کریس هِجِز

ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی

 فصلِ پنجم

خاطره‌رُبایی و بازیابیِ آن

 عُمرِ مردمِ ما، تلخ و تهی، با اندیشه‌هایی بدخواهانه و کینه‌توزانه و قیام‌هایِ اَدواری سپری می‌شود. آنان به هر چیزِ دیگری بی‌اعتناء‌اند و از همه‌چیز گریزان. آدمی گاهی دچارِ حیرت می‌شود که آیا امکان دارد روحِ مردمانِ منطقۀ بالکان برایِ همیشه مسموم شده باشد؟ آیا آنان دیگر نخواهند توانست هیچ کاری جُز تحمل یا تحمیلِ خشونت انجام دهند؟

ایوو آندریچ، مکالمه با گویا (Goya): نشانه‌ها، پل‌ها

کودکان ارمنی در راه سوریه مرده اند

هاگوپ آسادوریان ـ همانندِ بسیاری از جان‌به‌در‌بُردگانِ قتلِ‌عام‌هایِ قومی ـ با اَشباح خلوت می‌کند. بعضی از این اشباح مرموز و هراس‌آورند، مانندِ اشباحِ سربازانِ تُرک که در سالِ ۱۹۱۵، او و اعضایِ خانواده‌اش را از روستایِ ارمنی‌نشین‌شان بیرون راندند تا مرگِ مادر و چهار خواهرش را در بیابان‌هایِ سوریه، بر اثرِ بیماریِ تیفوس، شاهد باشد. برخی اشباح شیرین و دل‌انگیزند، مانندِ نمایشنامه‌هایِ شلوغ و پُر‌سر‌و‌صدایی که در دهۀ ۱۹۲۰، در تئاترِ ییدیش، در تقاطعِ خیابان‌هایِ بیست و هفتم و مدیسون، در مانهاتان [شهرِ نیویورک]، به‌زبانِ ارمنی اجرا می‌شد. بعضی‌ها هم تأثرانگیز و دردناک‌اند، مانندِ دیدارِ مجدد با تنها خواهرِ زنده‌مانده‌اش، سی و هفت سال پس از آن‌که شبی، نزدیکِ بحرِ اَحمَر‌ـ در حالی که همراهِ گروهی از بچه‌هایِ یتیمِ ژنده‌پوش و ژولیدۀ ارمنی از سوریه به اورشلیم می‌گریختند ـ همدیگر را گُم کردند.

اما تلاش و نبردش برایِ حفظِ خاطره ـ مضمونِ چهارده کتابی که نوشته است ـ او و نسلِ او را نتوانست از گذرِ ویرانگرِ زمان نجات دهد. می‌گوید، زمان در ‌موردِ جامعۀ به‌سرعت در‌حالِ محو شدنِ ارمنیانِ تبعیدی به‌زودی همان کاری را که بیش از هشتاد و پنج سال پیش، ارتشِ تُرک‌ها آغاز کرد، به پایان خواهد رساند.

تُرک‌ها بیش‌ترِ سال‌هایِ قرنِ بیستم را با انکارِ قتلِ‌عامِ ارمنیان، با موفقیتی تا اندازه‌ای چشمگیر، سپری کرده‌اند؛ قتلِ‌عامی که امپراتوریِ عثمانی، هراسان از قیامِ ناسیونالیستی در سالِ ۱۹۱۵، در آن، دو میلیون ارمنی را به‌زور به بیابان‌هایِ سوریه راند تا به‌هلاکت برسند.

جان‌به‌در‌بُردگانِ معدودِ ارمنی دیگر خواهانِ بازگشت به وطن و زادگاهِ خود نیستند. آنان درخواستِ تاوان و خسارت هم ندارند. تنها خواست‌شان این است که خاطرۀ نابودی و قتلِ‌عام‌شان تأیید و پذیرفته شود. این مشغولیّتِ ذهنیِ اخلاقی تنها میراثِ به‌جا‌مانده برایِ نسل‌هایِ سوم و چهارم است که بسیاری از آنان دیگر به زبانِ ارمنی سخن نمی‌گویند، اما شعلۀ کینه و خشمی را که فرونشانده و خاموش نخواهد شد، هنوز در درونِ خود دارند.

