۴۳
“میشه گفت کشتن، من اما تونستم نیزه رو به موقع از تنم دربیارم.” و به شید نگاه کرد و ادامه داد: “من به باقی نقشه ی آوایی احتیاج دارم.”
شید در حالی که آرام تر به نظر می آمد گفت: “چرا؟”
“می خوام به خوابگاه زمستانی برم با فریدا و خفاشای بال نقره ای دیگه دیدار کنم.”
“باقی نقشه رو فراموش کردم.”
“دروغ می گی!”
“نمی گم، به نظر می آد گم شدیم.”
گات به تراب نگاه کرد و سر تکان داد. تراب آرواره هایش را گشود و بالای سر مارینا آهسته بستشان.
“شید به من بگو چطوری اونجا رفتین.”
شید به مارینا نگاه کرد و قطرات آب دهان تراب را دید که روی به پایین روان بودند. مارینا با نفرت اخم کردو آه تند و کوتاهی کشید. دندان هایش کمی بیشتر بسته شد و به او فشار بیشتری آورد.
شید داد زد: “میون جنگل یک رودخونه هست. همون که ما به دنبالش هستیم.”
“کجا می ره؟”
“نمی دونم، واقعا نمی دونم. نمی تونم مجسم کنم، تصویرش به هیچوجه روشن نیست.”
گات نگاه خشمناکی به او انداخت و گفت: “خوبه ببینی، اگه بخوای می تونی ببینی اش؟”
شید سر به تایید تکان داد.
گات سرش را به سوی تراب تکان داد و گفت: “فعلا بذار اون بره، شید داره فکر می کنه.”
شید با خشم گفت: “اونا با شما مبارزه خواهند کرد، هزاران خفاش مانند ما اونجا هستن.”
“رودخونه رو بهم نشون بده. به اندازه کافی زمان از دست دادیم.”
گات و تراب نزدیک آن دو پرواز می کردند، نوک به نوک بال هم. شید می دانست که راه گریزی نیست. اگر سعی درگریز کنند، این دو خفاش غول پیکر در کسر ثانیه ای از آن ها پیشی خواهند گرفت. طولی نکشید که صدای نرم آب روان را شنید و احساس آرامش کرد. رودخانه را ردیابی کرد و آن ها را مماس با درختان جنگلی به طرف رودخانه راهنمایی کرد. تراب که از سرما می لرزید، پرسید: “خیلی مونده؟”
“شاید دو شب دیگه، شاید هم بیشتر. به علامت راهنما که برسیم می تونم بگم.”
گات زیر لب غرید و گفت: “امیدوارم بدونی داری چه کار می کنی. اگه به سرت بزنه که به ما کلک بزنی بهتره مارینا رو مرده فرض کنی.”
ساعتی در سکوت پرواز و پیچ و خم های دور و بر خانه را طی کردند. شید در فکر خفاشان گروهش بود. می دانست که در همین دور و حوالی هستند، از این گمان خویش دلش به درد آمد. در هر حال اکنون هم سردش بود و هم خوابش گرفته بود. آرزو کرد گرم شود، آرزو کرد بر همه ی این ماجراها فایق آید. ساعتی بعد اندک اندک افق رو به روشنایی رفت. مارینا گفت: ” گرسنه ام. خیلی وقته چیزی نخوردیم.”
راست می گفت. شید متوجه شد که حتی به شکم خالی خویش هم نمی اندیشیده است.
گات نگاهشان کرد و گفت: “خیلی خب، برین حشره خوری، اما از پیش چشم من دور نشین. توی همین دور و حوالی رودخونه بمونین. ما زیر نظرتون داریم.”
با حضور این دو خفاش غول پیکر شید و مارینا با دلمردگی به جست و جوی تخم حشرات و کک های برفی پرداختند. حتی شهامت حرف زدن با همدیگر را هم نداشتند.
مارینا گفت: “می دونی که اونا مارو خواهند کشت.”
شید تأیید کرد و به یاد حرفهای ظفر افتاد که گفته بود: “جاسوسان نیرومند در جستجوی خوابگاه زمستانی هستند. اما این که چه کسی اول به آنجا خواهد رسید را هیچ کس نمی داند.”
