ولادیمیر ناباکف /پاره‌ی شانزده، بخش دو

۲۰

با اجازه‌دادن به لولیتا برای آموختن بازیگریِ تئاتر، راستش منِ احمق بی‌مغز برای او این فرصت را فراهم کردم که نهال فریب و دورویی را بپرورد و مرا بیازارد. حالا معلوم می‌شود که هدف اصلی فقط گرفتن پاسخِ این پرسش نبود که کشمکش اصلی در نمایشِ «هدا گبلر» چی‌ست یا اوج «عشق‌بازی زیر درختان فون» کجاست، یا برای حس حاکم بر «باغ آلبالو» چه تحلیلی می‌توان کرد؛ به‌واقع، موضوع اصلی، کشفِ راهی برای ناروزدن به من بود. آه چه‌قدر امروز حال‌ام بد می‌شود وقتی آن روزهای خانه‌ی بیردزلی را به یاد می‌آورم که بارها از نقطه‌ای استراتژیک، او را مخفیانه می‌پاییدم و می‌دیدم که وانمود می‌کند به کشف نوعی حس جسمانی رسیده، مثل کسی که در مراسمی عرفانی هیپنوتیزم شده، نوع پیراسته‌ای از رفتار باورپذیرِ کودکانه‌ای را نشان می‌داد و وانمود می‌کرد که ناله‌ای در تاریکی شنیده، یا برای نخستین بار نامادری جوان‌اش را دیده که کودک‌اش را تازه به‌دنیا آورده، چیزی بدمزه، مثل دوشاب، چشیده، علف‌های پوسیده‌ی زیر درختان میوه‌های رسیده را بوییده، یا انگشتانِ نازک و زبردست دخترانه‌اش را بر سرابی مالیده. در میان ورق‌هایی که برای‌ام مانده، هنوز هم یکی از آن برگه‌های میموگراف را دارم که روی آن چند خط زیر نوشته شده:

lolita-book-cover

تمرین لمس: فکر کن داری توپ پینگ‌پنگی را برمی‌داری و توی دست‌ات نگه می‌داری، یا یک سیب را، یا خرمایی چسبنده، یا یک توپ تنیس کرکی پرزدار نو را، سیب‌زمینی‌ای داغ، قالب کوچکی از یخ، بچه‌گربه‌ای، توله‌سگی، نعلِ اسبی، پر پرنده‌ای، یا چراغ‌قوه‌ای را.

فکر کن داری در عالم خیال چیزهای زیر را میان انگشتان‌ات ورز می‌دهی: تکه‌ای خمیر، کائوچویی، شقیقه‌های دردناک دوستی، تکه‌ای از پارچه‌ای مخملی، یا برگ گل رزی.

حالا فرض کن دختری نابینایی: داری صورتِ جوانی یونانی، سیرانو دو برژراک، بابانوئل، صورتِ یک نوزاد، اسطوره‌ای خندان، بیگانه‌ای در خواب، یا صورت پدرت را لمس می‌کنی.

راستش لولیتا در این حالت‌های ظریفی که به خود می‌گرفت و در حالِ اجرای خیالیِ نقش‌های افسون‌کننده‌ای که به عهده‌اش گذاشته بودند بسیار زیبا می‌شد!

هم‌چنین در شبی پرماجرا، در خانه‌ی بیردزلی، از او خواستم که در ازای هدیه‌ای یا قولی برای‌ام برقصد، و اگرچه این ورجه ورجه‌ها و پاپراندن‌های‌اش بیش‌تر به حرکات تشویق‌آمیزِ سردسته‌ی هوراکشان بازی‌های فوتبال شبیه بود تا حرکات لقوه‌ای و ضعیف آن موش کوچولوی پاریسی، ریتم جنبش اعضای‌اش که هنوز شوهردادنی نبودند، به من لذت می‌داد. اما این‌ها همه در مقایسه با حس شهوت خلسه‌آورِ وصف‌ناپذیری که بازی تنیس‌اش به من می‌داد، هیچ بود، واقعا هیچ؛ آن احساس هذیانی برانگیختگی که تا مرز رسیدن به حال اسرارآمیز درخشان پیش می‌رفت.

