نوشته: حسن مطلگ*
برگردان: مریم حیدری
– برای چی میخندی نعیمه؟
برای حازم. حماقتها و رفتارهای عجیب و غریب این زن تازگی نداشت ولی او حالا داشت روی زمین میپیچید. سفیدی چشمهایش بالا میرفت. خون آمیخته به اشک صورت خالکوبیاش را دلپذیرتر میکرد. مثل افعی به خود میپیچید؛ پیچشهای فریبنده. با اینکه سن و سالش از چهل گذشته بود ولی هنوز خیلی زیبا بود. آدمها توی روستای ما زود پیر میشوند. با انگشت سبابهاش به راه اشاره کرد. حازم به جهتی که زن اشاره میکرد، چشم برگرداند: سلمانِ لنگدراز داشت رد میشد، انگار درگیر فکر مهمی بود، توی چنین حالتی خودش را به کل فراموش میکرد و با قدمهایی دور از هم راه میرفت، مثل لکلک. از نظر حازم وضعیت خیلی خندهداری بود، برای همین شروع کرد به قهقهه زدن. رفتار خبیثانهای با نعیمه داشت. نعیمه خندهاش را خورد و بلند گفت: «لکلکها رو توی راهها شکار نمیکنن، تو باید بری مرداب، لنگدراز!»
سلمان صدای نعیمه را شناخت و یک دفعه پرید: «خفه شو پدر…»
راه رفتنش را درست کرد و شروع کرد تند راه رفتن تا از چشمهای این زن شرور، پشت بوتهٔ هیزمها پنهان شود. نعیمه داشت از خنده رودهبر میشد، روی شکم افتاد و صورتش را به خاک آغشته کرد. بعد روی پهلو چرخید، یکی از پستانهایش از گریبان یقه افتاد بیرون، حازم یک دفعه دست از خنده برداشت و خون رگهای صورتش را پر کرد.
– دیدی چهطوری راه رفتنشو درست کرد؟ لعنتی!
حازم سرش را تکان داد و به سردی خندید. نعیمه درست نشست و پستانش را برگرداند به مخفیگاهش و اشکهایش را پاک کرد: «امیدوارم این خنده به خوشی ختم بشه، عجب دنیاییه!»
رفت به سمت خانهٔ کاهگلی که فقط دو اتاق داشت. صدایش، خفه به گوش حازم رسید، انگار از عمق دوری میآمد: «حازم!»
مرد لبهایش را لیسید و کف دستانش را به هم مالید. سر به زیر رفت داخل تا سرش به در نخورد: «در خدمتم.. خوشگل من!»
– اون کیسه آردو ببر اتاق بغلی.
این را گفت و رفت به طرف حیاط. حازم شکستخورده سر جا خشکش زد. صدای نعیمه حالا داشت از ته چاه میآمد، مثل حباب نازک صابونی که سر دهانه میترکد.
– این شیطان چهجوری افتاد توی چاه؟
حازم کمی فکر کرد و این ماجرا را که مال چند روز پیش بود، دوباره در ذهن مرور کرد. کشاورزان روستا مثل النگویی گرد چاه ایستاده بودند. دو روز بود که بارانهای شدید میباریدند. زمین را سوراخ کرده و اینجا و آنجا برکه ساخته بودند و داشتند میرفتند که وارد چاههای دهانگشاد شوند، بارانهای تند کفآلود!
ظهر بود. آسمان دست نگه داشته بود ولی هنوز عبوس بود و ابرهای خستهٔ خاکستری را این طرف و آن طرف میبرد و آفتاب را میانشان میگرداند.
سپیدهٔ صبح، نعیمه آمد بیرون تا ببیند باران با دیوارهای کاهگلی چه کرده و به علاوه میخواست چشمهایش را از برکهٔ برق گذرایی که دلش را به لرزه میآورد پر کند، این برق ترانههای کودکی روزهای بارانی را توی خاطرش زنده میکرد. آن روزها، همیشه دور از چشم بقیه دعاهای استسقا را زیر لب میخواند که از دهان پدر و مادرش شنیده و حفظ کرده بود، و مناجاتهای همیشگیاش را.
همهٔ آنهایی که روی زمین خشک دوروبر چاه مینشستند، به خاطر باران خوشحال بودند و نمیتوانستند جلوی خودشان را بگیرند و از شادی نرقصند. هر کدامشان داستانی داشت که با تعریف کردنش توی مجالس قهوه یا حلقههای بهاری چای خوشحال میشد. بعضیهاشان با ساختن سد از کوخهایشان محافظت میکردند و سعی میکردند جلوی سیلهایی را که هنوز روان بودند، بگیرند. سیلها ناپایداری دیوارها را به خطر میانداختند و حیاط خانهها را به هم میریختند.
