خاطرات زندان/ بخش بیست و دوم

این را بگویم که وقتی مدیر کل امور حقوقی اداره کل اطلاعات استان و استاد اطلاعاتی دانشگاه داشتند می رفتند، سهرابیان – بازجوی اعزامی از تهران – که در آن “باز جویی آکادمیک” حضور داشت، مرا تا انفرادی ام همراهی کرد و در سلول را باز گذاشت و شروع به صحبت از این در و آن در کرد. او برای تظاهر در برابر ماموران بالاتر از خودش در را باز گذاشت تا به آنان بگوید، در ماموریت خود برای نصحیت زندانی، وقت و بی وقت فعال است. نمی دانم چطور صحبت را به “اشرف دهقانی” کشاند و تاکید کرد که او در انگلستان است و کلی ثروت به هم زده و چند شرکت در مالکیت اوست. من هم نه تأیید کردم و نه تکذیب، اما این سئوال برایم پیش آمد که چرا استاد اطلاعاتی با لحنی تایید آمیز از فرخ نگهدار سخن می گوید، و بازجوی تهرانی با لحنی نکوهش آمیز از اشرف دهقانی.  البته همگان می دانند این دو فعال قدیم اردوگاه چپ اکنون در دو جناح کاملا متضاد با هم قرار دارند و اساسا من به عنوان مدافع حقوق ملت عرب در ایران، پیوند سازمانی با این دو نداشته ام. پس از خروج از ایران نیز، گاهی، اتفاقی، فرخ نگهدار و همسرش را در برخی گردهمایی ها می بینم اما اشرف دهقانی را هرگز.

مانا نیستانی

کاریکاتور: مانا نیستانی

به هر تقدیر، من همچون سایر همنسلان ام تحت تاثیر دلاوری های جان باختگان سازمان های چریکی ضد شاه مثل مجاهدین خلق و فداییان خلق بودم و برای آنان احترام خاصی در دل داشتم، اما هیچگاه، نه قبل و نه بعد از انقلاب، به عضویت این سازمان ها در نیامدم. یک دوست قزوینی داشتم به نام محمد کاسه چی که با هم در دانشکده مدیریت دانشگاه تهران همکلاس بودیم. محمد کاسه چی – که انسان والایی بود – در سال ۱۳۵۲ در ارتباط با سازمان چریک های فدایی خلق مخفی شد. البته قبل از آن بارها کوشید مرا به این سازمان پیوند دهد. محمد کاسه چی در بحث های شبانه طولانی که با هم داشتیم، سعی می کرد مرا به زندگی مخفی و مبارزه چریکی تشویق کند. اما من که عربی می دانستم و به متون کلاسیک مارکسیستی دسترسی داشتم با شک و تردید به شیوه مبارزه چریکی نگاه می کردم. ضمنا با وجود سمپاتی به سازمان های مبارز ضد شاه، در ته دل ام، مبارزه آنها را مبارزه خلق خودم نمی دانستم.

آثار چپ و مارکسیستی در دوره شاه ممنوع بود و دانشجویان و روشنفکران همنسل ما با هزار بدبختی، جزوه ای ترجمه شده از چه گوارا یا رژیس دبره یا سایر انقلابیان آمریکای لاتین را گیر می آوردند و با ولع و مخفی کاری می خواندند. البته اکنون آثار کلاسیک مارکسیستی به وفور در جمهوری اسلامی چاپ و منتشر می شود. من در آن فضای خفقان زده، و دقیقا در تابستان سال ۱۳۵۱ ش سه ماه وقت گذاشتم و “کاپیتال” کارل مارکس را به زبان عربی در کتابخانه دانشکده حقوق دانشگاه تهران خواندم. کتاب در انبار کتابخانه خاک می خورد، و چون به زبان عربی بود، ساواک نمی دانست چگونه کتابی است و البته در آن فضای ساواک زده، هر عربی دانی هم جرأت نداشت به آن کتاب نزدیک شود. نیز آثار لنین و چه گوارا و جورج حبش را از منابع مختلف – از جمله طلاب حوزه علمیه قم – گیر می آوردم و می خواندم. اینها – اغلب – از بیروت و بغداد می آمد. بعدها اصل انواع داروین و ثروت ملل آدام اسمیت را هم به عربى خواندم.

