شماره ۱۲۱۳ ـ پنجشنبه ۲۲ ژانویه ۲۰۰۹
دنیا پر از پرنده است و خیلی از پرنده ها الکی خوشند و قاچاقی زنده. یک روز سرشون از تخم می زند بیرون و یک وقت هم کپه مرگشان می کنند. پنداری که اصلا توی این دنیای درندشت نبوده اند و به قول معروف مثل اینکه نه خر افتاد و نه خیگ درید، ولی این یکی پرنده از آنهاش نبود. او سرور همه ی مرغ های دنیای کله پا و بیگلربیگی کل جنگل بود. وقت و بی وقت اوج می گرفت. آنچنان رقص می کرد که پرنده و درنده و چرنده و خزنده را به قر دادن وا می داشت. حیرتا از قدرت تخیل دور و درازش که زمین را به آسمان می دوخت و به فاصله کوتاه یک لحظه عرض را سیر می کرد.
هر زمان که آن بالا بالاها پرواز می کرد، این گوی سرگردان خاکی و موجودات مسخره ای که رویش ورجیک ورجیک می کردند، به نظرش از یک صناری بی ارزش تر می شدند. او کوه را کاه می دید، دریا را قطره و فیل را فنجان. در این زمان بود که او به نیروی جادویی، بی باکی و کله داری خودش صد دفعه بلکه هزار بار آفرین می گفت و احساس می کرد توی دنیا و مافیها حسابی تک افتاده:
ـ “منو با زمین چکار؟ بلند آسمان جایگاه منه. من خدا هستم و باید با خدایان آسمان ها دمساز باشم.”
چقدر افسوس می خورد که مرغان عالم آنطور که باید و شاید ارزش او را درک نمی کردند.
پرنده بلند پرواز ما خوش آواز، خوش سخن و شیرین حکایت بود. هیچکس به اندازه او وارد نبود که در چه دستگاهی بخواند، چه ژستی بگیرد و چه حرفی بزند که دوران ساز و دوران سوز و دوران آفرین باشد:
ـ “من ازخونواده ی تیزچنگال ها هستم، ولی چنگالم تا ابدالدهر غلاف باد! من چنگالم را فقط برای رو کم کردن از کرکس ها و لاشخورها و صیادها از غلاف درمی آرم.”
از این کلام خوش نه تنها پرنده های آس و پاس، بلکه مرغان خوش الحان صاحب مکنت نیز خوش می شدند. هر مرغی از هر قماشی در وجود ذی جود پرنده بلند پرواز یک نجات بخش می دید. او حرفهای خوش دیگر هم از حفظ بود و آنها را با آواز بلند چنان در هفتاد دستگاه می خواند که حتی جانور هفت خط دوپا را مست و ملنگ می کرد:
ـ “باید دس به دست بدیم برای دنیایی از جون مایه بذاریم که در اون نه صید باشه و نه صیاد، نه ظالم نه مظلوم، نه تیر و نه کمون، نه بالا دس و نه زیر دس. صیادها آنقدر فاجعه نیستند که لاشخورها و کرکس ها. وای بر ما که از ماست که بر ماست.”
به زودی مرغ بلندپرواز این رسالت بزرگ را در برابر خودش قرار داد که دنیای قناس و همه رابطه های کج و معوج داخل آن را راست و ریست نماید و این امکان نداشت بجز با به راه انداختن یک انقلاب پدر و مادر دار که همه چیز را درست و حسابی زیر و رو کند. مرغ بلندپرواز به توده ی پرندگان محروم و ستمدیده اندرز می داد که اولین گام در راه یک انقلاب بزرگ، خودسازی و انقلاب فکری و اخلاقی فرد فرد مرغان انقلابی است:
ـ “باید کف نفس داشت؛ باید ناموس پرست بود، انباشت از دزدی بدتره، باید آب و دونه هامونو با هم قسمت کنیم. باید از برگ برگ درختای جنگل درس بگیریم؛ ببینیم و بخوانیم و بسنجیم.”
چقدر زود هزار هزار مرغ جوراجور و رنگارنگ، دور پرواز و کوتاه پرواز به دنبال مرغ بلند پرواز ما راه افتادند، برایش دست زدند، بال گسترانیدند، آواز خواندند و هورا کشیدند. هم اکنون او رهبریت کل مرغان را در دست داشت و می رفت که با شکوه ترین انقلاب پرداران را تا رسیدن به قله های ستبر پویندگی به ثمر برساند. شور انقلابی و اتحاد مرغان باعث شده بود لاشخورها، کرکس ها و صیادان خود را در سوراخ های موش پنهان سازند. شرایط انقلابی از هر حیث مهیا شده بود و فقط به یک تلنگر کوچولو نیاز داشت.