به‌رغم آن‌که سن‌اش بالا رفته بود، حالا با آن پاهای زردآلویی رنگ‌اش و در آن لباس پسرانه‌ی تنیس‌اش، بیش‌تر از همیشه نیمفت بود! آقایان بال‌دار! اگر از این به بعد همه‌ی آن شرایطِ مهیا از او نیمفت نسازد، برای من پذیرفتنی نیست: شرایط مهیای آن تفریح‌گاه کلرادو، جایی میان شهر اسنو و الفینستون: با شلوارک سفید و گشاد پسرانه، کمری باریک؛ زیر سینه‌ی زردآلویی رنگ، دستمال سینه‌بند سفید که ربانی از دو سوی آن بالا می‌رفت و دور گردن‌اش دور می‌زد و از پشت گره می‌خورد و شانه‌های نفس‌گیرِ جوان، دوست‌داشتنی و زردآلویی ‌رنگ‌، استخوان‌های ظریف کتف‌، و کمرش را که به‌سمت پایین باریک می‌شد برهنه می‌گذاشت. کلاه‌اش که نوکی سفید داشت. و راکت‌اش که برای‌ام کلی آب خورده بود. آه، منِ احمق، احمقِ احمقِ احمق! می‌توانستم از او فیلم بگیرم! و حالا او را در کنارم داشته باشم، روبه‌روی چشم‌های‌ام، در اتاقک تصویر درد و ناامیدی‌ام!

پیش از آن‌که لو اولین سِرو را بزند باید یکی دو بخشِ زمانیِ دیگر هم صبر می‌کرد و آرامش‌اش را حفظ می‌کرد، و اغلب توپ را یا دو بار به زمین می‌زد، یا کمی پنجه به زمین می‌کشید، همیشه با بی‌خیالی، همیشه نسبت به امتیازها سردرگم بود، و همیشه شادمان بود و به‌ندرت آن خلق کج و بدِ توی خانه را از خود نشان می‌داد. در بازی تنیس می‌توانست بالاترین امتیازها را کسب کند، بالاترین امتیازی که یک جوان می‌تواند در عالم هنرنمایی به‌دست‌آورد. گرچه به جرئت می‌توانم بگویم که کسب امتیاز برای او بخشی از واقعیتی ساده بود.

ظرافت آشکار هر حرکت او با صدای خالص هر ضربه‌اش به توپ هم‌خوانی داشت. هر توپی که به زیر فرمان او درمی‌آمد، گویی رنگ‌اش سفیدتر می‌شد، توان برگشت‌پذیری‌اش بالا می‌رفت، و ابزار دقتی که او برای گرفتن توپ به‌کار می‌برد، به نظر بی‌اندازه توان‌مند بود و متناسب با لحظه‌ی تماس راکت‌اش با توپ کار می‌کرد. شکل‌ کارکرد بدن‌اش دقیق و بی‌هیچ تفاوتی، هم‌چون حرفه‌ای‌ترین تنیس‌بازها بود، اما خودش به نتیجه‌ی نهایی هیچ اهمیت نمی‌داد. یک‌بار وقتی روی نیمکت پرجنب‌وجوش تماشاگرها نشسته بودم و بازیِ دلوروس هیز را با لیندا هال (که به لولیتا باخت) تماشا می‌کردم، الکترا گلد، خواهر ادوسا، که مربی جوان و بی‌مانندی بود، به من گفت، «دالی تو دلِ راکت‌اش آهن‌ربا دارد، ولی چرا این بچه، لعنتی این‌قدر مودب است؟» آه، الکترا، مگر چه فرق می‌کند؟! یادم می‌آید که در نخستین بازی‌ای که از او دیدم، از تماشای زیبایی همگون‌اش تشنجی دردناک به من دست داد. لولیتای من در شروعِ هر دور سِروزدن‌های‌اش، به شیوه‌ی خاصی به زانوی تاشده‌ی چپ‌اش زاویه‌ای دقیق می‌داد و آن را چون فنر بالا می‌آورد و زیر نور خورشید، برای ثانیه‌ای، آویزان میان انگشتان پای‌اش، زیربغل ناب‌اش، بازوی براق و بسیار عقب‌تر از آن، راکت در پروازش شبکه‌ی جان‌داری از تعادل برقرار می‌کرد و در همان حال به گوی کوچک معلق در هوا که به آن اوج هماهنگیِ توانمند و دل‌ربایی بخشیده بود تا به‌موقع و با تولید صدایِ ضربه‌ای کاری روی آن بیفتد،  لبخند می‌زد و دندان‌های براق‌اش را نشان می‌داد.

هر سِرو او از زیبایی، جهت‌دانی، جوانی، خط سیر دقیق و نابی برخوردار بود و به‌رغم حرکت تندش، به‌آسانی برمی‌گشت، گویی در جهش طولانی و ظریف‌اش هیچ چرخش و گزشی نداشته است.

این‌که حالا می‌توانستم همه‌ی آن ضربه‌ها و افسون‌گری‌ها را بخش بخش در تصویرهایی فناناپذیر داشته باشم و ندارم، آه و ناله‌ای از سر ناامیدی و پشیمانی از سینه‌ام بیرون می‌کشد.

