اورهان پاموک

بچه چیز مقدسیه

فکر می کنی اگه من بمیرم تو با سمیحه ازدواج کنی، خوشبخت تر می شی

 ودیهه:

رایحه ی بیچاره باز حامله شده، یه روز صبح اومد توت تپه پیش ما و گفت: «ودیهه جون از دخترها خجالت می کشم. کمکم کن، منو ببر بیمارستان.»

«دخترات رسیدن به سن ازدواج، تو تقریبا سی سالته و مولود هم شیرین چهل سالو داره. شما دو تا چتونه عزیزم؟ یعنی هنوز یاد نگرفتین که کی چه کارایی رو باید بکنین و چه کارایی رو نکنین؟

رایحه جزییاتی از زندگی خصوصی خودشو برام تعریف کرد که تا اون روز ازشون حرفی نزده بود. بالاخره به یه بهانه ای اسمی از سمیحه برد و شروع کرد به بدگفتن ازش. اینجا بود که متوجه شدم حاملگی رایحه تنها به دلیل بی توجهی مولود نبود. این حیله و کار خود رایحه بود. اینو البته هرگز به رایحه نمی گم.»

بهش گفتم: «عزیزم، بچه مایه ی تسلی خاطر زن هاست و بهانه ی بزرگ شادمانی زندگی خانوادگی. حالا مساله چیه؟ این هم بیاد بشن سه تا! چی می شه مگه؟ بعضی وقتا از دست بوزقورت و توران خیلی عصبانی می شم. دیدی که با دخترای شما چی می کنن. من از تنبیه و زدنشون خسته شدم، اما همین وروجکها دلیل اصلی زندگیم اند. خدای نکرده اگه براشون اتفاقی بیفته، من می میرم. حالا دیگه چند وقته که ریش می زنن و سر و صورتشون شده پر جوش، فکر می کنن دیگه مرد شدن. نمی ذارن صورتشون رو ببوسم و یا بغلشون کنم! بعضی اوقات با خودم می گم کاش دو تای دیگه هم می زائیدم، حالا می تونستم با اونا مشغول شم و بدرفتاری ی قورقوت رو تحمل کنم. الان از اینکه کورتاژ کردم پشیمونم. تا امروز زن های زیادی دیدم که از کورتاژ پشیمون شدن، اما حتی یک زن هم ندیدم که از به دنیا آوردن بچه اش پشیمون شده باشه! مگه تو از این که فاطمه رو زائیدی، از این که فوزیه رو زائیدی پشیمونی؟»

رایحه زد زیر گریه و گفت مولود از عهده مدیریت ساندویچی بین بوم برنیومد، حالا هم مغازه ی بوزا فروشی شون خوب کار نمی کنه و از این که هر روز ممکنه تعطیل شه دل تو دل دوتایی شون نیست. اگه سفارشای گلدوزی که از مغازه جهیزیه فروشی های خیابان بی اوغلو می گیره نباشه آخر ماه برای  خرج خونه کم می آرن. اینه که تصمیمشو گرفته. حاضر نیست بچه رو به این امید بیاره که خدا روزی رسونه. همین الان هم چهار نفری تو یه خونه ی تک اتاقه زندگی می کنن و جای نفس کشیدن نیست. با این وضع یقینا جایی برای نفر پنجم نیست.

گفتم: «رایحه عزیزم، خوب می دونی که من خواهرتم و هر کاری از دستم برآد برات می کنم. ولی بچه چیز مقدسیه. کورتاژ مسئولیت بزرگیه. برو خونه و خوب فکراتو بکن. هفته دیگه من و تو و سمیحه جمع می شیم و راجع بهش صحبت می کنیم.»

گفت: «پای سمیحه رو میون نکش ، تحملشو ندارم، تا می بینمش ناراحت و عصبانی می شم، دوستم ندارم از ماجرا خبر شه، نمی خوام بفهمه یه بچه ی دیگه توی شکممه، نه که نازاست ممکنه حسودیش شه، تصمیمم قطعیه. احتیاجی نیس که بیشتر فکر کنم.»