آسادوریان راجع‌به آخرین کتابِ خود، نسلِ درون‌سوز، می‌گوید: «دربارۀ از دست رفتنِ گریزناپذیرِ فرهنگِ ما‌ست.»

وقتی برایِ دیدارِ این نویسندۀ نود و هفت ساله، به خانه‌اش در ایالتِ نیوجرزی رفتم، او را نشسته مقابلِ پنجره‌ای یافتم که به‌سویِ باغچۀ با‌دقّت آراسته‌ای گشوده می‌شد.

به من گفت: «هیچ‌کس جایِ کسانی را که رفته‌اند نمی‌گیرد. فرزندان‌مان در این کشور، ما را درک نمی‌کنند. البته نمی‌توان ملامت‌شان کرد.»

در حینی‌که صحبت می‌کرد، جان ـ پسرِ نیمه‌مُسّنش که پس از سکتۀ مغزی، از صندلیِ چرخ‌دار استفاده می‌کند ـ خود را با حرکتی سریع و عصبی، پشتِ سرِ پدرش جابه‌جا کرد. با سرِ خم‌شده به یک‌سو، با قیافه‌ای اخم‌آلود، به حرف‌هایِ پدرش گوش می‌داد.

زمانی، حدودِ دوازده روزنامۀ ارمنی‌زبانِ مهم هر روز در آمریکا منتشر می‌شد. امروزه، از آن‌ها فقط یکی باقی مانده که در کالیفرنیا چاپ می‌شود. باشگاه‌هایِ ارامنه به‌تدریج تعطیل شده‌اند، مراکزِ گردِ‌همایی منحل شده‌اند و رویدادهایِ فرهنگی کاهش یافته‌اند. برنامه‌هایِ گردِ‌هماییِ ارامنه ـ اگر زمانی انجام گیرد ـ معمولاً به زبانِ انگلیسی برگزار می‌شود. (البته غیرِ از مراسمِ مذهبی در کلیساها که کشیشان تقریباً همیشه ابتدا به زبانِ ارمنی سخن می‌گویند و بعد، مراسمِ دعا و نیایش را به انگلیسی برگزار می‌کنند.)

آسادوریان می‌گوید این واقعیّت را پذیرفته است که نوشته‌هایِ او نمی‌تواند مانعِ امحاءِ تدریجی زبانِ ارمنی شود. (دو پسرش زبانِ ارمنی را فراگرفته‌اند. نوۀ دختری‌اش به ارمنی صحبت می‌کند، اما نمی‌تواند خوب به این زبان بنویسد.)

با این‌همه، او همچنان می‌نویسد تا صدایِ گویایِ آن سی‌صد و سی و یک نفری باشد که در سپتامبرِ ۱۹۱۵، همراهِ آنان، راه‌پیماییِ دشواری را آغاز کرد. از آنان، فقط بیست و نُه نفر جان به‌در‌بُردند.

آسادوریان می‌گوید: «واقعاً هرگز امکان ندارد با نوشتنِ آن‌چه روی داد، به‌درستی حقِ مطلب را اَدا کرد. بیش از حدّ هراس‌آور است. من هنوز هم برایِ به‌خاطر آوردنِ آن دقایق به‌شکلی که بوده‌اند، با خودم دست و پنجه نرم می‌کنم. می‌نویسی، برایِ این‌که مجبوری. تمامِ آن ماجراها در درونت فوران می‌کند؛ مثلِ گودالی که دائماً از آب پُر می‌شود و هر‌چه آبش را بریزی بیرون، خالی نخواهد شد. به‌همین دلیل است که من به نوشتن ادامه می‌دهم.»

