لحظات تصمیم گیری/خاطرات جرج دبلیو بوش/فصل هفتم

 ناکامی‌ها در دولت افغانستان هم به مشکلات می‌افزود. من رئیس‌جمهور کرزای را دوست داشتم و به او احترام می‌گذاشتم اما فساد بسیار بود. جنگ‌سالاران مقادیر کلانی از درآمد گمرکی که باید به کابل می‌رفت به جیب می‌زدند. بقیه از تجارت مواد مخدر سود برمی‌داشتند. نتیجه این‌که افغان ها اعتماد به دولت خود را از دست دادند. بسیاری از آن ها که جای دیگری برای رفتن نداشتند به طالبان و فرماندهان افراطی بی‌رحمی همچون گلبدین حکمت‌یار و جلال‌الدین حقانی اتکا می‌کردند. در یکی از گزارش‌های سازمان سیا از قول فردی افغان می‌خوانیم: «برای من مهم نیست قدرت دست کیست به شرط این‌که امنیت بیاورند. فقط امنیت مهم است و بس.»

ز راست: پرویز مشرف- کاندولیزا رایس-دجرج بوش - دیک چینی - حامد کرزای

به هیچ قیمتی نمی‌توانستیم اجازه دهیم افغانستان دوباره به دست افرا‌ط‌گرایان بیافتد. تصمیم من این شد که آمریکا باید مسئولیت بیشتری به عهده بگیرد، با این‌که به زودی می‌خواستیم تعهدی جدید را در عراق پیاده کنیم.

به تیم امنیت ملی گفتم: «ای بابا! می‌تونیم بیش‌تر از یک کار در هر زمان انجام بدیم. نمی‌تونیم تو افغانستان شکست بخوریم.»

در پاییز ۲۰۰۶ فرمان به افزایش نیرو دادم که در طول دو سال سطوح نیروهای ما را از بیست و یک هزار به سی و یک هزار رساند. این افزایش ۵۰ درصدی را «افزایش خاموش» نامیدم. برای کمک به دولت افغانستان در افزایش گستره و تاثیرگذاری خود بودجه‌ی بازسازی را بیش از دو برابر کردیم. تعداد «تیم‌‌های بازسازی ولایتی» (پی آر تی) را افزایش دادیم و این تیم‌ها خدمه‌ی نظامی و کارشناسان غیرنظامی را گرد هم می‌آورد تا کسب اطمینان کند دستاوردهای امنیتی به بهبودهای بامعنی در زندگی هرروزه ترجمه می‌شود. ما در ضمن اندازه‌ی ارتش ملی افغانستان را افزایش دادیم، پروژه‌ی ضدمواد مخدر را گسترش دادیم، عملیات اطلاعاتی روی مرز پاکستان را بهبود دادیم و کارشناسان غیرنظامی از دولت آمریکا فرستادیم تا به وزارتخانه‌های افغانستان در تقویت ظرفیت خود و کاهش فساد کمک کنند.

از متحدان‌مان در سازمان ناتو خواستم با حذف شرط و شروط نیروهایشان و اضافه نیروهای بیشتر تعهد خود را به پای ما برسانند. چندین رهبر پاسخ مثبت دادند از جمله استفن هارپر از کانادا‌، آندرس فوگ راسموسن از دانمارک و نیکولا سارکوزی از فرانسه. بریتانیایی‌ها و کانادایی‌ها بخصوص شجاعانه جنگیدند و تلفاتی چشمگیر از سر گذراندند. آمریکا خوش‌اقبال بود که آن‌ها را در کنارمان داشته باشد و ما فداکاری آن‌ها را همچون فداکاری خود بزرگ می‌داریم. 

رهبران دیگر صریح به من گفتند مجالس‌شان هرگز چنین چیزی را نمی‌پذیرد. این حرف دیوانه‌کننده بود. افغانستان قرار بود جنگی باشد که جهان پذیرفته بود ضروری و عادلانه است. و با این‌همه خیلی کشورها نیروهای خود را با چنان محدودیت‌های سنگینی می‌فرستادند که ژنرال‌های ما شکایت می‌کردند کاری نمی‌کنند مگر جا گرفتن. ناتو به ائتلافی دو-رده‌ای بدل شده بود: بعضی کشورها حاضر به جنگیدن بودند و بسیاری نه. 

