گفت وگو با میرزاآقا عسگری (مانی)/بخش اول
گفتگویی که پیش رو دارید، در نیمهی دوم ماه جولای سال ۲۰۱۲ و به صورت نوشتاری انجام شده است. پیشاپیش از «مانی» سپاسگزارم که تنها دو روز پس از ارسال پرسشها، پاسخ نوشت و در پرسشهای بعدی که برآمد پاسخهای او بودند هم، همین قدر زمان استفاده کرد که در نوع خود نمونه است و حکایت جدی بودن او در عرصهی اجتماعی است. این کنش درک او از معنای روابط، آن هم در دومین دههی هزارهی سوم را به خوبی نشان میدهد.
مانی جان، چرا شعر را انتخاب کردی؟
ـ شانزده ساله بودم که نوشتن داستان را آغاز کردم. دوست داشتم هنرپیشه یا داستاننویس شوم. دو سال بعد یک «رمان» نوشتم که انتشارات بوعلی در تهران میخواست آن را با سرمایهی خودم (دو هزار تومان) منتشر کند. چنین پولی در بساط ما نبود. رفتم سراغ نوشتن شعر که آن زمان اگر ارزشهای نخستین را داشت بدون پارتیبازی و رشوه دادن در مجلاتی مانند مجلۀ جوانان چاپ میشد (به تازگی خواندم که امروز در ایران، گاهی حتا برای چاپ یک شعر در یک مجله یا روزنامه، باید مبلغی رشوه پرداخت!) نوشتن شعر، آسانترین وکم هزینهترین راه برای بیان خودم و برای «خودنمایی جوانانه» بود!
و شما همچنان شعرمینویسید و درهمین وادی گام میزنید، از خودنمایی جوانانه هم دیگر خبری نیست. هست؟
ـ به باور من آدمی هرگز «خودنمایی» را به کلی کنار نمینهد چرا که «خودنمایی» نوعی اعلام حضور در جامعه است. اغلب آدمها کم و بیش درکار «دلبری» هستند برای معشوق یا گروه، حزب یا اهل نظر، خدا یا پیامبر رهبر یا جامعه. در دوران میانسالی وکهنسالی شکل و محتوای این «دلبری» تغییر میکند. نوعی «کمال» و پختگی در آن «کسب محبوبیت» جای میگیرد. و رنگی از کشش برای تأثیرگذاری بر روندهای فکری، عاطفی یا عقلایی دیگران به خود میگیرد. هنر ابزار هنرمند برای «اعلام حضور» است. من هنوز هم شعر مینویسم. نخست برای رها کردن انرژی و ایدهای که در ذهنم جان میگیرد و همچون کودکی است که باید زاده و پرورده شود. دوم؛ با انتشار آن میخواهم ضمن اعلام حضور، به دشمنانم بگویم هنوز زندهام!
اگر قرار باشد وضعیت شعر امروز ایران را به اجمال توضیح دهی، چه خواهی گفت؟
ـ وضعیت شعر در ایران امروز همانند باغچهای است کوچک با درختان میوههای بومی. اما این باغچه سرشار از علفهای هرز شده که «حیات باغچه» را با خطر مرگ روبرو کرده است.
برای این که «حیات باغچه» از خطر مرگ نجات پیدا کند و علفهای هرز هم وجین شوند، چه باید کرد؟
ـ نیما میگفت «زمانه غربال به دست از پی میآید!» جامعه فیلتر فرهنگی دارد. فیلتری که گاه به درستی عمل میکند و گاه به نادرستی. جامعه یک اثر یا فرد را در دستگاه داوری ذهنیاش میپذیرد یا رد میکند. چنین فیلتری اگر متکی بر آگاهی، شناخت و آزمون کافی نباشد دچار اشتباه میشود. چنین فیلتری از یکسو بهترین شاعران و هنرمندان را پر و بال میدهد و از سویی دیگر یک پیشنماز را بر احمد کسروی یا بر صادق هدایت ترجیح میدهد. «ترجیح» همان داوری و انتخاب است. داوریهای نادرست، و انتخاب عوضی ای بسا سرنوشت ملتی را دستخوش بلاهای فراوان کند. نبود و کمبود فضای زندهی ادبی و فرهنگی در یک جامعه، نبود منتقدان گوناگون را به دنبال میآورد. نبود و کمبود منتقدانی آگاه و منصف با دیدگاههای گوناگون سبب میشود که در بسیاری از پدیدههای ادبی و هنری دوغ و دوشاب قاطی شوند و «علفهای هرز» افزایش یابند. باغ را باغبانان حرفهای میتوانند وجین کنند اما اگر کسی فرق گیاه هرزه را از گیاه مفید تشخیص ندهد ای بسا باغچه را خراب تر کند. نقش منتقدان آزاد و آگاه و دادگر همانند نقش باغبانی باتجربه در یک باغ است. شناخت و پرورش استعدادهای تازه و نهالهای ادبی در فضای سالم ادبی و چالشهای فکری میسر است. تنها با نقد، اقناع و استدلال است که منتقدان میتوانند جایگاه بهترینها را درپهنهی هنر و ادبیات نشان دهند و بالا برند. در اتمسفر آزاد نقد ادبی (که کشور ما همواره کم و بیش از آن محروم بوده) گرایش بهتر شدن در دیگران زنده و کارا میشود.