این‌ها می‌توانستند به‌مراتب از چند عکسی که سوزاندم بیش‌تر باشند! هر سِروزدن‌اش، مثل ارتباط بند میانی شعر ترجیع‌بند به بیت‌های دیگرش، با ردوبدل کردن دیگرِ توپ‌ها در هوا رابطه‌ای تنگاتنگ داشت؛ چون سوگلی من آموزش دیده بود که بی‌درنگ، با چابکی و سرزندگی و بر پاهای سفیدپوش‌اش به تور بزند. میان ضربه‌های او با جلو راکت و یا پشت راکت نمی‌شد یکی را انتخاب کرد: هر کدام تصویر آینه‌ایِ دیگری بود. هنوز هم با یادآوری آن صدای ضربه‌زدن‌ها و پژواک‌های تیزِ این ضربه‌ها و فریادهای الکترا هال اندام جنسی‌ام مور مور می‌شود. یکی از ویژگی‌های طلاییِ بازی تنیسِ دالی ضربه از ارتفاع کم بود که ند لیتم، مربی کالیفرنیایی‌اش به او یاد داده بود.

لولیتا بازیگری در تئاتر را به شنا و شنا را به بازیِ تنیس ترجیح می‌داد؛ هنوز هم تاکید می‌کنم که اگر آن عنصر درون او را نمی‌شکستم، – چیزی که آن روزها متوجه‌اش نشدم!- آرزوی برنده‌شدن در او به اوج می‌رسید، و قهرمان واقعی بازی‌های تنیس دختران می‌شد: دلوروس با دو راکت زیر بغل‌اش در جام بین‌المللی ویمبلدون. دلوروس خرید کالاهای «دروم‌دری» را توصیه می‌کرد و لوگوی آن روی لباس‌اش بود. دلوروس حرفه‌ای می‌شد. دلوروس نقش یک قهرمان ورزش را در فیلمی بازی می‌کرد. دلوروس و خان‌سالارِ خاموش خاکی‌اش، مربی پیرش، هامبرت.

در ماهیتِ بازی‌اش هیچ اشتباه یا فریبی نبود- فقط می‌شد گفت که بازی‌گری‌ست شاد ولی بی‌تفاوت نسبت به نتیجه‌ی بازی که این هم حاصل تظاهرات نیمفتی‌اش بود. او در هر جنبه‌ای از زندگی آدمی بود بی‌رحم و موذی، ولی در بازی با توپ چنان بی‌ریایی، سادگی و مهربانی نشان می‌داد که سبب می‌شد بازی‌گری درجه دو، اما مصمم در برابر او، بی‌توجه به بی‌جربزگی و ناکارآمدی‌اش، زیر و رو شود و راه‌اش را به سوی پیروزی بیابد. همین‌که وارد زمین می‌شد و به ضرب‌آهنگ شتاب می‌رسید و تا زمانی که می‌توانست این ضرب‌آهنگ را هدایت کند، به‌رغم جثه‌ی کوچک‌اش، هزار و پنجاه فوتِ مربع از نیمه‌ی سمت خودش در میدان بازی را به‌سادگی زیر پاهای‌اش می‌کوبید؛ اما هر حمله‌ی ناگهانی، یا هر تغییر ناگهانی در تاکتیک بازی از سوی هماوردش، او را ناتوان می‌کرد. زمان کسب آخرین امتیاز برای بردن مسابقه، هنگام دومین زدن سِروش، که در اصل قوی‌تر و شکیل‌تر از نخستین سرو او بود (چون هیچ‌یک از عوامل بازدارنده‌ای که سر راه بازی‌گران محتاط بود، سر راه او نبود) با رعایت وفاداری ضربه‌ی شدیدی به تور می‌زد و توپ‌اش به سمت بیرون زمین بازی کمانه می‌کرد. هماوردش که گویی چهارپا داشت، با راکت کج‌وکوله‌ای در دست، گوهر صیقل‌خورده‌ی ضربه‌ی آهسته‌ی او را می‌ربود و دور می‌کرد. ضربه‌های نمایشی او و رگبار زیبای توپ‌های‌اش بی‌تلاش جلو پای هماوردش می‌افتادند. دوباره و سه‌باره لولیتا توپی را به‌آسانی به تور می‌زد و با شادی راکت‌اش را رو به پایین می‌آورد و سرش را مثل رقصنده‌های باله، طوری می‌چرخاند که کاکل‌اش روی صورت‌اش می‌ریخت و با این اداها وانمود می‌کرد که مثلا نگران است. حرکات بی‌زحمت و ضربه‌های او آن‌قدر بی‌خود بود که حتا نمی‌توانست از من بی‌نفس با آن شیوه‌ی قدیمی بازی‌کردن‌ام هم ببَرد.

