خاطراتتان را برای ستون “خاطره ها” بفرستید

در حدود هشتاد و دو سال پیش لئون تروتسکی نوشت: «عصر ما از لحاظ خاطرات غنی است.» ببینید ما در چه دوره ای زندگی می کنیم که از لحاظ خاطره دست زمان تروتسکی را از پشت بسته. توی این دوره و زمانه هرکسی را که شما نگاه کنید خورجین اش از خاطره پر و پیمان است. خاطره هایی وجود دارند که به صورت بخشی از تاریخ جامعه درآمده اند مثلا ما از طریق خاطرات اعتماد السلطنه است که تاریخ دوره ی ناصرالدین شاه را بهتر درک می کنیم.

اگر خاطره خوب باشد صرف یادآوری اش کافی است که آدم را کیفورکند. بیخود نیست که حافظ از زیدی سخن می گوید که سرپیری معرکه گیری راه می اندازد و با یادآوری عشق شیرین ایام جوانی دوباره عاشق می شود و در مسیر این عشق نافرجام دیوانه ی زنجیری:

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد

آلبرکامو درکتابش به نام «بیگانه» گفته و چه خوش گفته که «اگر کسی یک روز در زندگی درست گذرانیده باشد می تواند ده سال در سلول زندان بماند و با یادآوری خاطرات پربار و شیرین گذشته سختی زندان را تحمل کند.»

ثبت خاطره و شعار بر دیوار

بعضی ها از سه زمان صحبت می کنند: گذشته، حال و آینده. پروفسور ای. اچ. کار نویسنده کتاب مستطاب «تاریخ چیست؟» می فرماید که ما فقط دو زمان داریم و بس: گذشته و آینده چرا که حال در هر لحظه به گذشته می پیوندد بدون این که هیچ کاری از دست ما انسان های فانی ساخته باشد. به این ترتیب زندگی هیچ چیزی نیست به جز خاطره و یاد. پس چرا آستین ها را بالا نزنیم و خاطره ها را با ثبت شان گرامی نشماریم؟

از خاطرات خوش گفتیم از بدش هم بگوییم که صرف یادآوری شان آدم را درب و داغان می کند. گاهی هر قدر هم تلاش می کنی که آن ها را از صفحه ی ذهن بپرانی همانجا کنگر خورده اند و لنگر انداخته اند. ادواردو گالیانو نویسنده ی نامدار آمریکای لاتین می فرماید: «هیچ چیز نمی تواند زباله ی خاطره را بپوشاند.»  کور بشوم اگر الکی بگویم من هنوز پس از حدود چهل سال که از شکنجه شدنم می گذرد خواب زندان و شکنجه و دار و جوخه اعدام می بینم. بیخود نیست که یکی از شاعران بزرگوار دوره قدیم گفته است:

این عقده ی غم که در دل ماست

از عمرگذشته حاصل ماست

به من آسمان جُل قاتمه رکاب نگاه کنید که مثل لکرپتی های دوره ی کاروانم. آن ها در ولایت خودشان ولگرد بودند و با پاهای پیاده درکنارکاروان می دویدند تا به دیار دیگری برسند و درآنجا نیز شغل شریف ولگردی را پیشه سازند. من پیراهن پاره با همه ی آس و پاسی هایم ده ها خاطره ی رنگ و وارنگ دارم. این قدر دوستان جان جانی داشتم که مثل حباب روی مرداب ترکیدند و رفتند که رفتند تا هنوز هم که رفته باشد. اینقدر دشمن های نتراشیده نخراشیده ی غضب آلوده بودند که وقتی سوءتفاهم فی مابین مان حل شد دست دوستی به طرفم فشردند و هنوز هم درخت دوستی را بارور می کنند که امیدوارم هرچه من خاک بکنم آنها عمر بکنند. سگ توی قبر خمینی بچه بکند که آنقدر از صمیمی ترین و پاکبازترین عزیزان ما را کشت که درباره ی خصایل انسانی هرکدام شان می توانم ساعت ها حرف بزنم.