درمقایسه با سالهای دههی چهل و پنجاه، شعر امروز ایران را چگونه میبینی؟ آیا باز هم شاهد کسانی چون؛ فروغ، شاملو، اخوان و … خواهیم بود که اثرگذار باشند؟
ـ در نیم سدهی گذشته دنیای ارتباطات و رسانهها دچار دگرگونی شگفتانگیزی شده است. حتا چهرهی سیاسی جهان هم شتابناک و اساسی دگرگون شده. «خرس سرخ روسیه» با علمداری «اینترناسیونالیسم پرولتری«اش از نفس افتاد و خانهی خود را بر سر خود خراب کرد. دیوار برلین فرو ریخت و وجاهت، هیمنه و «جهانشمولی» ادبیات چپ و «سوسیالیسم واقعا موجود» به سایه رفت، و ادبیات کمونیستی دچار فروپاشی بهتآور و غمانگیزی شد. غولهای ادبی و هنری، و تئوریهای ادبی که بخشی از آنها با اندیشههای انسانگرایی، دادجویانه و آزادیخواهانه سربرکشیده بودند از میز شطرنج ادبیات جهانی برچیده شدند. غرب توانست با دموکراسی و آزادیهای مدنی رقیب جهانی خود «اردوگاه سوسیالیستی» را شاه ـ مات کند. همزمان، جهان رسانهها دگرگون شد. نشر اینترنتی آثار ادبی و هنری؛ صف شاعران و نویسندگان در برابر دکهی ناشران را کاهش داد. وب سایتهای ادبی و هنری بخش وسیعی از مشتریان کتابفروشیها و دکهی روزنامهفروشها را به خانهها برگرداند و به تعظیم در برابر مونیتورها واداشت. غربیها با اتکاء به عقبماندگیهای دردناک تودههای دینباور درکشورهای «مسلمانی» مانند ایران مسیر رشد آرام اما رو به جلوی آنها را به واپس گرداندند. مخوفترین و فریبکارترین لایهی دینفروشان در ایران (آخوندها و لمپنها) با کمک های مالی، سیاسی، و با توطئههای غرب (که امروز همه رو شدهاند) بر مسند قدرت نشستند. اینان خیل پرشمار جوانان روشنفکر و آرمانخواه ایران را به دم بولدوزر «اسلام ناب محمدی» فرستادند. عجیبالخلقههایی مانند خمینی، خلخالی، ری شهری، لاجوردی، رفسنجانی و خامنهای، دانشجویان روشناندیش و مبارزان دگراندیش را درو کردند. با کشتن شاعر و نمایشنامهنویس جوان سعید سلطانپور، ادبیات، هنر ایران تا گلو در خون فرو شد. خمینی در ارتباط با اعضای کانون نویسندگان فرمان داد: «بشکنید این قلم ها را!» از آن به بعد هر اهل قلم و هر دگراندیشی در ایران در چهار راه سرنوشت قرار گرفت و ناگزیر شد یکی از این چهار راه زیر را برگزیند:
زندان و مرگ،
تبعید و کوچ،
سکوت و فراموشی،
توبه، (همراهی شرمگنانه و تلخ با نظام امام زمان)
به این ترتیب، غروبِ چهرههای بزرگ دهههای چهل و پنجاه آغاز شد. «نسل سوخته» که ناآگاهانه با امیدهای انسانی سهمی در ایجاد سونامی بلاهت (انقلاب ۱۳۵۷) داشت، انگشت حیرت به دندان گزیدن آغاز کرد و با دست دیگر بر فرق خود میکوبید که: «چی میخواستیم! چی شد!». زمینۀ پسرفت و فروکش ادبیات و «شعری که زندگیست» فراهمتر شد. شعر ماندگان در«کشور امام زمان» به تدریج لال، و در مواردی دقمرگ شد، شعرکوچ و تبعید در برابر جهان کلمات و زبانها به آتش زدن خود دست زد. شعر شاعران دینزده هم در ولایت فقیه و در «عزاداریهای سیدالشهدایی» یا «ادبیات جنگ مقدس» ذوب شد تا تهوعآورترین ملغمهی «شعر» را در درازای تاریخ سرزمین حافظ، فردوسی و خیام بالا بیاورد. دگرگشتهای این چند دهه که با بازیگران سیاسی در غرب و شرق اداره میشد، و آخوندها با استفاده از دینخویی «امت مسلمان» مجری آن بودند چنان سرگیجهآور و فلج کننده بود که کسی نمیدانست چگونه باید از چنبرهاش رها شود؟! اگر شاعری شعر زندگی را میسرود از زندگی محرومش میکردند، اگر خود را به آن راه میزد و در«حجم» مالیخولیایی شعر فرو میرفت نمیدانست چه جوابی به «وجدان اجتماعی» بدهد؟ دیگر، «قربانی» شدن برای جماعتی که بیشتر به فکر پرکردن سوراخها و تهیگاههای بدن هستند معنایی نداشت. اصولا جبروت، ضرورت و شأن نزول ادبیات و شعر زیر اساسیترین پرسش هستیشناختیاش جای گرفت: «برای کی؟ برای چی؟ اصولا که چی؟» اما کار پرنده پریدن است و کار شاعر سرودن. پس باید سرود. اما از چه چیز، چگونه و با چه پیامدهایی؟ پناه بردن به شعر عشق و عرفان در ایران، و اندوهسرایی در دوری از «مام میهن» در بیرون از ایران رواج یافت. در آن سرگیجۀ سیاسی، و در چنبرهی ترسی که هیولاهای پشمالوی نکیر و منکر راه انداختند، جامعۀ ایران کم کم خم شد تا برای زمانی دراز در برابر حکومت روحِ الله در ایران زانو بزند. در چنان اوضاعی پرسش برخی از شاعران مردمگرا این بود که چگونه به پرسش سنگین و حضور کُشندهی «وجدان ادبی»، «وجدان اجتماعی»، «وظیفهی تاریخی» یا «وظیفهی فرهنگی» پاسخ دهند؟ کاغذ، ناشر، مجوز نشر، ممیز نشر، چماقداران، سربازان گمنام امام زمان و رسانهها در دستان مبارک و خونین «نظام مقدس جمهوری اسلامی» بودند. توفان تحولات ایدئولوژیک در میان کمونیستها از سویی، و شمشیر خون چکان اسلام از دیگر سو اذهان را مرعوب، و جانهای شیفته را آشفته کرد. پس، با کدام قطبنما، به کدامین سوی، با کدام توشه و کولبار، با کدام دلقرصی و با کدام تبیین قانع کننده از جهان باید نوشت و سرود؟ با چنین پرسش و سرنوشتی، و در چنان آشفته سرزمینی، هر غول ادبی که غروب کرد خورشید تازهای به جایش برنخاست. سرزمین خیام، نظامی، ناصرخسرو، گنجوی و رودکی به ریگستانی تاریک، به سنگلاخی خونین و چالابی ناخوشبو شبیه شد. اسلام بر سرنوشت ادبیات ایران حاکم شده بود. و دراین دین، بزرگترین دشمنان «رسول الله» شاعراناند. محمد بزرگترین دشمن شاعران دگراندیش دوران خود بود. چرا که میگوید:(الشُّعراءُ یَتَّبِعُهم الغاووُن واکثرهُم کاذبون و اِنَهُم یَقولُونَ ملا یَفعَلون قرآن.سوره الشعراء آیه۲۲۴) (شاعران را گمراهان پیروی میکنند! اکثر شاعران دروغگو هستند و به آنچه میگویند عمل نمیکنند!) آیات۲۲۱ تا ۲۲۷ سوره الشعرا در قرآن. (در این باره میتوانید نگاه کنید به نوشتار من با نام شاعران و پیامبران)
سوای همهی اینها، گرایش روزافزون جهان از شعر و کلام به تصویر، صوت، رنگ و حرکت، پایان اولویت شعر و شاعری هم بود و هست. هرچه مادونا و مایکل جکسون در رسانهها جای بیشتری یافتند، جای پابلو نرودا و رافائل آلبرتی کمتر شد. به نسبت گسترش سواد، دانش و آگاهی در میان میلیونها انسان، شمار شاعران هم افزایش یافت. شاعرانی که اغلب توان و استعداد اوج گرفتن تا قلههای بلند را نداشتند. بنابر این شعر بلند میهنی را به جای فردوسی، ده ها شاعر میهندوست «همسرایی» کردند. خیام دوران ما نیز در شماری از شاعران دیگر تجلی یافت. در واقع شعر بزرگ زمان ما را دهها شاعر همسرایی میکنند. مانند گروه کارگرانی که باهم یک ساختمان را برپا میکنند بی آن که مهندس یا معماری (منتقد ادبی) هدایتشان کند. ما شاعران خوبی در ایران و برونمرز داریم که میتوان آنها را آبروی شعر امروز ایران نامید اما دیگر از غولهای شعری دهۀ چهل و پنجاه نشانی نیست. اکنون شاید بتوان گفت که تمامی شاعران ایران سرگرم سرودن تنها یک شعر هستند.
