بخش سیزدهم

اشاره:

ریحانه جباری ملایری متولد سال ۱۳۶۶ دانشجوی رشته نرم افزار کامپیوتر و طراح دکوراسیون داخلی، در تیرماه سال ۱۳۸۶ و در سن ۱۹ سالگی به جرم قتل مرتضی عبدالعلی سربندی ۴۷ ساله (پزشک و از مسئولان پیشین امنیتی نظام جمهوری اسلامی)، بازداشت و محاکمه شد. حکم اعدام وی به‌جرم قتل عمد در نهایت در ۳ آبان ۱۳۹۳ اجرا شد. ریحانه جباری اتهام قتل غیرعمد را پذیرفته و دلیل آن را نتیجه دفاع از خود در برابر تجاوز جنسی اعلام کرده بود. مادر او شعله پاکروان، در مدت هفت سال زندان دختر جوانش که پای چوبه ی دار قرار داشت، سختی ها کشید و برای نجات جان دختر دلبندش تلاش ها کرد، اما در نهایت نتوانست با گرفتن بخشش از خانواده ی مقتول، از حکم قصاص او که قوه قضاییه بر اساس قوانین شرعی تعیین کرده بود و توسط خانواده سربندی اجرا شد، جلوگیری کند.

دلنوشته های ریحانه چند ماه پیش در سایت ایران وایر منتشر شد و شهروند نیز اقدام به بازچاپ آنها کرد. تاکنون ده بخش از این یادداشت ها منتشر شده و بخش های یازده و دوازده در دسترس نیست و اینک بخش سیزدهم این یادداشت ها را می خوانید. در این یادداشت ها ریحانه قصد دارد هر آنچه در رابطه با این پرونده بر او گذشته است را صادقانه بیان کند. ریحانه نوشته ها را به یکی از زنان زندان داده و توسط مادرش شعله پاکروان در اختیار کوشاگران مخالف اعدام قرار گرفته و آنها نیز نوشته ها را برای چاپ به شهروند سپرده اند.

در اولین سالروز اعدام ریحانه جباری با خواندن یادداشت هایش موقعیت دردناکی که در آن قرار گرفته است، برایمان روشن می شود.

یادش ماندگار!

reyhaneh-jabbari-5***

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. اعتراف می کنم که دیگر مایل به ادامه این شکل از زندگی نیستم. به نظرم می رسد که معنای زندگی فقط نفس کشیدن و شب و روز را به هم دوختن نیست. تکرار و انتظار مثل سوهان، روحم را خراشیده. اکنون روح و جسمم، هردو زخم خورده و خونینند. دچار همان حسی شده ام که سربازان در میدان جنگ پیدا می کنند. سربازان در صورت انجام عملیات از تمام نیروی خود برای نبرد با دشمنشان استفاده می کنند. همه ی انرژی شان صرف یافتن راهی برای درهم کوبیدن دشمن می شود. به همین دلیل ذهنشان فعال است و به کسانی که در خانه منتظرشان هستند فکر نمی کنند، اما اگر مدتها نشانی از عملیات نباشد، دچار سرخوردگی می شوند. سکون و انتظار مثل موریانه انسان را از درون می خورد. همه ی جنگ های طولانی به دلیل فرسایش روح سربازان هر دو طرف، بدون هیچ برنده ای، محکوم به پایان هستند. هر چند حاکمان هر طرف خود را برنده و کشور دیگر را زبون و بازنده می خوانند، اما ملتها می دانند که جنگ بی پایان فرساینده، چه آسیبی به آنان زده. فقط قبرستان های دو کشور آباد و لبالب از تکه های بدن جوانان شده، خانه ها خراب و سقف ها ویران شده است.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و از جنگ فرساینده ی انتظار برای آزادی خسته شده ام. جنگ بین من و بازماندگان سربندی که اکنون از او نفرت ندارم.