جشن انار چینی

این بنده ی حقیرکه دارم این سطور برایتان می نویسم یک بار سرانگشتی شمردم دیدم در زندگی نه بارتا یک قدمی مرگ رفته ام به طوری که حتما باید می مردم و کشکی کشکی زنده ماندم. هیچ چیز قشنگ تر از این نیست که انسان احساس کند بیش از شش دهه است که زیادی و قاچاقی زندگی می کند. من در جهرم متولد شدم و تا چهارده سالگی پا از جهرم بیرون نگذاشتم. در آن زمان ما جهرم را مرکز جهان می پنداشتیم و حتی اصطلاحی داشتیم به نام «عالم و جهرم». درآن زمان حتی به گوشه ی ذهنم خطور نمی کرد که روزی در پهنای جهان آواره شوم و روزگارم طوری رقم بخورد که به پنج قاره ی جهان سفر کنم.

یک شب بی خوابی به سرم زد. رفتم به عالم نوجوانی و جوانی و درگیری هایم را در روابط عاشقانه، نیمه عاشقانه و شبه عاشقانه شمردم و شمردم و شمردم؛ به چهل و ششمی که رسیدم خواب مرا در ربود. فکرش را بکنید منی که خودم هم خودم را قبول ندارم، در ماجراهای این چنانی درگیر شده باشم. هستند آزاد زنان و آزاد مردان پرمایه ای در این دیار که خاطراتی دارند ژرف تر، زیباتر و پربارتر از این رهی بیدرکجا. پس چرا نباید بگویند و بنویسند و با نسل جدید و نسل های آینده پیوند برقرارکنند. من یکی که گدای خرد و دانایی گذشتگان هستم و هر دو دستم را برای دریافت توشه راهم که هر لحظه کوتاه تر می شود درازکرده ام.

می گویند پیری زمستان زندگی است. اگر از این رهی بشنوید، می گویم پیری می تواند زیباترین دوران زندگی آدمی باشد به شرطی که فرد پربار و پرمایه زندگی کرده باشد. در دوران جوانی، فرد تا دلتان بخواهد از زندگی می گیرد، مرتبا ریخت و پاش می کند و قدر زندگی خود را نمی داند؛ در دوران پیری است که انسان کوله باری از دانش و خاطره را با خود حمل می کند و از هر لحظه ی زندگی خودش لذت می برد چرا که زمان یک طرفه است و باید لحظه را دریافت. شاید در این رابطه است که شاعری شیرین سخن فرموده است:

بتابستان مستان می زمستان

بتا بستان زمستان می زمستان

در شهر ما جهرم به پیرزنان و پیرمردان می گویند «کامل» ـ کسانی که آردشان را بیخته اند و غربالشان را آویخته اند و زمانش رسیده که تجربه های تلخ و شیرین خود را به نسل آینده منتقل سازند. این وظیفه ای است انسانی، اخلاقی و حتی زیستی. بدبختی ما ایرانی ها این است که یک نفر با کد یمین و عرق جبین خانه ای می سازد و هنوز به سقف نرسانده فلنگ را می بندد. نفر بعدی خانه را خراب می کند و عمارت قناس تری را شالوده ریزی می کند. نفر سوم بیل و کلنگ برمی دارد و به جان این عمارت می افتد. به این ترتیب کار ما هیچوقت پی گیری نداشته و تجربه هامان کمتر و کمتر منتقل شده اند. باید این طلسم را بشکنیم و  بین داخل و خارج و بین نسل گذشته و نسل آینده یک داد وستد فرهنگی ایجاد کنیم.

با این دید بود که روزی از روزهای سعد و میمون خدمت با سعادت شاعر طنزپرداز و غزلسرای معاصر دنالی عزیز رسیدم و گفتم:

«اخوی بیا با نسرین و فرح و حسن صحبت کنیم و پیشنهاد کنیم بخشی در شهروند باز شود تحت عنوان در دهلیزهای پیچ در پیچ خاطره.»

اخوی دنالی اندکی تامل کرد و گفت:

«فکر بدی نیس ولی چرا موضوع را این قدر می پیچونی. اسمش را فقط بذار خاطره ها.»

دیدم حرف اخوی حرف حساب است و به قول معروف «حرف حساب کره ندارد.»

اخوی دنالی مرا تشویق کرد وگفت:

«اخوی غصه نخور. من خودم برات چند تا خاطره نقل می کنم!»

برای اخوی داستان معروف آن عرق کش حرفه ای در ایران امروز را تعریف کردم: یک روز یک عرق کش حرفه ای نیم خرواری کشمش گرفته بود و می خواست توی سرداب خانه شان عرق بکشه. زنش گفت: «این همه کشمش گرفته ای اگه مشتری پیدا نشد چی؟» شوهر با غرور دست به سینه ی خود زد و گفت «غصه نخور زن!  مشتری اش بالای سرش ایستاده.»