صدای نعیمه از داخل چاه میآمد. صدای خفهٔ پرآهش حکایتهای روز بارانی را به هم میزد و کشاورزان را به خفگی میکشاند، باعث میشد هالهای از افسردگی روی چشمهاشان بنشیند و شادیشان را محو کند. سالها بود که همگی فکر میکردند نعیمه منشأ شر است: «زن عشوهگر کودن!»
نعیمه برای خودش داستان سقوط را تعریف کرد و ترجیح داد که نالهاش را در شکم زمین مخفی کند و در پایانِ این داستان بلند خسته کننده به خواب برود. سروصدای روستا به گوشش میرسید. از دهانهٔ چاه فرو میریخت و روی جدارههای پرآبش به پژواک بدل میشد. وقتی نعیمه از کنار چاه میگذشت، زمین مثل خمیر، نرم بود. تکهای از لبهٔ چاه از زیر پایش کنده شد. خراشیده و کوفته شده بود و خون از میان دندانهایش بیرون میزد. آهی کشید و تسلیم مرگ شد.
آنهایی که دوروبر چاه بودند فکر کردند که چهطور میتوانند او را بیرون بکشند. تنها راه این بود که یکی از آنها برود پایین و با دستهایش بکشاندش بالا. بهتر بود نجاتدهنده، قوی و خوشبنیه باشد، چون نعیمه تنی سنگین و پروپیمان داشت. چشمهایشان را میان خود گرداندند، نگاهها روی حازم متوقف شد. حازم بیهیچ درنگی کمربندش را بست و پایش را انداخت داخل چاه. کف پای راست را گذاشت توی حفرهٔ مقابل. به لحظهای فکر میکرد که نعیمه را میگرفت و به سینه میفشرد و از چاه بیرون میکشاند. چهقدر خواب بغل کردن و به سینه فشردنش را دیده بود. حالا رویایش داشت به واقعیت تبدیل میشد. نعیمه توی تاریکی چاه چیزی احساس کرد، نگاهش را بالا برد و وقتی دید کسی مثل یک عنکبوت سیاه از میانه چاه آویزان است و دارد میآید پایین، جیغی کشید. حازم سر جا میخکوب شد و پاهایش لرزید، کمرش را به دیوارهٔ چاه تکیه داد. سرها مثل گردنبند از دهانهٔ چاه، آویزان بودند و به کنجکاوی و طعنهآمیز انتظار میکشیدند. نجاتدهنده التماسآمیز گفت: «نعیمه، منم، حازم.»
– برو بیرون سگ کثیف، کسی مثل تو نمیتونه به من دست بزنه، حتی اگه همینجا بمیرم…
– میام پایین، نمیشه اینجوری بمیری.
-گفتم برو و الا…
سرخورده برگشت. از هر طرف و هر چشم، تیرهای درد به سویش روانه شده بود.
نکته:
یک شب، چند جوان دور نعیمه جمع شدند و شروع کردند به شوخی کردن با او با حرفهایی مثل چاقوی برنده. گفت که نمیتوانند اغوایش کنند: «جوونای امروزی مزاجشون سرده، مثل زنا میمونن.»
علی: خیالبافی کرد و با زیرکیاش ماجراها و داستانهای عاشقانهای در مورد خودش تعریف کرد.
عطیه: سعی کرد با آن پیرزن زیبا مغازله کند.
محمود: یک مجلهٔ مصور داشت که حالتهای سکسی مختلفی را نشان میداد. وقتی همه در اغوای نعیمه شکست خورده بودند، آن مجله توانست اعتماد به نفس نعیمه را متزلزل کند: «اوه… میرم پیش مرد خودم و اینارو پیاده میکنم.» دامن لباسش را جمع کرد. زانوهایش پیدا شدند و شروع کرد به دویدن. سه جوان پیروزمندانه خندیدند.
محمود کودکی را از سر راه کنار زد و سرش را نزدیک دهانهٔ چاه برد: «نعّومه… من بیام پایین؟»
-کی؟ محمود؟
– نکنه باید از مجله استفاده کنم!
– مادر قحبه!
بعد سرش را روی دیوارهٔ مرطوب زمین گذاشت.