مرغ بلند پرواز گاهی احساس می کرد که انقلاب مرغان پیروز شده و او بالای یک کوه بلند با پر گشاده ایستاده و تمام پرندگان و چرندگان و خزندگان حتی جانوران دریایی برایش هورا می کشند و او همه را تماشا می کند و همه توان خود را برای ادامه انقلاب و شکست ضد انقلاب به کار می گیرد:
رخم سرخ و لبم خندون دلم مست
فلک مست و زمین مست آسمون مست
روم گوشه بلندی را بگیرم
بجنگم تا نفس در سینه ام هست
امان از دست روزگار که یک روز وقتی که جنگل با نفس بهار بیدار شد، دنیا کله پا گردید و مثل چرخ کوزه گری چرخید. ابر تیره جهالت روز روشن را به شب تار تبدیل کرد. کفتارها و گورکن از زمین، لاشخورها و کرکس ها از آسمان، کوسه ها و اره ماهی ها از دریا دست به یکی کردند و دمار از روزگار همه درآوردند. خیلی از پرنده ها، ماست ها را کیسه کردند و نان به نرخ روز خوردند. ارزش ها هر روز وارونه و وارونه تر می شدند:
زمانه ای زمانه ای زمانه
ای تیر تو به نشانه
خرها جو می خورند و
اسب ها در حسرت کاه آه می کشند
صیادان زمانه عاشق ترین مرغ ها را پر سوزاندند و لاشخورها قشنگ ترین و عاقل ترین پرنده ها را فوج فوج لت و پار کردند. در این شرایط بکش بکش، هزاران پرنده انقلابی از روی ناچاری حب جیم خوردند و به امید پیدا کردن یک واحه سرسبز محیط زیست طبیعی شان را ترک و به طرف کویر بی انتها گریختند. جنگل سرسبز و پر جوش و خروش به یک قبرستان خاموش تبدیل شد ـ با سکوتی هراس انگیز که فقط با های های گریه و صدای شیون به هم می خورد.
مرغ بلندپرواز ما یک بار چنان ناامید شد که از مخفی گاهش بیرون آمد و با خود تکرار کرد: “زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز” پس به سوی آشیانه ی کرکس ها پرواز آغاز کرد، بلکه بتواند با به رسمیت شناختن حاکمیت شان، آنها را اصلاح کند. لیکن بلافاصله به خود نهیب زد:
برو این دام بر مرغ دگرنه
که عنقا را بلند است آشیانه
مرغ بلندپرواز عزم را جزم کرد که به مرغان آواره بپیوندد و همه را در راه آزادی بسیج کند، ولی وای به وقتی که ماهی از آب به بیرون پرت شود، درخت را ریشه کن کنند و پرنده آشیان سوخته به عبث تلاش کند که در محیطی غیرطبیعی و بادخیز از خاکستر نرم برای خودش آشیانه گرم بسازد. باد هر کدام از پرنده های فراری را به جایی انداخته بود. به زودی همبستگی و همدلی مرغان انقلابی تبدیل به تفرقه و نفاق شد. پرنده ی بلندپرواز ما احساس کرد که دیگر کسی نمانده است که در او شور انقلابی بدمد. شاهین تیز چنگال ما بارها و بارها در خرابه های دورافتاده پرپر زد و با جغد هم نوحه شد:
دل تنگم به دنبال غم افتاد
جدا از من نگار و همدم افتاد
به صحرای زراعت کارم ای دل
نه بارون اومد و نه شبنم افتاد
با وجود همه ی این دشواری ها پرنده بلندپرواز تصمیم گرفت که تا آخرین نفس انقلابی باقی بماند و در مسیر هدف والای انقلاب از هر وسیله ای مدد بجوید. او نغمه ای تازه ترنم کرد که مطلع آن چنین بود:
ای نسیم صحرا گرد
چون به گردش نمی رسی برگرد!