به رایحه  گفتم که سه سال بعد کودتای ۱۹۸۰، ژنرال کنان اورن یه کار خیری کرد و به زنای مجرد اجازه داد که اگه بخوان تا هفته دهم حاملگی برن بیمارستان و کورتاژ کنن. البته این قانون بیشتر به درد دخترای شهری ماجراجو می خوره که پیش از ازدواج رابطه ی جنسی داشتن. خب زن های متاهل هم از این قانون برای کورتاژ استفاده می کردن، اما باید شوهراشون قانع می شدن و فرمهای مخصوص این کار رو که به بیمارستان اجازه کورتاژ می داد امضا کنن. بیشتر مردای توت تپه می گفتن این کار گناهه، و باید بچه رو نگه داشت. می گفتن اقلا یکی هست که آخر عمری از اونا نگهداری کنه. خیلی از زن های محله هفته ها با شوهراشون سر همین امضاء دعوا مرافعه می کردن و آخرش هم به زور شوهراشون بچه های چهارم و پنجم رو هم می زائیدن. بعضی هاشون هم به راه و روش های سنتی کورتاژ تن می دادن، این روش ها هم بعضی وقتا جواب می ده و بعضی وقتا نمی ده.»

گفتم: «حتی اگه مولود فرم رو امضا نکرد مبادا یه وقت به این فکر بیافتی.  چون بعدش پشیمون می شی.»

به رایحه گفتم بعضی شوهرها مث همین قورقوت بدون تامل فرم رو امضا می کنن. چون امضا کردن فرم راحت تره تا فکر تدبیرهای جلوگیری از حاملگی. واسه همینه که فورا زنشونو می زنن زمین و حامله اش می کنن چون می دونن که می تونه بره کورتاژ کنه! از بعد از قانون کنان اورن قورقوت سه بار منو حامله کرد. هر سه بار توی بیمارستان کودکان کورتاژ کردم. البته آن موقعها وضع مالیمون مثل حالا نبود، راستش حالا پشیمونم، اما دیگه کار از کار گذشته و نمی شه کاریش کرد. اینطوری بود که من از جزییات قانون تازه مطلع شدم.

«اولین کاری که باید بکنیم اینه که بریم شورای محل و از اونا یه فرم تأییدیه بگیریم که تو و مولود زن و شوهرین و ساکن اون محله. بعد می ریم بیمارستان کودکان تا یه فرم تأییدیه بگیریم از دو تا دکتر که نشون می ده تو حامله ای. بعدش اون فرم را باید بگیریم که مولود امضا کنه. فهمیدی؟»

***

بگومگوهای مولود و رایحه روز به روز شدت بیشتری می گرفت، اما این بار به جای حسادت های عاشقانه، بر سر نگه داشتن یا کورتاژ بچه ی سوم بود. چون نمی توانستند جلو بچه ها دعوا کنند، و یا توی مغازه، تنها وقتی که برایشان می ماند صبح ها بود. دعوای آن دو همراه بحث و داد و بیداد نبود بلکه خلاصه می شد در  ایما و اشاره و ژست و شکلک به همدیگر. سگرمه ها را در هم می کشیدند، نگاهشان را از هم می دزدیدند، و باز زیر چشمی به هم نگاه می کردند و برای همدیگر قیافه می گرفتند، اخم می کردند. بیش از آن که به حرف همدیگر گوش کنند به رفتار یکدیگر توجه داشتند. مولود آزرده بود. متوجه شد که رایحه روز به روز عصبی تر و کلافه تر می شود و صبر و تحمل اش را از دست می دهد و تردید مولود در تصمیم به نگهداری یا کورتاژ بچه را شگردی برای وقت کشی می داند. از طرف دیگر از اینکه بچه ممکن است پسر باشد مولود را هیجان زده می کرد. از هم اکنون پسرش را در خیال می دید و نامش را به پیشنهاد مرد پارسا مولودخوان گذاشته بود. فکر کرد ببور خان مغول به دلیل داشتن سه پسر توانست کل هندوستان را متصرف شود و با چهار پسر چنگیزخان او توانست نصف جهان را زیر یوغ خود درآورد و نیمه ی دیگر دنیا را به ترس و وحشت بیندازد. بارها برای رایحه شرح داده بود که پدرش به این خاطر در استانبول به نان و نوایی نتوانسته بود برسد که خلاف عمویش پسر بزرگ نداشت، و وقتی که او راهی استانبول شد و به کمک پدر شتافت، دیگر دیر شده بود.