چرا که او را حقیرتر از آن می دانم که با نفرت داشتن از او بار سقوطش در قعر لذت های ناپایدار را از روی دوشش بردارم. اکنون بعد از گذشتن سالها از روز حادثه، یاد گرفته ام که حیات هر انسان دلیلی فراتر از آنچه به نظر می رسد دارد. سربندی با وجود سالیانی که از عمرش گذشته بود، این درس را از زندگی نگرفته بود. وگرنه می دانست که اعمال زور در تحمیل خواسته اش به من، حق او نیست. وگرنه می دانست که حق ندارد فریبم دهد یا به زور خود را به من تحمیل کند. شبها و روزهای بسیاری را در این فکر گذراندم که چرا چنین اتفاقی افتاد؟ چرا سربندی به طمع تسخیر جان و تنم افتاد؟ چه شد که مردی با آن جثه ی تنومند از پا درآمد؟ پاسخی که یافتم این است. انگیزه های ما دو سوی طناب سرنوشت را می کشید. از سویی او بود با انگیزه ی لذت خواهی و زورگویی. از سویی من بودم با انگیزه ی فرار از زورگویی او. این کشف را بعد از اینکه با زنان زندانی همنشین شدم کردم. (عجب کشف بزرگی که چند قاضی از عهده اش بر نیامدند!!)

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و برای اولین بار در سال ۸۷ پای درد دل یک زن تن فروش نشستم. زمانی که بیست سال بیشتر نداشتم مجبور شدم به اشک های یک زن که به جرم تشکیل خانه فساد زندانی شده بود نگاه کنم. چند ماه او را با نفرت نگاه می کردم. از اینکه زندگیش از راه گرفتار کردن دخترانی کم سن و سال، در تارهای عنکبوت می گذشت بدم می آمد. از داد زدن ها و کلمات وقیحانه ای که به کار می برد چندشم می شد. از راه رفتنش، غذا خوردنش، نشستن و حتی خوابیدنش بدم می آمد. گاهی که در کریدور یا هواخوری رودررو می شدیم به صورتش نگاه نمی کردم. او را پست و حیوانی کثیف می دانستم. اسم مستعارش مینا _ م بود. حتی در همان زمان که زندانی بود در بین زندانیان به دنبال طعمه بود. می دانست چندی بعد آزاد خواهد شد و دوباره باید به همان شغل پست قبلی روی آورد. اما با وجود نفرتی که از او داشتم شرایطی بوجود آمد که مجبور شدم پای درد دلش بنشینم.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. اکنون می دانم که هیچ انسانی فاسد به دنیا نمی آید و همه فسادها و شرارت هایی که در جامعه و بین آدم هاست محصول شرایط محیطی و همچنین تسلیم فرد به محیط فاسد است. مینا همزمان با انقلاب به مدرسه رفته بود. پدرش او و دو خواهر و دو برادر و مادرش را ترک کرده و برای کار به بندر عباس رفته بود. پیش از آن شغل های ناپایدار و فصلی همچون پاروکردن برف یا دوره گردی داشته و هرگز نتوانسته شکم خانواده اش را سیر کند. سال پنجاه و هفت کسی او را برای کار در بندر عباس قبول می کند. وقتی مینا از مدرسه به خانه باز می گردد پدر رفته است. چند ماه پس از آن مادر با هر بدبختی شکم شان را سیر کرده. زن بیچاره حتی به دزدی های کوچک روی می آورد و مواد غذایی را از مغازه های کوچک محلی می دزدد. همه اینها به امید کارکردن پدر وکسب درآمد و فرستادن پول انجام می شود، اما پدر هرگز بازنمی گردد. درست سال بعد، مادر ناتوان از تامین مخارج، از ادامه تحصیل مینای هشت ساله جلوگیری می کند. مینا در خانه می ماند و با چشم هایش می بیند که مادر در ساعت های مشخصی چادر بر سر می کند و از خانه خارج می شود.

زمان زیادی نمی گذرد که خواهر بزرگتر نیز مانند مادر و همراه او از خانه خارج می شود. در ساعت های رو به غروب. مینا چند سال بعد معنای عمیق غروب را در زندگی خودش هم لمس می کند.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون می دانم که شرایط محیط و خانواده می تواند در سرنوشت و آینده هر انسانی، فارغ از توانایی ها، هوش و ذات او تاثیر شگرفی بگذارد. اکنون می دانم که نمی توان بدون در نظر گرفتن بستر زندگی و دانستن پیشینه ی هر فرد، او را قضاوت کرد. من در گفتگو با مینا دانستم که هر کس با هر ذات و استعدادی اگر در آن شرایط قرار بگیرد مینایی دیگر خواهد شد. هیچکس نمی تواند از این سرنوشت حتمی بگریزد. تنها در یک صورت می تواند از چرخه ی تکرار تن فروشی خارج شود. اینکه در همان زمان که تنش را، همه ی اعضای بدنش را به حراج چند ساعته می گذارد، عمیقا به فکر فرو رود. تنها در صورتی که برده بودن خود را درک کند و تصمیم بگیرد که برده نباشد، پنجره ای رو به فرار از بردگی باز خواهد شد. مینا برایم همه زیر و بم شغلش را گفت. کودکی که انقلاب برای او سرنوشتی تازه رقم زد. برایم گفت که به سرعت شیره جان زن تن فروش، مکیده شده و زمانی که خون در رگهایش خشکید، همچون زباله ای نفرت انگیز به گوشه ای پرتاب می شود. در نهایت یا به دست کسی کشته می شود یا خودکشی می کند. معدودند زنان تن فروش که به مرگ طبیعی بمیرند و عمری طولانی داشته باشندreyhaneh-jabbari-S.

