موش/۴۰

اما چه کار دیگری می توانست بکند؟ با نگرانی همراه مارینا به سوی عمق چاله پرواز کردند. سوراخ دور و درازی بود که از دو سو ادامه می یافت. مارینا به هر دو سو نگاه کرد و گفت: ” به نظر می آد چیز مهمی نباشه. باید اون ورتر تونل دیگه ای باشه که از این یکی حفاظت کنه، درست می گم؟”

“آره درسته!” شید کوشید در صدایش امید باشد. تونل آنقدر فراخ نبود که بتوانند آسوده پرواز کنند، برای همین با احتیاط پرواز می کردند، و از فاضلاب چرب کثیفی که تا عمق تونل نشت کرده بود دوری می کردند. این پایین به علت آب راکد هوا آلوده و زباله های آدمها بوی تعفن می دادند. شید آهسته گفت: ” نیزه بهش خورد، خودم دیدم.”

“شاید تونسته باشه به موقع اونو از تنش در بیاره!”

“راستش خفاشایی مث او نباید حق زندگی کردن داشته باشن!”

آن جلوتر، بالای آن سقف تونل نور بی جانی دیده می شد. مارینا با امیدواری گفت: “فکر کنم اونجا باشه، اونجا به نظر می آد تونل دیگه ای هم باشه.” شید به سوی نور پرواز کرد. و دید تقریبا دارد به طرف داخل تونل تغییر میسر می دهد که …

نخستین چیزی که به چشمش خورد دندانها بودند. دندانهای محکمی که به هم می خوردند و صدا تولید می کردند. شید جیغ کشید و پس رفت. پس پس پرواز کرد و نزدیک بود به مارینا برخورد کند. دوتا موش قوی عضله دار با پنجه هایشان خود را از سقف آویزان کرده بودند. صورتهایشان با شکاف های عمیق مانع دیگری بودند که بشود از راه دیوارهای تونل پرواز کرد و گریخت. مارینا به سوی پایین تونل پرواز کرد و فریاد کشید: “از این طرف!”

موش ها هم داد زدند: “متجاوزها می گیریمتان، نمی تونین از دستمون در برین!” و با پنجه هایشان با صدای بلند برروی سنگهای دیوار می کوبیدند، تاپ، تاپ، تاپ، صدا از پشت سر شید و مارینا به پایین می آمد، و از آنها رد می شد، و به موش های دیگر می رسید و به آنان هشدار می داد. شید در این لحظات به درستی متوجه معنای وحشت شده بود. مارینا ناگهان گفت: “خیلی بیشترن، صداشون از اون جلوها می آد.”

شید بینایی آوایی اش را به طرف پایین تونل دراز فرستاد و تصویر نقره ای ده ها موش به سوی او بازگشت. موجوداتی زیبا ظاهر که میان لجن ها، روی دیوارها و روی سقف تونل ها تند و تند می دویدند. شید بالهایش را جمع کرد. اگر به رفتن ادامه می داد، در محاصره ی موش ها قرار می گرفتند. اما در همان نزدیکی ها تونل کوچکی رو به پایین بود. شید با شتاب گفت: “اینجا!”

تونل باریک تر از آن بود که بشود داخل آن پرواز کرد، تنها می توانستند داخل آن خود را مچاله کنند و چهار دست و پا جلو بروند، هرکدام دنبال دیگری. آب از چنگالهای شید می چکید و در تمام مدت صدای تاپ، تاپ، تاپ، تاپ، از میان دیوارها به گوش می رسید. چه تعداد موش اینجا بودند؟ با غریزه ی تمام مخالف جلو رفتن در زیر زمین بود. احساس می کرد در هر سانتیمتر که به زیر زمین فرو می روند، به همان نسبت از سطح زمین و از آسمان دورتر می شوند. پشت سرشان صدای پاهای پنجه دار می آمد. شید فریاد زد: ” عجله کن!” و او را روی شانه هایش گرفت و در تونل که بالاتر گشاده تر می شد بالا کشید و جلو رفت، در همان لحظه با چنان سرعتی از انتهای تونل به بیرون پرت شد و توی آب های گل آلود افتاد که باور کردنی نبود. از جا که برخاست، هم ترسیده بود و هم نفس هایش به شماره افتاده بودند. بالهای کثیف و خیس آبش را بالا کشید و کوشید سرش را بالا بگیرد. از ساحل خیلی دور نبودند و در همان حال که هردو خیس آب بودند و می لرزیدند، کوشیدند برفراز صخره ی سخت ناشیانه توی آب بپرند. در تونل گرد درازی بودند که تا نیمه پرآب بود و آب در آن روان بود. شید نگاه که کرد دید آب با کورسوی تیره ای در گذر است. مارینا با اضطراب به پشت سر، به لوله نگاه کرد و گفت: ” خب، حالا چی؟ بعید نیست سر و کله ی اونا به همین زودیا پیدا بشه.”

