ده سال گذشته بود؛ مثل برق و باد. دختر رسیده ای بود که فهمید خسروپسر یاراحمد دلبندش شده. یکی از روزها از قنات که برمی گشت مثل هر روز خسرو را دید که جلوی باغ های گلی پابه پا می شود و سرک می کشد. خندید. خسرو که جلو پرید وگفت«صباشب بابام و خالوم میان پیش بابات کدخدایی.»مورمورش شد. بی تابی را توی نگاه خسرو دید و تا آمد بجنبد خسرو بازویش را مالند. دلش پایین ریخت؛ کُرکای لطیف پشت لبش خیس عرق شد و سبو روی شانه اش تکان خورد.
فردای روز کدخدایی خسرو جرات بیش تری پیدا کرد و زیرگوشش حرف ها زد .خسرو بین حرف هایش گفت: «دوس دارم پیشمرگُم بشی، نمی خوام بعد من کسی روت دست بلند کنه، حرفت بزنه، خوارت کنه!»
حالا آسیه نه پاهاش پیش می رفت؛ نه جرات عقب گرد داشت. پابه پا می شد و می نالید:«خدا، آخدا، طاقت ندارم. انصافت کجا رفته تویه …» می نالید و می نالید که صدای مرید توی صداش پیچید: «بیا دیه،گفتم که به لحد رسیده.»
بوی مرگ توی فضا پیچید. چشم هاش پرشد و موهای تنش سیخ . فریاد زد:«یاباب الحوائج!» دست مرید تکانش داد:«می خوای بوندمش؟ ئی بهتره؛ دست بزن دومن خدارو بگیر!»
لرزید.گلسو پشت سرش خاموش و بی صدا خفته و او آمده بودکه زیرروش کند. بهمش بریزد؛ بهمش بریزدشاید با بهم ریختنش زندگیش جمع وجورشود.
آمده بود؛ اما پاهاش یاری نمی کرد. از آتش جهنم ترسی نداشت؛ از گلسو شرم می کرد. پیش چشمش قد بلند، موهای حنایی و چال گونه های گلسو رژه می رفت،که مرید داد زد:«حالیت نی؟ باقیش کارخوته، نامحرمم. به لحدرسیده!»
سر که بالاکرد کلنگ پرت شده، رنگ پریده و صورت عرق کرده ی مرید را دید. خواست حرکت کند پاهاش به زمین چسبیده بود. توان حرکت نداشت. چکه های عرق از زیر بغلش سُر می خورد. مرید غرزد: «دِ یا الا، شو می شه! چرا مَعطلی؟یا ای وری یا اووری!»
صدای درویش حمزه از دورِ دورآمد نشست توی گوشش:«عیبی نداره دخترم، توکل به خدا، قوی باش! خدا بسیار بخش و اندک بینه.»
صدا تکانش داد. لخ لخ به گور نزدیک شد. تصویرگلسو پیش چشمش جان گرفت. قطره های سرد عرق مهره های پشتش را خیس کرد. بالای گور زانو زد و سر بر سنگ عمودی خاک گلسو گذاشت؛ هق هقش توی دل دشت پیچید. اشک هاش کنار گودی لحد می چکید و می نالید: «وخی گلسو، بوینوم آسیه م، آسیه! باورت می شه؛ اومدم آشیونه تِ بهم بریزم. رو سیام خوار. روسیا! بوخشم، ناچاریه، به خاطر کاکات، به خاطر بَچام، برا دلُم خوار، بی قراره. بی قرار! هنو هُرم دستات تودستامه. بی قرارُم بی قرار.
گفت :«بی قرار.» و باز هق هقش بلند شد.
مرید درهم، خسته نه، دلخسته بود. غم غربت چنگ انداخته بود به جانش. غروب وگورستان، بیگانه نبودند.گورستان خانه ی دومش و بوی مرگ، بوی آشنای زندگیش بود.