مینا برایم گفت که مادرش تا روز آخر زندگی، شیره ی جان او و دو خواهرش را کشید تا دو پسرش در آسودگی زندگی کنند. چنان از تبعیض میان دختر و پسر رنجیده بود که کلماتش پر از آلودگی و نفرت بود. او از برادرانش نفرت داشت. شاید از تنها پسرش نیز بیزار بود. پسری که حاصل تجاوز بود. کسی که حتی در زندان از مادرش توقع داشت هزینه های زندگیش را بپردازد. در حالی که تنها هفده سال از مادر زندانیش کوچکتر بود. مینا برایم گفت اولین باری که توسط مادرش فروخته شد چگونه با ضجه های دلخراش التماس کرده تا او را رها کنند. گفت که چگونه توسط مردی فاسد که از درآمد مادر و خواهرانش سهمی برمی داشت با کتک به دست مردی میانسال سپرده شد تا در دوازده سالگی به ازای پرداخت پول به خانواده ی ویران شده اش مورد تجاوز قرار گیرد. برایم گفت که تا مدتها پس از آن، هر بار که در آغوش مردی قرار می گرفت اشکهایش همه ی صورتش را خیس می کرده است. برایم گفت در حالی که می لرزیده و در دلش نفرین بر پدر و مادرش می فرستاده، هزاران بار آرزوی مرگ داشته است. برایم گفت که پس از مدتی دیگر همه چیز عادی شد و یاد گرفت که چگونه از ترفندهای مخصوص شغلی که منفور و پر از خطر است استفاده کرده تا دختران دیگر را به بردگی وادار کند. و من دانستم که بسیاری از قربانیان وقتی امید خود را برای رهایی از بهره کشی جنسی از دست می دهند تبدیل به شکارچیانی می شوند که هر روز قربانی جدیدی را وارد چرخه فساد کنند. قربانیانی همچون مهسا دختری که در بند غنچه ها بود و از یازده سالگی مورد تجاوز برادرش قرار گرفته بود. برادری معتاد که مصرف کراک چنان او را از خود بیخود می کرد که التماس ها و اشک های مهسا را نمی دید. مهسا تا شانزده سالگی بارها و بارها مورد تجاوز قرار گرفت. روح سرکش او بارها تا مرز خودکشی پیشرفته بود. حتی در زندان هم چند بار دست به خودزنی های وحشتناک زد. حتی خود شاهد بودم که با شیشه ی شکسته ای شاهرگ گردنش را در مقابل چشم دیگران زد و اگر سرعت عمل چند زن مهربان زندانی نبود او در کام مرگ فرو رفته بود. هر چند زندگی او و افراد مشابه اش چیزی بدتر و تلختر از مرگ بود. نیوشا نیز دختر جوانی بود که پس از طلاق پدر و مادرش آواره شد. هیچکدام او را نخواستند. از شش سالگی به خانه مادربزرگش رفت. و بارها کتک خورد و تحقیر شد. او را نمی خواستند. تا پانزده سالگی بارها مورد تجاوز عمویش قرار گرفت. تا اینکه تصمیم به فرار همه فکرش را تسخیر کرده بود. این تصمیم به فرار همان تقلا برای برده نبودن است. تصمیم و تلاشی مقدس و انسانی. او فرار کرد و به خانه دوستش پناه برد. برای ادامه زندگی و ساختن آینده ای روشن مردی به نام علی هزینه ی کلاس آرایشگری او را پرداخت. همه چیز بر وفق مراد نیوشا بود، اما اطمینان به آینده ی روشن سماجت و اراده ی نیوشا را از او سلب کرد. او با دختری به نام تینا گربه آشنا شد که کاخ آمال و آرزوهای این دختر را به کلی ویران کرد. اولین قدم برای سقوط دختران فراری مصرف مواد مخدر است. نیوشا، دختر زیبای فراری از تجاوز عمو در شکننده ترین موقعیت روانی، اسیر مواد مخدر می شود. علی او را رها می کند و نیوشای شانزده ساله تنها و بی پناه زیر آسمان کبود باقی می ماند. با خماری ناشی از اعتیاد و بی پولی. بزرگترین فیلسوفان و دانشمندان یا حتی پیامبران هم نمی توانند گره ای از زندگی دختری در شرایط نیوشا را باز کنند. به ناچار در توالت عمومی پارک شهر شبها و روزها را می گذراند. در حالی که مانند خرگوشی از تیررس نگاه صیادان شهر می گریزد. افسوس که صیادان فقط متجاوزان نیستند. پلیس و حتی نگهبان پارک نیز در پی شکارند. برای رفع گرسنگی و مواد مخدر دست به جابجایی مواد می زند. در حالی که همه بدنش می لرزد بسته های کوچک مواد را از تینا و دیگران می گیرد و به مشتریان می رسان . عاقبت کار معلوم است. دستگیری و زندان.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و برایم این سئوال همچنان باقیست که دخترانی که با تحقیر و توهین مورد بهره کشی جنسی قرار می گیرند، آنگاه که می خواهند دیگر برده نباشند، باید به چه کسی پناه ببرند؟ آیا دولت یا حکومت یا شهروندان عادی یا هر انسان مسئول از چنین دخترانی حمایت می کند؟ بار دیگر به یاد سهیلا قدیری می افتم که در شرایط مشابه زندگی کرد. سیزده سال بدون سقف در خیابان بودن کار آسانی نیست. بی پناه و کتک خورده. مردم چنین دخترانی را از خود می رانند بی آنکه برای آنان حق حیات قائل باشند. و وقتی در یکی از همین تجاوزها باردار می شوند دو راه بیشتر پیش پایشان نیست. یا با روش های خطرناک و غیر بهداشتی اقدام به سقط جنین می کنند و یا همچون سهیلای مظلوم به کودکشان دل می بندند و در یک خرابه یا گوشه ای دور از چشم مردم متظاهر به شرافت و به شدت ریاکار ، با درد و رنج و خونریزی های متوالی، بدون دارو یا حتی غذای گرم نوزادشان را می زایند و تازه می فهمند که در این جهان جایی برای عشق ورزیدن به کودکشان ندارند. نوزاد را می کشند. بلافاصله همه ی نهادها و سازمانها و آدم هایی که تا آن لحظه پنهان شده بودند و از هر کمکی به چنین زنی دریغ کرده بودند از سوراخ هایشان بیرون می ریزند و با تف و لعنت زن بینوا را می زنند و می رانند. در نهایت بعد از مچاله شدن او در زندان، دادستان در نقش فرشته انتقام ظاهر می شود. طناب ضخیم دار را بر گردن زن بی پناه می اندازد. آنگاه با وجدان آسوده به نوشتن گزارش مشغول شده و مثل سرداری که فتح الفتوح کرده داد سخن سر می دهد. خبرنگاران بی خبر از بطن جامعه نیز تند تند یادداشت برداری می کنند. ژست جامعه شناسانه می گیرند بی آنکه جامعه را بشناسند. آنان سرهایشان را در کتاب های ترجمه شده فرو کرده اند و فقط یکدیگر را تایید می کنند. همه از اینکه دامن اجتماع را از لکه ننگ چنین زنان هرزه ای پاک کرده اند خشنودند. بی آنکه لحظه ای به این بیندیشند که چه شد دختر بچه ای زیبا و بازیگوش در مدت چند سال تبدیل به زنی تن فروش یا ولگرد شد؟ بی آنکه از خود بپرسند آیا ما در سرنوشت این زنان دخیل نبوده ایم؟