شید آنی آرزو کرد که جای گات بود. آرزو کرد آرواره های بزرگ برای نشان دادن و ترساندن داشت. بالهای بزرگ داشت که تا بازشان می کرد دشمن را می توانستند خرد و خمیر کنند. با سماجت به مارینا گفت: “زود باش! بجنب!”

و با شتاب به گوشه ای از تونل که سنگهای محدب داشت رفت و به دیوار چسبید. باید تونل دیگری رو به بالا وجود داشته باشد. باید راه خروجی ای در کار باشد…

اما چیزی داشت به آنها نزدیک می شد، جانوری که به چیزی سوار بود نزدیکی پیچ تونل نمایان شد.

انگار قایق چوبی بزرگ و مربع شکلی بود. شید توی قایق موشها را دید که هم تویش بودند و هم دور برش شنا می کردند، و قایق را جلو می بردند. روی عرشه قایق هم موشهایی دیده می شدند که گویی آب را به دقت زیر نظر داشتند. یکی از موشها داد زد: ” اونجا هستن، تندتر!”

شید برگشت تا در مسیر قایق قرار نگیرد. قایق به سرعت جلو می آمد. و شید خسته تر از آن بود که سینه خیز برود و یا شنا کند. به مارینا نگاه کرد و در همان حال قایق دیگر به آنها رسیده بود. گات توی ارتفاع پرواز کرد و در  آسمان به انتظار شید و مارینا ماند. تراب گفت: ” نمی تونن برا همیشه اون پایین بمونن.”

” اگه سر و کله شون پیدا شه حتمن می بینیمشون!”

گات به دلیل گم کردن آنها از دست خودش عصبانی بود. برای همین نگاهی به تراب کرد و برای آن که حالش بهتر شود کوشید تراب را گاز بگیرد. امیدوار بود بالاخره سر و کله ی آنها پیدا شود.

در حاشیه شهر تل بزرگی از زباله های آدمها را دید، حتی توی همان هوای یخزده دماغ حساسش بوی تند غذاهای فاسد شده را حس می کرد. وجود زباله ها به معنای وجود موش هم بود، آنهم موشهای بسیار. به تراب گفت: ” بریم اونجا هم چیزی بخوریم و هم منتظر اونا بمونیم.”

رمولس و رموس

قایق از میان دهلیزهای آبی تودرتوی تونل های زیرزمینی به نرمی می گذشت. شید چهار دست و پا و قوز کرده کنار مارینا می لرزید. کنار هرکدامشان یک موش نگهبان ایستاده بود که دندان های تیز خود را دور بال های آن ها محکم کرده بودند، تا مانع از آن شوند که آن ها به قصد فرار برای پرواز تلاش کنند. یکی از نگهبانان به شید چشم غره رفت و گفت: “به چی خیره شدی؟” شید داشت دورتر را نگاه می کرد. موش ها را نگاه کرد و از این که چقدر از نظر وضعیت جسمانی شبیه خفاش ها بودند دچار شگفتی شده بود. تاکنون متوجه این قضیه نشده بود. البته قبلا تا این حد به موش ها نزدیک نبود. طبیعی است که آن ها بزرگتر بودند اما اگر موش ها را با بال های فرضی در نظر مجسم کنی…”

سرنگهبان با نفرت گفت: “خفاشان جاسوس.”

شید بار دیگر با بی حوصلگی گفت: “ما جاسوس نیستیم!”