اما رایحه با شنیدن جمله ی «دیگر دیر شده بود» مولود یاد کورتاژ می افتاد و این که تا پایان ده هفته ی قانونی زمان زیادی نمانده است.

پیشترها وقتی دخترها مدرسه می رفتند آن دو وقتشان را به عشقبازی می گذراندند، اما اکنون دعوا و بگو مگو جای آن لحظه های شیرین را گرفته بود. البته اگر رایحه به گریه می افتاد مولود کوتاه می آمد و بغلش می کرد و سر و رویش را نوازش می داد می گفت همه چی درست می شه. و رایحه که دچار دودلی شده بود می گفت، شاید بهتر باشه که بچه را به دنیا بیاورد، اما فوری از این گفته پشیمان می شد.

مولود حس می کرد شاید دلیل تصمیم رایحه برای کورتاژ ناتوانی مولود برای پول درآوردن و میل رایحه به گوشمالی دادن او برای این عدم موفقیت و ایجاد زندگی بهتر برای خانواده بود. مولود خیال می کرد اگر رایحه را به نگهداری بچه ترغیب کند می توانند به جهان ثابت کنند  که با وجود دشواریهای زندگی آنها موفق شدند چیزی را که می خواهند به دست بیاورند و حتی اثبات کنند که آن ها از قورقوت و ودیهه خوشبخت تر هستند، زیرا قورقوت و ودیهه تنها دو فرزند دارند، سمیحه و فرهاد هم بچه ای ندارند. آدمهای سعادتمند و شادمان فرزندان بیشتری داشتند و پولداران ناشاد به حال فقرا غبطه می خوردند. درست مانند مؤسسه های فرهنگی و اجتماعی اروپایی که مرتبا ترکیه را به تنظیم رشد جمعیت تشویق می کردند.

یک روز صبح مولود که هرگز تحمل دیدن چشمان گریان رایحه را نداشت در برابر پافشاری او کوتاه آمد و راهی شورای محل شد تا فرم مخصوص اثبات تأهل را از عضو شورا دریافت کند. رییس شورا که کار معاملات ملکی هم می کرد در دفتر نبود و چون مولود نمی خواست دست خالی به خانه برگردد و بار دیگر با رایحه دعوا کند، بدون هدف در تارلاباشی از کوچه ای به کوچه ای رفت. چشمانش در پی چهار چرخه ای بود که صاحبش آن را می خواست بفروشد و یا آشنایی که نیاز به کسی داشته باشد که در مغازه اش کار کند، یا وسایل خانه ای که به بهای ارزان می شد خرید. طی دهه ی گذشته همه ی کوچه پس کوچه های محله ی تارلاباشی پر از چرخ و سه چرخه ی دست فروشان شده بود و نصف بیشترشان حتی در طول روز زنجیر شده بودند به گوشه ای. از آن جا که مدت مدیدی بود دیگر شب ها بوزا فروشی و یا به قول خودش شب گردی نکرده بود از گردش در کوچه ها دچار حس و عاطفه ی ناخوشایندی شد. حس کرد تمام این مدت جان و روانش در تنگنا بوده و دیگر قادر به درک جادوی کوچه ها نیست.

