بخش دوم

مستر پل: فکر کردم در دورانی که بین ایران و آمریکا درگیری های فراوانی در جریان است، آیا ممکن است من کار اشتباهی را انجام داده بوده ام که حالا باید به نوعی تقاص آن را پس بدهم؟

به خود گفتم: هر چیزی می تواند امکان پذیر باشد!

و ناگهان به یاد “عنات” افتادم. دوست و شاگردم در دزفول که بسیار دوستش داشتم و برایش ارزش قایل بودم. به خاطر کیفیت های قابل احترامش، به خاطر بی ریایی، صداقت و رک بودنش. من معلمش بودم و از او بزرگتر بودم؛ اما دوستی مان یک ارتباط متساوی و بدون هیچ نوع سد و مانعی بود. به یاد می آورم که در زمانی که در دزفول بودم، او یا شاید یکی از افراد خانواده اش به من مقداری عکس دادند از مراسم دسته های سینه زنی و زنجیر زنی مراسم ماه محرم در دزفول. “عنات” به من گفته بود که “می توانی این عکس ها را فقط برای خودت نگه داری، اما هیچکس دیگری نباید به این عکس ها دسترسی پیدا کند. اگر غربی ها به این عکس ها دسترسی پیدا کنند و آنها را در مجلاتشان چاپ کنند، بسیار بد خواهد شد. چون درباره مسلمانان شیعه اظهارنظرهای نادرست خواهند کرد.”

به یاد می آورم که به او گفتم: “نه…نه…نه… مطمئن باش که هیچکس غیر از خودم عکس ها را نخواهد دید اصلن نگران نباش.”

عکس ها را گذاشتم توی کیفم و با خود به آمریکا آوردم.

سال ها از این موضوع گذشت. من معمولن بسیار سفر می کردم و وسایلم را در خانه بستگانم می گذاشتم. بعد از سال ها متوجه شدم که بعضی از عکس هایم گم شده اند و هر چه سعی می کنم آنها را پیدا نمی کنم. به نظر می رسید که یکی از بستگانم به عکس های من دسترسی پیدا کرده بود و بعضی از آنها را با خود برده بود. شاید هم عکس ها را به دوستانش نشان داده بود و آنها از او خواسته بودند که عکس ها را داشته باشند. شاید تعدادی از آنها هم در جایی چاپ شده بوده اند و آن عکس های چاپ شده به دزفول رسیده باشند! آن گاه این تصور پیش می آمده که کسی پشت چنین عمل شرمسارانه ای ایستاده بوده است!

چه کسی گناهکار است؟…..

ـ خب … معلوم است. مستر پل! این نشان می دهد که او دوست ما نیست. او از دور به ما می خندد و این عکس ها را به اینجا و آنجا داده که ما را دست بیندازند و مورد تمسخر قرار بدهند!

همچنین این فکر به ذهنم آمد که در زمانی که در ایران به کار مشغول بودم؛ جوان و بی تجربه بودم (البته باید بگویم که هنوز هم به نوعی آدم پخته ای نیستم!) و ممکن است حرف هایی به زبان آورده ام و جوک هایی گفته ام که بدون آن که خودم متوجه باشم جاهلانه و اهانت آمیز بوده اند. ایرانی ها به من اجازه می دادند که آزادانه هر چه دلم می خواهد به زبان بیاورم و به جوک هایم هم می خندیدند. اینها همه در فکرم بودند و فکر می کردم که شاید حالا مردم این جوک ها را به یاد آورده اند و می گفته اند که ما اجازه نمی دهیم که چنین آدمی اینطور به ملت و کشور ما توهین کند! من به تمام این ها فکر می کردم و به خود می گفتم: “این تماس تلفنی به منزله یک فرصت است!”