***

تفاوت‌هایی که در استراتژی‌مان ایجاد کردیم قابلیت‌مان برای حمله به شورشیان را بهبود بخشید. با این همه خشونت ادامه یافت. دلیل اصلی مشکل ریشه نه در افغانستان یا، چنان‌که بعضی‌ها می‌گفتند، عراق نداشت. ریشه در پاکستان بود.

از راست: جورج بوش - لورا بوش - صهبا مشرف - پرویز مشرف

پاکستان در اکثر دوران ریاست‌جمهوری من تحت رهبری رئیس‌جمهور پرویز مشرف بود. من تصمیم او برای گرفتن طرف آمریکا پس از ۱۱ سپتامبر را ستایش می‌کردم. مشرف در سال ۲۰۰۲ انتخابات پارلمانی برگزار کرد که حزبش در آن پیروز شد و او از «اعتدال روشن» به عنوان بدیلی برای افراط‌گرایی اسلامی سخن گفت. مشرف مخاطراتی جدی را پذیرفت تا با القاعده بجنگد. تروریست‌ها حداقل چهار بار سعی کردند ترورش کنند.

در ماه‌های پس از آزادسازی افغانستان به مشرف گفتم از گزارش‌هایی که نشان می‌دهد نیروهای القاعده و طالبان به استان‌های قبیله‌ای پاکستان که حکمرانی چندانی درشان برقرار نیست فرار می‌کنند (ناحیه ای که اغلب با غرب وحشی مقایسه می‌شود) نگرانم. گفتم: «بسیار خوشحال می‌شوم نیروهای ویژه‌مان را آن سوی مرز بفرستم تا این مناطق را پاک‌سازی کنند.»

او به من گفت فرستادن نیروهای آمریکایی برای جنگ‌افروزی در پاکستان نقض حق حاکمیت پاکستان خواهد بود. احتمالا شورش درمی‌گیرد. دولت او احتمالا سقوط می‌کند. افراط‌گرایان می‌توانند کشور را، از جمله زرادخانه‌ی هسته‌ای آن‌را، تصاحب کنند.

به او گفتم در این صورت سربازان او باید کار را یکسره کنند. این قرار و مدار چند سالی جواب داد. نیروهای پاکستان صدها تروریست را به دام انداختند از جمله رهبران القاعده مثل خالد شیخ محمد، ابوزبیده و ابو فرج اللیبی. مشرف در ضمن عبدالقادر خان، پدر مورد احترام بمب هسته‌ای پاکستان، را هم به جرم فروش بخش‌هایی از برنامه‌ی هسته‌ای کشور در بازار سیاه دستگیر کرد. مشرف اغلب به من یادآوری می‌کرد که نیروهای پاکستانی بهای گزافی برای حمله به افراط‌گرایان می‌پردازند. بیش از هزار و چهارصد نفرشان در جنگ علیه تروریسم کشته شدند.

ما در ازای همکاری پاکستان، تحریم‌ها را برداشتیم، پاکستان را به عنوان یکی از عمده متحدین‌مان بیرون سازمان ناتو معین کردیم و کمک کردیم بودجه‌ی عملیات ضدتروریسم آن تامین شود. در ضمن با کنگره همکاری کردیم تا ۳ میلیارد دلار کمک اقتصادی در اختیار بگذاریم و بازارهایمان را به روی کالاها و خدمات پاکستانی بیشتری بگشاییم. 

در طول زمان روشن شد که مشرف یا نمی‌خواست یا نمی‌توانست به وعده‌های خود عمل کند. بخشی از مشکل وسواس پاکستان نسبت به هندوستان بود. مشرف در تقریبا تمام صحبت‌هایی که با او داشتم هند را به اعمال غلط محکوم می‌کرد. چهار روز پس از ۱۱ سپتامبر به من گفت هندی‌ها «می‌خواهند ما را با تروریست‌ها یکی جلوه دهند و می‌کوشند بر نظر شما تاثیر بگذارند.» نتیجه آن‌که ارتش پاکستان بیشتر منابعش را خرج تدارک جنگ با هندوستان می‌کرد. نیروهایش تعلیم می‌دیدند تا در جنگی کلاسیک با همسایه‌ی خود شرکت کنند و نه عملیات ضدتروریستی در مناطق قبیله‌ای. جنگ علیه افراط‌گرایان اولویت پایین‌تری داشت.