از روزی که به این آبادی رسید؛ شبانه روزش را بیش از هرجا توی این گورستان گذرانده بود. شب ها مرده های زیادی آرام و سبکبال از جلوی نور ضعیف فانوسش ردشده ورفته بودند. بی واهمه نگاه شان کرده؛ و بی هیچ تلاشی تاریخ مرگ و زندگی شان را به یاد آورده بود. امروز اما دماغش پرشده بود، ازبوی مرگ.
هوای سنگین گورستان از وقتی که عکس خودش را توی سنگ سفید و شفاف گور گلسو دید و حرف های نگار را به یاد آورد؛ آزارش می داد. دستی دلش راچنگ می زدوحرف های نگار می پیچید توی گوشش:
«مرد به فکر خودمونم باش! دنیایه؛ شوی، نیمه شوی، نفسه، اومد، نیومد. غیرخودت کی می تونه برا من و تو خاک بکنه؟ دوتا، بغل هم رو تپه ی بالایی، بالا قنات، زیرقبر”آسید معصوم.”»
نگار سربرشانه ی مرید گفته؛ و مرید خندیده بود: «زیرقبرآقا؟»
_قبرسون بالا، پایین نداره. فقیرغ نی حالیش نی.
حرمتی هس. زیرقبر آقامال فامیل خودشه!
توشیب جاده بکن.درست تنگ آبادی!
مرید شانه اش را از زیر سر نگار بیرون کشید:«خل شدی ضیفه؛ اوجا که جاعبورمرورمردمه؛ گله یه. مگه می شه؟»
– بله که می شه. براهمی می خوام.
– که چطوبشه؟
نگار انگشتش را گذاشت گوشه ی لبش. مکث کردوگفت:«یکی ئی که مردم اَ روخاک مون که رد شن پا می ذارن روسرمون؛گرمای وجودشون گرممون می کنه؛ سردی خاک می پاشه. دویمش حدیثه که می گن خاکی که لگد مال بشه بار گنا صابش کم می شه.»
مرید خندید. طوری خندید که نگار نصف دندان های کرم خورده و زرد شده اش را دید. خواست بلند شود که مرید بازویش را گرفت و کشیدش سمت خودش و سفت و آبدار ماچش کرد؛ مثل سال های اول زندگی وعشق وعاشقی. نگار هاج وواج خودش را از زیر دست وپای مرید بیرون کشیدوگفت:«بُوی توبه مرد؛ ئی کارا حالادِی برا خودمون عاره، روشش تا توله سگ.»
مرید عقب رفت و سربه زیر گفت:«تخصیرخوته؛ بعضی وقتا، مث دخترا هژده ساله حرف می زنی.»
ازآن شب به بعد نگار ورد گرفت؛گفت و به بهانه های مرید هم بهایی نداد تا مرید را واداشت دست به کار کندن یکی از گورها شود. مرید بی هیچ دلیلی هرگز فکر نکرد گوری که می کند گور خودش است. مرید خواسته یا ناخواسته گور را به اندازه نگار تمام کرد. تا به امروز هم نتوانست حتی یک کلنگ برای خودش توی زمین فرو کند و در جواب نگار که پرسید: «راست بگو پاچه ورمالیده خیال داری من ُکنی زیرخاکا، یه عفریتی رو بیاری روسربَچام؟» خندید و به شوخی جواب داد: «چاره چیه؟کهنه شدی»
گفت اما به غیر از نگار و بچه هاش و این گورستان پیوند دیگری با زندگی نداشت. اما خودش هم نمی دانست چرا دست و دلش پیش نمی رود، برای خودش کلنگ توی زمین فرو کند. تا امروزکه بعد ازخراب کردن گور گلسو فهمید به این خاک تعلق ندارد. مرید بیش ترسال های زندگیش را اینجا گذرانده بود؛ اما مرگ را توی خاک خودش می خواست. می خواست به همان خاکی برگردد که از آن پا گرفته است. مرید غربت را به قدرت عشق نگار به جان خریده بود؛ و هنوز هم نگار را همان طور می خواست که هیجده سال پیش خواسته بود؛ اما غریب مرگی را دلش رضا نمی داد. دربه دری را پذیرفته بود اما گور به گوری را نمی خواست. هرچند حالا دیگر توی ولایت خودش هم غریب بود. این را پیرارکه برای ختم پدرش رفته بود؛ توی چشم های برادرش، توی نگاه خواهرش، توی بیگانگی فامیل وتوی سلام وعلیک اهل آبادی حس کرد. فهمید که بعداز ازدواج با نگارِکولی رانده شده است؛ با این همه می خواست به خاک خودش برگردد. یک بار هم در جواب سئوال نگار رودرواسی را کنارگذاشت وگفت: «می خوام روزی، روزگاری ئی سموری، روباهی خاکُم گود کرد؛ مال ولات خودمُ باشه !»