با این‌حال، شور و شوقِ مُفرطِ او ژرفایِ جانش را می‌سوزانَد. به‌رغمِ آن‌که برایِ آرام کردنِ خود مجبور شد چند‌تا قُرص بخورد، حکایتِ دردناکِ تبعیدش را قطع نکرد و آن را ادامه داد. پیش از آن‌که واردِ بیانِ جُزئیاتِ آخرین بخشِ حکایتِ خود شود، بخشی که در شرحِ وقایعِ طولانیِ زندگی‌اش آن را ناگفته گذاشته بود، نفسِ عمیقی کشید.

گفت: «وقتی می‌خواستم مادرم را دفن کنم، مجبور شدم از دو پسربچۀ کوچکِ دیگر کمک بخواهم تا با‌هم جنازه را ببریم طرفِ چاهی‌که مُرده‌ها را می‌انداختند تویِ آن. این‌کار را برایِ آن می‌کردیم که شغال‌ها جنازه را نخورند. بویِ تعفن شدید و آزار‌دهنده بود. مگس‌هایِ سیاه، دسته‌دسته وِزوِز‌کنان، رویِ دهنۀ چاه، قِشقِرقِ به‌پا‌کرده بودند. اول، پاهایِ مادرم را سرازیر کردیم تویِ چاه، ولی پسربچه‌ها برایِ فرار از بویِ شدیدِ تعفن، دویدند طرفِ تپه. من ناچار، ایستادم به تماشا. مادرم را می‌دیدم که داشت می‌افتاد تَهِ چاه. پیش از آن‌که از دید محو شود، سرش را می‌دیدم که از این‌سو و آن‌سو می‌خورد به دیوارۀ چاه. در آن لحظه، اصلاً چیزی حس نمی‌کردم.» 

در حالی‌که می‌لرزید، خاموش ماند. بعد با‌صدایِ گرفته‌ای پرسید: «این چه نوع فرزندی‌ست؟»

من چنین حالتی را قبلاً دیده و احساس کرده بودم: بی‌اعتنائیِ ترسناک نسبت‌به درد، حتا دردِ خودِ آدم. هیچ‌چیز حس نکردنِ او در لحظه‌ای که جنازۀ مادرش را داشته می‌انداخته تویِ چاه، به‌معنایِ آن نیست که آن موضوع اصلاً برایش اهمیتی نداشته و ناراحت نبوده است. او تمامِ زندگیِ خود را وقفِ گرامیداشتِ خاطرۀ مادرش کرده بود. در سال‌هایِ آخر، دردِ آن لحظۀ فراموش‌نشدنیِ انداختنِ شتابزدۀ مادرش را در چاه، با شوری هراس‌آور، حس و تحمل کرده بود. این جلوه‌ای است از احساسِ گناه و عذابِ وجدانِ عجیب و مرموزی که قربانیان همیشه در وجودِ خود دارند، حال آن‌که عاملانِ جنایت‌ها که مسببِ بیش‌ترِ این درد و عذاب‌ها بوده‌اند، اصلاً آن را احساس نمی‌کنند.

خانه در سکوت فرو‌رفت. پسرِ آسادوریان که در تمامِ مدتِ نقلِ داستان، مثلِ پدرش بی‌حرکت نشسته بود، کلیدِ صندلیِ چرخ‌دار را زد و از اتاق رفت بیرون.

 

دولتِ ترکیه هنوز هم این رویداد را با‌ قاطعیّت انکار می‌کند و می‌گوید تعدادی از ارمنیانی که کُشته شدند، شورشیانی بودند در جنگِ جهانیِ اول و بقیه باید قربانیانِ جنگ و قحطیِ گستردۀ ناشی از آن محسوب شوند. ترک‌ها ادعا می‌کنند که ارامنه را برایِ حفظِ جان و امنیّت‌شان، تا آن منطقۀ امن، همراهی کردند. آنان فقط می‌پذیرند که به‌سببِ جنگ، چند «اتفاقِ اَسَف‌انگیز» هم رُخ داده است!

