شماره ۳۱۰
ادامه قصه “نسترن”
یکشنبه ۱۷ ماه جون ۱۹۹۰ – آیواسیتی
گفت: باید سری بزنم به آفیسم. اشکالی نداره یه دقیقه بریم دپارتمان ادبیات؟
به خودم گفتم: چرا اینقدر کنجکاو شده ام که یک مرد را بشناسم؟ مردی که تمامیت و درونمایه اش را با عریانی به نمایش گذاشته؟ آیا منهم دارم همان راهی را می روم که الیزابت پیموده است؟ یک سفر ظاهرن ساده اما بغرنج در روح مردی که خودش را در ارتباط با زنان جستجو می کند؟ چه سمج هستیم ما! ما زن ها!! دلم نمی خواست فکر کنم که دارم مثل یک موش آزمایشگاهی نگاهش می کنم. آخر خودم هم یک موش آزمایشگاهی دیگرشده ام برای خودم… اما نه… نه او با تمام زیرکی ها و مهارت هایش یک موش آزمایشگاهی است و نه من با تمام زیرکی ها و مهارت هایم! الیزابت می گفت او مردی است که هرگز بزرگ نشده است! اما من دلم می خواست او را با چشمهای خودم نگاه کنم. از چشم زنی که از خاورمیانه آمده ام. زنی که تنها دختر یک خانواده توانمند و با اعتبار بوده. و او… مردی است که در یک خانواده بیست سی نفره به دنیا آمده و همیشه نامریی بوده… چه مقایسه ای! اما چه اشکالی دارد که آدم چیزهای متفاوت را با هم مقایسه کند؟
با بی اعتنایی اما با قدرت گفتم: باشه… بریم…
فوٌاد در عقب دپارتمان ادبیات را با کلید باز کرد و هر دو وارد هال تاریک ساختمان شدیم. در سکوت، صدای نفس هایش را می شنیدم. دراین ریتم و موسیقی حسی بود مبهم اما وسوسه انگیز که گویی تاریکی زلال دراو ایجاد کرده بود. ورود دزدانه به اتاق کارش، تنها در شب، او را قدرتمند کرده بود. نظافتچی ها داشتند زیرزمین دپارتمان را تمیز می کردند. وارد اتاق کارش شدیم. چراغ را روشن کرد. نشستیم. سه میز بود و یک صندلی برای سه استاد در اتاقی کوچک پر از کتاب. کتابی از سلمان رشدی روی میز بود. در دو لیوان کثیف آبجو ریخت. لکه های روی لیوان ها نشان از این داشت که بدون آنکه لیوان ها شسته شده باشند، چند روز متوالی در آن ها قهوه نوشیده شده است.
گفت: اگر کسی در زد و از تو پرسید چه می نوشی، بگو قهوه می نوشم.
لبخند زدم و با حرکت چشمهایم حرفش را به سخره گرفتم. نمی دانم آیا واکنش های من او را به چالش می کشید یا او تمامن در خود بود و یا با خود…
بعد ناگهان حس کردم که بشدت خوابم می آید و باید به خانه بروم.
گفتم: باید برم خونه!
و از جا بلند شدم. در راهروی طبقه دوم دو نظافتچی داشتند زمین را می شستند. با کنجکاوی نگاهمان کردند و چیزی نگفتند. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
گفت: در سرزمین به اصطلاح تمدن و فرهنگ، آدمهایش از نازیها فاشیستی تر رفتار می کنند.
همین جمله را در پارک هم گفته بود وقتی که ماشینی به سرعت روبروی ماشین او پارک کرده بود و نور چراغهایش را تابانده بود درست توی چشمهای ما. و او با وحشت گفته بود: چه وقیح و بی شرمند این مردم! بعد به سرعت رو کرده بود به من که: صورتت را بدزد!
وقتی که آن “آدمهای وقیح” چراغهای ماشین را خاموش نکردند، فوٌاد مجبور شد که ماشینش را حرکت بدهد و از پارک بگریزد. و همانجا بود که گفت: میدونی… من یه آدم سیاسی بودم. علیه رژیم صدام مبارزه می کردم. واسه همین افتادم زندان…
بعد ناگهان سکوت کرده بود. و بعد در خلاء سکوت، تاب نیاورده ادامه داده بود: ازت می خوام که به هیچکس نگی که من زندون بودم!
شانه هایم را بالا انداخته بودم و چیزی نگفته بودم.
گفت: …. بعد از اون سه چهار سالی در لیبی زندگی کردم…
همین. از او نپرسیدم که در زندان بر او چه گذشته. و چرا و چگونه به زندان افتاده است… نمی خواست در این زمینه چیزی بیشتر از این بگوید.
