از خوانندگان

انگار دیروز بود، راستی راستی دو ماه گذشت و من مانده ام و قول و قرارهایم با شما!  همین دیروز بود که انتخابات هیات مدیره  ایرانیان کانادا  به پایان رسید و فصلی جدید در زندگی اجتماعی من رقم خورد. عهد و پیمانی جدا نشدنی با تک تک شما  چه موافق و چه مخالف بسته بودم  که تمام تلاش و کوشش خود را در جهت پویایی این نهاد مبذول دارم. شور و حال عجیبی در من بود و ذوق و شوق برنامه های مختلف را در سر می پروراندم. ساعت ها با دوستان و علاقمندان و زحمت کشان کامیونیتی به بحث و تبادل نظر پرداختم و سعی کردم با قدم های استوار و محکم رو به جلو حرکت کنم. این مرقومه گزارشی است از عملکرد دو ماهه این حقیر به عنوان عضوی از هیات مدیره کنگره ایرانیان کانادا که سعی کردم با زبانی طنزگونه  با شما درمیان بگذارم که خاطر دوستی را آزرده نکند که به قول شاعر شیرین گفتار:

تا توانی دلی به دست آور

دل شکستن هنر نمی باشد

و اما دنباله داستان، همانطور که بهتر می دانید بسیار علاقمند بودم که با آغاز به کار کنگره ایرانیان در فصل جدید، تصویری متفاوت به جامعه منتقل نماییم. برای این مهم تمام تلاش و ابزار لازم را به کار بستم و آغاز به رایزنی های مختلف نمودم دست به دامان دوستان مختلف از همه گرایش های فکری  شدم تا از تجربیات همه آنها بهره مند شوم،  بالاخره زمان اولین جلسه کنگره ایرانیان فرا رسید.  با هزار فیس و افاده شروع به حرکت کردم.  تقریبا خودم رو در مجلس شورای ملی می دیدم و منتظر راننده و محافظ و هورا کشیدن مردم بودم که یک هو دیدم از حواس پرتی ظرف غذام رو از سرکار برنداشتم و ضمنا  از این چیزها هیچ خبری نیست، تازه باید عجله کنم که دیر نرسم. پشت در وایسادم که یک شیر پاک خورده بیاد در رو باز کنه و برم داخل، گفتم الان با روی باز مورد استقبال قرار می گیرم و کیف چرمی، کامپیوتر، کارت ویزیت و خلاصه خیلی چیزها تحویل می گیرم، البته که  هیچ خبری نشد!

گفتم شاید در اول جلسه یک اتفاقی میافته، شیرینی، قهوه، میوه مگه من نماینده سیصد هزار ایرانی نیستم ببخشید سیصد و چندی، البته نقل به مضمون! نه هیچ خبری نبود. جلسه اول کنگره ایرانیان کانادا برگزار شد. همانطور که می دانید اصولا در جلسه اول به رای گیری برای مسئولیت های کنگره می پردازند، که شرح بسیار بسیار مختصری از جلسه را می توانید در گزارش های هیات مدیره ملاحظه فرمایید.

پس از این جلسه فهمیدم که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست و باید جزمی دیگر کرد. تازه به خونه رسیدم و یک کم گل گاو زبون و چای نبات و آن غلط کردن که دوباره به خود اومدم و گفتم بابا باید تلاش کرد مگه آخر دنیاست. برو پسر تو از نسل رستم هستی، تو که نباید بیدی باشی که از این بادها بلرزی. اصلا تو خود اوباما هستی، تغییر، تغییر!

دوباره حرکت کردم. رایزنی پشت رایزنی تا جلسه بعدی هیات مدیره،  تصمیم گرفتم تیپم رو هم عوض کنم، البته ناگفته نماند که همیشه یک توطئه انگلیسی در کار هست، اصلا همش کار انگلیس ها و روس هاست که یک تصمیم می گیریم با یک عده ای، بعد می بینی خودت موندی و حوضت. قبل از جلسه هیات مدیره یک سری از بزرگان هیات مدیره رفتند پشت درهای بسته و تصمیمات فوق سری گرفتند، خلاصه من رو هم دعوت نکردند به  جلسه، فکر می کنم پشت سرم خیلی حرف زدند حتما می گفتند  ایشون از عوامل کودتاست، فکرهای برانداز داره، آی ای دل غافل جایی برای نظر مخالف نبود. بر اساس دمکراسی تنظیمی این شد که به استحضارتون رسید. یک عده از دوستان به جاه و مقام و حشمت رسیدند و بهره مند از تمام مزایا و من موندم و حسرت یک نشان  پست الکترونیکی و کلید در ورودی و القاب پرطمطراق! تازه دلم می سوزه که کت و شلوار گرون قیمت خریدم، کیف چرمی خریدم، خودم برای خودم کارت ویزیت چاپ کردم، کلی به دوستان نزدیکم وعده و وعید دادم که تورو مدیرکل فلان قسمت می گذارم، نشد که نشد.

تا چند روزی از انظار قایم شدم، به تلفن ها جواب نمی دادم تا اینکه دیدم تو جراید شهر عکس هاشون رو چاپ کردند. خیلی تلاش کردم عکسم رو پیدا کنم یا اسمی از خودم رو، نخیر، نبود، تازه تو وب سایت و فیسبوک کنگره هم که هیچ دسترسی بهش ندارم من رو گذاشتند ته جدول، یادم به لیگ قهرمانی فوتبال افتاد که تیم های ته جدول وضعشون خراب هست و می رند به زودی دسته دوم.  شک کردم گفتم مگر نه که من جزو هیات مدیره ام بالاخره جزو این نه نفر که هستم!  یواشکی به خودم گفتم این دفعه کارکار مش قاسمه. مش قاسم میخواد از این طریق به همه مردم اطلاع بده که  این سزای کسی است که به فکری غیر از فکر اکثریت عمل می کنه. البته گفتم پس بجنگ تا بجنگیم.  به قول صمد با انگشت تو چشم من می زنید منم میرم پاشنه در هفته نامه شهروند رو می کنم و  دم در دفتر آقای حسن زرهی بست می شینم تا نامه ام رو چاپ کنه حداقل حقیقت ماجرا را بگم به شما، بعد طلبکار نشید بگید نماینده بی لیاقت نمی خواید. از طرفی هم بگم شرمنده م دستم کوتاه هست. درضمن  هی به من نامه ننویسید، زنگ نزنید که چه و چرا، بابا، من از هیچ چیز خبر ندارم. با من مشورت نمی کنند. در مورد این نامه هایی که برای شما می فرستند و جلسه هایی که می گذارند  من اصلا در جریان نیستم. بهم گفتند قبلا هم این طوری بوده خلاصه هر چی می کشیم از تیم های قبلی بوده حالا منم نمی دونم کی راست میگه، حواستون باشه شما ته جدولی نشید مثل من، پس سئوال نکنید.

حالا من دوست ندارم بهتون دروغ بگم. من سه راه بیشتر ندارم یا هر ماه تو شهروند براتون داداردودور کنم یا همرنگ جماعت بشم بگم چشم، یا راه سومی پیدا کنم. خلاصه تصمیم نگرفتم دارم فکر می کنم.

در ضمن تیرگان، مراسم تجلیل از لیلا حاتمی،  جشنواره سینه ایران تو راه هست، و من طبق معمول داوطلب همکاری باهاشون هستم  دوستون دارم.