مثل دو تا آدمیم که می‏دانیم هر کداممان مرضی لاعلاج داریم. مرضی شبیه سرطان یا ایدز. می‏دانیم که کارمان تمام است. درست است که کی و کجا و چگونه‏اش را نمی‏دانیم، اما می‏دانیم که رفتنی هستیم. هم او می‏داند و هم من. اما به روی خودمان نمی‏آوریم. خسته شده‏ایم. از حرف زدن خسته شده‏ایم. پذیرفته‏ایم. واقعیت خودمان را یا خود واقعی‏مان را پذیرفته‏ایم. جنگ بی‏فایده است. او، همخانه‏ام از اتاق بیرون می‏آید. می‏رود توی آشپزخانه برای خودش چای می‏ریزد و باز به اتاقش برمی‏گردد.

اتاق رو به پارک را او برداشت. همان اول که وارد این آپارتمان شدیم، گفت این مال من است. گفت هال و آشپزخانه مال من باشد و آن اتاق فسقلی نه متری مال او. جوری می‏گفت فسقلی که فکر می‏کرد با یک احمق طرف است. من همیشه عاشق آشپزخانه بوده‏ام. یک میز وسط آشپزخانه‏ای که به هال مشرف است آن قدر برای من جذابیت داشت که از دعوا بر سر پنجره‏های بزرگ و چشم‏انداز قشنگ آن اتاق بگذرم. هال و آشپزخانه شد قلمرو من و اتاق شد سرزمین او. سرزمین کوچکی که همیشه درش بسته بود.

همخانه‏ام موهای بلندی دارد. قدش کوتاه است و موهایش بلند. ادبیات نمایشی می‏خواند. دوست پسرش هم‏رشته خودش است. پسر خوش‏‏اخلاق و خوش لباسی‏ست. سه سال از همخانه‏ام کوچک‏تر است. هفته‏ای یک بار سه‏شنبه‏ها می‏آید اینجا و با هم، با همخانه‏ام توی اتاقش، همان اتاق رو به پارک خلوت می‏کنند. اوایل بدم می‏آمد. احساس بدی داشتم. چیزی شبیه نفرت یا حسادت. گوشم را می‏چسباندم به دیوار آشپزخانه. هیچ صدایی نمی‏آمد جز هیاهوی دور و مبهم بچه‏ها در پارک. آن دو تا را تصور می‏کردم که نشسته‏اند رو به پنجره و بچه‏هایی را نگاه می‏کنند که در نوبت تاب و سرسره ایستاده‏اند. یا تصور می‏کردم کنار هم دراز کشیده‏اند و خوابشان برده. اما بعدها کم‏کم برایم عادی شد. بعد از یک ساعت از اتاق می‏آمدند بیرون و دور میز وسط آشپزخانه می‏نشستیم و چیزی می‏خوردیم و گپ می‏زدیم. من با این که رشته‏ام مدیریت است، اما می‏توانم ساعت‏ها با دوست پسر همخانه‏ام درباره ادبیات و سیاست و این جور چیزها حرف بزنم. وقتی بحثمان بالا می‏گیرد، همخانه‏ام می‏رود توی اتاق و وسایل اتاق را با سر و صدای زیاد جا به جا می‏کند. بعد دوستش می‏رود و می‏گوید عزیزم بگذار کمکت کنم.

همخانه‏ام با این که کمی وسواسی است، اما موهای گلوله شده‏اش در همه جای خانه پیدا می‏شود. یکی از چیزهایی که من را بیزار می‏کند همین موهای گلوله شده است که همه جا هستند. مثلا چند روز پیش همسایه واحد رو به رویی آمده بود به ما سر بزند. نشسته بودیم و حرف می‏زدیم که چشمم افتاد به یک گلوله مو زیر پای زن همسایه. پایش را که تکان می‏داد گلوله مو هم با او عقب و جلو می‏رفت. تمام یک ساعتی که زن همسایه حرف می‏زد حواسم به گلوله مو بود. اوایل که با هم همخانه شدیم، سر مسائل ریز و درشت خیلی بحث می‏کردیم. بی‏فایده بود. همه دعواهایمان بی‏فایده بود. نه او پول کافی داشت که برود تنهایی خانه اجاره کند و نه من. یک سالی که گذشت دچار تسلیم شدیم. نه من از گلوله‏های مو و سکوت سه ‏شنبه ‏شب‏های او و دوست‏پسرش در اتاق، عصبی می‏شدم و نه او به آواز خواندن من ایراد می‏گرفت. من عادت دارم زمانی که کارهای خانه را انجام می‏دهم، زیر لب ترانه‏ای شعری چیزی زمزمه کنم. بعضی وقت‏ها به قول معروف سوزنم گیر می‏کند و یک تکه از یک ترانه یا شعر را بارها تکرار می‏کنم. اگر کسی دور و برم باشد، حالش از آن ترانه به هم می‏خورد. دست خودم نیست. وقت‏هایی که فکرم مشغول است این اتفاق می‏افتد. حواسم نیست که دارم مدام یک چیز را پشت سر هم و با همان آهنگ تکرار می‏کنم.