من آدمی هستم که دوست دارم به فرصت ها و احتمالات زندگی نگاه کنم و به آنها اجازه بروز بدهم و در عین حال آدم بسیار محتاطی هستم. به خود گفتم اگر یک در ده امکان خطری برایم باشد و کسی بخواهد مرا اذیت کند، من نباید به این فرصت پاسخ بدهم. و بعد از خود پرسیدم: آیا بهتر نیست که به این موضوع دوباره فکر کنم و به این فرصت پاسخ بدهم؟ و به ملاقات آنها بروم و ببینم که آنهایی که می خواهند مرا ببینند چه کسانی هستند؟

در همین جا بود که نوول جوزف کنراد “لُرد جیم” به خاطرم آمد. “لرد جیم” در پایان نوول به این نتیجه می رسد که برای اشتباهاتی که مرتکب شده است باید تنبیه شود. و او این تنبیه را می پذیرد. بعد به خود گفتم:  “بله… من باید برم. آدم چه می دونه چه اتفاقی ممکنه بیفته!”

اعظم و عزت مرا دعوت کردند. به فرودگاه رفتم و به آنها نگفتم که چه لباسی می پوشم و اصلن من چه شکلی هستم. سلانه سلانه از هواپیما پیاده شدم. به توالت رفتم و کمی به سر و وضعم رسیدم. در کیفم را باز کردم. چیزهایی را جابجا کردم و بعد آرام آرام شروع کردم به رفتن به طرف در خروجی. تقریبن آخرین مسافر هواپیما بودم. همین طور که داشتم راه می رفتم، ناگهان صدای داد و فریاد شادی بخشی را از دور شنیدم و ناگهان دو خانم به طرفم آمدند با لبخند و بغلم کردند. گفتم: بله… این دو خانم (تو و خواهرت اعظم) باید کسانی باشند که مرا دعوت کرده اند! ابتدا فکر می کردم که آنها از یک خانواده متمول آمده اند که من بارها به خانه آنها رفته بوده ام، اما نه… آنها تنها یک بار مرا در زندگیشان ملاقات کرده بوده اند! و همین… بله… همین موضوع مرا به طرز شگفت انگیزی تحت تأثیر قرار داد و مرا مطمئن کرد به خودم که من یک انسان تأثیرگذار در زندگی دیگران بوده ام. و این به خاطر تجربه های معتبری است که در زندگی داشته ام. نه این که به موفقیت هایی نائل آمده باشم، بلکه انگار به من زندگی ای داده شده که بازتابی از شکوه الوهیت در آن باشد. مثل تفکر کالونیست ها در قرون وسطا که معتقد بودند که هر رخدادی بازتاب شکوه خداوند است. شما ممکن است که در تمام عمرتان کارهای شایسته انجام داده باشید؛ اما لزوماً ممکن است که به بهشت نروید. ممکن است که بارها در زندگیتان سقوط کرده باشید و خداوند شما را بخشیده باشد و شما را با یک نوع نیروی معجزه آسایی به زندگی برگردانده باشد… به هرحال، من در چنین فضای فکری ای موج می زدم. همچنین افکاری داشتم که تلاش می کردم و دوست داشتم که آنها را برای شما و اعظم بیان کنم. وقتی که جوان بودم قدرت شگرفی از نیروی هستی را در وجودم احساس می کردم و گویی چنین بارقه هایی هم مرا در کهنسالی دنبال می کنند. گویی یکنوع تقارن در این دو برخورد موجود است:

۱ ـ من انتظار چنین شفقت و پشتگرمی را از هستی نداشته ام و در پی آنها نبوده ام.

۲ ـ من شایستگی آنها را ندارم، اما هم در جوانی و هم کهنسالی آنها پیوسته در جستجوی من بوده اند. در چنین شرایطی وقتی که به اینها فکر می کنم، احساس سبکی می کنم در درونم و پُرم از حس امید و خوشبینی. احساس می کنم یک آدم “نرمال” هستم. و اصلن برایم مهم نیست که اگر در کشور خودم یک آدم “فراری” و “گریزان از اجتماع خشمگین” قلمداد شوم. دیگر بسیاری چیزها برایم اهمیتی ندارند. من به سادگی یک آدم “عادی” هستم که می توانم لحظات خوشبختی داشته باشم.