در ماشین بودیم بطرف خانه ام که گفت: میدونی نسترن، من آدمی هستم که اصلن نمی تونم جلو اشکهام رو بگیرم… یادم میاد وقتی که معلم دبستان بودم یه پسر بچه رو اونقدر کتک زدم که لت و پار شده بود. بعد یهویی زدم زیر گریه. از کلاس اومدم بیرون که بچه ها گریه منو نبینن. توی کریدور های های شروع کردم به گریه کردن… دیدم همه بچه های کلاس اومدن تماشای من…
همینطور که در تاریکی ماشین را می راند، دست هایش شروع کرده بودند به لرزیدن. چشمهایش دو دو می زدند. انگار گردابی مهیب او را در خود فرو می برد و نفس کشیدن را بر او تنگ می کرد. ماشین را کنار جاده نگهداشت. شکل چشم هایش عوض شده بودند. و پلکهایش مرتب روی هم می افتادند.
گفت: چشم هام تار شده ن! خوب نمی بینم.
بعد با صدایی به غایت ضعیف گفت: همیشه به این موضوع فکر می کنم که چه چیزی در من هست که زن ها رو از من متنفر می کنه؟
متنفر؟
آره، متنفر… نمیدونم… واقعن نمیدونم…
گفتم: من فکر نمی کنم زنها ازت متنفر باشن! چرا اینجوری فکر می کنی؟
بدون آنکه به حرف های من گوش داده باشد، در حالتی کاملن درونی و ملانکولیک، گفت: بهترین عشقبازی زندگیم رو وقتی که بیست و پنجساله بودم، داشتم. هنوز باکره بودم و هیچ تجربه ای از روابط جنسی نداشتم. خواهر زن برادرم که اسمش “لیلا” بود و دختر بسیار زشتی بود، زیباترین شکل از عشق ورزی رو به من نشون داد. یه روز توی مهمونی خونوادگی، من نقش یه زن حامله رو به شکل تئاتر کمدی با رقص بازی کردم. همه دست می زدن و با قابلمه ضرب گرفته بودن… من مثه یه زن لباس پوشیده بودم و اینجور چیزا و مثه یه زن حامله نه ماهه می رقصیدم. اصلن فکر نمی کردم که حرکاتم خنده دار باشن. اما لیلا شروع کرد به غش غش خندیدن. اونقد بلند بلند و از ته دل می خندید که همه رو توی اتاق به خنده انداخت. خنده هاش باعث شد که من باورم بشه که واقعن توجه اونو به خودم جلب کردم. صورتش جدن زشت بود. دندون های جلوش دراز بودن و از دهنش زده بودن بیرون… صورتش هم پر مو بود….
فوٌاد چهره لیلا را جوری توصیف می کرد که گویی همیشه از دیدن آن دو دندان دراز و بلند چندشش می شده است.
فوٌاد ادامه داد: من زبان انگلیسی م خیلی خوب بود و لیلا ازم خواست که بهش انگلیسی درس بدم. همون جلسه اول شروع کرد به لمس دستهام. میدونی، من خیلی خجالتی بودم و اصلا نمی تونستم به چهره ش نگاه کنم. همیشه سرم پایین بود. اما لمس دستهاش یه چیزی رو تو دلم یهویی تکون داد… انگار از زمین کنده شدم و شنا می کردم تو آسمون و غلت می زدم تو هوا و روی ابرا…شب که روی پشت بام خوابیده بودیم، من یهویی حس کردم دارم بطرفش کشیده میشم. بیدار بود. آهسته گفت: می دونستم که میای سراغم. دستام رو رو بدنش کشیدم و با هم عشقبازی کردیم. اما جوری باهاش عشقبازی کردم که باکرگی ش از بین نره… رابطه من و لیلا سه سال طول کشید. تا وقتی که من عراق رو ترک کردم و بعدش اومدم به آمریکا. تا یه سال اون مرتبن برام نامه می نوشت. اما من بهش علاقه چندانی نداشتم و هیچوقت جوابش رو ندادم. بعدن شنیدم که عروسی کرده و صاحب دو تا بچه شده… اون “زن بودن” رو توی عشقبازی های پنهونی مون به من نشون داد…. وقتی بهش دست می زدم، اون به اوج لذت جنسی می رسید. می رفت توی یه حال و هوایی که انگار از زمین و زمان کنده می شد… بعد بیحال می افتاد… هر چی باهاش حرف می زدم نمی فهمید. در یه حالت جذبه و بیهوشی فرو می رفت. لیلا همیشه بهم می گفت که وقتی که در اتوبوس مردها به بدنش دست می زدن، دچار همین حالت می شده…
فوٌاد سکوت کرد. آب دهانش را قورت داد. گفت: این بهترین رابطه ای بوده که من در تمام عمرم داشته م….
