تقدیم به تمام دختران خیابان انقلاب سرزمینم

سی و نه بار این داستان را نوشتم اما در نمی‌آمد. هر چه قدر می‌ساییدم و جارو می‌کردم و فوت، سفید نمی‌شد مثل سپیده. این بار چهلم است و فهمیدم دیگر نباید بسایم و جارو کنم و فوت، فقط باید بگویم، بگویم تمام آنچه را که آن روز دیدم. سپیده اگر سپید است (پوست صورتش را نمی‌گویم که اصلاً رنگش را یاد ندارم) پس سپید است، دیگر نیازی نیست بسایم و جارو کنم و فوت.

آن روز من از میان خرابه‌های چهارراه اصلی شهر رد می‌شدم که ناگهان چیزی چشمانم را به سوی خود کشید. آن جا بود که من سپیده را دیدم. سپیده اما سپید نبود، خاکستری بود. من سپیده را آن جا در میان سایه‌ها دیدم. آفتاب می‌تابید و سایه‌ها را می‌شد روی دیواری زردرنگ دید. نه، من قصد ندارم قصه شاه و پری بگویم؛ می‌خواهم داستان سپیده را بگویم. همان روزی که اجرا داشت. سپیده چنگش را برداشته بود و بس که تمرین کرده ‌بود و قوی شده ‌بود چنگ را یک دستی از قابش گرفته‌ بود و جلوی خودش می‌برد. آفتاب طرح باریک تارهای چنگ را که از بالای قاب به پایین می‌آمدند یکی یکی کشیده‌بود. شاید من کمی خنگ باشم که اولش نفهمیدم این چنگ است و فکر کردم تیر و کمان است. شاید خنده دو پسری که به سپیده می‌خندیدند مرا به اشتباه انداخت. آن‌ها بیرون سایه‌ها بودند. روی دو چهارپایه نشسته‌بودند و کمی خم شده‌بودند. یکی‌شان دستش را روی شانه دیگری انداخته‌بود. به دیوار نزدیک شدم تا راحت‌تر ببینم‌شان. آن یکی که شانه‌اش زیر دست دیگری بود دستش را جلوی دهانش گرفته‌بود و ریز می‌خندید. دیگری انگشت اشاره‌اش را نرم و کوتاه به سمت سپیده گرفته‌بود و چیزی در گوش‌های آن یکی پچپچه می‌کرد که یک دفعه از خنده منفجر شدند. تندی به سپیده نگاه کردم که چه می‌کند. اما سپیده انگار چیزی نشنید یا اگر هم شنید به روی خودش نیاورد. این بار که دقت کردم دوزاری‌ام افتاد که تیر و کمان نیست، چنگ است. سپیده اما همچنان می‌رفت. یکی از پسرها سطل رنگ پایین دیوار را برداشت و با فرچه پهنی همه دیوار را قرمز کرد، اما سپیده هم‌چنان می‌رفت. آن یکی بلند شد همه دیوار را سیاه کرد. سپیده را گم کردم اما چشمم که به سیاهی عادت کرد دوباره پیداش کرد. سپیده چنگ به دست هم‌چنان می‌رفت. وارد جایی شد که بعد فهمیدم ساختمان محل اجراست. سپیده را دوباره گم کردم. روی دیوار دیگر هیچ چیزی تکان نمی‌خورد.

پسرها دست به کمر دیوار را نگاه می‌کردند و ابروهاشان تو هم رفته‌بود. یکی‌شان با انگشت، آن ساختمانی را که سپیده واردش شده‌بود نشان داد و چیزی به دیگری گفت و دوباره دست‌هاش روی کمرش رفت. دیگری سرش را به چپ و راست تکانی داد و به پایین انداخت و سطل رنگ سفیدی را که کنار پایش بود محکم به دیوار زد. قطره‌های رنگ توی فضا پخش شدند و روی دیوار ریختند. یکی از قطره‌ها هم درست افتاد وسط موهایم و یکی از رشته‌ها را گرفت و به پایین سر خورد. موهایم را که رد کرد و در هوا معلق شد من همان جا قاپیدمش. روی کف دستم یک قطره رنگ سفید بود. با انگشت دست دیگر، قطره را قل دادم و به نوک انگشت سبابه‌ام رساندم. دستم را بالا بردم. آفتاب که می‌تابید خودم را می‌دیدم و دست برافراشته‌ام را که یک قطره روی آن است که قطره قل خورد روی زمین افتاد و پخش شد.

حواسم آن قدر پرت قطره شده‌بود که نفهمیدم پسرها رفته‌اند. آن‌ها را دیدم که دور می‌شدند. تندی دنبال‌شان رفتم. می‌دانستم کجا می‌روند. حتماً همان جا می‌رفتند که سپیده رفته‌بود. وارد ساختمانی شدند و من هم و بعد وارد سالنی که پر از صندلی بود و پر از آدم و پرده بزرگ مخملی قرمز تیره‌ای که آن جلو از سقف پایین افتاده‌بود. پسرها رفتند ردیف اول نشستند. من هم گوشه یکی از ردیف‌های وسط سالن نشستم.