“اینو به شاهزاده بگو!” و به صورت توهین آمیزی خندید. به برخی شوخی های محرمانه شان می خندید. با سرازیر شدن قایق در راههای آبی آنان از برابر شمار بیشتری از موش های ساحلی می گذشتند. چشم های موش ها توی تاریکی برق می زد. زباله های آدم ها توی آب بالا و پایین می رفتند. شید آرزو کرد بتواند پرواز و فرار کند. توی همین فکرها بود که متوجه شد انتهای تونل شلوغ پلوغ است. موش ها صدها موش. جلوتر یک جور ساختمانهایی دیده می شدند. اکنون آب کم عمق تر شده بود و شید متوجه شد که موش های کناره ی قایق دیگر شنا نمی کنند، بلکه چاردست و پا توی طول کانال برای پیش روی تقلا می کنند. تونل به فضای به مراتب وسیع تری دهان باز می کرد. دیوارهای سنگی بلند با لک های لجن و چرک که از ده ها شبکه به آن نشت کرده بود، ادامه می یافتند. موش ها قوز کرده برابر سوراخ و دهانه ای ایستاده بودند و با دقت همه چیز را زیر نظر داشتند. به نظر می رسید که هر وجب پوشیده از موش است، که روی زمین پر گند و کثافت پیچ و تاب می خوردند. قایق توی ساحل لنگر انداخت. نگهبان ها رو به شید و مارینا عربده کشیدند: “بجنبین!” و دندانهایشان را بر بالهای آنان محکم تر فشار دادند. شید از میان گل و لای به زحمت عبور کرد. گله ی موش ها مانع عبور آن ها می شدند. بوی موش موجب شده بود که اخم های شید توی هم برود و از فرط نفرت معده اش درهم بریزد. شید تلو تلو خورد. خفاش ها عادت ندارند چهار دست و پا راه بروند. فوج موش ها مسخره اش می کردند. دندان هاشان را با ولع به هم می ساییدند. صدای غژوغژ وحشتناک استخوان، مو به تن شید راست می کرد. به مارینا نگاه کرد، سراپا کثافت بود. چنگالهایش را از توی گل و لای چسبنده بیرون کشید. آن ها به چیزی شبیه کاخ موش ها نزدیک می شدند که از آت و آشغال ساخته شده بود. آن را با کارتن های له و لورده، پلاستیک های گره گوله، کاغذهای براق چروک خورده ساخته بودند. روی سکوی وسیعی بالاتر از زمین پرگل و لای موشی که از همه بزرگتر بود، قوز کرده بود. از دو طرف شکم فربه اش چربی ورق ورق بیرون زده بود. وقتی دندانهایش را به آن ها نشان داد، دندانهایی بودند دراز و تیره رنگ که بر اثر غذاهایی که خورده بود، رنگشان کدر شده بود. همو به نگهبان ها تشر زد که : “چرا اینا زانو نمی زنن؟”

سر نگهبان داد زد: “مقابل شاهزاده زانو بزنین!” و توی سرشان زد که سر خم کنند. موش چاق و چله پرسید: “می دونین من کی هستم؟ “مارینا مکثی کرد و گفت: ” شازده هستین!”

شاهزاده فرمان داد: ” نگهبان!” موشی که کنار مارینا ایستاده بود، نوک بال او را نیشگون گرفت. مارینا از درد فریاد کرد.

شاهزاده گفت: “نمی خوام در دربارم گستاخی را تحمل کنم.” و رویش را به سوی رئیس نگهبانان برگرداند و افزود: “اونا چطور تونستن وارد اینجاشن؟” (۱)

“از شبکه ی شمالی، شاهزاده رموس!”

“مگر اون شبکه نگهبان نداره؟ نوبت کشیک کی بوده؟” (۲)

“شاهزاده، کرال.”

“فورا اخراج شود.”

“سر به نیست شده شاهزاده!”

“قابل تحمل نیست. نگهبان باید همیشه سرپستش حاضر باشه. فهمیدین؟”

“ما همیشه سرپستمون هستیم!”

شاهزاده چشمان خشم آلودش را سوی شید و مارینا برگرداند!

“شما جاسوسین، بله؟”

شید: “نه!”

“شما رو فرستادن که برای حمله ی ناگهانی اطلاعات جمع آوری کنین؟”

شید باز انکار کرد.

شاهزاده نعره کشید: “چطور جرئت می کنین! چطور جرئت می کنین مرا مسخره کنید؟”

نگهبانی که کنار شید ایستاده بود، دندانهایش را به نشانه ی تهدید برهم سایید.

“خیال کردین چون دربار من توی دامنه ی کوه قرار داره رابطه ام با همه ی دنیا قطعه؟”

سینه اش از خشم به خس و خس افتاد و ادامه داد: “خیال کردین نمی دونم اون بالاها چه خبره؟ خیال می کنین خبر ندارم که شما به لشکر پرندگان پیوستین!”