چند معرفی:
سرنوشت: لحظهای است از لحظات سقوط، به شکلی ناگهانی و بدین صورت نوشته میشود: مواظب باش! زمینِ سخت زیر پایت ممکن است مثل خمیر، نرم باشد.
چاه: ناف گرسنهٔ زمین که دهان گشوده است برای بلعیدن انسان پس از یک زندگی شاد و شفاف مثل حباب صابون؛ دامی که در وجود آن شکی نیست.
طناب: رشتهای برای بیرون کشیدن از اعماق، البته سست است و از حمل جسمی سنگین از نانِ زندگی و دردهایش ناتوان.
مردم: برخی از آنان واقعاً نجاتدهندهاند و برخی معتقدند که سقوط به سمت بالا صورت میگیرد.
سرش را به جدارهٔ چاه تکیه داد: آنجا فقط یک سوراخ وجود داشت، یک انتخاب. آدم هم دندانهایی مثل دندانهای موش ندارد که بتواند راه دیگری بکَند. کافی است این راه را رد کند تا در تاریکناهای زمین غرق شود و بماند. زندگی، آنجا پشت سوراخ نوری بود که مستقیم به طرف آسمان میرفت؛ زندگیِ زیبایِ زلال. گویی از داخل چاه به آسمان نزدیکتر بود، انگار به آسمان چسبیده بود. آن ابری که شبیه پنبهٔ حلاجی شده است، نمیتواند کنار دهانهٔ چاه باشد. آنها که سرهاشان آویزان است، هیجان بیرون کشیدنش را دارند یا اینکه دارند طعنه میزنند و خودشان را با سقوطش سرگرم کردهاند؟
وقتی حافظه مثل چاهی کنده شده در زمین خداوند، در تاریخ غرق میشود نمیتوان چیزی به خاطر آورد جز آنچه از جلوی کلنگ گذشته است: میلیونها سنگ و فلز و تودههای گِل، پشت این دیوار مرطوب قرار دارند؛ و استخوانهای آدمیان و حیوانات تبدیل به پودری زردرنگ شدهاند.
صدای خنده و همهمه شنید، چشمهایش را به طرف آن دهانهٔ دور برد. صدا را شنید: «شایع دیوونه اومده نجاتت بده… هاهاها…»
شایع سرش را دراز کرد: «هههه… خاله نعیمه!»
– چیه؟
– گنجشکو بده بیرون.
– کدوم گنجشک؟
– گنجشک… خودم دیدم یه هفته قبل رفت تو چاه.
نعیمه فکر کرد چسبیدن به دامن یک دیوانه شاید بهترین راه خروج باشد، ولی چهطور میتواند مطمئن باشد که وقتی به دهانهٔ چاه برسد او را به خاطر بازیگوشی نیندازد پایین؟ این سؤال جواب دشواری داشت. صدا زد: «شایع کجاست؟»
– اینجاست، نزدیکه. داره با یه حشرهٔ سفید بازی میکنه.. بفرستیمش پایین؟
– حالا نه… ولی نذارین بره، شاید بهش نیاز پیدا کنم.
آنها که گرد چاه بودند، قهقهه زدند.
– فقط شایع مونده!
این را حازم گفت.
آب چاه مثل یخ، سرد بود. شاید گندیده هم بود. جدارههای مرطوبش بوی تعفن میدادند؛ حشرههایی توی آن خانه کرده بودند که تاریکی و عفونت را دوست داشتند؛ زنی که مثل یک گل وحشی پاک است و از نور آفتاب تغذیه میکند، نمیتواند بیشتر از چند ساعت آنجا دوام بیاورد. علیرغم تفاصیلی که میدانست و با وجود کودنی و حماقت کسانی که آن بالا انتظار میکشیدند، اما حتماً زندگی بیرون چاه خیلی دلانگیز بود. همینکه بتواند با گاوهایش صحبت کند برای خوشبختی او کافی بود؛ اینکه برای شوهر و بچههایش غذا بپزد و اینکه تا آخر عمرش آشپزی کند. اینکه بچه بیاورد و درد زایمان را تحمل کند، حتی اگر شده، یک بار. همینکه زمستانها برای آتش هیزم بیاورد و به گاوهای شیردهش علف بدهد؛ همهٔ اینها کافی نبود تا او احساس خوشبختی کند؟ تازه به جز اینها، خیلی چیزهای دیگر هم بود. نمیشود او را جوری بیرون بکشند که شایستهٔ زنی باشد که با آنها به معصومیت رفتار کرده بود؟ زنی که داشت میرفت از سلامت دامهایش بعد از آن باران سنگین مطمئن شود، میتوانست قبول کند هر کسی او را بیاورد بیرون؟
فکر کرد حتماً آنها منتظرند اندامش را از پشت لباس خیس چسبیده به بدنش تماشا کنند. جماعت بسیاری از مردان روی سطح زمین گرد آمده بودند، با بعضیها سگهایی آمده بودند و داشتند گوشت آدمیزاد را که از ته زمین میآمد، بو میکشیدند، پارس میکردند و دور چاه میچرخیدند. واعظ مسجد گفت: «حرامه کسی به بهونهٔ بیرون کشیدنش بهش دست بزنه، مگه اینکه محرمش باشه.»