او پرواز کوتاهی به عقب کرد و تصمیم گرفت که کارها را به شیوه ای دیگر انجام دهد. از این به بعد پیش می آمد که فعالیتهای سازنده و انقلابی او به رنج و درد پرنده های فراری دامن می زد. ولی چه باک گاهی در مسیر رسیدن به هدفی سترگ باید دست ها را آلوده کرد:
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سرخم می سلامت شکند اگر سبویی
اگرچه هنوز شور انقلابی در پرنده بلند پرواز ما ته نکشیده بود، ولی برای او نه شرایط پرواز آماده بود و نه محیطی که بتواند در آن بر بکشد و پر بکشد. چه زود شورانگیزی پرواز جای خود را به آرامش و دوراندیشی داد. زمانه را بنگرید که این عقاب آسمان پیما و ققنوس آتشین بال را به تیره ای از ماکیان تبدیل کرد با این قدقد دایم:
مستوجب این و بیش از اینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله کار خویش گیرم
با وجودی که خصلت انباشت در سرشت هیچ پرنده ای نمی گنجد، دیری نپایید که پرنده ی بلندپرواز ما به این درک تازه رسید که بی مایه فطیر است و باید با انباشت هر چه بیشتر آب و دانه، گذشته را جبران کند. او که قبلا نمی توانست فقر، بدبختی و تیره روزی همنوعانش را ببیند قبول کرد که آنکه خودش را به آب و آتش می زند و چیزکی می اندوزد، اگر آن را با دیگران قسمت کند خودش آس و پاس می ماند. پرنده بلندپرواز ساعتها به لانه مورچگان خیره می شد و تلاش می کرد که خصلت انباشت از این موجودات ریز و بی اهمیت یاد بگیرد. به زودی او دست همه ی مورچه ها را از پشت بست. حالا بلد شده بود چطور نقشه بکشد که از آب و دانه پرندگان ضعیف کش برود و به موجودی انبارهای خود بیفزاید. هم اکنون او چنان در کلاه گذاشتن و کلاه برداشتن ماهر شده بود که هفت خط ترین آدمها جلوش لنگ می انداختند. او نقشه های جانانه خودش را با این شعار صددرصد انقلابی به پیش می برد:
اگر خواهی کرامت با سلامت
کله بردار تا صبح قیامت
مرغ بلندپرواز در این مرحله از تحول خود نظریه ی تازه ای درباره دوستی پیدا کرد:
ـ “دوستی هم نوعی داد و ستده، دوست من کسی هست که یه چی برام داره. واقعا که بهترین چیزا برای زرنگ ترین موجوداته.”
او بر طبل می کوبید و هر جا می رسید می خواند و می رقصید که “انباشت از هر راهی که باشد مشروطه.”
در این برهه از پیشرفت، مرغ بلندپرواز صاحب فوت و فن شد و در راه حفظ خود و “منافع حقه” خویش چنان کلک هایی را سوار کرد که برکله سر خر کلم سبز می شد. لیکن هر چه نبوغش در مال اندوزی بیشتر گل می کرد، به همان نسبت از آموختن، تفکر و تامل دور می افتاد و دیگران را نیز تشویق می کرد که دور خواندن، فکر کردن و به قول خودش “فلسفه بافی” را خط بکشند. او هم اکنون چقدر خوب بلد شده بود که عین کلاغ قار قار کند.
فکر نکنید که پرنده بلندپرواز در این روند از تکامل خویش، هیچ جنبشی راه نینداخت. او که با وجود نرینگی، به عنوان حامی بی قید و شرط حقوق حقه پرندگان ماده سر از تخم بیرون زده بود، جنبش آزادی بی قید و شرط جنسی را به راه انداخت که اتفاقا طرفداران زیادی پیدا کرد. در راس این نهضت جدید بود که او احترام گذشته را بازیافت و با این شعار ابتکاری به بسیاری از مرغان ماده و زن و دختر و خواهر و معشوقه گان دوستان نرینه خود خدمت نمود:
ـ “اولین قدم در راه رهایی کلی، آزادی سکسه، با هر که دلم خواس میرم، نه تعهدی قبول می کنم و نه می خوام کسی برایم تعهد قبول بکنه، نه به کسی احساس دارم و نه می خوام کسی برام احساس داشته باشه. زنده باد شهوت! عشق بی عشق!”
پرنده دورپرواز ما هم اکنون تبدیل به گنجشک شده بود و پشت سر هم با هم بافتن آیه های دروغین عاشقی روی هر پرنده ای که سر راهش سبز می شد می پرید و چقدر هم این پرنده های اغفال شده از اینکه یک نر قوی، دستی به سر و گوششان می کشد، با دم شان گردو می شکستند.
خلاصه خوشی چنان زد زیر دل پرنده بلندپرواز که پرواز را به کلی از یاد برد. او از شرایط تازه ی خود شاد و خرسند بود، لیکن دیری نپایید که ابتدا حسرت وبعد نفرت سر تا به پای مرغ بلندپرواز را فرا گرفت. وقتی اندکی به خود می آمد، همه کس و همه چیز را مسئول بدبختی های خود می دانست و از همه بیزار می شد. چون به روزگار پیری رسید از خویشتن خویش نیز متنفر شد.
و اما روز آمد و روز رفت و یک روز مرغ بلندپرواز به یاد گذشته های دور و دراز هوس پرواز به کله اش زد. او با تلاشی قهرمانانه بالها را از هم گسترد، چرخی خورد به چپ رفت و به راست آمد و اوج گرفت و چه زود بر پشت بام دیوار خلا فرود آمد و در دم جان داد.
و امروز آن مکان مقدس زیارتگه میلیون ها تن از پیروان آن بزرگوار است و عجبا که روز بروز به تعداد عاشقان سینه چاک آن مرغ مظلوم افزوده می شود.
تورنتو ۲۵ دسامبر، ۲۰۰۸ میلادی