در ترکیۀ امروزی، بیش‌ترِ آثارِ باقی‌مانده از ارمنیان ـ مردمانی که اول‌بار در نوشته‌هایِ یونانیان و پارسیانِ باستان در سده‌هایِ پیش از میلادِ مسیح، از آنان نام بُرده شده ـ غبار‌گرفته و از‌یاد‌ رفته است. پس از جنگِ جهانیِ اول، حدودِ بیست و پنج هزار ارمنی راهیِ آمریکا شدند. بعضی از داستان‌هایِ آنان در مجموعه‌هایِ کوچکِ آمریکایی از شعر و ادبیاتِ ارمنی ـ از‌ جمله پانزده هزار جلد کتاب در «مرکزِ زُهراب» در نیویورک ـ باقی مانده است. این کتاب‌ها را غیر از چند پژوهشگر، کسی نمی‌خوانَد. مقدارِ اندکی از این آثارِ ادبی و شعری به‌زبانِ انگلیسی ترجمه شده است.

به کُشتارِ بیش از یک میلیون ارمنی در ترکیه، اغلب به‌ منزلۀ مقدمه‌ای استناد می‌شود برایِ قتلِ‌عام‌هایِ قومیِ بعدی که قرنِ بیستم را به‌لرزه درآوَردند. اگرچه متفقین اَعمالِ تُرک‌ها را در جنگِ جهانیِ اول تقبیح کردند، اما برایِ آن‌که آنان مسئولیّتِ جنایاتی را که علیهِ ارمنیان مرتکب شدند بپذیرند، هیچ تلاشِ جدّی‌ای به‌ عمل نیامد. احتمالاً گستره و ابعادِ این جنایت و بی‌اعتنائیِ بین‌المللی بود که هیتلر را در بحبوحۀ حمله به لهستان جَری کرد تا به پیروانِ خویش یادآوری‌کند: «آیا کسی را دیده‌اید که از نابود کردنِ ارمنیان، دیگر‌ حرفی بزند؟»

 

سراسرِ کُرۀ زمین با چنین گورها و گورستان‌هایِ گمنام و ناشناخته، نقطه‌چین شده است. این گورها و چاه‌هایِ خاموش نشانه‌هایِ یادآوری‌کنندۀ قابلِ‌رؤیتی هستند از بی‌عدالتی که به‌رغمِ همه‌چیز، دهه‌ها پس از ارتکابِ جنایت، قدرتِ حیرت‌آوری دارند برایِ سرزنش و به‌ستوه آوردنِ آدمکُشان. این‌گونه فاجعه‌ها ـ که مقصران و جانیان آن‌ها را انکار می‌کنند و قربانیان برایِ آن‌ها حُرمت و قِداست قائل‌اند ـ شکاف‌ها و ورطه‌هایِ بزرگی بینِ مردمان به‌وجود می‌آورند. این فاجعه‌ها در خدمتِ خلق کردنِ دو نوع تاریخِ کاملاً متمایز و متضاد قرار می‌گیرند. آشتی و سازگاری فقط با یک اتفاقِ‌نظرِ همگانی و تاریخی ممکن است پدید آید.

بازیابی و یادآوریِ خاطرۀ تاریخی زبانِ مشترکی را بازمی‌گردانَد که جنگ آن را غصب و مصادره کرده و زبانِ دیگری را جایگزینِ آن ساخته است. نبشِ قبرِ هزاران نظامیِ اعدام‌شده به‌دستِ نیروهایِ شوروی در جنگِ جهانیِ دوم، در جنگلِ کاتین بیرونِ شهرِ کالی‌نین در سالِ ۱۹۹۱، روایتی تاریخی را عیان کرد که روس‌ها و لهستانی‌ها ناگزیر آن را پذیرفتند. پیامدِ سریعِ آشکار شدنِ حقیقت، فروپاشیِ نظامِ شوروی بود. نبشِ‌قبرها در کامبوج، اِلسالوادور و شهرِ سربرنیتچا در بوسنی نیز فرآیندی از همان دست به‌شمار می‌رود. این پذیرش‌هایِ نهایی است که نظام‌ها را از‌هم می‌پاشد و استقرارِ دوباره و اعادۀ حیثیتِ تاریخ را اجباری می‌کند. اما تا چنین زمانی فرابرسد، نظام‌هایِ زمانِ جنگ، با شور و اشتیاق، همچنان در بوق و کرنایِ دروغ می‌دمند.