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. کوله باری از دردهایی که شنیده ام بر دوش می کشم. خودم را مسئول می دانم که آنچه از بطن جامعه و مرکز بزهکاری یعنی زندان یاد گرفتم بیان کنم. شاید به سهم خودم قدمی برای تغییر سرنوشت این زنان برداشته باشم. با این تاکید که هیچ زنی به تن فروشی نمی افتد مگر اینکه قبلا مورد تجاوز قرار گرفته باشد.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و ترس و وحشت شرایط تجاوز را با همه ی وجودم تجربه کرده ام. سربندی هیچ تفاوتی با برادر مهسا یا عموی نیوشا نداشت. زیرا من نیز به چهره ی متدین و پدرانه ی او اعتماد کرده بودم. او نیز برای من چنین سرنوشتی را رقم میزد، اگر من آن ضربه را به کتفش نمی زدم، اما همچنان قانون خشک بی روح مردانه به دفاع از مردان می پردازد. مرد کجا درک می کند روح له شده ی دختری جوان را بعد از تجاوز؟ مرد کجا می فهمد هجوم ترس و قفل شدن فکر و ذهن و بدن دختری جوان را که در دست های مردی تحریک شده اسیر است؟ مرد کجا می فهمد فریاد خفه شده در گلوی دختری جوان را که از خزیدن انگشتان مرد متجاوز چندشش می شود؟ مردان قانون تجاوز را با ذهن مردانه و روحیه ی تهاجمی خود نوشته اند. با وجودی که یقین دارم مردان با شرافت و انساندوست زیادی در جامعه زندگی می کنند، اما به صراحت میگویم قانون مربوط به تجاوز به دختران و دفاع آنان در برابر تجاوز را موجودات نر نوشته اند، نه مردان حمایتگر و مهربان.