ایرانیان یک فرهنگ دیرینۀ مستحکم و استوار دارند، اما فکر نمی کنم که آمریکاییان بتوانند این وجه را تشخیص بدهند. آنها این ارزش ها را نمی بینند. به خصوصیاتی که بسیار اهمیت دارد یعنی روابط احترام آمیز و متمدنانه انسانی ارزش نمی گذارند. اگر یک ملت به چنین ارزش هایی ملبس باشد؛ می تواند به راحتی بسیاری از مشکلات را حل بکند و خصومت های بین کشورها را برطرف کند. اگر روابط احترام آمیز باشد و شفقت هم در کار باشد، معضل ها کودکانه، بی معنا و مسخره به نظر خواهند رسید.

این نکته بسیار مهمی است که شما بر آن انگشت گذاشته اید. اما آیا عقیده دارید که بشر با قدرت بی انتهایی که برای تغییر دارد؛ واقعن می تواند با قدرت عشق و شفقت با درک از شرایط متقابل و نیازهای فردی و جمعی، به راحتی خصومت ها را حل کند؟

ـ البته…

تأثیرگذاری های فردی شاید به نظر ایده آلیستی برسد، اما می تواند در تغییرات یک جامعه بسیار موثر باشد!

ـ بله… من در این زمینه مثل یک ایرانی فکر می کنم. با فرهنگ عمیقی که در خود ذخیره دارد… وقتی که عاطفه متقابل و روابط احترام آمیز متقابل برای امنیت فردی و اجتماعی در یک جامعه موجود باشد، آدم نیازی به دزدی و کلاهبرداری و این جور چیزها پیدا نخواهد کرد. و ثروت و شهرت و مقام و قدرت اهمیت شان را از دست خواهند داد. به شرط این که آدم به این ویژگی ها عمیقاً معتقد باشد. من تاریخ را بسیار دوست دارم و تاریخ را از دریچه های مختلف مطالعه کرده ام. یکی از اساسی ترین رخدادهای تاریخی، انقلاب صنعتی در سال های ۱۷۵۰ بود که اثر مهمی بر زندگی انسان گذاشت. انسان این توانایی را در خود دید که به آهن و فلزات دیگر شکل ببخشد و تولید مواد غذایی سریع و آسان گشت، اما وقتی که آدم به گذشته فکر می کند؛ می بیند که در مقایسه با انقلاب صنعتی، امپراتوری عظیم پارسیان که طولانی ترین، ثروتمندترین و قدرتمندترین امپراتوری در جهان بود، نتوانست به پیشرفت های اقتصادی چشمگیری دست بیابد و شاید سالانه فقط یک درصد افزایش تولید داشته است. حالا بعد از اینهمه سال در غرب می توان این چیزها را با استناد مورد سنجش قرار داد. کشورهایی در جهان بوده اند که طی سال ها فقط ۱۰% افزایش تولید اقتصادی داشته اند. کشورهایی مل تایوان، ژاپن، کره جنوبی و چین. و حالا می بینیم که مردم این کشورها در طی سال های اخیر به ثروت و درآمدهای زیادی دست یافته اند.

می خواهم در این زمینه به دو موضوع اشاره کنم.

موضوع اول اینست که: انقلاب صنعتی یک دستیابی بسیار شگفت انگیز است. با تمام پیشرفت های تکنیکی و دستیابی های کیفی، حالا مردم می توانند به آسانی و به راحتی پیشرفته ترین وسایل کامپیوتری، ارتباطی و سرگرم کننده را داشته باشند. ماشین و خانه های مجلل، خوش ساخت و غیره داشته باشند و مسئله گرسنگی تقلیل یافته است. در گذشته، حتی ۲۰۰ سال پیش حتی پادشاهان هم نمی توانستند رویای چنین چیزهایی را در ذهن داشته باشند. ما در چنین زمان بسیار کوتاهی توانسته ایم به پیشرفت های قابل توجهی دست بیابیم. ما باید تاریخ معاصر را مورد ستایش قرار بدهیم و با وجود تهدیدهایش محترم بشماریم. مهمترین موضوع، “مشارکت” در کار است. مثلن شما یک تی شرت را که در حراج به قیمت ۳ دلار و ۵۰ سنت از مغازه ای مثل والمارت می خرید، کتان این تی شرت ممکن است در مصر تولید شده باشد، در گواتمالا بافته و دوخته بشود و رنگ آن مثلن از چین آمده باشد. و می بینیم در یک زمان بسیار کوتاهی می تواند هزاران هزار تی شرت با رنگ ها و طرح های مختلف تولید و به بازار عرضه بشود. و ما بر اساس میل و سلیقه مان می توانیم تی شرت های مختلفی با رنگ ها و طرح های مختلفی خریداری کنیم. مشارکتی که در تولید چیزهای ساده موجود است، حقیقتاً قابل ارزش است. باید یک قدم عقب بگذاریم و با حس امتنان اینهمه مشارکت انسانی را مورد تقدیر قرار دهیم.