در مورد جملهی پایانیتان که سرودن یک شعر توسط همهی شاعران هست، این شعر چیست و دستمایهاش چه چیزی است؟
ـ وضعیت ایران فلکزده زیرسلطۀ مستبدین خونخوار دینی وضعیتی است آمیخته با ترس، فقر، دیکتاتوری، زندان، اعدام، تروریسم دولتی، جنگ خونین، هزاران «حجلۀ شهدای جنگ مقدس» تبعید، سرکوب، کنترل روانی، تجاوز به حریم خصوصی، کنترل اجتماعی، عزاداری و روضهخوانی، زنستیزی، سانسور، شکنجه، ناهمسازی با جامعهی جهانی، ضدیت با فرهنگ و ریشههای ایرانی آن، چپاول و غارت پولهای «بیتالمال» و انبار آن در حسابهای شخصی… (خبرگزاری های غربی اعلام کردند که ۱۴۹ میلیارد دلار از بیلیونها دلار غارت و انبار شده در حسابهای مخفی در بانکهای سوئیس، آلمان و انگلیس متعلق به سران جمهوری اسلامی ایران است.) شما بازتاب چنین وضعیتی را به گونهای پراکنده در شعر برخی از شاعران ایرانی در ایران و برونمرز (به نسبت شرایط) میبینید. اگر پژوهشگری در یک سده بعد بخواهد بازتاب این زمان را در شعر دوران ما بجوید باید به شعر همۀ این شاعران نگاه کند. نه شعرکدکنی، مجابی، شمس لنگرودی و باباچاهی به تنهایی پاسخ او را خواهند داد نه شعر خویی و نادرپور و مانی. از سیمین بهبهانی تا زیبا کرباسی، از زندهیاد شاملو تا زنده یاد سیاوش کسرایی، از پرتو نوریعلا تا مرتضا میرآفتابی، از محمد خلیلی تا م.آزرم همه و همه گوشههایی از این منظرهی هولناک تاریخی را در شعر خود به نمایش گذاشتهاند. این «شعریگانهی ملی» ما یک «نه» بزرگ به فاجعهی فرهنگی و سیاسی حاکم بر ایران است. «ابلها مردا! من عدوی تو نیستم، انکار توام!» چنین سرود شاملو که به سایه رفت.
چرا ما هماره در پنج دههی گذشته، با مشکل نقد ادبی روبرو بودهایم که معماران باید بی آن که هدایت شوند، خانه زندگی که شعر و ادبیات است را بسازند؟
ـ در مورد کمبود نقد ادبی در پنج دههی گذشته باید بگویم اصولا جامعۀ استبدادزدهی ایران هرگز فرصت کافی برای تولد و بالگستری نقد ادبی را نداشته است. نقد ادبی حاصل گردش آزاد اطلاعات و عقاید است در جامعهای باز، دموکراتیک و قانونمند. اما درکشوری که منتقد دینی را میکُشند (احمد کسروی)، منتقد مذهبی را زندان میکنند (رامین جهانبگلو)، دگراندیشان و دگرباشان را میکشند (فریدون فرخزاد) منتقد اجتماعی و سیاسی را میکشند (محمد مختاری) دیگر جایی برای گردش آزاد افکار نمیماند. پس، گروه منتقدانی با فکرها، ایدهها و تئوریهای مختلف به وجود نمیآید. «منتقدان ادبی» ما کم و بیش با همان شیوهی «مرجعیت»، «حکم حکومتی»، «استبداد هرمی»، «حذف»، «برخورد ارشادی»؛ «سرجای خود نشاندن» «تعزیر ادبی» و«شلاق نقد» با شاعران، هنرمندان و نویسندگان ایران برخورد کردهاند. آن منتقدان «سلیمالنفسی» هم که نخواستهاند چنین باشند، با زبانی حسابگر سخن گفتهاند. سخن آنها تأثیر چندانی در ایجاد موجهای بلند شعری و ادبی نداشته است.