پرده از وسط به دو نیم شد و هر قسمت به کناری رفت. تشخیص سپیده راحت بود که تنها سپیده بود با چنگش. آن جا سپیده را از چند بعد ‌دیدم. سپیده نه تنها عرض و طول داشت که عمق هم داشت. بلوز بلند مشکی به تن داشت، کمی تیره‌تر از رنگ سایه‌اش و دامنی که به زمین می‌سایید و پر از رنگ بود و پر از طرح بود. کبوتری بود به رنگ سپید که شاخه زیتونی به نوک داشت. شاخه زیتون پیچ می‌خورد و تاب می‌خورد و به نوک پرنده بعدی می‌رسید. زمینه دامنش قرمز تیره بود مثل رنگ پرده سالن. رنگ قرمز در پایین دامنش آرام آرام سبز زیتونی می‌شد و بعد اخرایی و بعد آبی که امواج سفیدی داشت و آخر سر خاکی. آن قدر غرق در دامنش بودم که از یاد بردم کجا هستم، انگار قصه می‌گفت. و یک روسری سفید که استخوانی بود و بلند و یک گوشه‌اش به شاخه زیتون نوک کبوتر می‌رسید و بعد ریش‌ریش می‌شد.

یک چنگ بزرگ جلوی سپیده روی زمین ایستاده‌بود. سپیده چنگ می‌زد. انگشتان سپیده گاه به تارهای چنگ ضربه‌های محکم می‌زد و سپیده ابروهاش در هم می‌رفت و لب‌هاش به هم فشار می‌آورد و چشم‌هاش گشاد می‌شد و پره‌های بینی‌ش باز و بسته می‌شد و انگشتان سپیده گاه آرام می‌گرفت و سپیده چشمانش را می‌بست و سرش را به آسمان می‌گرفت و حرکت گلویش را می‌دیدی که آرام چیزی را قورت می‌دهد. نمی‌دانم وقتی سپیده چشمانش را که رو به آسمان داشت باز می‌کرد چه می‌دید. سقف سالن را می‌دید یا آسمان بالاسرش را. یک دفعه یکی از کبوتران دامنش جلدی رفت و روی ستیغ چنگش نشست. قلب سپیده یک‌هو انگار داشت از سینه‌اش درمی‌آمد، اگر به سیاهی لباسش نگاه می‌کردی می‌دیدی که چه طور لباسش بالا و پایین می‌پرد. نگاهم را کمی بالاتر بردم و دیدم سپیده را که پریشان شده‌است. روسری‌اش داشت می‌افتاد از سرش. خوب که نگاه کردم رد سنجاقی را که کج شده‌بود دیدم. رشته موهایش را دیدم که از وسط شکسته‌بود و ته سنجاق به درون هلش داده‌بود. سرخی واضحی گونه‌های سپیده را گلگون کرده‌بود. شانه‌هاش را به بالا داده‌بود تا از افتادن روسری‌ جلوگیری کند اما روسری داشت می‌افتاد و انگشتان چنگ می‌زدند. چشمش به کبوتر روی چنگ بود. دیدم چشم‌های سپیده خیس شد و سفیدی چشم‌هاش را که قرمز شده‌بودو رگ‌های چشم‌هاش را دیدم که یکی یکی در سفیدی چشم‌هاش ظاهر می‌شدند. روسری سپیده به وسط سرش رسیده‌بود. دیگر سفیدی فرق سر سپیده را تا ته می‌دیدی. سپیده سرش را نمی‌توانست پایین بیاورد که اگر می‌آورد روسری حتماً می‌افتاد. انگشتان سپیده می‌زد و سپیده به کبوتر سفید روی چنگ نگاه می‌کرد. یک قطره اشک روی گونه‌اش ریخت. چشم‌های سپیده رنگ خون شده‌بود. گلویش چیز بزرگی را قورت می‌داد. کبوتر پرید و رفت و گونه‌های سپیده خیس شد. گلویش بالا و پایین می‌رفت و دست‌هاش چنگ می‌زد. از جایم بلند شدم. دیگر طاقت نداشتم. سپیده اما این بار سرش را کمی پایین آورد و حالا به انگشتانش و به تارهای چنگ نگاه می‌کرد. دیگر گریه نمی‌کرد و صورتش هیچ حسی نداشت. سفیدی چشم‌هاش برگشته بود. حالا دیگر سرش را راحت تکان می‌داد. تلاش مذبوحانه سنجاق بی‌ثمر بود و فقط یک قسمت از روسری به سنجاق گیر کرده‌بود و باقی از پشت افتاده‌بود. انگشتان سپیده عقب و جلو می‌رفت، تند می‌زد و گاه آرام. سپیده گاه چشم‌هاش را می‌بست و سرش را به پایین می‌انداخت و گاه چشم‌هاش را باز می‌کرد و به آسمان نگاه می‌کرد.