هنگامِ جنگ، دربارۀ این مکان‌هایِ دفنِ پنهانیِ اجساد، با صداهایی خفه و وحشت‌زده سخن گفته می‌شود. وقتی پایانِ جنگ نزدیک می‌شود، آدمکُشان تلاش‌هایی شدید و اغلب بی‌حاصل به‌عمل می‌آورند تا بر جنایت‌هایِ خود سرپوش بگذارند. زمین‌هایی را که جنازه‌ها در آن‌ها چال شده، با بولدوزر زیر و رو می‌کنند (همچنان‌که در شهرِ سربرنیتچا کردند)، چاه‌هایی را که جسدها را در آن‌ها می‌انداختند منفجر می‌کنند یا جنازه‌هایِ باقی‌مانده را تویِ اسید حل می‌کنند. اما کُشتارهایِ گسترده و عظیمِ جنگ‌هایِ صنعتی قرنِ بیستم انجام دادنِ چنین اعمالی را برایِ محو کردنِ آثارِ جنایت‌ها، بسیار دشوار می‌کند.

اغلب، سال‌ها بعد است که معمولاً مخالفانِ سیاسی و عقیدتیِ تک‌افتاده، برایِ افشاءِ حقایقِ گذشته، به تلاشِ سرسختانه و منظمی دست می‌زنند. آنان همچون کارشناسانِ آمار، به‌کمکِ سیاهۀ اعمال و جنایت‌ها، چگونگیِ سرنوشت و سرانجامِ مُستبدان و بازگرداندنِ خاطره‌هایِ گذشته، امید ایجاد می‌کنند.

 

در جریانِ جنگِ خلیجِ فارس، چند روز پس از عقب‌نشینیِ سربازانِ عراقی از شمالِ عراق، مرا بُردند تا از مدرسه‌ای بازدید کنم. شورشیانِ کُردِ محلی می‌گفتند زیرِ کفِ سیمانیِ حیاطِ مدرسه، صدها جنازه دفن شده است. قرار بود سیمان را بکَنَند و جسدها را بیاورند بیرون.

در منطقۀ بوسنی، پس از بمباران‌هایِ سالِ ۱۹۹۵ توسطِ هواپیماهایِ پیمانِ ناتو، هنگامِ پیشرویِ نیروهایِ مسلمان، من با آنان همراه شدم. کسانی که جان به‌در بُرده بودند هرگاه ـ حتا پیش از فروکشِ جنگ ـ واردِ روستایی می‌شدند، به سراغِ اولین جایی که می‌رفتند محلِ دفنِ جسدها بود تا آن را نشانه‌گذاری کنند. احساس می‌کردی این مکان‌ها به ‌اندازۀ خانه و مایملکِ آنان برایشان ارزش و اهمیّت دارد. مقاماتِ دولتیِ مسلمان که همراهِ ارتش حرکت می‌کردند، سیاهۀ بلندبالایی از نامِ افرادِ گمشده در جنگ با‌خود داشتند. آنان حتا در کشاکشِ درگیری‌ها هم دنبالِ گورهایِ دسته‌جمعی می‌گشتند؛ گورهایی که صدها و شاید هزاران جنازه در آن‌ها چال شده بود؛ جنازۀ قربانیانی که چند سال پیش، وقتی صرب‌ها برایِ بیرون راندنِ مسلمانان هجوم آوردند، قتلِ‌عام شدند. وقتی محلِ گورهایِ جمعی را برایِ حفاری، با طناب علامت‌گذاری می‌کردند، من ایستاده بودم و تماشای‌شان می‌کردم. نزدیکِ یک آبادی به ‌نامِ پودین‌هان، به غاری برخوردیم که در آن، استخوان‌هایی از گودالی دایره‌شکل بیرون زده بود. در محلی مشهور به چروِنا زِملیا (خاکِ سرخ)، استخوان‌ها و لباس‌هایِ پاره‌پوره شده بر اثرِ مُرورِ زمان، از خاک بیرون آمده بود. در پرهووو ـ خرابه‌ای که در هشت کیلومتریِ شمالِ کِلی‌پوچ در دامنۀ تپه‌ای قرار داشت ـ مردی که شاهدِ یکی از آن قتلِ‌عام‌ها بود، مقامات را به محلی راهنمایی‌کرد که می‌گفت در آن‌جا، ده‌ها قربانیِ قتلِ‌عام‌شده چال شده‌اند.

