دیگر شعر گفتنش علنی شده بود، در خانواده در مدرسه و بین دوستان و کمکم از طرف مدرسه انتخاب شد برای مسابقات منطقه و استان که سرنوشت آن روی سیاه سکه را نشانش داد… بر حسب یک لجبازی کودکانه یا چیزی شبیه به کارهای احمقهای بیفکر، ازدواج کرد، اینجا نمیخواهم از بد یا خوب بودن ازدواجش یا شوهرش بگویم، همینقدر بگویم که او مردی نبود که آرزو را از عادت بد دیرینهاش نجات دهد. بین همهی مشاجرات و ناسازگاریهای اخلاقی که داشتند پای سکس که وسط میآمد آرزوی درون تسلیم بود و آرزوی کتابخوان غمزده.
او مرد رؤیاهایش نبود و یادش نمیآید در کدام یک از سکسهای دوران نامزدی بکارتش را از دست داد. شب عروسیاش بود که شوهرش به او پیشنهاد سکس با یکی از دوستانش را داد. اولش شوک شد، فکر کرد شوخی است یا یک امتحان مضحک آن هم در اتاقی که نامش را حجله گذاشتهاند!
شبهای بعد و سالهای بعد گذشت تا فهمید شوهرش به این عادت گرفتار است و با تصورات اینچنینی ارضا میشود! یعنی در لحظات اوج سکس برایش مهم نبود چه میگوید، ازآنچه میگفت لذت میبرد و از اینکه در تصورش آرزو را کنار دیگری میدید تخلیه میشد! ماههای نخست تحمل این شرایط برای آرزو سخت بود، اما کمکم او هم به این موضوع عادت کرد، عادتی که به تحمل بیشتر شبیه بود و موجب نفرتی میشد که روز به روز بیشتر قلبش را سیاه میکرد.
این آرزویی که مینویسم همان آرزوی زشت و سیاه درونی بود که حالا داشت با یک بیمار جنسی زندگی میکرد. وگرنه آرزوی واقعی همچنان همانی بود که در تنهاییاش کتاب میخواند و شعر مینوشت و عاشق فیلم و تئاتر و هنر بود و همهی دلخوری و دلگیری و دردهایش از زندگی را قلم میزد، گرچه شوهر بد گاهی نیمهشب آنها را بیصدا در ظرفشویی آشپزخانه آتش میزد و آرزوی صبحها با خاکستر دردهایش روبرو بود. چه شبها که نوشت و نوشت و صبحها با خاکستر احساساتش توی ظرفشویی روبرو شد.
آرزوهای آرزو خیلی دستنیافتنی نبودند، (یادگیری زبان انگلیسی و یک زبان دیگر شاید ایتالیایی، یادگیری یک ساز دلخواه برای تنهاییاش، آرزوی داشتن درآمدی اندک اما برای خودش (استقلال مالی) و چند آرزوی قشنگ دیگر از این دست، افسوس همسفرش مهربان نبود و در جناح مقابل برایش شمشیر میزد.
سیزده سال با همهی ماجراهایش و عقده های سکسی اش و همه ی سیاهی اش گذشت و به طلاق توافقی به شرط بخشیدن تمام حق و حقوق قانونی اش به شوهر، ختم شد. بعد از طلاق هیچ چیز نداشت جز چند دست لباس و یک شغل آبرومند. باید اتاقی اجاره میکرد، خانه پدری برای روح و روانش تنگ بود و شرمآور.
سه ماه بعد از طلاق با حمدان آشنا شد، در ایران امروز، برای گرفتن یک وام بانکی، باید هفت خوان رستم را طی کرد. دوستی راهنماییاش کرده بود که به ساختمان مجلس برود و از یکی از نماینده ها امضایی جهت اخذ وام بگیرد. تیرماه ١٣٨۵طلاقش را گرفته بود و حالا حوالی شهریور و مهر بود. یک روز عصر بعد از کار به میدان بهارستان رفت، در ورودی ساختمان اداری مجلس تابلویی بود مثل برنامه هفتگی مدارس که روز حضور نمایندگان شهرهای مختلف در آن نوشته شده بود. آن روز نمایندهی یکی از شهرهای شمال (آقای حکمتی) حضور داشت، چند نماینده دیگر هم بودند اما آرزو به طور اتفاقی این نماینده را برای دیدار انتخاب کرد.
ورودی سختی بود، از بازرسی کیفها و بازرسی بدنی و تحویل کیفها و کلی ملاحظات دیگر باید عبور میکردیم تا تازه وارد حیاط میشدیم، بعد از طی مسافت دویست متر تقریباً به ساختمان اصلی اداری می رسیدیم، با اینکه کلی بازرسی شده بودیم و هیچ وسیله شخصی جز نامههای تقاضایمان در دست نبود اما باز هم بازرسی شدیم. آرزو طبق راهنمایی که از همان سالن اولیه انتظار گرفت به طبقه چهارم ساختمان رفت. (آقای حکمتی) آنجا بود.
ادامه دارد