همخانه‏ام سابقه افسردگی دارد. می‏گوید قبلا قرص هم مصرف می‏کرده. الان هم بعضی وقت‏ها می‏شنوم که توی اتاقش در تاریکی نشسته و گریه می‏کند. یک بار دلم برایش سوخت. رفتم در زدم. گفت بروم تو. برق را روشن کردم و دیدم روی زمین نشسته و چشم‏هایش قرمز قرمز است. دستمال کاغذی برداشتم و دادم دستش. همان شب بود که فهمیدم نباید زیاد به پر و پایش بپیچم. همان شب بود که از سوگواری حرف زد. معنی حرف‏هایش را می‏فهمیدم. دقیقاً درک می‏کردم منظورش از سوگواری دائمی چیست. مدام نقل قول می‏کرد. از شکسپیر و بکت و دیگرانی که می‏شناختم. می‏گفت فلانی می‏گوید. بعد هم توضیح می‏داد که فلانی چه کاره است. شکسپیر و بکت را نه ولی درباره آنهایی که فکر می‏کرد نمی‏شناسم توضیح می‏داد. سوگواری دائمی اصطلاح من‏درآوردی خودش بود. از جمع نظریه‏ها و فلسفه‏های مختلف به این نتیجه رسیده بود که آدم اگر آدم باشد، در سوگواری دائمی است، یعنی غمناکی بخشی از هستی اوست. با این توصیف حتماً من آدم آدم نبودم که ماهی یک بار دچار این غمگینی می‏شدم؛ درست یک هفته قبل از شروع عادت ماهانه. توی یک مجله پزشکی خوانده بودم که این غمناکی پیش از عادت ماهانه یک سندرم است و نمی‏دانم چند درصد زن‏ها با آن درگیرند. با این حساب من فقط یک بار در ماه سوگوار می‏شدم. آن شب رفتم نشستم کنار همخانه‏ام. نشسته بود روی زمین. تکیه داده بود به لبه تخت و پاهایش را دراز کرده بود. دستم را گذاشتم روی شانه‏اش. سرش را کج کرد طرف من. خودش را شل کرده بود. کم‏کم دراز کشید و سرش را گذاشت روی پایم و خوابش برد. نگاهم به پوستر بزرگی بود که پشت در اتاق زده بود. پوستر فراخوان یک مسابقه عکاسی بود. پر بود از رنگ‏های گرم؛ نارنجی و قرمز و زرد. باورم نمی‏شد همخانه‏ام خوابش برده باشد. فردا صبح وقتی گفت دو تا قرص خواب آور خورده بوده، تعجبم برطرف شد.

همخانه‏ام با این که معتقد به تز سوگواری دائمی است، اما وقت‏هایی که سر حال است یک آهنگ تند می‏گذارد و شروع می‏کند به بالا و پایین پریدن. دست من را هم می‏کشد که همراهش شوم. می‏آید جلوی من و ادا و شکلک در‏می‏آورد. چندشم می شود. اگر به من باشد ترجیح می‏دهم همان سوگوار دائمی باقی بماند. اقلا سر و صدایش کمتر است. البته این مال همان اوایل بود که نسبت به همه کارهایش حساس بودم. شکل راه رفتنش حتا. طوری روی زمین راه می‏رود که انگار دارد رژه می‏رود. پاهایش را می‏کوبد به زمین. آن وقت‏ها فکر می‏کردم ممکن است همسایه طبقه پایین بیاید به ما تذکر بدهد. این را به خودش گفتم. نشست روی مبل. دامن تنش بود. کف پاهایش را آورد بالا و نشانم داد. طوری پایش را آورد بالا که نزدیک بود شست پایش با آن ناخن بلند زرشکی بخورد به صورتم. گفت کف پاهایش را ببینم که گود است. گفت کف پاهایش گود است؛ گود گود مثل یک چاله. گفت همین باعث می‏شود که موقع راه رفتن پاشنه‏اش با قدرت بیشتری روی زمین قرار بگیرد. تقریبا داشت داد می‏زد که دست خودش نیست.