مارینا گفت: “همینکه راه رسیدن به اونجا رو پیدا کنن، دیگه محتاج ما نخواهند بود، و ما را خواهند خورد.”
شید فکر کرد با گروه خفاشان او چه خواهند کرد؟ آیا بال نقره ای ها می توانند با گات و تراب جنگ کنند؟ حال که خفاشان نر هم هستند لابد همه با هم می توانند همنوعان قدرتمند خود را شکست دهند. اما…اگر گات و تراب از دِرِ جنگ در نیایند!
سرما به تمام تنش چنگ انداخته بود. اگر آن ها همان طور که با ما رو به رو شدند با گروهمان هم رو به رو شوند، چه می شود؟ آشتی جویانه و کمک کننده، به شرطی که بال نقره ای ها هم به آنان اعتماد کنند و بهشان اجازه دهند که توی خوابگاه زمستانی بمانند! در خواب اما همه ی آن ها را خواهند خورد. یکی بعد از دیگری و توی طول تمام زمستان. هیچ کدام بیدار نخواهند شد که متوجه ماجرا بشوند. مگر هنگامی که دیگر خیلی دیر شده باشد. شید از مارینا پرسید: ” این زخم روی بال تراب چیه؟”
“باید از سرما زدگی باشد، پیش از این ندیده بودمش. یک خفاش در کولاک و سرما تنها دو شب می تواند دوام بیاورد، بعد بالهایش را از دست خواهد داد.”
شید شروع به اندیشیدن کرد: “چنین چیزی برای تراب اتفاق خواهد افتاد؟”
“شاید، نوک بالش بدجوری صدمه دیده باشه، و پرهایش شروع به ریزش کنند.”
“گات هم همین جور خواهد شد؟”
“جثه ی او کمی بزرگتره، اما اونم قادر به تحمل سرما نیست، هرچند ممکنه هفته ها این ماجرا طول بکشه.”
“اگه اونا رو از مسیر خارج کنیم، شاید بشه تو سرما نگهشون داشت…”
اما تاکی می شود دست به این ریسک زد. پیش از آنکه گات کاسه ی صبرش لبریز شود و آن دو را به کشتن بدهد. گات پیش از این دچار سوء ظن شده بود. به او اعتماد نداشت. خودشان؛ او و مارینا چه مدت قادرند در برابر سرما پایداری کنند!
گات خود را به پایین پرت کرد و گفت:”کافیه، باید در جست و جوی اقامتگاه باشیم.”
شید خفاشان هم جنس خوار را دید که سهره ای را که از شکار با خود آورده بودند داشتند تیکه پاره می کردند. آن ها پناهگاهی درون یک درخت خشک یافتند که رفتن به درون آن آسان نبود. گات و تراب در برابر سوراخ قوز کرده و راه ورود را بسته بودند. شید دید که تراب موقع خوردن به شدت می لرزید و بال زخمی اش را به زبری های پوست درخت می مالید. دل و روده ی سهره هنوز گرم بود و از آن بخار بلند می شد.
گات گفت: “می دونم از شیوه ی غذا خوری من همچنان نفرت دارین.”
“تو داری خفاش می خوری این طبیعی نیست!”
“یعنی این کار از این که خیال کنی خفاش می تونه به آدم تبدیل بشه غیرطبیعی تره؟”
تراب همان طور که مشغول جویدن بود بلند بلند هم می خندید.
گات با نفرت خرناسی کشید و گفت: “برای این که اون خفاشای حلقه دار توی کوهستان به جای پرستش زاتس به یاری آدمها دل خوش کردن.”
زاتس، نامی بود که به دلایلی نه چندان روشن موجی از سرما در جان شید جاری می کرد.
“شما هرگز چیزی درباره ی زاتس شنیدین، آره؟”
“نه!” و شید نمی خواست در این باره چیزی بشنود.
گات گفت: “زاتس رهبر خفاشان است. او ما را و همه ی چیزهای پیرامون ما را، حتی زمین های هرز و یخ زده را که شما زادگاهتان می دانیدشان آفریده است.”
شید سر تکان داد به نشانه ی نفی و گفت: “نه، ناکتورنا ما را آفریده است و…”
مارینا خشمگین گفت: “چرا خودت رو اذیت می کنی و به اون گوش می دی، در حالی که او دروغگویی بیش نیست.”