سِه‌ناد مِدانوویچ بیست و پنج ساله، کارگرِ کارخانه که سرباز شده بود، پس از سه سال، همراهِ ما به زادگاه و خانه‌اش بازمی‌گشت. او با سه مسلمانِ دیگر از مسیرِ خاکیِ شیب‌داری بالا می‌رفت که به روستایش منتهی می‌شد. هر چهار تن به آ.ک.۴۷ مسلح بودند. بوته‌هایِ انبوه را برایِ یافتنِ دسته‌هایِ کوچک و پراکندۀ سربازانِ صربِ اهلِ بوسنی که ممکن بود هنوز پشتِ تپه‌هایِ پست و بلند یا لابه‌لایِ درختانِ جنگلِ کاج پنهان شده باشند، با‌ دقّت جست‌وجو می‌کردند.

مِدانوویچ بی‌اعتناء به صدایِ شلیکِ متناوبِ سلاح‌هایِ کوچک، راهی را در پیش گرفت که به قطعه‌زمینِ ناهمواری روبرویِ خانۀ دو‌طبقۀ مخروبه‌ای می‌رسید. جلوِ ساختمانِ مخروبه ایستاد و دربارۀ روزی که صرب‌ها آمدند برایم حرف زد. آن روز، اولِ ماهِ ژوئنِ ۱۹۹۲ بود. می‌بیند که چندصد شبهِ‌نظامیِ صربِ اهلِ بوسنی و نیروهایِ ارتشِ یوگسلاوی یک روستای حدودِ بیست و پنج خانواره را محاصره می‌کنند. سپس افرادِ خانواده‌ها را در میدانِ مرکزیِ روستا جمع می‌کنند و با سلاح‌هایِ گرم و مسلسل‌هایِ سنگین بنا می‌کنند به تیراندازی و درو کردنِ آنان. میانِ قربانیان، مسلمانانِ دیگری هم بودند که از روستاهایِ اطراف به آن‌جا پناه آورده بودند.

نزدیکِ مزرعه‌ای ایستاد و گفت: «من‌هم آن‌جا بودم؛ میانِ مردم… به صرب‌ها اعتماد نداشتم و تا جایی‌که می‌توانستم دور از آن‌ها ایستادم. به خانواده‌ام گفتم این‌ها ما را می‌کُشند! اما آن‌ها باور نمی‌کردند که امکان داشته باشد چنین کاری بکنند. وقتی صرب‌ها بناکردند به تیراندازی، من پاگذاشتم به فرار. صدایِ ضجه و نالۀ زن‌ها و بچه‌ها را می‌شنیدم. صدایِ مُداوم و وحشتناکِ شلیکِ گلوله‌ها را می‌شنیدم. از این‌سر تا آن‌سرِ مزرعه دویدم به‌طرفِ جنگل. صرب‌هایی که دوروبرِ آبادی بودند به‌طرفم تیراندازی کردند. اما توانستم خودم را برسانم به جنگل و لایِ بوته‌ها مخفی بشوم.»