من روی کاناپه تختخوابشو توی هال می‏خوابم و صبح‏ها با صدای گرمب گرمب راه رفتن همخانه‏ام بیدار می شوم. مثل یک ساعت زنگدار است. ساعت هفت صبح بیدار می‏شود و یک راست می‏رود سر یخچال. به توصیه دکتر ناشتا یک لیوان آب می‏خورد. می‏گوید همین یک لیوان آب کار آدم را روی کاسه توالت راحت‏تر می‏کند و توصیه می‏کند من هم امتحان کنم.

وقتی برای دیدن خانواده‏اش می‏رود سفر دلم می‏گیرد. به در بسته اتاقش نگاه می‏کنم و آن پوستر بزرگ را با آن رنگ‏های درهم تصور می‏کنم. وقتی می‏رود سفر در اتاقش را قفل می‏کند. همیشه قفل است. اوایل به من بر می‏خورد. اما حالا دلم می‏گیرد. دوست دارم پشت در اتاق کسی باشد. حتا اگر در تاریکی نشسته باشد و گریه کند. فقط یک بار پیش آمد که یادش رفته بود در اتاقش را قفل کند. آن بار شب رفتم و روی تخت او خوابیدم. تختش خوشخواب ندارد. دو تا پتو را تا کرده و انداخته روی تخت. عادت نداشتم. سفت بود. تا صبح غلت زدم. ملافه‏اش چرک بود. بوی ماندگی عطر و عرق می‏داد. رو بالشی تمیزتر بود. بوی ادوکلن دوست پسرش را می‏داد. پرده‏ها را کیپ تا کیپ کشیده بود؛ پرده‏هایی که تنهایی رفته بود خریده بود. ضخیم و بلند. از نور صبحگاهی که از پنجره می‏تابد بدش می‏آید. می‏گوید وقتی پرده‏ها کلفت باشند دیرتر صبح می‏شود. دم دمای صبح رفتم روی کاناپه خودم خوابیدم. صبح که بیدار شدم. رفتم توی اتاق کنار پنجره ایستادم. پرده را زدم کنار و به سرسره‏ها و تاب‏های خالی نگاه کردم. آفتاب مایل می‏تابید روی سطح صیقلی سرسره. سرسره مثل آینه برق می‏زد. وقتی از سفر برگشت، از تارمویی که روی بالشش افتاده بود فهمید. یک تار موی مشکی کوتاه و صاف. آمد آن را گذاشت روی میز آشپزخانه. روی جلد سفید کتابی که از خودش گرفته بودم؛ تاریخ مبانی هنر. داشتم سیب‏زمینی پوست می‏کندم. بالای سرم ایستاده بود. سرش را یک وری گرفته بود و می‏خندید. وقتی گفت با کی؟ زدم زیر خنده و یک نیشگون کوچولو از بازویش گرفتم. دوست نداشتم اصرار کنم که تنها بوده‏ام. بدم نمی‏آمد فکرهای آنچنانی درباره‏ام بکند. وقتی هم که چند هفته گذشت و از دوست‏پسرش خبری نشد، چیزی نپرسیدم. تازگی‏ها بداخلاق‏ شده. مثل همان روزهای اول به صدای آواز خواندن و زیاد حرف زدن من با تلفن ایراد می‏گیرد. سر به سرش نمی‏گذارم. وقتی هم می‏رود توی اتاق و صدای موسیقی را بلند می‏کند تا صدای گریه‏اش را نشنوم، کاری به کارش ندارم. همین که می‏دانم کسی آنجاست پشت در و در تاریکی نشسته است، احساس خوبی دارم. پدر پولی به حسابم ریخته که می‏توانم تنهایی یک سوئیت نقلی اجاره کنم. پول را گذاشته‏ام برای نقاشی خانه و خریدن پرده و چند تابلوی نقاشی. شاید برای اتاق همخانه‏ام پرده های نو بگیرم. پرده هایی با زمینه آبی و گل‏های زرد و نارنجی. جنس ضخیمی هم می‏گیرم که ایراد نگیرد. فکر می‏کنم پرده‏ای با این رنگ‏ها با پوستر بزرگ فراخوان عکاسی که پشت در اتاق چسبیده بیشتر هماهنگی داشته باشد.