پیش سمسار کُردی که سیزده سال پیش عقد او و رایحه را جاری کرده بود و برایشان احکام هماغوشی در ماه رمضان را شرح داده بود، استکانی چای خورد. اندکی درباره ی مسائل دینی و شهری و شهردار تازه صحبت کردند. در یکی دو سال اخیر تعداد میخانه های خیابان بی اوغلو که بساط عرق خوری شان را توی پیاده روها پهن کرده بودند افزایش یافته بود. از سمسار پیر درباره کراهت کورتاژ پرسش کرد. او با آوردن توضیحات مفصل گفت: «قرآن می فرماید کورتاژ از گناهان کبیره است!» ولی مولود حرف های او را خیلی جدی نگرفت: اگر کورتاژ گناه است چرا آن همه آدم ها این کار را می کنند؟ با این همه چیزی از حرفهای سمسار کُرد مولود را به فکر فرو برد: روح جنین هایی که از رحم مادر بیرون آورده شده اند چطور می توانند همچون پرندگان یتیم در  بهشت از درختها بالا روند و از شاخه به شاخه بپرند، یا مانند بچه گنجشک های سفیدی که از لانه افتاده باشند پائین و این سو و آن سو بدوند؟ مولود از حرف های سمسار چیزی به رایحه نگفت، برای این که احساس می کرد رایحه باور نخواهد کرد که رئیس شورای محل سرکارش نبود.

چهار روز بعد که به دفتر شورای محل رفت، رئیس شورا توضیح داد که اعتبار کارت شناسایی رایحه تمام شده است و اگر رایحه نیاز به خدمات دولتی دارد،  قانونا باید کارت شناسایی تازه دریافت کند. مولود جزییات کار را برای رییس شورا توضیح نداده بود. او همیشه از این کار پرهیز می کرد. بزرگترین نصیحت پدر خدابیامرزش این بود که تا می تواند از ادارات دولتی فاصله بگیرد. مولود تاکنون مالیات نداده بود، خب در عوض هم، دولت سه چرخه سفید او را گرفته و اوراق کرده بود.

رایحه پذیرفته بود که مولود سرانجام اجازه نامه کورتاژ را امضا خواهد کرد. از اینکه او را در مغازه تنها گذاشته بود احساس ناراحتی وجدان می کرد. از همین رو از اوایل آوریل دوباره به بوزافروشی باجناق ها برگشت. یک روز بعدازظهر توی مغازه استفراغ کرد، کوشید آن را از مولود پنهان کند، اما  نتوانست، مولود پیش از آن که مشتریها آثار بالا آوردن زنش را ببینند به سرعت پاکش کرد. رایحه هم در آخرین روزهای زندگی اش دیگر به بوزافروشی باجناق ها نرفت. آن دو تصمیم گرفتند که فاطمه و فوزیه هر روز بعد از مدرسه یک ساعت به بوزافروشی بروند و در شست و شوی  لیوان ها و مرتب کردن به مولود کمک کنند. رایحه کوشید برای دخترها بهانه ای بیاورد که چرا خودش نمی تواند برود کمک مولود. رایحه معتقد بود که هر چه تعداد آدمهایی که حاملگی او را می دانند کمتر باشند (از جمله دخترهای خودش) کورتاژ آسان تر خواهد بود. مولود دخترها را مانند آشپزها و پرستارهایی که به خط مقدم جبهه اعزام شده باشند فرماندهی می کرد. یک روز فاطمه می آمد و یک روز فوزیه. مولود از دخترها می خواست که لیوان ها را بشویند و مغازه را مرتب کنند، اما به دلیل حمیت پدری نمی گذاشت آنها حساب مشتری ها را دریافت کنند یا مستقیما با آنها رابطه داشته باشند.