شید با ترس به مارینا نگاه کرد. و با خود گفت، داره درباره ی چی حرف می زنه؟ شاهزاده به چشمان شید و مارینا زل زد و گفت: “بله، درسته شما تعجب کردین که من این همه اطلاعات رو از کجا آوردم؟ به من گزارش می دن، من از همه چیز خبر دارم.” این را گفت و نگاهی به دور و بر انداخت، به موشان حاضر نگاه کرد و دید هیچ کس شهامت مخالفت ندارد، در نتیجه ادامه داد:”خود اعلیحضرت برای من پیام هایی می فرستن.”

چشمان خشمگین به شید و مارینا دوخته شدند.

او ادامه داد: “من از حمله شرورانه ی شما و پرندگان همدستتان که شبانه شروع کردین اطلاع کامل دارم. شما موش ها را می کشین. همینطور پسر عموهای ما سنجاب ها رو.”

شید در حالی که تمام تنش می لرزید متوجه ماجرا شد. موش هایی را که گات کشته بود به خاطر آورد. شمار بسیاری موش. حال هم که معلوم نبود در این مدت چند موش دیگر را هم دریده است. شاهزاده گمان می کرد گات و تراب پرنده هستند. و در همان حال که آب دهانش سرریز شده بود گفت: “جغدهای سیاه، نه؟” در همان حال که به بالا نگاه می کرد تا از حمله ای محتمل پیش گیری کند گفت: “جغدهای سیاه هم از زمره ی متحدان شما هستن، یالا حرف بزنین!”

شید نمی دانست چه جواب دهد. فکر اتحاد خفاشان و جغدها به جنون می ماند. غیرممکن بود، اما گفتن حقیقت هم به نظر نمی آمد سودی داشته باشد. شاهزاده حاضر نبود از ادعای خود صرف نظر کند.

هرچند هرچیز دیگر هم در مخالفت با شاهزاده می گفت، مقبول واقع نمی شد. لازم هم نبود چیزی بگوید که او بیشتر خشمگین شود. درنتیجه گفت: “بله، قربان! جغدها باگروهی از خفاش های جنگلی متحد شده اند!” از گوشه ی چشم نگاه پر از شگفتی مارینا به خویش را دید اما کوشید آن را نادیده بگیرد. رموس تکانی به جلو خورد و گفت: “خفاشان جنگلی؟” و به جماعت موشان دور و برش نگاه کرد. در همان حال متوجه رئیس نگهبانان شد و گفت: “چرا من چیزی درباره ی خفاشان جنگلی نشنیدم! چگونه باید قلمرو ام رو اداره کنم، اگر اطلاعات لازم به دستم نرسد؟”

شید گفت: ” شاهزاده! ما به همین منظور خدمت رسیدیم!” و هرچه به ذهنش می رسید را سر هم بندی می کرد که و ادامه داد: “ما می خواهیم شما به درستی از وقایعی که رخ می ده آگاه شوید! خفاشانی که گفتم خفاشان جنگلی هستن و در اتحاد با جغدان علیه خفاشان دیگر و کوچکتر و موشان قرار دارند و به هر دوی ما خیانت کرده اند.”

شاهزاده رموس زمزمه کرد: “خفاشان جنگلی؟”

پنداری برایش باور کردنی نبود که چرا تاکنون درباره ی آنان چیزی نشنیده است. با بی اعتمادی به شید نگاه کرد و گفت:” چه کسی شما را فرستاده است؟” پیش از آن که شید پاسخ دهد، مارینا گفت: “خفاشان پیش کسوت از گروههای کوهستان. شما در قلمرو ما مشهور هستین.”

شاهزاده موشان با نخوت و غرور بسیار گفت: ” البته که باید آشنا باشن، بی گمان مرا همه می شناسن و از من می ترسن…”

مکثی کرد و نگاه خشماگینی به شید انداخت و در همان حال چشمانش از هوشمندی برق زدند، برقی که شید پیش از این هیچوقت متوجه آن نشده بود.

“خفاشان کار خوبی کردین که مرا در جریان قرار دادین.”

آنها هم تایید کردند و منتظر فرصت مناسب ماندند. شاهزاده آهسته گفت: “محبت کردین.”

شید جواب داد: “مایل هستم هیچگونه سوء برداشتی میان ما وجود نداشته باشد.” در همان حال قطره های عرق سرد را می شد بر پیشانی پشیمان شید دید، با این وجود ادامه داد:”این خفاشان جنگل خائن هستند. گروه ما مایل است با شما روابط مسالمت آمیز برقرار کند.”