“من دروغگو هستم؟ حال که این ادعا رو می کنی به من بگو چرا باید ناکتورنا بخواد مخلوقاتش رو به چیز دیگه ای تبدیل کنه؟ در حالیکه زاتس می خواد ما قوی بمانیم و همانگونه که هستیم بمانیم نه این که تبدیل به آدم شویم.”
شید گفت: “من اگه این حرفا رو باور هم بکنم، باز یقین نخواهم داشت، چه بسا این چیزی نباشه که ناکتورنا برای ما می خواهد.”
گات پوزخندی زد و گفت: “ناکتورنا وجود نداره!”شید حس کرد معده اش را دارند به شدت مالش می دهند. و ادامه داد: “اگه هم وجود داشته باشه دیگه قدرتی نداره، دلیلش هم همین مخلوقات مفلوک هستن که زیر آسمان و روی زمین کز کردن. زاتس اما قدرتمندترینه، من هم یکی از بندگان قدرتمند او به حساب می آیم، مرا ببین!”
و بالهای نیرومندش را گشود و دندان نشان داد و شانه های عضلانی اش را خم کرد و گفت: “این یعنی قدرت، من از هیچ موجودی نمی ترسم، اونارو می خورم، موش، جغد، خفاش، و حتی آدما هم نمی تونن به من صدمه برسونن.”
شید حس کرد دارد ضعف می کند، اما همچنان نمی توانست چشم از گات بردارد.
گات ادامه داد: “شما هم حشره می خورین. مگه اونا موجود زنده نیستن؟ تنها فرقشان این است که کوچک و ضعیف هستن، اما این هم مانع کار شما نمی شه. مگه نه؟ علت اصلی که ماها رو نمی خورین اینه که نمی تونین. برای اینکه ریزه میزه هستین. گوشت نیرو می آفریند. وقتی من خفاش دیگه ای رو می خورم، نیروی موجود در درون اون خفاش به من منتقل می شود و نیروی من رشد می کند. شما اینجا توی شمال با خوردن حشرات روزگار می گذرونین، در نتیجه این شما هستین که غیر طبیعی به شمار می آیین، نه من.”
سر شید از شدت تردید و تعجب گیج و ویج رفت. تاکنون داستان زیاد شنیده بود، از فریدا، از ظفر و از سیروکو. حالا هم داشت از گات می شنید. از کجا باید می دانست که کدامشان راست و کدامشان دروغ است؟ اما در قیاس با این غول ها او تنها یک جوجه خفاش کوچک بود، لاغر و مردنی.
پس چگونه می توانند امید داشته باشند که جغدها و موش ها را شکست دهند و به دوران درخشان خورشید تابان بازگردند. او حتی ضعیف تر از آن بود که گروه را یاری کند و خفاشان بال نقره ای را از شر گات و تراب مصون نگاه دارد. شید با اندوه به گات گفت: “شاید هم حق با تو باشه.”
مارینا با شگفتی به شید نگاه کرد و گفت: “شید!”
شید ادامه داد: “به راستی مارینا چه می شه اگه حق با اونا باشه، این واقعیت هم هست که خفاشان و جغدان و موشان و آدمها همه وجود دارن. برنده هم اونیه که قوی تره. به همین سادگی. تنها معیار قدرته و بس.”
مارینا با تحقیر گفت: “برای تو شاید، اما من همه ی چیزهایی که تو در اونا می بینی و به نظرت بزرگ و مهم می آیند رو نمی فهمم.”
شید داد زد: “تو هم با من توفیری نداری!”
“چی؟”
“تو هم درست مانند من همین ها رو می خواهی. تو حلقه داری و می خواهی باور کنی که موجود ویژه ای هستی. یعنی که این حلقه معنای بخصوصی داره و تو از دیگر بال براق ها بهتری. این با اون چیزی که تو فکر می کنی من هستم توفیر زیادی نداره.”
مارینا به سردی جواب داد: “دست کم من نمی خوام مثل اونا باشم. هرچند فراموش نشه که تو همین رو بیش از هرچیز دیگه ای می خوای، این طور نیست؟”
شید هیچ نگفت. اما نگاهش که به نگاه گات افتاد دید که روی لبهایش لبخندی برق می زند.
