به نظر شما چه چیزی می تواند سازمان صلح سبز، یک ابرقدرت نفتی، خبرنگاران طراز اول، یک جامعه کوچک اسکیموها، گارد ملی و حتی ریگان و گورباچوف را با هم متحد کند؟

فیلم بسیار دیدنی Big Miracle که بر اساس داستانی کاملا واقعی است، جواب را دارد: سه نهنگ خاکستری!

 فیلم ، داستان خارق العاده ای است که تا به حال هیچ چیز در موردش نشنیده بودم! که خوب البته در سال ۱۹۸۸ که داستان فیلم اتفاق افتاده من ده ساله بودم و از آنجایی هم که آن سال ها جنگ بود و تحریم و خرابی ، اگر پدر و مادر و اطرافیان هم احیانا چیزی آن موقع در خبرها شنیده بودند لابد پیش خود فکر کرده بودند که این ها هم چه دل خجسته ای دارند! این ور دنیا دارد روی سر مردم خراب می شود، آنوقت آن ور دنیا مردم نگران چند تا نهنگ هستند. 

نمایی از فیلم معجزه بزرگ

در سال ۱۹۸۸ خبرنگاری محلی به اسم آدام، در شهری کوچک در آلاسکا به سختی تلاش می کند تا به شبکه های تلویزیونی ملی راه پیدا کند و روزی به صورت کاملا تصادفی چیزی را کشف می کند که داستان روز تمام شبکه ها می شود. دو نهنگ خاکستری با بچه شان در راه کوچ به آب های جنوبی، زیر یخ های آلاسکا گیر افتاده بودند و تنها چیزی که تا الان زنده نگهشان داشته بود یک شکستگی کوچک در سطح یخی بود که می توانستند به نوبت بالا بیایند و نفس بکشند. آدام می دانست که خیلی طول نخواهد کشید تا آن شکستگی کوچک هم یخ ببندد و نهنگ ها همان جا غرق شوند.

گزارش آدام چنان احساسات عمومی را برانگیخت و توجه همه را به خود جلب کرد که یک شبه تمام شبکه های خبری راهی آن شهر کوچک شدند. یکی از اولین کسانی که خودش را آنجا رساند، ریچل ـ دوست دختر سابق آدام بود که یکی از داوطلبان بسیار فعال سازمان صلح سبز هم بود.

از طرفی، اسکیموهای آلاسکایی این احساسات و شلوغی را درک نمی کردند. برای آنها این سه نهنگ، شکاری مجانی بود که نیازی نبود به دنبالش بروند و فقط کافی بود همانجا از آب بکشندشان بیرون ولی پیرمردی که بزرگ جامعه شان محسوب می شد، وادارشان کرد که حقیقت را ببینند. اینکه اگر در این روزها که چشم دنیا به شهر کوچک آنها خیره بود، آنها به جای کمک، نهنگ ها را شکار می کردند، در چشم همه افرادی وحشی به حساب می آمدند که هیچ حقی نداشتند و توضیح داد که در آن صورت دنیا فقط خون را می دید و نه شیوه ساده آنان برای زندگی.

به این ترتیب اسکیموها حاضر به کمک شدند و با اره های برقی، دایره بزرگتری برای نهنگ ها درست کردند ولی همه می دانستند که با افت شدید دما این راه خیلی جواب نخواهد داد.

در این میان ریچل تمام سعی اش را می کرد تا فرماندار آلاسکا را درگیر کند و از او بخواهد که گارد ساحلی را برای کمک بفرستد. فرماندار ابتدا با تمسخر او را نادیده گرفت ولی بعد که دید تمام دوربین ها روی او و تصمیمش متمرکز هستند ناچار به همکاری شد ولی از جایی که نهنگ ها گیر افتاده بودند تا آب های آزاد هشت کیلومتر فاصله بود و بعد دیواری از یخ منجمد که برای شکستنش احتیاج به ناو یخشکن عظیمی بود. 

با توجه به اینکه اتفاقات فیلم همه واقعی هستند، وقتی نگاه می کنی از قدرت رسانه های جمعی و بخصوص تلویزیون حیرت می کنی. که چطور از عده ای اسکیمو گرفته تا ارتش تا رییس جمهور همه برای جلب افکار عمومی مجبور به تغییر مواضعشان می شوند فقط برای اینکه بتوانند به اهدافشان برسند.

اسکیموها حاضر به کمک شدند برای اینکه می خواستند حس همبستگی مردم با خودشان را به دست بیاورند، یک شرکت نفتی در راه کمک به نهنگ های اسیر صدها هزار دلار خرج کرد به این امید که در مناقصه نفتی آلاسکا شانس بیشتری بیابد، ریگان که به دنبال رای مردم برای دور دوم ریاست جمهوری بود گارد ملی را فرستاد. با این همه، تمام تلاش ها بی نتیجه ماند و نهنگ ها کماکان در شرف غرق شدن بودند و هیچ راهی نمانده بود جز اینکه از ناو متعلق به جماهیر شوروی کمک بگیرند که کاخ سفید به هیچ عنوان زیر بار نمی رفت …   

   

فیلم قشنگی بود و خوشحالم که منتظر DVD اش نماندم و رفتم سینما دیدم. دیدن آن نهنگ های عظیم الجثه ی آرام مهربان روی پرده بزرگ، لذت دیگری داشت.

 

چیز دیگر اینکه گاهی فیلمی می بینم که باعث میشه به چیزهایی فکر کنم که همینجوری اصلا در فکرشون نیستم.

مثل جا نداشتن محیط زیست در فرهنگ ایرانی! تا حالا هیچوقت به این فکر نکرده بودم که ما هیچ فیلمی نداریم که حتی اشاره ای به این موضوع داشته باشد. به اینکه درسته در دنیا خیلی مشکلات هست. گرسنگی و فقر و جنگ و زور و تبعیض هست، ولی واقعیت اینه که چه خوشمان بیاید چه نیاید در قبال همه بلاهایی که داریم سر این زمین میاریم مسئولیم و اینکه بگیم محیط زیست و بازیافت و این چیزها قرتی بازیه یا خیلی جدی نیست یا حالا یه کاریش می کنیم و خبرهای از این دست را هم خبر به حساب نیاریم، هیچ کمکی به هیچ چیزمان نمی کند. این هم باید به اندازه فرهنگ و تمدن و پیشینه مان برایمان مهم باشه. 

این خیلی عالی است که ما همه تا این حد به فکر حفظ آثار تاریخی مان هستیم. باید هم باشیم. چیزی که خیلی حیفه فقط اینه که آنقدر درگیر حفظ آن بناها و تبلیغ تمدن باستانی مان هستیم که متوجه نمی شیم که چیزهای بیشتری داره جلوی چشممون از بین میره. در حالیکه ما مشغول امضاء گرفتن از همه برای ثبت نوروز در تقویم یونسکو هستیم، دریاچه نمک در حال ناپدید شدنه و زاینده رود خشک شده و ۵۰۰ هزار اصله درخت  فقط در همان نزدیکی از بین رفته و ما برای خودمون هم هیچ توجیهی نمی تونیم داشته باشیم چه برسه به نسل آینده.

 

فقط تصورش را بکنید که وقتی چند سال دیگر بچه هامون به یک تکه زمین خشک نگاه کنند و با تعجب بپرسند که: “چرا این اسمش سی و سه  پل  است؟”

ما باید جواب بدهیم: ” آخر تا چند سال پیش اینجا رودخانه ای بود و این هم پلش …”

 

 

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.