عرض کردم: «اخوی غمت نباشد. اگه هیچ تنابنده ای فرمایشی، خاطره ای، نقلی یا روایتی نفرسته. اگه اقبال یار بشه و شهروند موافقت کنه و این ستون را باز کنیم، من هرهفته خودم ازخورجین کذایی، خاطره ماطره ای بیرون می آرم و به خورد خلایق می دم تا چه پیش آید.»

یک شب از اقبال میمون و بخت همایون نسرین خانم الماسی را در برنامه ی جشن و هنرگیلان دیدم و آنقدر اندر مزایای ستون «خاطره ها» سخن پراکنی کردم که دل نازکش به رحم آمد و قبول فرمود. حالا این گوی و این میدان و این هم شما. ما انتشار خاطرات را از هفته ی آینده شروع می کنیم. برای ما خاطرات خودتان را بفرستید. لازم نیست که حتماْ پیر باشید که خاطره ی پربار داشته باشید. بسیاری از جوانان پیر عقل اند و بسیاری از پیران کودکند. واقعیت این است که بعضی درازای زندگی را طی کرده اند و برخی پهنای آن و فقط معدودی هستند که هردو این دو مسیر را درنوردیده اند. آورده اند که از شاعر قرن نهم هجری عمادالدین نسیمی پرسیدند: «چند سال داری؟» گفت: «نهصد سال.» پس بیایید به قول  کتاب آلیس در سرزمین عجایب «از بسیاری از چیزها سخن گوییم: از کفش ها و کشتی ها، از لاک کاغذ، از شاهان و کلم ها. آیا آب دریا جوش می آید و آیا خوک ها بال دارند؟»

خاطره ها را می توانید با نام اصلی برایمان بفرستید که در این صورت نورعلی نورخواهد بود. درغیراین صورت با هر اسمی که دلتان خواست بفرستید؛ چه علی خواجه چه خواجه علی. می گویند «مهم نیس قرمه سبزی را با قاف می نویسن یا با غین گوشتش زیاد باشه.» حالا که می رویم پای عمل، اگرجسارت نباشه چند تا پیشنهاد ناقابل دارم:

۱ـ خاطره ها را تا می توانیم کوتاه بنویسیم: از یک سطر تا حداکثر یک صفحه. توی این دنیای سریع اینترنتی دیگر کسی حال و حوصله ی خواندن مطالب طولانی را ندارد.

۲ـ سعی بفرمایید خاطره ای را نقل بفرمایید که نکته ای در برداشته باشد و عقل جان خواننده را برق وجلا  دهد. در بسیاری از خاطره ها حکمتی عملی نهفته است که در هیچ کتاب فلسفه ای نمی توان یافت.

۳ـ اگرنکته ای حکمت آموز در خاطره تان ندیدید، خاطره ای را نقل فرمایید که طنزی در آن نهفته باشد و یا لطیفه ای در آن باشد که لبخندی برلب ها نشاند.

۴ـ از نقل خاطره ای که مسائل شخصی و خصوصی دیگران را برملا می سازد و یا آزاری به دلی می رساند بپرهیزیم.

۵ـ در نگارش خاطرات تا آنجا که ممکن است زبانی ساده و بی پیرایه به کار ببریم و از کاربرد کلمات رکیک و مستهجن بپرهیزیم که به گسترش فرهنگ لاتی، که امروزه جمهوری اسلامی سردمدار آن است، کمک می کند.

۶ـ خاطرات تازه بدیع و اصیل باشند و پیش پا افتاده نباشد. چه فایده ای حاصل می شود از نقل خاطره ای مانند این که «دیشب برای ۷ نفر غذا بختیم و آنقدرخوردند که بی حال شدند.»

۷ـ شما می توانید اگر خاطره ی جالبی از دیگران به یاد داشته باشید آنرا با ما در میان بگذارید.  نویسنده ی شهیر هندی آر. کی. نارایان برخی از داستان های کوتاه خود را چنین آغاز می کند: «ازمردی پرگو شنیدم….»

بی صبرانه و با شور و شوق و شیدایی منتظر دریافت خاطرات ارزشمند شما هستیم. به قول اقبال لاهوری:

سحر در شاخسار بوستانی

چه خوش می گفت مرغ نغمه خوانی

برآورهرچه اندر سینه داری:

سرودی، ناله ای، آهی، فغانی

بلک مور، انگلستان

نخستین روز ژانویه ۲۰۱۳