نخستین نشریه مردم عرب

پس از انقلاب، محمد کاسه چی و همشهری همرزم اش، اصغر پشامی، مفقودالاثر شناخته شدند چون هیچ نشانه ای از آنان یافت نشد. گویا “تهرانی” بازجو ـ که اوایل انقلاب اعدام شد – به خانواده شان گفته بود که آنان در درگیری در یک خانه تیمی در اهواز کشته شده بودند.

من قبل از انقلاب با مبارزات ملت کرد ناآشنا نبودم اما پس از انقلاب و با گشایش فضای سیاسی، این مبارزات را به دقت دنبال می کردم. لذا تحت تاثیر اینان بود که ما در سال ۵۸ ش نشریه ای به نام “الکفاح” را منتشر کردیم که به زبان عربی و فارسی بود و شمارگان وسیعی داشت و در اغلب شهرهای استان توزیع می شد. گروه “الکفاح” ضمن دوستی با نیروهای چپ و دموکرات اوایل انقلاب، خط مشی ملی و مستقل عربی داشت. همین امر باعث شد تا فعالان عرب وابسته به سازمان چریک های فدایی خلق در هماوردی با نشریه “الکفاح”، نشریه “النضال” را منتشر کنند که البته شمارگان اش به پای “الکفاح” نمی رسید. “الکفاح” در اهواز و “النضال” در محمره (خرمشهر) منتشر می شد و تا آغاز جنگ در شهریور ۵۹ ش کمابیش منتشر می شدند. اما مهمترین یاور ما در تهران، جبهه دموکراتیک ملی بود که خلاصه ای از “الکفاح” را در نشریه خود به نام “همبستگی” چاپ و منتشر می کرد. دبیر کل این جبهه دکتر هدایت الله متین دفتری و موتور محرکه اش، شکرالله پاک نژاد بود. شعار گروه “الکفاح” ، “دموکراسی برای ایران و خود مختاری برای عربستان” بود که از شعار حزب دموکرات کردستان اقتباس شده بود.

من فکر می کنم در تاریخ معاصر ملت عرب در ایران، “الکفاح” نخستین نشریه عربی – فارسی  این ملت است که در داخل چاپ و منتشر می شد. پس از آن و در هنگامه جنگ ایران و عراق یعنی در فاصله سال های ۶۴ – ۶۲ ش ، بچه های عرب عضو سازمان “راه کارگر”، دو نشریه به نام های “نداء الکادحین” و” الکادح والحریه” را منتشر می کردند. در دوره اصلاحات (۸۴ – ۷۶ ش) هم سه نشریه عربی – فارسی در اهواز منتشر می شدند که البته مجوز وزارت ارشاد را داشتند . مهمترین اینها، نشریه مستقل “الحدیث” بود.

 وقتی در زندان از بازجوی تهرانی – همکار پیشین سعید امامی – پرسیدم چرا به عرب ها، مجوز نشریه عربی نمی دهید و وقتی هم می دهید، باید صاحب امتیاز، یا فارس باشد یا عرب وابسته به شما، گفت: “این یک امر طبیعی است چون استان شما منطقه حساسی است و ما به هرکسی اعتماد نمی کنیم”. البته ما با تشویق یکی از زنان عرب اهوازی توانستیم استثنایی در این قاعده به وجود آوریم. او به عنوان یک فعال مستقل، توانست امتیاز نشریه عربی – فارسی “الحدیث” را به دست آورد. احتمالا چون زن بود، نیروهای امنیتی، حساسیت کمتری نشان دادند.  این نشریه ها به تدریج و به دلایل گوناگون تعطیل شدند و اکنون برای نمونه حتی یک نشریه عربی یا عربی –  فارسی در اهواز و دیگر شهرهای استان منتشر نمی شود.

 

 بخش بیست و یکم خاطرات زندان را در اینجا بخوانید

* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو کانون نویسندگان ایران، عضو کانون نویسندگان سوریه  و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.