این را هم بگویم که شاید در بازی‌ها به‌گونه‌ای خاص بخت با من یار است. مثلا در بازی شطرنج با گاستون صفحه‌ی شطرنج را مثل استخر چهارگوشی از آب زلال می‌دیدم، با یکی دو صدف‌ و ترفندی که بر کف صاف شطرنجی آن شفاف و نمایان بود، اما همین صفحه برای هماورد گیج‌ام لجن‌آلود و پر از ماهی بود. همین‌طور نخستین روزهایی که به‌زور به لولیتا تنیس یاد می‌دادم و خودم مربی‌اش بودم – پیش از کشف توانایی‌های‌اش از پی آموزش مربیِ بزرگ کالیفرنیایی‌اش – در ذهن من خاطره‌های رنج‌آور و دردآور باقی گذاشته است. این‌ها نه فقط از آن جهت بود که لولیتا از پیشنهاد من برای یادگیری تنیس بسیار خشمگین و آتشی بود، بلکه به این دلیل هم بود که قرینگی دقیق زمین بازی، این دختر تنبل، خام‌دست و ناراضی‌ای را که خودم بد تربیت کرده بودم، بیش‌تر گیج می‌کرد تا آن‌که هماهنگی‌های نهفته‌ی دست‌ها و پاهای او را بازتاباند. حالا همه‌چیز عوض شده بود، و در آن روز به‌خصوص، پس از آن حال و هوای نابِ بازی‌های قهرمانی در کلرادو، در زمین بازیِ پای پله‌های سنگی‌ای که آب از آن‌ها می‌ترواید و به هتل چمپیون می‌رسید، هتلی که ما شبی در آن ماندیم، احساس کردم می‌توانم از دست کابوس‌های نامردهای ناشناس، در دل بی‌ریایی و پاکی جانِ لو، روح او و گیرایی و زیبندگی اصیل او آسوده بخوابم.

هنگام بازی با من، با یکی از آن ضربه‌های بی‌دقت معمول‌اش توپ‌ها را چنان محکم به‌سوی‌ام پرتاب می‌کرد که می‌چرخیدند و تا ته زمین بازی می‌آمدند، منظم و هماهنگ، به‌گونه‌ای که لازم نبود زیاد بدوم، فقط باید مثل راه‌رفتن توی آب قدم می‌زدم، بازی‌کنان حرفه‌ای متوجه می‌شوند چه می‌گویم. سِروهای بس کوتاه من که پدرم به من یاد داده بود و خودش هم از دوستان قدیمی‌اش دکوگیس یا بُرمن، قهرمان‌های بنام تنیس یاد گرفته بود، جدی لولیتای مرا به دردسر می‌انداخت، البته اگر به‌راستی می‌خواستم او را به دردسر بیاندازم. اما چه کسی می‌توانست چنین عزیز بلوری را ناراحت کند؟ هیچ گفته بودم که جای واکسنِ روی بازوی‌اش مثل عدد هشتِ انگلیسی بود؟ گفته بودم که من عاشق همین بی‌خیالی‌اش نسبت به امتیازها بودم؟ که فقط چهارده سال داشت؟

پروانه‌ای فضول میان ما پایین آمد و بالا رفت و گذشت.

 دو نفر با شلوارک‌های تنیس، یکی‌شان با موهای قرمز، شاید فقط هشت‌سال جوان‌تر از من، با مچ پای صورتی روشنِ آفتاب‌سوخته و و دیگری دختر تیره‌رنگ نجوشی با لب‌های عبوس و چشم‌هایی سرد، حدود دو سال بزرگ‌تر از لولیتا، نمی‌دانم از کجا آمدند. همان‌طور که در میان این تازه‌کارهای وظیفه‌شناس رایج است، راکت‌شان غلاف و جلد کرده بود و آن را طوری حمل می‌کردند که گمان نمی‌کردی راکتی در دستانی با ماهیچه‌های ورزیده باشد، بلکه گمان می‌کردی چکشی، تفنگی یا مته‌ای‌ست یا گناهان سنگین و هراس‌آور من است که با خود حمل می‌کنند. بی‌هیچ تعارفی، روی نیمکتِ کنار زمین بازی، نزدیکِ کت ارزشمند من نشستند و شروع کردند به تشویقِ پنجاه بار ردوبدل کردن توپ‌هایی که لو از روی سادگی‌اش به من کمک می‌کرد تا دریابم‌شان – تا این‌که در روند آمدوشد منظم توپ‌ها سنکوپی رخ داد: ضربه از بالای سری که زد از زمین بازی بیرون رفت و سبب ‌شد که آهی از سینه‌ی او درآید، و در آن لحظه سوگلی طلایی من قیافه‌ی شاد گیرایی به خود گرفت.

بخش پیشین را اینجا بخوانید