دخترها هم به خواست پدر تن در می دادند و با او مثل همیشه از مدرسه و کلاس و برنامه ی تلویزیون و اینکه از کدام کمدین خوششان می آید و یا کدام سریال را بیشتر دوست دارند و آخرین قسمت آن سریال صحبت های طولانی می کردند. فاطمه باهوش و جدی و ساکت بود، بهای خوراک و پوشاک و چیزهایی که در مغازه ها به فروش می رسید را می دانست. شناخت خوبی از مشتریان بوزا فروشی باجناق ها داشت و همینطور از اوضاع خیابان و یا سرایدار آپارتمان بغلی که کالاهای قاچاق می فروخت، گدای سر کوچه، و از حال و روز مادرش که در خانه تنها بود و حتی  آینده احتمالی کسب و کار پدرش. فاطمه پدرش را با عشق می پرستید. مولود با لحنی مفتخرانه بارها به رایحه گفته بود اگر روزی کسب و کارشان می گرفت (و البته اگر فاطمه پسر بود) می توانست با اطمینان خاطر مدیریت مغازه را به فاطمه دوازده ساله واگذار کند.

از نظر مولود فوزیه یازده ساله هنوز بچه بود و از شستن و خشک کردن و نظافت و از زیر  کارهای پر زحمت در می رفت، و اگر مجبورش می کردند سمبل می کرد. راحت طلب بود. مولود فکر می کرد باید او را تنبیه کند، اما وقتی می خواست با او جدی باشد نمی توانست. می دانست که این رفتار به کار نخواهد آمد. دوست داشت با او درباره مشتریانی که پا به مغازه می گذاشتند حرف بزند. گاهی برخی مشتریان از همان جرعه ی نخست بوزا را نمی پسندیدند و نصف پولشان را می خواستند پس بگیرند. این رویدادهای پیش پا افتاده در روزهای پس از آن موضوع گفتگوی او با فوزیه می شد.

با دقت به حرف های دو مشتری که از شخص سومی چک برگشتی داشتند و تصمیم گرفته بودند که به حساب طرف برسند و یا به صحبت های دو دوستی که روی مسابقات اسبدوانی چند کوچه آن طرف تر شرط بندی کرده بودند، و یا به حرف های سه همکلاسی که از سینما آمده بودند و برای فرار از باران داخل مغازه شده بودند گوش می دادند. یکی از سرگرمی های محبوب مولود این بود که اگر مشتری ای روزنامه اش را در مغازه جا می گذاشت، آن را به هریک از دخترها که آن روز در مغازه بود، می داد. انگار که سواد خواندن و نوشتن ندارد(درست مثل پدرش مصطفی که دخترها او را ندیده بودند). از آنها می خواست روزنامه را بلند بخوانند و او هم با خشنودی از پنجره، بیرون را تماشا می کرد. گاهی خواندن آنها را قطع می کرد و می گفت: «می بینی، نگفتم!» با این کار می خواست توجه آنها را به درس های مهمی از زندگی و اخلاق و مسئولیت که در مقاله روزنامه آمده بود، جلب کند. گاه یکی از دخترها با خجالت از  نگرانی هایش حرف می زد. مثلا: معلم جغرافیا تازگیها به من بند کرده، و یا پشت پاشنه ی کفشم پاره شده، باید یک جفت تازه بخریم، و یا دیگه نمی خوام این پالتو رو بپوشم بچه ها مسخره ام می کنن. مولود وقتی متوجه می شد که در آن لحظه از عهده ی آن مشکل برنمی آید، اولش امیدوارانه می گفت: «ناراحت نباش. درست میشه.» و سرآخر یک جمله قصار پیدا می کرد و می گفت: «اگه دلت پاک و بزرگ باشه، به هر چی بخوای می رسی.» یک شب که داشت بدون توجه دخترها به حرف هایشان گوش می داد شنید که یکی از آنها با حالت تمسخر جمله های قصار او را تقلید می کند، مولود به جای آن که از مسخره شدن ناراحت و غمگین شود، خوشحال شد که دخترانش باهوش و بذله گو هستند.

هر شب چند دقیقه ای مغازه را به حال خود رها می کرد و دست دخترش را (هر کدام که برای کمکش به مغازه آمده  بودند) می گرفت و از میان جمعیت عظیم خیابان استقلال می گذراند و او را تا محله ی تارلاباشی همراهی می کرد و بالاخره به او می گفت: «صاف برو خونه، جایی معطل نشو.» و منتظر می شد تا دخترش از نظر ناپدید شود و بعد به شتاب به بوزافروشی باجناق ها بر می گشت.  یک شب که فاطمه را رسانده بود وقتی برگشت فرهاد را دید که گوشه ای از مغازه نشسته بود و سیگار می کشید.