من ریحانه جباری در بیست و یک سالگی دانستم که دفاع در مقابل سربندی مورد پسند دستگاه مردانه ی دادگستری نیست. آنان بی آنکه لحظه ای خود را به جای من بگذارند، بی آنکه به حرفهایم توجه کنند، بی آنکه دلایل موجود در دفاعیه ی وکلایم را بررسی کنند جلسه های دادگاه را برگزار می کردند. بجز چند جلسه که حدود یکساعت به طول انجامید، همه جلسات، کوتاه، چند دقیقه ای و در حد پرسیدن یک سئوال برگزار میشد. بدین ترتیب از دادگاه و قضاوت قاضی ناامید شدم. و هر شبی که از بلندگوی زندان اسم خود را برای اعزام به دادگاه در صبح روز بعد می شنیدم فقط به امید دیدن خیابانها و مردم عادی کوچه پس کوچه ها، شب را به صبح می رساندم. و هربار قاضی تردست مرا با تحقیری که در صورتش موج میزد مورد حمله قرار می داد. در یکی از همین جلسات بود که صراحتا گفت ای کاش می گذاشتی به تو تجاوز شود و بعد می آمدی و شکایت می کردی. هر سئوال او با لحنی همراه بود که گویی من نیز در چرخه ی فحشا غوطه ور بوده ام. گاه چنان تحقیرآمیز خطابم می کرد که در دلم دشنام های مینا تکرار می شد و از شنیدنش گوش هایم داغ و غرق خجالت می شدم.

می دانستم مامان و بابا در راهرو منتظرند، و صدایم را که به سئوال قاضی تردست پاسخ می دادم می شنوند. هر بار به هنگام خروج از دادگاه چشمم را از چشمانشان می دزدیدم تا شاید متوجه نشوند که چقدر شرمنده ی شرافتشان هستم. اعزامم به دادگاه همواره با حضور آنان همراه می شد. آنان پیش از من در دادسرا یا دادگاه حاضر می شدند و همیشه برایم خوراکی می آوردند. گاهی هم دستپخت مادر نصیبم میشد که طعم زندگی بخش و دور از دسترسی داشت. دستپختی که دیگر دلم نمی آمد به تنهایی بخورم. هر طور شده بخشی از آن را برای بعضی از زندانیان که مورد نظرم بودند می بردم، تا آنها نیز لذت خوردن غذای خانگی را به یاد بیاورند. پدر و مادرم در هر جلسه از دادگاه گوسفندی عقیقه می کردند که خود مجاز به استفاده از آن نبودند. بارها از آنان خواستم گوشت را به زندان بیاورند تا در آشپزخانه تبدیل به غذایی دلخواه شود. تا سفره ی خالی زندانیان رنگین شود، اما زندان گوشت تحویل نمی گرفت و فقط مبلغ آن را قبول می کرد. مامان می گفت باید حتما عقیقه شود و همه استخوان های آن گرفته و در جایی دفن شود. و من رنج می کشیدم که چرا برای چنین باید و نبایدهای خودساخته و بی اساسی نتوان سفره ی بی پناه ترین شهروندان را کمی رنگین کرد.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم اکنون در چند قدمی مرگ بسر می برم. مرگی که قاضی تردست برایم رقم زد. از مرگ نمی ترسم که بارها در عین زندگی مرگ را تجربه کرده ام، اما تحمل بی عدالتی از مرگ هم دشوارتر است.