دو پسری که ردیف جلو نشسته‌بودند بلند شدند و دست‌هاشان را به کمرشان زدند. خانم و آقایی که پشت سر آن‌ها نشسته‌بودند پیراهن‌شان را کشیدند که یعنی بنشینید اما نمی‌نشستند. روشان را به سمت خانم و آقا کردند و با دست‌هاشان سپیده را نشان دادند. یکی‌شان دستش را مشت کرد و دیگری کمربندش را درآورد و به سمت سپیده پرت کرد. سگک کمربند به گونه خیس سپیده خورد. یک قطره خون روی کبوتر دامنش ریخت. کبوتر پرواز کرد و کبوترهای دیگر هم. چند کبوتر به سمت سقف و چند تا به سمت دیوارهای سالن پرواز کردند. رد که شدند دیگر نه دیواری بود و نه سقف. فقط یک پرده بود پشت سپیده؛ یک پرده به رنگ زرد. سمت چپ دریا بود و مواج بود و آفتاب هنوز کمی راه داشت تا غروب کند. سپیده اوج می‌گرفت و پایین می‌آمد. یکی بالا می‌زد و باز می‌آمد پایین و می‌کشید، سکوت می‌کرد و باز می‌رفت بالا. یکی از تماشاچیان برای سپیده یک لیوان آب برد و دیگری و دیگری. جلوی سپیده پر شد از لیوان‌های آب. آفتاب یکی در آسمان می‌تابید و هزاران در لیوان‌های آب. سپیده در آرامی نت‌ها چشم‌هاش را باز کرد. یک نگاه به دریای آرام کنارش کرد و به آفتابی که حالا داشت غروب می‌کرد. درخشش طلایی آفتاب روی آب کش می‌آمد و می‌لرزید. به شن‌های زیر پایش نگاه کرد و خاکیِ دامنش را دیدم که با شن‌های ساحل یکی شده‌بود. سپیده سرش را بالا آورد و به سطح آب روی لیوان‌ها نگاه کرد. از یک لیوان به لیوان دیگر می‌رفت و از آفتابی به آفتاب دیگر. با هر زخمه‌ای که به تار چنگ می‌زد، آب لیوان‌ها موج کوچکی برمی‌داشت و به وسط می‌رسید و باز به دیواره برمی‌گشت. سپیده خودش را در هر لیوان دید که روی لبه تک تک آن‌ها نشسته‌بود و در حالی که دست‌هاش را دو طرف بدنش به لبه لیوان‌ها گرفته‌بود و شانه‌هاش را بالا انداخته‌بود و سرش را پایین، پاهاش را تاب می‌داد و با نوک انگشتانش با آب بازی می‌کرد. موجی که پاهاش ایجاد می‌کرد با موجی که ضربات چنگ ایجاد می‌کرد موج‌های غریبی درست می‌کرد. سپیده این بازی را دوست داشت. آفتاب با هر حرکت آب از قله موجی به قله دیگر می‌رفت.

آفتاب سایه سپیده را روی پرده زرد پشت سرش انداخته‌بود و سایه چنگش را و سایه تک تک تارهای چنگ را. به سایه‌ها نگاه کردم. بس که آفتاب درخشان بود سایه‌ها مرز داشت و می‌دیدی که انگشتان سپیده از یک تار به تار دیگر می‌رود، گاهی یک جا می‌ماند، گاه تند و چالاک از یکی به دیگری می‌پرد. سایه‌ها آن قدر مرز داشت که تارهای وزشده موهای سپیده را دور سرش می‌دیدی. اما آفتاب داشت غرق می‌شد و دیگر درخشش طلایی رنگش روی دریا از افق تا ساحل کش آمده‌بود. آفتاب بزرگ شده‌بود و بزرگ‌تر و بزرگ‌تر که می‌شد سایه‌ها محو و محوتر می‌شدند. انگشتان سپیده کند و کندتر می‌شد و باد می‌کرد. آفتاب به مرز زمین و آسمان رسید و سایه سپیده بزرگ و بزرگ و محو و محوتر شد و سپیده سرش را پایین و پایین‌تر می‌آورد و در خودش بیش‌تر و بیش‌تر می‌پیچید. دیگر یک جسم دایره‌ای روی دیوار زرد بود و کنار آن قابی با میله‌های عمودی. سپیده آرام آرام نغمه‌اش را به پایان برد و حالا آفتاب دیگر رفته‌بود و هیچ نبود روی دیوار مگر سایه دایره‌ای کدر و بزرگی که صلب بود و سخت بود مثل سنگ. سپیده در تاریکی گم شده‌بود و من پرواز کبوتران سپید را در آسمان دیدم در حالی که هر کدام‌شان شاخه زیتونی به نوک داشتند و پارچه‌ای سپید بر سر هر شاخه که از آن سر خورده‌بود و به پایین افتاده‌ بود.