گات گفت: “شید حتی تو هم بخت بزرگ شدن داری. و در حالی که پاره ی دیگری از گوشت پرنده را جر می داد و جدا می کرد و می جوید شید می دید که دهانش برای خوردن آنها هم آب افتاده است. شید که نتوانسته بود یک شکم سیر حشره بخورد بار دیگر احساس گرسنگی کرد و پیش خودش فکر کرد، گوشتی که او دارد می خورد چه مزه ای دارد؟ خوردن آن آیا موجب رشد و نمو او می شود؟ چنانکه بتواند با پیکر نحیفش برای همیشه بدرود بگوید!
گات گفت: “امتحانش ضرر ندارد؟ اینکه از رفقای شما نیست. امتحانش کن شید؟”
شید نگاه مجرمانه ای به مارینا کرد و گفت: “نه!”
گات خندید و افزود: “می ترسی، درسته؟ ترست هم از اینه که دچار سرنوشتی مانند او بشی، نه!” و گوشت را غورت داد و خنده ی استهزا آمیزی کرد. یک بال پرنده را که لخت و عور کرده بود کند و رو به شید گفت: “تو زیر این بال من می خوابی تا مطمئن بشوم که جای دیگه ای نخواهی رفت.تراب تو هم مارینا رو بگیر.”
شید همانطور که داشت زیر بال گات می خزید از شدت نفرت دماغش چین و چروک برداشت، اما حال دیگر گات روی او لمیده بود. احساس کرد با بوی عرق و گوشت و بخار محاصره شده است. در همان حال ضربان تند قلب گات را می شیند و با فکرهای تیره و تاری که مانند ابر توفان زایی در مغزش جولان می دادند به خواب رفت.
خیانت شید
“با تو میام به جنگل!”
گات با حیرت به شید نگاه کرد. و در همان حال که شانه به شانه ی هم پرواز می کردند، می دیدند که جریان آب در رودخانه تندتر شده و بر روی صخره ها جوشان و خروشان در حرکت است. جلوتر هم تراب سایه شومش را روی مارینا انداخته بود. مارینا قبول نکرده بود که کنار شید پرواز کند. از هنگامی هم که راه افتاده بودند، حتی یک کلمه با هم حرف نزده بودند. شید دقت کرد و دید تراب به زحمت و زخمی دارد پرواز می کند. حتی مجبور شده بود بال زخمی اش را جمع و با بی حوصلگی در هوا رهایش کند. تراب سالم و سرحال به نظر نمی آمد. پوستش چرب و چروک بود. از چشمانش آب می ریخت و تنش مدام می لرزید، حتی در هنگام پرواز هم می شد همه ی این مشکلات را ملاحظه کرد. گات از شید پرسید: “چرا می خوای به جنگل بیایی؟”
شید جواب داد: “برای این که می خوام مانند تو بشم. می خوام با خفاشانی همراه بشم که قوی هستن و زاتس رو پرستش می کنن.”
گات خندید و گفت: “پس ناکتورنای محبوبت چی میشه؟”
شید جواب داد: “حق داری، او به اندازه کافی قدرت نداره. تمام روز رو داشتم بهش فکر می کردم. برا همین به نظرم وعده ی موعودش دروغ است. ما در طول زندگی مون همیشه از همه چیز می ترسیدیم.”
“حالا تصمیم داری گروهت رو ترک کنی؟”
“به نظرم اونا دیگه این دور و بر نیستن، مگه نه؟ در ضمن می دونم نقشه ی تو چیه؟ داری کوشش می کنی اعتمادشون رو به خودت جلب کنی. شایدم کلکت موثر بیفته. اگه اینطور بشه تو در سراسر زمستون که اونا خوابن یکی یکی می خوریشون.”
شید آرام و بدون هیجان حرف می زد.
“اینم می دونم که نقشه ی تو کشتن من هم هست، حتی پیش از آن که به اونجا برسیم.”
“راست می گی.”
“من کاری ندارم که با اونای دیگه چه کار می کنی، تنها منو با خودت ببر.”
“واقعا برات مهم نیست که من گروهت رو دون دون بخورم؟”
به نظر می آمد گات علاقه داشت پاسخ درست شید را در این باره بداند.