دیگر مشکل مربوط این بود که نیروهای پاکستان با تهاجم خیلی کم‌تری دنبال طالبان می‌رفتند تا دنبالِ القاعده. بعضی‌ها در سازمان اطلاعاتی پاکستان، آی اس آی (ISI)، روابط نزدیکی با مقامات طالبان داشتند. سایرین می‌خواستند اگر امریکا افغانستان را رها کرد و هند خواست آن‌جا نفوذی به هم بزند سیاست بیمه‌ای داشته باشند. دلیل هر چه بود جنگندگان طالبان که از افغانستان می‌گریختند در مناطق قبیله‌ای پاکستان پناه می‌گرفتند و در شهرهایی همچون پیشاور و کویته زندگی می‌کردند. این امان‌گاه‌ها در سال‌های ۲۰۰۵ و ۲۰۰۶ در افزایش حملات نقش داشتند.

در مارس ۲۰۰۶ در اسلام‌آباد به دیدن رئیس‌جمهور مشرف رفتم. جلسه‌ی ما در پی توقفی در هندوستان می‌آمد که نخست‌وزیر مانموهان سینگ و من توافقنامه‌ای امضا کرده بودیم که راه همکاری هسته‌ای بین دو کشور را باز می‌کرد. این قرارداد نتیجه‌ی تلاش‌های ما برای بهبود روابط بین کهن‌ترین دموکراسی جهان و بزرگ‌ترین دموکراسی جهان بود. به باور من هندوستان، خانه‌ی حدود یک میلیارد انسان و طبقه متوسطی تحصیل‌کرده، این توان بالقوه را دارد که یکی از نزدیک‌ترین شرکای آمریکا باشد. توافقنامه‌ی هسته‌ای قدمی تاریخی بود چرا که خبر از نقش جدید این کشور در صحنه‌ی جهانی می‌داد.

قرارداد هسته‌ای طبیعتا به نگرانی‌هایی در پاکستان انجامید. سفیر ما، افسر کارکشته و ماهر سرویس خارجی به نام رایان کراکر، قویا پیشنهاد کرد شب را به نشانه‌ی احترام در اسلام‌آباد بگذرانیم. از زمان ریچارد نیکسون در سی و هفت سال قبل هیچ رئیس‌جمهوری این کار را نکرده بود. سرویس مخفی نگران بود، بخصوص پس از بمبگذاری نزدیک کنسولگری آمریکا در کراچی در روز پیش از ورود ما. اما کارهای نمادین در دیپلماسی مهم هستند و من می‌خواستم نشان دهم برای رابطه‌مان ارزش قائلم. در فرودگاه،‌ ماشین‌هایی عمدتا خالی برای فریب به سفارتخانه رفتند. رئیس پروتکل من، سفیر دان انسنات، جای مرا در لیموزین ریاست‌جمهوری گرفت و من و لورا مخفیانه با هلیکوپتر شاهین سیاه پرواز کردیم.

برخلاف ملاحظات سفت و سخت امنیتی، رئیس‌جمهور مشرف دیداری آرام و فرح‌بخش برایمان سازمان دید. او و همسرش، صهبا، در نسخه‌ی آن‌ها از کاخ سفید، ملقب به «ایوان صدر»، از ما به گرمی پذیرایی کردند. با بازماندگان سلسله‌ی ۷/۶ ریشتری اکتبر سال قبل در شمال پاکستان دیدار کردیم که بیش از هفتاد و سه هزار نفر را کشته بود. آمریکا ۵۰۰ میلیون دلار کمک امدادی کرده بود. هلیکوپترهای چینوک ما به «فرشتگان رحمت» معروف شدند. این تجربه تاکید مجددی بر یک درس بود: یکی از موثرترین اشکال دیپلماسی نشان دادن قلب نیک آمریکا به جهان است. 