تعریف می‌کرد که صرب‌ها تمامِ آن شب مشغولِ عرق‌خوری و غارتِ خانه‌هایِ روستا بودند. صبحِ روزِ بعد، آن‌ها را دیده بود که جنگل را برایِ یافتنِ کسانی که ممکن بود جان به‌در بُرده باشند، جست‌وجو می‌کردند. حدودِ چهل مرد را گیر آوردند، لُخت‌شان کردند و با دست‌هایِ بسته، در جاده راهشان انداختند.

می‌گفت: «دیدم که دو نفر از اسیرها را بیرونِ آبادی با گلوله کُشتند. وقتی شش روز بعد، در حالِ فرار دستگیر شدم و به اُردوگاهِ مانیاچا بُردندم، از آن چهل نفر فقط نُه نفر ـ از‌ جمله یکی از برادرهایم ـ را در آن‌جا دیدم که جان به‌در بُرده بودند. بقیه کشته شده بودند. آن‌ها که زنده مانده بودند گفتند که قبرهایِ دسته‌جمعی کجاست. و گفتند که مادرم و بقیۀ اعضایِ خانواده‌ام را کشته‌اند. از تمامِ اهالیِ پرهووو، فقط ما ده نفر هستیم که باقی مانده‌ایم.»

مِدانوویچ بلند‌قدّ، باریک‌اندام و ریشو بود. از پنجرۀ خانۀ سابق‌شان رفت تو. بناکرد لابه‌لایِ خُرده‌ریزها و آت‌وآشغال‌هایِ سیاه‌شده گشتن. تکه‌پاره‌هایِ پیراهنِ آبی‌رنگی را بیرون کشید، به سینه‌اش چسباند و گفت: «این مالِ یکی از برادر‌زاده‌هام بود… یکی از دو‌قلوها.»

جنگِ خونینی‌که صرب‌هایِ اهلِ بوسنی برایِ پاک کردنِ این بخش از سرزمین از وجودِ مسلمانانی برپا کردند که بیش از پانصد سال در آن‌جا زندگی کرده بودند، بازماندگان را به انتقام‌جویی واداشت. مِدانوویچ می‌گفت دو فرماندۀ صربِ مسئولِ قتلِ‌عام را تعقیب خواهد کرد: «مارکو آدوموویچ و باتکو بوواچ دو جانوری بودند که این قتلِ‌عام را رهبری کردند. همۀ ما ناسیونالیست‌هایِ صربِ اهلِ کلی‌یویچ را قبل از این‌که بیایند ما را بکشند، می‌شناختیم. سخنرانی‌هایِ پُر از نفرت و انزجارشان را علیهِ مسلمانان شنیده بودیم. و آن روز صبح، وقتی به روستای‌مان آمدند تا کُشت و کُشتار راه بیندازند، از نزدیک دیدیمشان.»

بیانِ نفرت و انزجارِ نهفته در درونِ او فرصتی بود برایش که لااقل به خاطرۀ اعضایِ از‌دست‌رفتۀ خانواده ـ مادر، پنج‌تا از شش برادر، تنها خواهر، عمو و دو برادر‌زادۀ کوچکش ـ اَدایِ احترام کرده باشد تا اندکی تسکین بیابد.

رویِ زمینی‌که جسدهایِ آنان را در دلِ خود جا‌داده بود ایستاد و گفت: «این‌جا، زیرِ پاهایم، خانواده و روستایم قرار دارند. رحمتِ خداوند شاملِ حالم شد که جان به‌در ببرم و برگردم تا مراسمِ تدفینی لایقِ شأنِ آن‌ها برگزار کنم.»

غروب فرا‌رسیده بود. ما گروهِ کوچکی بودیم با اسلحه‌هایِ سبک و رویِ تپه‌ای ایستاده بودیم که گروه‌هایِ سربازانِ صربِ فراری ناچار بودند از آن‌جا بگذرند. از باریکه‌راهی خاکی رفتیم پایین. وقتی مِدانوویچ چشمش افتاد به سنگ‌هایِ گرانیتِ درهم‌شکستۀ گورِ پدر و پدر‌بزرگش که پیش از جنگ مُرده بودند، بر زمین زانو زد. سعی می‌کرد تکه‌هایِ شکستۀ سنگِ گورها را طوری کنارِ‌هم بچیند که نوشته‌هایِ رویِ آن‌ها و نامِ مُرده‌ها مشخص شود.