نگار نگاهش کرد و مرید سر به زیر ادامه داد: «بی تو مرگ و زنگی ایجا بی فایده یه.»
شیون های آسیه که پیچید توی دشت، مرید توتون چپقش را روی خاک تکاند. رفت پرچارقد خال خالیش را گرفت:«می خوای بونمش؟ به خدا وابذار، دشواره خوار، جهنمُ به جون نخر، دهنمُ قرصه. خداالرحمن الراحمینِ.»
آسیه به طرف گورگلسو خم شد؛ پرچارقدش از دست مرید کنده شد وگورخالیِ کنار گورگلسو توی چشم هاش خندید. آسیه لرزید. صدای خسرو پیچید توی گوشش:«سگ مصب خندید. انگاری غش غش.کاشکی هیچ وقت نچکونده بودم. آسی، تا حالا شنیدی آهو گریه کنه؟ بدجوری نگام کرد. پی بَچه ش می گشت. انگاری گرگ اجل بود. به نظرم اومد خندید. انگاری غش غش.گرگ اجل بود. ترس ورم داش،گرگ اجل بود .کنار گور گلسو وایساد. انگارگر…»
پاهاش لرزید. دست گذاشت روی شکمش. زانو زد؛ چشم گرداند طرف مرید:«وای مرید ئی خاک کیه؟ تا حالانبود.کی …؟»
_ خاک نگاره.
_ نگار؟
_ ورد ور داشته.کفن نداشته گور می خوا.
هوا داشت تاریک می شد که گور گلسو به صورت اول در آمد. گور که سامان گرفت مرید پرسید: «تموم شد. چه احوال؟ نگفتی کاریم سردادی؟»
زن محزون، رنگ پریده، لرزید و گفت:«دسش درازبود. کفن به خود کشیده بود. بیخود که نی هی می کشه و می وره.»
گفت و دست دراز کرد گوشه ی روسری خال خالیش را باز کرد. اسکناس ده تومانی را که همه ی پس انداز سالش بود به طرف مرید دراز کرد. مرید به پول نگاه کرد:«به خاطر پول نومدم. زنیت خودت وادارمُ کرد. عاشقیت. بَچه ی تو دلت. والا هر کی بود دنیایی پول می داد، نمی اومدم. محال اَممکن بود پابذارم!»
زن نالید: «داغ نبینی کاکا، سایه ت اَ سر بَچات کم نشه. دعاکن روسیا نشم» و بقچه اش را زیر بغلش فشار داد و لخ لخ ازگور و مرید دورشد.
صدای مرید دشت را پرکرد.
پسینی که دلمُ یادِوطن کرد نمی دونم وطن کی یاد مه کرد
آسیه به جاده نرسیده هیکل درشتِ رستم، پسرعمه اش ازخم کوچه پیدا شد. پاهاش سست شد. زبانش بندآمد. رستم رنگ و حال آسیه را که دید خیره شد توی چشم های خیس اش:«خیره؟»
_ حموم
_حموم چه وقته؟
_غسلِ میت!