اما موضوع دوم: مسئله داشتن اختلافات، درگیری ها و کشمکش های دردناک بین انسان هاست. و مسئله تولیدات اسلحه برای کشتار که انسانی به راحتی انسان دیگر را بکشد! بودجه نظامی بی نهایت بالاست. در آمریکا و بویژه در کشورهای دیگری که بودجه مالی بسیاری ندارند از جمله کره شمالی، من با تولید تمام این ابزارهای جنگی درتعارضم. بویژه که مردم عادی به راحتی قادر باشند که این اسلحه ها را در منزل خود داشته باشند. تصور کنید اگر یکی از این آدم های عادی دچار اختلالات روانی باشد، ممکن است در یک لحظه خاص و ویژه مثلن از دست همسرش عصبانی باشد و یا بالعکس همسرش از دست او عصبانی باشد، و او ناگهان خیلی ساده تپانچه را از غلاف بیرون بکشد، ضامن اش را رها کند و به همسرش شلیک کند قبل از این که بتواند بر خشمش غلبه پیدا کند!

خب اگر ما بتوانیم مسایل را صلح آمیز حل کنیم، می توانیم در بهشت برین زندگی کنیم. در چنین بهشت برینی انسان ها می توانند به هر کجا سفر کنند، بدون وحشت از گرسنگی، غذا در اختیار داشته باشند، تحصیل برای همه رایگان و یکسان باشد و بهداشت و درمان رایگان به سهولت در اختیار مردم قرار گیرد، مراکز ورزشی برای همه مردم مهیا باشد و برای کسانی که به دنبال تجربه های ماوراء زندگی عادی هستند، پزشکان راه حل مبارزه با سرطان و بیماری های مختلف را پیدا کنند و کار و وسایل درمانی همگانی شود. اما… اگر راه خصومت و دشمن افروزی برگزیده شود، علائمش عدم اعتماد، خودبزرگ بینی و چپاول چه در وجه فردی و چه اجتماعی و سیاسی خواهد بود. ما باید به پیشرفت های سریعی در زمینه حل روابط درون شخصیتی، نائل بیاییم. می گویم روابط درون شخصیتی به عنوان یک موضوع استعاری بین روابط سیاسی و ملی بین کشورها….

خب… انگار خیلی حاشیه رفتم. بگذار برگردم به دزفول ـ ایران….

Paul-15
Paul-18
Paul-16
Paul-23
Paul-25
Paul-24

کمی درباره برنامه روزانه تان وقتی که در دزفول زندگی می کردید، توضیح بدهید.

ـ می توانم برنامه روزانه ام را اینطور خلاصه کنم. بعضی روزها صبح خیلی زود از خواب بیدار می شدم و می دویدم. چونکه وقتی که در آمریکا بودم عادت داشتم که بدوم.

گفته بودید که تمرین بوکس هم می کرده اید درست است؟

ـ بله… الان توضیح می دهم! گاه آنقدر زود از خواب بیدار می شدم که مردم هنوز خواب بودند. حتی پرنده هم در خیابان ها پر نمی زد. یک سگ عوعو می کرد و بعد همه سگ ها شروع می کردند به عوعو کردن و مردم را بیدار می کردند. من در خیابان های ساکت و خلوت دوچرخه سواری می کردم و گاهی هم به تمرینات بوکس می پرداختم، خودم را جوری آموزش می دادم که چطور در حملات سریع باشم. فکر می کردم هیچکس از این تمرینات بوکس خبر نخواهد داشت. اما خدمتکاری بود در خانه ای که در آن زندگی می کردم که همه کارها، حرکات و تمرینات بدنی مرا زیر نظر داشت و از شکاف در اتاق با کنجکاوی به من نگاه می کرد که ببیند من در اتاق چه می کنم. به خاطر می آورم که صاحب خانه که اهل تهران بود؛ و در دزفول دور از خانواده اش تنها زندگی می کرد، وقتی که می دید زن خدمتکار دارد از سوراخ و شکاف در مرا می پاید و در کار من فضولی می کند؛ سرش داد می کشید و دعوایش می کرد، و من دو کلمه “زهرمار” را به خاطر می آورم!