شاهزاده همچنان، به او خیره مانده بود، گویی می کوشید به مغز او راه پیدا کند. شید جرئت نگاه کردن به او را نداشت. “دارین دروغ می گین!” ” نه، شاهزاده!”

“این هم یک دام است. اینطور نیست؟ شما در تدارک حمله ناگهانی هستین. به دور و برتان نگاه کنین. به سربازان و شمارشان در اینجا نگاه کنین، هنوز فکر می کنین این تنها شما هستین که دوستان قدرتمندی دارین؟ اعلیحضرت به من اعتماد داره، می تونم ازش کمک بخوام. می تونم متحدان خودمون رو میون چهارپایان هم احضار کنم، راکون ها، حتی گرگان هم حاضرند به کمک شاهزاده رموس بیایند، ما قادریم شما را به کلی نابود کنیم.”

“خواهش می کنم، والاحضرتا!”

“در این صورت میل دارم درباره ی موفقیت نیروهای شما بیشتر بدانم!”

“من چیز زیادی نمی دانم.”

لجن های سیاه و متعفن از سوراخ های بینی اش جاری بودند و او با همه ی توان تقلا می کرد، اما نگهبان او را آنقدر در این حالت نگاه داشت که شید احساس کرد سینه اش دارد منفجر می شود، و به سختی توانست سر بلند کند. توی همین حال شاهزاده گفت: “چه کسی شما را فرستاده؟”

“گفتم که ارشدهای گروهمان!”

شاهزاده به نشانه ی عدم اعتماد سرتکان داد و به نگهبانان گفت: ” ببرید و توی فاضلاب غرقشان کنید!”

شید رو به مارینا داد زد: “فرار کن!” و بال گشود که فرار کند. اما موشهای نگهبان دندان نشان دادند. شید می دانست که اگر برای پرواز تقلای بیشتری کند ممکن است بازویش از جا کنده شود. نگهبان دیگری نوک بال مارینا را در دهان داشت و آماده ی کندن آن بود. شید باردیگر به توی گل و لای فرو برده شد. شاهزاده هم فریاد برآورد: ببرینشان!”

“اول بیارینشان نزد من!”

این صدای موحش از یکی از شبکه های بالای دیوار به گوش رسید. سکوت ترسناکی بر آنان که توی قصر حضور داشتند حاکم شد. شید هم ترسید و به شاهزاده نگاه کرد. به نظر می آمد که او هم شوکه شده است. صدا بار دیگر بلند شد: “رموس می خوام ببینمشون!”

شید کوشید مکان صدا را تشخیص دهد. آن بالا روی دیوار از پشت میله های فلزی حرکت مبهمی را تشخیص داد. آنجا چه خبر بود؟ کدام حیوان می توانست چنین صدای ترسناکی داشته باشد؟ شید مانده بود که کدام مجازات بدتر است، غرق شدن توی فاضلاب یا رفتن به سوی صاحب این صدای هراس انگیز؟ شاهزاده رموس به نگهبان پرخاش کنان گفت: “ببریدشون!”

و بعد با نارضایتی لبخند زد و افزود: “بگذارین هرکاری دلش می خواد انجام بده، بعد اونا رو به حضور من بیارین، البته اگه تا اون موقع زنده مونده باشن!”

موشان نگهبان آن ها را از یک رشته تونل شیب دار و لغزان عبور دادند. این یکی تونل به جای آنکه توسط آدمها حفر شده باشد کار موشها بود. گل آلود و قلمبه سلمبه بود. گلوله های آشغال و کثافت از سقف فرو می ریخت. شید پاساژهای زیادی از فرعی ها را از نظر گذراند. همچنان و نومیدانه در اندیشه ی گریز بود. از بالا رفتن خسته شده بود و دیگر نفسش یاری نمی کرد. تمام اعضای بدنش درد می کردند و انگار هیچ راهی برای گریز از دست موش های توی این آشغالدونی نبود.

رئیس نگهبانان گفت: “همین جاست!” و آنان را کنار تخته سنگی بردند. چند موش شانه به سنگ تکیه دادند و آن را پس کشیدند، سنگ توی گل و لای سر خورد و به دیوار گلی یله داد. بعد در کوتاهی نمایان شد. شید دلش نمی خواست به درون آن نگاه کند. حتی به نظر می آمد که نگهبانان هم چندان راحت نبودند. سبیل هاشون می لرزید و نگاه های غم انگیزی به رئیس می کردند. رئیس به موشان فرمان داد: “بیاریدشون تو!”

ادامه دارد