رنگ رستم پرید. تکان خورد. به دیوار تکیه داد وگفت:«لامروتِ بی انصاف آخرش کارخودتُ کردی؟»
رستم چند دقیقه با دهان نیمه بازِ کف کرده و چشم های خیره نگاهش کرد. آسیه عرق کرده وساکت نگاه از نگاهش دزدید. دست گذاشت روی شکمش و عقب عقب رفت. رستم آب دهانش را قورت داد و با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت: «پدر عشق بسوزه به گورکنی واداشتت. خسرو چطوره؟ نشد بیام.»
گفت و بی آن که منتظرجواب آسیه بشود راه افتاد. دور نشده، عقب گرد کرد و پرسید:« خیلی فرق کردِ؟»
در لحن رستم غمی بود که آسیه نتوانست بگوید: وقتی خواستم دست کج شده اش را راست کنم تمام گوشت هاش ریخت و فقط رگ و استخوان توی دستم ماند. یا به دماغ و دهن غرق به خونش اشاره کند و به فوج مگسی که یک دفعه از قبر بیرون زده بود . نگاهش کرد؛ بی صدا!
داشت راه می افتادکه تند تند گفت:«تکون نخورده بدبخت. عینهو یه نوعروس؛ انگار نه انگار که مرده!»
چشم های رستم برق زد. لبخندی محو نشست روی لبش و سر به زیر و آرام پشت کرد و رفت؛ وآسیه دید که شانه هایش تکان می خورد و می رود.
آسیه هم رفت غسل میت بکند. هوا تاریک بود که به خانه رسید. امیر با دیدنش چشم از منقل برداشت: «خسته نواشی»
_خستی دل نواشی! چطوره؟
_آرومه. یه بسط تریاک دادم دهنش، آروم شد. رنگت پریده؛ برو چرتی بزن اگه لازم شد بشینی جون داشته واشی.
آسیه با چشم های بی فروغ به دور و بر نگاهی کرد. بقچه را به گوشه ای پرت کرد و به طرف پستو رفت. لحظه ای دماغ ورم کرده و دهن بزرگ شده ی گلسو از پیش چشمش دور نمی شد. یاد گلسو می آمد و می رفت و خاطراتش جان می گرفت. زیرلب با خودش حرف می زد: «آخ آخ آخ آخ انگاری دی رو بود؛ توی همی اتاق زلفاشُ حنا می ذاشتن. اَهمی خونه عروس کشونش کردن و بردنش خونه ی خانعلی، نه به میل خودش، بخواس باوای بی انصافش که می گفت: باشه رستم پسرِقومم، نمی تونم توروسر و همسردختربدم به ئی الدنگِ بی چیز، اونا بچه ن حالی شون نی؛ من پیرمرد نمی وا عقلمُ دست اونا بدم. اصلا رستم هم خورن ما نی. خانعلی برا خودش کسیه، جاافتادیه. اسم و رسم داره. زن داره داشته واشه. زن داره، مالم داره که بتونه اشکم همه شونُ سیرکنه. اَ قدیم ندیم گفتن سری هف سر روایه؛ حالا دنیا وای نفسی شده، دخترا هر غلطی دل شون می خوا می کنن. قدیما کی دخترا تا تو حجله می فهمیدن دوماد کیه. تف به این دنیا! دختره ی بی حیای برام سفارش کرده می خوام زن رستم بشم؛ کاکای بی غیرتشم اشنفته و گذاشته لاسبیل. حالا همچی داغ اون به دل رستم و داغ رستم به دل اون بذارم که اوسرش ناپیدا.»
امیر آتش را جمع کرد وسط منقل و خاکستر ها را از اطراف منقل با انبرهول داد روی آتش. با حوصله انبر را ازگوشه های منقل پایین و بالا کشید و روی خاکسترها فشار داد. مطمئن که شد خاکستر روی آتش را پوشانده، بلند شد شلوارش را تکاند. صدایی از پستو شنید پرده را بالا زد. آسیه توی تاریکی گوشه ی پستو گز کرده بود؛ ماجرای عشق و عاشقی گلسو و رستم، و عروسیش با خانعلی را بلندبلند تعریف می کرد. رفت کنارش زانو زد. پرهایی چارقدش را توی دست گرفت:«خودتُ عذاب نده؛ دل بسپار به کرم خدا.»