زن خدمتکار که انگار از دهات اطراف بود، از من خوشش می آمد. شاید از نظر او من مردی بودم که انگار از کره مریخ آمده بودم. گاهی دوست داشت که با من صحبت کند. منم خوشم می آمد که با او صحبت کنم. شاید او هم برای من یک آدم عجیب و غریب بود! او عادت داشت که با یک تکه ذغال بازی کند. آن را از یک دست به دست دیگر می انداخت. من سر به سرش می گذاشتم و به او می گفتم که تکه ذغال را به طرف من پرت کند و او پرتابش می کرد و من بازی گونه خودم را به در و دیوار می زدم و داد و فریاد می کشیدم و او از ته دل غش غش می خندید.

من مطمئنم که او تجربه این بازی را به کسان دیگری گفته بود. یکبار او را دیدم که در حیاط خانه قلیان می کشد. با اشاره به او گفتم که می خواهم قلیان کشیدن را امتحان کنم. زن خدمتکار قلیان را به من داد و من بازی گونه شروع کردم به سرفه کردن، آنطور که مثلن دارم از دود خفه می شوم و از حال می روم! زن خدمتکار غش غش می خندید و از ادا درآوردنم کلی شنگول می شد!!

 زن خدمتکار چه شکلی بود. ظاهرش چطور بود؟

ـ تصور نمی کنم که چادر به سر داشت. لباس پوشیدنش بیشتر به نوع لباس پوشیدن زنان دهات شبیه بود. زینت آلاتش هم همین طور. دست ها و صورتش خالکوبی شده بود و در اثر ممارست با آفتاب و سرما و باد و خاک و گرما مثل چرم بود. انگشتانش هم سخت و زمخت و پارسنیده و رگ رگی بودند.

چند ساله بود؟

ـ بیست و چند ساله!

پس زن جوانی بود؟

ـ بله، اما او دختری نبود که یک مرد جوان توی راه مدرسه می بیند و دختر یک جوری به مرد نگاه کند و رویا بافی کند که مرد این ارتباط درونی را حس کند و مثلن پیش خودش فکر کند: که شاید من با این مرد غریبه ازدواج کنم. و با ازدواج با او چون همه او را می شناسند پس از آن آدم ها به من توجه خواهند کرد و چشم هایشان درخشان خواهد شد… او دختری نبود که با چشم هایش به من بگوید: “از من خوشت می آید؟ چون من از تو خوشم می آید!”

آیا واقعن چنین برخوردهایی با دختران جوان در دزفول داشته بودید؟

ـ بله… دخترها به من نگاه می کردند. به من لبخند می زدند و چشم هایشان درخشان می شد. و ما شاید می گفتیم: “سلام علیکم! حال شما خوبه؟” چیزهایی مثل این…. اما با این زن خدمتکار یک تجربه و کنجکاوی باز بود. شاید فراتر از کنجکاوی… این که “تو یک آدم بیگانه هستی!”

از تجربه های روزمره دیگر بگویید.

