شهروند ۱۲۶۶ – پنجشنبه ۲۸ ژانویه ۲۰۱۰
چقدر می خواهم آه بکشم
سینه یی صاف کنم
و از جامی که پیش روم است

جرعه یی مزه مزه کنم


گلوم را، اما، بغضِ غریبی گرفته است!

آه… که آهم، هم، آه نیست دیگر

و آه… که دریای آبی نشان نمی دهد خود را

چقدر خاطره ها خسته اند،

نمی موجم.


برف می بارد

و من سردم است

رنگ چشمانم نیز

دارد سفید می شود

و آه… چقدر می خواهم بگویم: “آغوش”

من هیچ گناه نداشتم

که سرما چنین برسد تا زیر سینه ام

و همین حالاست که قلبم فراموش کار شود

و آه…

و سنگ،

و سردی ی سنگ،

و تیزی ی سنگ،

و سنگی ی سنگ

همین حالاست که بخورد بر سر و روم.

همین دیروز بود انگار

که گفتم: “نمی روم تا دریا خودش بیاید و پاهایم را بلیسد و بیاندازدم،

مازه هام را بمالد

و خوابم کند”

آه…، این شن ها، این همه خرده شیشه

از کجا آمده اند؟


من نشسته ام این جا،

بال هام پر ریخته اند،

و می ترسم از همهمه یی که بوی ریش خند می دهد

و می خواهم آه بکشم.

و چقدر…


این بغض…

این گرگ های گرسنه که در سرما شیر شده اند

این بغضِ بد ذات…

و این فکر لعنتی که مدام در این کرانه ی سرما

چکش می زند به شقیقه ام که:

چرا دست فرو نمی کنی ته حلق ات و این آه را نمی کشی بیرون؟


مریلند- ۹ ژانویه ۲۰۰۸