آبجوی دیگری را از پاکت در آورد. در آن را باز کرد. کف آبجو ریخت روی کلاچ و داشبرد ماشین… با کف دستش کف آبجو را پاک کرد و دست هایش را به شلوارش مالید. بعد چند جرعه نوشید…
گفت: خیلی خنک نیس!… آبجو گرم نمی چسبه…
بعد ادامه داد: میدونی… یه زن دیگه هم بود که رئیس یه مدرسه دخترونه بود زن بیوه ای بود که سه تا بچه داشت. با ایماء و اشاره به من می فهموند که از من خوشش میاد. ما مدتی با هم بودیم. چیزی که درش خیلی عجیب بود شهامتش بود. اون از هیچ چیز و هیچکس نمی ترسید.
ماشین هنوز کنار جاده بود. از ماشین پلیس خبری نبود. او آخرین جرعه را نوشید. بین ما سکوت بود. اندوه او را احاطه کرده بود بعد ناگهان به خود آمد و از من پرسید: از چیزی ناراحتی؟
گفتم : نه…
- ساکت هستی…
- گوش میدم….
صدای رعد و بعد رگه های مارپیچی برق اتاقک ماشین را روشن کرد.
گفتم: جدن خسته م. باید برم خونه!
ماشین را روشن کرد. چند قطره باران شیشه ماشین را مثل پیراهن خالدارم در کودکی خالدار کرد. قطره ها با شدت روی شیشه می باریدند.
گفت: قرار بود که از غذایی که پخته بودی یه کم هم به من بدی.
گفتم: باشه!
بعد گفتم: میدونی که تو خیلی دیوونه ای؟
ناگهان مودش عوض شد. لبخند کمرنگی گوشه لبش نشست و برقی وحشی توی چشمهایش دوید.
گفت: آره، میدونم که دیوونه توام!
گفتم: … یعنی اینکه باید بری سایکوتراپی…
گفت: آره! واسه همینه که اومدم پهلو خانم دکتر نسترن… که درمونم کنه…
گفتم: خیلی دلم واسه زنت کبابه!
گفت: دلت باید برا من کباب بشه. اون که الان داره تو رودآیلند کباب هایی به این بزرگی نوش جون می کنه…
با صدای رعد و رگبار تند تابستانی از بزرگراه پیچیدیم توی چند خیابان. باران سیل آسا می بارید. شیشه ماشین تار بود. روبروی خانه ام توقف کرد. رو کرد به من. دستهایم را توی دست هایش گرفت و محکم به صورت خودش زد.
گفت: منو بزن!
- چرا اینجوری می کنی؟ چت شده؟
- بزن توی سرم…
با دست هایش شروع کرد به زدن توی سر خودش.
گفت: میدونی… من برده تو هستم…
مبهوت نگاهش کردم.
- تو مست کردی! چشاتو باز کن!
- چشام بازه بازه… نگا کن!
- اما نمی بینی…
- تو هستم… بیا این من و این گردنم…
- من برده می خوام چکار! این چرت و پرتا چیه داری میگی؟
- اما من دوست دارم برده تو بشم…
- فوٌاد، دیره… باید برم بخوابم…
سعی کردم که در ماشین را باز کنم. دست هایم را رها نمی کرد. شروع کرد به بوسیدن انگشتانم.
- منو ببر تو رختخوابت…
- خیلی بچه ای فوٌاد!
- منو بچه خودت بکن!
- فوٌاد!!!!
- چیه؟
- از همین راهی که اومدی برگرد خونه. من باید برم بخوابم. خیلی خسته م کردی!
دست هایم را رها کرد.
- میشه که…
- آره یه کم غذا برات میارم.
- نه… خونه خیلی غذا دارم.
- باشه … پس
- باشه…
- مواظب خودت باش، فوٌاد!
- متشکرم نسترن… خیلی متشکرم… از همه چی…
در را بستم. رگبار شدید بود هنوز. تا به در خانه برسم خیس شدم. از پشت شیشه به فضای بیرون نگاه کردم. فوٌاد ماشین را سر و ته کرد. چراغ های قرمز ماشینش در غبار باران پریده رنگ شده بودند. ماشین به سرعت از خیابان خیس گذشت و ناپدید شد.
پرده را کشیدم. مبهوت بر جایم ایستادم. چه خوب بود که از الیزابت هیچ چیز به زبان نیاورده بود و چه خوب که من هیچ چیز درباره الیزابت از او نپرسیده بودم.
چقدر خسته بودم.