ـ من عادت داشتم که در روز دو لیوان شیر بنوشم و پیدا کردن شیر پاستوریزه در دزفول کمی مشکل بود. جایی را بالاخره پیدا کردم که شیر پاستوریزه بخرم و نیازی به یخچال نداشته باشم. بعد از تمرینات روزانه یکی دو لیوان شیر می نوشیدم. بهترین لباس هایم را می پوشیدم. معمولاً کت و شلوار و کراوات می بستم. سوار دوچرخه ام می شدم و به طرف مدرسه حرکت می کردم. بعضی اوقات درس می دادم. اینجا کار اصلی من نظارت بر شکل تدریس آموزگاران در کلاس های درس بود. به آنها می آموختم که چطور از کتاب های درسی چاپ شده استفاده کنند، و شیوه تدریس را بیاموزند. نوع ویژه ای از تکنیک آموزشی بود. بعضی اوقات هم به دانش آموزان جوان یا میانسالان انگلیسی درس می دادم. یک آموزگار زبان انگلیسی بود که محل زندگیش نزدیک مدرسه بود و معمولاً از من می خواست که هر روز ناهار را با هم بخوریم و او همچنین روزنامه های انگلیسی زبان را برایم می خرید تا من اخبار روز را به زبان انگلیسی بخوانم. من اغلب به بخشندگی اش فکر می کنم به این که هر روز مرا به ناهار دعوت می کرد و یا برایم روزنامه می خرید و من تصور نمی کنم که هیچوقت بخشندگی هایش را جبران کرده باشم! و بعد، بعدازظهرها و یا غروب ها باز هم کلاس داشتیم و بعد از پایان کلاس ها به منزل بعضی از مردم دعوت می شدم بر سر سفره نان و نمک شان… و این سفره های شام با بخشندگی تمام و بدون هیچ چشم داشتی با شادابی کامل با من قسمت می شد. وقتی که به این همه بی ریایی فکر می کنم حس ویژه ای به من دست می دهد، این که آنها بزرگوارانه با من مثل یک شاهزاده رفتار می کردند و بهترین هایشان را با من قسمت می کردند. بعد از این که غذایمان را تمام می کردیم، بچه ها و زنان باقی مانده غذا را صرف می کردند. فکر کردن به این، احساس بدی به من می دهد.

این شب ها یک نوع حس رها شدگی از درد را به من می داد. یک نوع تسکین. یک نوع آرامش. در این شب ها مردم موسیقی ایرانی را به من شناساندند و در این مدت یک کلکسیون از آهنگ های ایرانی برای خودم درست کردم و هنوز این کلکسیون را در منزلم دارم. من می خواستم این کلکسیون را به تو تقدیم کنم و امیدوار بودم که در مدت اقامتت در اینجا چند تا از آهنگ ها را با هم گوش کنیم و شراب شیراز بنوشیم و این آهنگ ها و آوازها و افکار پشت ترانه ها را به خاطر بیاوریم و با هم این آوازها را بخوانیم، “با تو رفتم، بی تو باز آمدم، بر سر کوی تو دل دیوانه….”

متاسفانه زمان کوتاه است و امیدوارم اگر دفعه دیگر رضایت دادی و به شهر من و خانه من آمدی، من دستگاه پخش صفحه هایم را آماده کنم، نگاهی به کلکسیونم بندازی و چند آهنگ را انتخاب کنی، البته این آهنگ ها خاطرات زیادی را در من زنده می کند و افکار و احساسات ویژه ای را در من بیدار می کنند. شاید هم یک جوری مخصوصاً این کار را کردم که تو دفعه دیگر به اینجا بیایی!!

شیطون!!

ـ چی گفتی؟

هیچی! به من گفته بودید که در همان سال های سفرتان به ایران، به افغانستان و هند و پاکستان هم سفر کرده بوده اید.