از من پرسید: «تو می‌توانی اسمِ این‌ها را بخوانی؟ می‌توانی بفهمی چه‌کسی این‌جا دفن شده؟»

 

رهبرانِ دورانِ جنگ که می‌دانند افشاءِ جنایت‌هاشان به‌معنایِ از دست رفتنِ مشروعیّت و بی‌اعتبار شدنِ اُسطورۀ آنان است، کسانی را که برایِ عدالت خواهی و پاسخ‌گویی به تاریخ فریاد برمی‌دارند، موردِ اذیّت و آزار قرار می‌دهند و سرکوبشان می‌کنند. تلاش برایِ به‌یاد آوردنِ قربانیان و آدمکشان، سرآغازِ فعالیّتی اشتراکی است برایِ ابرازِ پشیمانی و پالایشِ ملّی. چنین فرآیندی ـ همچنان‌که در جریانِ عملِ «کمیسیونِ حقیقت و آشتیِ آفریقایِ جنوبی» شاهد بودیم ـ فقط نوعی راهِ گریز است. و اگرچه همیشه عدالت اجرا نمی‌شود ـ همچنان‌که در آفریقایِ جنوبی شاهد بودیم که پس از پذیرش و اعترافِ کامل به جنایت‌ها، آدمکُشان بخشوده شدند ـ اما شأن، منزلت، هویّت و از همه مهم‌تر خاطرۀ ازدست‌رفتۀ آدمی، به‌این طریق، بازگردانده می‌شود. برایِ بسیاری از خانواده‌ها، همین کافی است.

مقاماتِ بالا بسیار به‌ندرت به زندان می‌افتند. معمولاً کسانی که تاوانِ سنگین می‌پردازند ـ البته اگر «تاوانی» وجود داشته باشد! ـ قدّاره‌بندان و تفنگچی‌هایِ بی‌مقداری هستند که برایِ از مخمصه رهاندنِ فرماندهان، محاکمه و زندانی می‌شوند. به‌این ترتیب، بیش‌ترِ کسانی که جنایاتِ جنگی زیرِ‌نظر و به‌دستورِ آنان انجام شده، هرگز تنبیه نمی‌شوند؛ به آنان اجازه داده می‌شود که در بازنشستگی، به‌تدریج، محو شوند. دربارۀ آنان فقط پچ‌پچ می‌شود، اما هیچ‌گاه به‌طورِ کامل موردِ تخطئه و سرزنش قرار نمی‌گیرند. نهادهایِ قدرتمند، سرویس‌هایِ امنیتی، نیروهایِ مسلح و وزارتخانه‌هایِ دولتیِ کشورها احتمالاً اجازه می‌دهند برخی واقعیت‌ها افشاء شود، اما به‌ندرت به جامعه اجازه خواهند داد مسئولیت را متوجهِ اُرگان‌ها و مقاماتِ واقعیِ دولتی کند که رهبریِ کُشت و کُشتارها را به‌عهده داشته‌اند. با وجودِ همۀ این‌ها و به‌رغمِ بی‌عدالتیِ گزیر‌ناپذیرِ هرگونه تحقیقات، قدرتِ بازیابیِ خاطره برایِ بهبودِ شرایط و رهایی از پیامدهایِ تلخِ جنگ، امری است حیاتی.

میلان کوندرا می‌نویسد: «مبارزۀ انسان علیهِ قدرت، مبارزۀ خاطره است علیهِ فراموشی.»

   این کتاب ترجمه‌ای است از:

War is a force that gives us meaning

By: Chris Hedges

 بخش نوزدهم این مطلب را اینجا بخوانید.