بغض آسیه ترکید. مشت کوبید روی زانوهاش: «یادته امیر آخرشم کار خودشُ کرد و گلسو ی نازنینُ داد به خانعلی نخراشیده؛ یادته دم آخری که از در می بردنش تشر زد: «با چادر سفید می ری با کفن سفید درمی شی»
آسیه بلند شد دور اتاق چرخید و نالید:«گلسو اوشو، شو تلخی بود خوار. براتو، برارستم، برا منِ روسیا؛ اما نه به تلخی امشو! امشو ظلمانه! غمم سنگینه، خیلی، خیلی، اوشو سه تایی بارغمُ کشیدیم؛ اما حالا یکه و بی کسم، تو دقمرگ شدی، رستم دلمرده. منم داغدارو بی همدم.
امیر بلند شد، بالشی از روی رختخواب ها برداشت؛ انداخت روی پتوی گوشه ی دیوار. بازوی آسیه را گرفت؛ کشاندش طرف بالش و از کنار منقل استکانی چای شیرین آورد و به زور بخوردش داد.
رفت پشت پرده ی پستو نشست و شنید که آسیه بلندبلند می گفت:
«شوحنابندونتُ خوار، یادته، رستم تا الاصب پشت ئی دیوار دوبیتوخوند و خودمون اشک رختیم.»
صدای آسیه بلند شد:
خداوندا بوین اقوال مارو که خوش خوش می ورن نومزادمارو
که خوش خوش میورن عقدش بونن کسی نیسه بپرسه حال مارو
اوشو باوات خونه خرابت کرد. امشو من روسیاشده. بوخشم خوار. به خاطر نجات کاکات، دلم یه طرف؛ بی کسیم چی! زبونم لال، زبونم لال ای خسرو بره؛ کیه دارم؟ پاک بی کس می شم. بی کسی یه طرف دل الو گرفتم چی؟ بله خوار. بله اوشوباوات رستمُ گریون، امشومنِ روسیا.کاش جات خاکم کرده بودن. خوارمُ، خوار.کاش!»
امیر دستش را روی پیشانی آسیه گذاشت و گفت :«بدنت الو گرفته. صدبار گفتم کار تونی» و لحاف پشمی کلفت را انداخت روش.
گل های ریز و بفش ختمی روی پیشانی بلند آسیه داغ می شد. دست های امیر آب سرد روی پاهاش می ریخت. دندان های آسیه بهم می خورد و جویده جویده می نالید:«خسرو ،خسرو، بگیرم خسرو. ظلماته! تکیدن،گوشتاش. مگس ها، پوستاش، ظلماته، داره میا خودشه خسرو!»
امیر تند تند ختمی ها را عوض کرد و آسیه گفت وگفت ونالید واشک ریخت تا از صدا افتاد. چیزی نگذشت که گلسو بردرگاه حاضرشد. هراسان و دستپاچه درست مثل وقتی که فهمید می خواهند برای خانعلی عقدش ببندند. آمد. آمد تا به دوقدمی آسیه رسید:«کی گفت آشیونه مو بهم بریزی؟ پاشو چپق وکیسه ی توتون کاکامُ بده، امشو مهمونمه!»
آسیه پرید. خودش را به اتاق خسرو رساند. دید خسرو توی بغل رستم است و امیر آب به حلقش می ریزد. کوبید توی سر خودش وکنارش زانو زد.خسرو با دیدنش چشم های بی فروغش را توی چشم های قهوه ای وحشت زده ی آسیه باز کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت :«کنار گور…»
حرف توی دهانش مانده بود که رستم درازش کرد، امیر چشم هاش را بست و آسیه جیغ کشید:«خونه ت چر بگیره خدا ، خونه مو چردادی.»
نگارش سال ۱۳۷۱
بازنویسی مرداد۱۳۹۶
۱۹ بهمن ۱۳۹۶