چند ساعت بعد به حیاط سفارتخانه رفتم تا کمی کریکت، سرگرمی ملی پاکستان، تماشا کنم. آن‌جا بود که با کاپیتان تیم ملی،‌ انضمام الحق، آشنا شدم که معادلِ پاکستانی مایکل جوردن بود. من که دستی به چوب کریکت بردم و چند تا ضربه زدم بچه‌های مدرسه کلی سرذوق آمدند. استاد این بازی نشدم اما بعضی اصطلاحاتش را یاد گرفتم. در شام دولتی پرشکوه آن شب که گیلاسی به سلامتی بلند کردم، گفتم: «یک ضربه‌ی گوگلی  (Googly)‌ مرا غافلگیر کرد وگرنه بهتر بازی می‌کردم.»

جلسات من با رئیس‌جمهور مشرف روی دو اولویت کلی متمرکز بود. اولی، اصرار او بر خدمت در هر دو سمت رئیس‌جمهور و ژنرال ارشد که ناقض قانون اساسی پاکستان بود. من به او فشار آورده بودم که تعلق نظامی‌اش را کنار بگذارد و به عنوان فردی غیرنظامی حکومت کند. او وعده داد این کار را انجام دهد. اما چندان عجله‌ای نداشت.

من در ضمن بر اهمیت مبارزه علیه افراط‌گرایان تاکید کردم. گفتم: «نباید بگذاریم مدام بیایند کشور شما و بعد دوباره برگردند افغانستان.»

مشرف گفت: «من از طرف خودمان اطمینان می‌دهم که با شما علیه تروریسم همکاری می‌کنیم. کاملا در کنار شما هستیم.»

خشونت همچنان افزایش می‌یافت. وضع شورش که بدتر شد، حامد کرزای از مشرف خشمگین شد. او رئیس‌جمهور پاکستان را متهم کرد که افغانستان را بی‌ثبات ساخته است. مشرف از این اتهام احساس توهین می‌کرد. پاییز ۲۰۰۶ که شد دو نفر اصلا با هم حرف هم نمی‌زدند. تصمیم گرفتم پا پیش بگذارم و کمی دیپلماسی شخصی جدی به کار ببرم. کرزای و مشرف را به شام در کاخ سفید در سپتامبر ۲۰۰۶ دعوت کردم. در باغ رز که بهشان خوش‌آمد گفتم حاضر نشدند با هم دست بدهند یا حتی به یکدیگر نگاه کنند. در «اتاق غذاخوری قدیمی خانواده» که پشت میز نشستیم تا شام بخوریم روحیه‌ها بهتر نشده بود. دیک چنی، کاندی رایس، استیو هدلی و من نظاره‌گر بودیم که کرزای و مشرف به یکدیگر می‌پریدند. جایی رسید که کرزای مشرف را متهم کرد به طالبان پناه می‌دهد.

مشرف آزرده‌خاطر گفت:‌ «به من بگو کجا هستند».

کرزای داد زد: «خودت می‌دانی کجا هستند!»

مشرف گفت: «اگر می‌دانستم می‌گرفتمشان.»

کرزای اصرار کرد: «برو بگیرشان!»

به این فکر افتادم که شاید فکر این دعوت اشتباه بوده است. 

به مشرف  و کرزای گفتم قضیه مهم‌تر از این است که وارد جار و جنجال فردی بشویم. شام را دو ساعت و نیم ادامه دادم و کوشیدم کمک‌شان کنم نقطه‌ی اشتراک پیدا کنند. طولی نکشید که هیاهو تمام شد و جلسه مفید از کار در آمد. دو رهبر پذیرفتند اطلاعات بیشتری در اشتراک بگذارند، با قبایل هر دو سمت مرز دیدار کنند و فراخوان به صلح بدهند و نزد عموم از همدیگر بد نگویند.