– اینجا کسی از فامیلاش نیست… نه پسرش هست، نه شوهرش.
همه چند لحظه به فکر فرو رفتند و هر کدام به راهی فکر کردند که با امکانات و قابلیتهایش تناسب داشته باشد. سلمان گفت: «ضعیفهٔ خبیثیه… بهتره بذاریم بمیره.»
– بمیره؟!
برخی به این راهحل خندیدند، از آن خوششان آمده بود؛ بعضی هم تعجب کردند. واعظ گفت: «چهطوری افتاد؟ اصلاً چرا رفت نزدیک چاه که بعد بخواد توش بیفته؟»
– واقعاً! چرا؟
شکوفههای آلو داشتند از سنگینی شبنمهایشان راحت میشدند و آنها را به هر سو میریختند. وقتی ابرها از جلوی خورشید کنار رفتند، حرکت در تمام راههای روستا شکل گرفت. خیلیها فکر کردند که دارند وقتشان را بیهوده تلف میکنند؛ اصلاً به آنها چه ربطی داشت؟ بگذار آن زن توی گنداب و بوی تعفن بماند؛ بگذار همانجا بمیرد!
نعیمه فریاد زد. صدایش خفه بود، انگار از دنیای دیگری میآمد. همه گرد چاه جمع شدند: «چیه نعیمه؟»
– سطلو بدین پایین.
– با سطل چهکار داره؟! شاید راهی پیدا کرده.
حازم پاهایش را از هم باز کرد، روی نیمهٔ چاه ایستاد و سطل را پایین داد. چند لحظه منتظر ماند. صدا آمد: «بکش بالا.»
وقتی داشت سطل را بالا میکشید، سطل، سبک بود. بلند گفت: «چی توی سطله؟»
– گفتم بکش بالا.
حاضران بیصبرانه منتظر ظهور سطل شدند. چند لحظه سکوت، حکمفرما شد.
– لباسهای نعیمهست، با طلاهایش! چرا لخت شدی دیوونه؟
– سعی میکنم خودم تنهایی بیام بیرون. اگه اینقدر پاکین که نمیتونین یه زنو لخت ببینین، بهتره از اینجا برین.
– شنیدین چی گفت؟
حاضران، صحنه را ترک کردند. صدایی از داخل چاه بلند شد: «فقط شایع بمونه.»
حازم گفت: «اوف! تمام عمرم آرزو میکردم یه دیوونه باشم!
فقط شایع ماند. میپرید و میخندید. سرش را داخل دهانهٔ چاه کرد: «خاله نعیمه!»
– چیه؟
– گنجشکو گرفتی؟
– آ… آره… آره… ولی مواظب باش نیفتی این تو.
– اگه بیفتم روت که چیزیم نمیشه.
– حتی تو هم، شایع!
تمام حواس و قوایش را جمع کرد. پایش را در جدارهٔ چاه جا داد، به جدارهٔ رو به رو لگد زد و بعد پای دیگرش را بالابرد. راه صعود را خونآلود و طاقتفرسا طی کرد. از تمام اعضای بدنش استفاده میکرد، حتی از چنگالهایش!
وقتی نزدیک دهانهٔ چاه رسید، شایع او را به وضوح دید. به دستهایش نگاه میکرد، به دهانش، به سرش… هیچ گنجشکی نبود. بلند فریاد کشید: «پس گنجشک من کوووو؟»
نعیمه از آن صدای بلند لرزید، پایش شل شد و سر خورد.
شایع صدایش کرد: «خاله نعیمه… خاله نعیمه… بیا بیرون، من گنجشک نمیخوام.»
به داخل چاه نگاه کرد، ولی هیچ حرکتی ندید.
*حسن مطلگ، نویسندهٔ عراقی است که در نوجوانی توسط رژیم صدام حسین اعدام شد