ـ بله. وقتی که من در مشهد بودم به خودم گفتم شاید خوب باشد که از اینجا به هند هم بروم. مسلماً برای رفتن به هند باید از افغانستان گذر می کردم. در آن زمان بیماری وبا شیوع پیدا کرده بود و به ما گفتند که برای رفتن به این کشورها باید واکسن بزنم. جایی که باید واکسن می زدم یک صف طولانی وجود داشت. من سعی کردم که راهی پیدا کنم که اینقدر معطل نشوم. ناگهان یک سرباز با تفنگش به طرفم آمد و گفت: “برو توی صف و منتظر بمون!” منم گفتم: “باشه بابا جون… باشه!!” من به آخر صف رفتم و بالاخره بعد از مدتی معطلی واکسن زدم. بعد از راه مرزی ایران و افغانستان به افغانستان رفتم، پاسپورت و ورقه واکسیناسیونم را به ماموران نشان دادم، و آنها گفتند: “باشه… بفرمایید” من در آنجا بود که متوجه شدم که افغانستان بسیار با ایران تفاوت دارد. عجیب بود که آن طرف مرز آدمها، ساختمان ها و معماری شهر متفاوت بود، اگر ایران درآن زمان به نوعی مثل سال های ۱۹۴۰ آمریکا برای آدم باشد، افغانستان در مقایسه، مثل زندگی در قرن دوازدهم بود. قرن دوازدهمی که جاده ها تقریبن اسفالت شده بودند. تصور می کنم روس ها از هرات تا جنوب، جاده سازی دو طرفه کرده بودند، اما آمریکایی ها بقیه جاده ها را ساخته بودند. جاده ها از قندهار تا کابل سه خطه بودند. مغازه ها معمولن اجناس چینی می فروختند و اجناس آمریکایی بسیار کمی هم برای فروش موجود بود، اما هرات برایم شهر فوق العاده ای بود. غذا در آنجا بسیار ارزان بود. در آنجا می توانستی غذای کاملی را بخوری (با گوشت و سیب زمینی و برنج و مقداری هم سبزیجات و چای با شیر و شکر) و برای چنین غذای کاملی فقط ۱۱ سنت بپردازی! در آنجا بود که برای ۱۱ سنت یک پرس غذای دیگر سفارش دادم! اتاق بسیار بزرگی را در یک هتل اجاره کردم که فقط می بایستی شبی ۵۰ سنت بابت اجاره بپردازم. البته ملافه ها بسیار کثیف بودند و رنگشان به سیاهی می زد، به صاحب هتل گفتم: “ممکنست ملافه های تمیز به من بدهی؟” صاحب هتل گفت: “اصلن نگران نباش فقط اروپائیان روی این ملافه ها خوابیده اند!”

منم گفتم: “باشه، عیبی نداره!”

و شب همانجا خوابیدم.

روز بعد به قندهار رفتم. در راه ها و جاده ها متوجه شدم که چقدر این کشور بکر و دست نخورده است. مردم معمولن گاری های کوچکی داشتند، وسیله نقلیه عمومی شان تاکسی های کوچک و درشکه های اسبی بودند. لباس های یک تکه زیبایی بر تن داشتند با نقش و نگارهای دست دوز ابریشمی که بسیار جلب توجه می کرد و به شدت زیبا بود. پس از قندهار به کابل رفتم. در آنجا بود که با یک نوع ورزش که به نظر خشن می آمد، (شاید چوگان بازی بوده باشد) آشنا شدم که اسب سواران می بایستی یک خوک را با خشونت از دست طرف مقابل می ستاندند.

سفرم در افغانستان بیشتر گشت و گذار و مشاهده در چند و چون زندگی در آنجا بود. از کابل به پاکستان رفتم و به شهرهای مختلفی همچون پیشاور و لاهور سفر کردم. در این سفرها مقادیر زیادی اجناس خریدم و آنها را در مرکز اداره سپاه صلح در لاهور به امانت گذاشتم تا بعداً آنها را با خودم به آمریکا بیاورم. شنیده بودم و در روزنامه ها خوانده بودم که بین هند و پاکستان اختلافات زیادی بر سر کشمیر دامن زده شده است، تصور نمی کردم که این اختلافات چندان عمیق باشد. من آخرین قطاری را که از لاهور به آمرته می رفت سوار شدم. آمرته را شهری بسیار زیبا یافتم با دریاچه هایی که اطرافشان را برای عبور عابرین با سنگ مرمر فرش کرده بودند. خاطرات سفرم از پاکستان ـ کشمیر و هندوستان را به زمان دیگری محول می کنم، چرا که سفری ویژه در بحبوحه جنگ بود.

 متشکرم.

یک نکته: این مصاحبه به زبان انگلیسی در ماه دسامبر ۲۰۱۵ انجام گرفته است. مستر پل در اپریل ۲۰۱۶، بعد از سال ها سفری به ایران داشت که در یک گفتگوی دیگر نقطه نظرهای او را درباره ایران امروز و تفاوت هایش را با ایران دیروز بیان خواهد داشت.

بخش اول را این جا بخوانید