“اونا از من نفرت دارن. اونا برای اینکه مهدکودک را جغدان به آتش کشیدن از من دلخورن و سرزنشم می کنن. حتی پیش از اینها هم، مرا دوست نداشتن. با اینکه زمان زیادی خیال می کردم می تونم میان خودم و اونا آشتی برقرار کنم، و بهشون یاری برسونم که با جغدان بجنگن، اما اونا حاضر نبودن با من هیچ کاری رو شروع کنن. پس چرا من باید به فکر اونا باشم؟”
“حتی به فکر مادرت هم نیستی؟” شید با حرکت سر جواب منفی داد و گفت: “وقتی گم شدم، او برای پیدا کردنم کاری نکرد. حالا هم که رفته و خیال می کنه من مردم. فکر می کنه من بیش از آنچه شایسته اش هستم برایش دردسر درست کردم.”
گات به مارینا نگاه کرد و گفت: “اون چی؟”
شید آهی کشید و گفت: “اونم خیال می کنه آدما ما رو نجات می دن. تو راست می گی، این فضاحت بار است که ما بخواهیم چیزی بشویم که نشدنی است. اونم حالا فکر می کنه من ضعفیم و حریص قدرت.”
گات گفت: “نیستی؟”
جواب شنید: “هستم!”
و مستقیم توی چشمان گات نگاه کرد و ادامه داد: “من شیفته ی قدرتم. تمام زندگی ام ضعیفی بیش نبوده ام. دلم می خواهد بزرگتر و قوی تر شوم. می خواهم تو راهش رو بهم نشون بدی، اینکه چگونه شکار و پرواز کنم.”
“تو چاره ای جزء این که به من اعتماد کنی نداری!”
گات عقب رفت و در حالی که چشمانش همچنان غرق حیرت بود گفت: “نه اینکه تنها اینجوری فکر می کنم، بلکه می تونم همین حالا یک لقمه ی چربت کنم.”
شید گفت: “لابد بعدش هم تو سرما یخ می بندی و می میری. تو به من محتاجی تا بتوانی به خوابگاه زمستانی برسی. خیال هم نکن که این بدترین زمستانه. برای اینکه این تازه اول زمستونه و به تراب نگاه کرد، به نظر می آمد سرما زده شده بود. و به نظر می آمد چند شب دیگر قادر به پرواز نبود. حتی ممکن بود یک بالش را از دست بدهد. او هم اگر عجله نمی کرد به همین سرنوشت دچار می شد، برای اینکه آنان به قدر کفایت پوشش پوستی برای مقاوت در این مواقع نداشتن، برای همین هم بود که توی زمستان تنها در یک جای گرم و نرم می توانستند دوام بیاورند. یک جای مناسب و مداوم، برای همین تو به من احتیاج داری که بال نقره ای ها را قانع کنم که تو دوستشون هستی!”
حال گات دیگر با شادمانی نگاه نمی کرد.
شید به او گفت: “این یک داد و ستد است. من شما را به خوابگاه زمستانی می برم و تو منو به جنگل.” خفاش همنوع خور لحظه ای مکث کرد، و بعد به نشانه ی قبول سرجنباند و گفت: “خفاش کوچولو معامله می کنیم!”
شاید گات شید را دست کم گرفته باشد. از گوشه ی چشم او را که در حال پرواز بود نگریست. روشن بود که شید او را که در حال پرواز بود می نگریست. روشن بود که شید اندام قوی ندارد، اما در اینکه می توانست تغییر کند هم تردیدی نبود… لابد گوشت می خورد و رشد می کرد. شید حق داشت، گات محتاج او بود. اگر بزودی به خوابگاه زمستانی نمی رسیدند، تراب جان می باخت. مسئله این هم نبود که گات مثلا دلواپس این جنازه مردنی در پرواز باشد، حال دیگر خود او هم اندک اندک احساس ناخوشایندی در نوک بالهایش می کرد و بی درنگ محتاج گرما بود. برای همین دانست زنده ی شید بیشتر به دردش می خورد تا مرده اش. شاید او بتواند کمک کند و بال نقره ای ها هم رضایت دهند که در جنگل بمانند. این همه به درد حضور زنده ی شید می ارزید. زیرا او می توانست امتیازاتی به او بدهد و او بی گمان رفیق راه بهتری از تراب است.
ادامه دارد