مشرف بهمان اطلاع داد که برای جلوگیری از ورود جنگندگان طالبان اخیرا قرار و مدارهایی با قبایل منطقه‌ی مرزی به هم زده. طبق این قرارها، نیروهای پاکستان کاری به کار این مناطق ندارند و رهبران قبایل متعهد می‌شوند نگذارند طالبان سربازگیری کند یا به افغانستان سرازیر شود.

این استراتژی مقاصد خوبی داشت اما ناکام ماند. قبایل اراده یا ظرفیت کنترل افراط‌گرایان را نداشتند. بعضی تخمین‌ها نشان می‌داد که ریزش جنگندگان طالبان به افغانستان چهار برابر شده.

مشرف به من و کرزای (که هر دو نسبت به این استراتژی مشکوک بودیم) قول داده بود که اگر قراردادها ناکام ماند نیروها را به مناطق قبیله‌ای پس می‌فرستد. اما نظر مشرف و ارتش پاکستان به جای تمرکز روی این مشکل هر روز بیشتر صرف بحرانی سیاسی می‌شد. مشرف در مارس ۲۰۰۷ قاضی ارشد دادگاه عالی را که می‌ترسید حکم دهد که او با ادامه‌ی خدمت به عنوان هم رئیس‌جمهور و هم رئیس ستاد ارتش ناقض قانون است، معلق کرد. وکلا و طرفداران دموکراسی به خیابان‌ها ریختند. مشرف در پاسخ وضعیت اضطراری اعلام کرد، قانون اساسی را معلق کرد، قضات بیشتری را برکنار کرد و هزاران نفر از مخالفان سیاسی را دستگیر کرد.

فشار روی من افزایش یافت تا روابط با مشرف را قطع کنم. نگران بودم که کنار انداختن او به آشوب می‌افزاید. در پاییز ۲۰۰۷ چندین صحبت صریح با او داشتم. گفتم: «اوضاع از این‌جا خیلی بد به نظر می‌آد. تصویر از این‌جا اینه که وکلا را کتک زدید و انداختید زندان. من خیلی ناراحتم که ظاهرا هیچ راهی برای پیشروی نیست» خودم قویا یک راه را پیشنهاد دادم: تعیین تاریخی برای انتخابات آزاد،‌ استعفا از ارتش و لغو وضعیت اضطراری.

مشرف تک تک این تعهدها را داد و به آن ها عمل هم کرد. وقتی او انتخابات پارلمانی معین کرد، بی‌نظیر بوتو، نخست‌وزیر سابق، از تبعید بازگشت تا در آن‌ رقابت کند. او با پلاتفرم پرودموکراسی کمپین می‌کرد و این بود که طعمه‌ی بنیادگرایان شد. در واقعه‌ای غم‌انگیز، او در ۲۷ دسامبر ۲۰۰۷ در تظاهراتی سیاسی در راولپندی ترور شد. در فوریه‌ی ۲۰۰۸، پیروانش به پیروزی محکمی در انتخابات دست یافتند. آنان دولت تشکیل دادند و مشرف به طور صلح‌آمیز پایین آمد. آصف علی زرداری، شوهرِ بوتو، جای او را گرفت و رئیس‌جمهور شد. دموکراسی پاکستان از این بحران جان سالم به در برده بود. 

دولت پاکستان در طول زمان درس ترور بوتو را یاد گرفت. نیروهای پاکستان به جنگ در مناطق قبیله‌ای بازگشتند – نه فقط علیه القاعده که در ضمن علیه طالبان و سایر افراط‌گرایان. با این همه بیش از یک سال از کف رفته بود و توجه پاکستان جلب بحران سیاسی داخلی‌اش بود. طالبان و سایر افراط‌گرایان از این دریچه‌ی فرصت استفاده کردند تا آهنگ عملیات خود در افغانستان را افزایش دهند و همین خشونت را بالا برد و باعث شد بسیاری از مردم افغانستان علیه دولت خود و ائتلاف ما برگردند. ضروری بود راهی برای بازپس گرفتن ابتکار عمل و تهاجم پیدا کنیم.

 

 

* تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس‌ها و زیرنویس ‌آن‌ها نیز صدق می‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

 بخش ۴۲ را اینجا بخوانید