«اونایی که این مغازه ی فکسنی یونانی  رو به ما واگذار کردن به دشمنا ملحق شدن. مولود جان، اجاره و سرقفلی داره روز به روز بیشتر میشه. توی این مغازه از کفش و جوراب گرفته تا کباب و سیب و شورت و عرق گیر و هر چه که بفروشیم ده برابر بیشتر می تونیم گیر بیاریم.»

«راستش چند وقتیه که دیگه هیچی سود نمی کنیم.»

«دقیقا. برای همینه که تصمیم گرفتم مغازه رو پس بدم.»

«منظورت چیه؟»

«باید ببندیمش.»

مولود بی درنگ گفت:

«اگه بخوام تنهایی مسئولیتشو قبول کنم چی؟»

«مافیایی که املاک یونانیها رو اجاره می ده، می آد سراغت. هرچی دلشون بخواد کرایه برات می برن. اگه پولی رو که می خوان ندی کاری می کنن که پشیمون بشی.»

«خب چرا این بلا رو سرتو نمی آرن؟»

«برا این که کار برقی شون رو راس و ریس کردم و برق خونه های غصبی رو از پشت کنتور به شبکه وصل کردم. اگه سریع  مغازه رو تخلیه کنی، اسباب و اثاثیه رو از دست نمی دی. هرچی می تونی ببر بیرون و بفروش، هر کاری که می خوای بکن.»

مولود در مغازه را قفل کرد و از بقالی سر کوچه یه بطری راکی خرید و یه راست به خانه رفت تا با رایحه و دخترها شام بخورد. سال ها بود که چهار نفری با هم شام نخورده بودند.

به تماشای تلویزیون پرداخت و با رایحه و دخترها شوخی کرد. بعد انگار که مشغول اعلام خبر بسیار خوبی باشد، به آنها گفت او و فرهاد پس از بررسی اوضاع، مغازه ی بوزا فروشی شان را برای همیشه تعطیل کرده اند و او از فردا شب بوزافروشی ی خیابانی را از سر خواهد گرفت و برای همین دارد راکی می خورد چون کار را تعطیل کرده است. اگر رایحه زیر لب نمی گفت: «خدا به دادمون برسه،» کسی فکر نمی کرد که این خبر، خبر خوشی نیست. حرف رایحه مولود را ناراحت کرد و گفت:  «وسط بساط راکی من اسم خدا رو به میون نیار. نگران نباش، همه چی درست می شه.»

صبح فردا مولود و فاطمه و فوزیه به کمک هم همه ی ظرف و ظروف آشپزخانه مغازه را جمع کردند و بردند خانه. یک خرت و پرت فروش از محله چوکور جمعه برای میز و صندلی های چوبی قیمت خیلی کمی پیشنهاد داد، جوری که مولود برآشفت و رفت سراغ نجاری که می شناختش، ولی مساله این بود که نجار توضیح داد که چوب این وسایل برای استفاده دوباره مناسب نیست و قیمت پیشنهادی خرت و پرت فروش قیمت خوبی بود. آینه ی کوچک را برد خانه ی خودشان و آینه ی بزرگتر را که فرهاد خریده بود و قاب سنگی و لعاب نقره داشت داد دست دخترها تا هر کدام یک گوشه اش را بگیرند و ببرند خانه ی خاله شان. مطلبی را که توی روزنامه ی ارشاد درباره بوزافروشی باجناق ها چاپ شده بود و عکس گورستان با قبرهای محاصره شده در میان درختان سرو و روشنایی درخشان را که قاب کرده بود به خانه برد و بالای تلویزیون کنار هم روی دیوار نصبشان کرد، تماشای تصویر «جهان دیگر» به مولود آرامش می بخشید.

بخش پیش را اینجا بخوانید