در مورد این جملهتان: «… و شعر کوچ و تبعید در برابر جهان کلمات و زبانها به آتش زدن خود دست زد» بیشتر توضیح دهید.
ـ باید بگویم که شاعران تبعیدی در دوران حکومت اسلامی، به درستی انبانهایی از خشم و کین شدند. بیشتر اشعار آنان چنان سرشار از خشم وکینِ بود که گاهی از گوهر شعر به دور افتاد و با زبانی خشک، تند، سر راست و شعاری به چالش با هیولای حکومت دینی درآمد. پیداست که چنین شعرهایی (که خود من نیز شماری از آنها را نوشتهام) به مدارهای واپسینِ کهکشان شعر باز پس رانده میشوند، و پس از گذشت این دوران دردناک ای بسا تنها به کار پژوهش در لایههایی از آن «شعر بزرگ دوران» آیند. اما شاعرانی که توانستند تعادلی میان «شعر اعتراض» و انواع دیگر شعرشان، برقرارکنند توانستند تداوم بیشتری بیابند و شاعرانی تک ساحتی به شمار نیایند.
شعر ایران اکنون از دو پارگی درون و بیرون از ایران برخوردار است، ویژگی شعر ایران در تبعید یا مهاجرت چیست؟ ساختار آن چگونه است؟
ـ شعر برونمرزی پدیدهای یکدست با سبک و ساختاری یکسان نیست. در نگاهی فرادامن میتوانم بگویم زبان شعر برونمرزی(پارسی) اصلیترین وجه اشتراک شعرهای برونمرزی است. روان حاکم بر این شعر اما چهل تکه و رنگارنگ است. بخشی از معناها، برداشتها، ایدهها، اندیشهها و عواطف، از فرهنگ سرزمینهای میزبان گرفته میشوند و عمدتا در زبانی که تشخص، برجستگی و تلاطمی ندارد بیان میشوند. اندک شماری از بازماندگان خانوادهی شاعرانی که در ایران زاده و «پرورده» شدهاند هم هستند که در برابر فرهنگ غربی یا «فرهنگ بیگانه» مقاومتی ترحمانگیز از خود بروز میدهند. تعدادی هم همان روانپریشی بومی، آشفتگی فرهنگی، و اندیشههای کج اندر قیچی اسلامی را مینویسند. در میان جوانترها موجی از کپیکاران حرفهای (در ایران و برونمرز) پدید آمده که در اینترنت، فیسبوک و چنین جاهایی جاخوش کردهاند. اینان فرایند جامعهای هستند که بخش بزرگی از آن ـ از رأس تا قاعدهی هرم ـ باجگیر، رشوهخوار، تقیهکار و اختلاسچی شدهاند. اینان سرگرم کش رفتن ایدهای، تصویری، اندیشهای، نحوی از زبان یا ریتم و پیراهنگی هستند تا مایهای برای «تولید شعر» بیابند و خودی نشان بدهند. گروهی از نوآمدگان با استعداد دراینسو و آنسوی مرزهای ایران که حرفی برای گفتن و احساسی برای به نمایش گذاشتن دارند سرگرم برپاکردن آشیانهی خود بر درخت شعر کهنسال ایراناند. اینان مانند ماهیان ساردین در اقیانوس جهانگستر اینترنت در میان امواج میلیونی ساردینهای شاعر غرق شدهاند. همزمان، در میان دو نسل از شاعران برونمرزی چه آنان که شاعر از ایران آمدهاند، و چه آنانی که در اینجا شاعر شدهاند شمایل نوینی از شعر مدرن به چشم میآید. معشوق شاعر برونمرزی ما دیگر لیلی بیاباننشین و بزچرانی چادرنشین نیست. محبوب زنان شاعر برونمرزی هم دیگر «شاه خوبان» یا «شاهزادهی زرین کمر»، «فرهاد کوهکن» یا «ماه کنعان» نیست. اینها در شعرشان جفتهایی دارند ملموس. گاهی آنچنان ملموس که خواننده میتواند لمسشان کند! کمی دورتر از شعر عاشقانه، اصل آزادی بیان و عقیده، شاعران برونمرزی را از حوزهی دین اسلام و اتاق گاز اسلامی بیرون آورده. در شعرهای اینان، شاعرانی را میبینیم با شانههایی سبک از بار آزاردهندهی نشانههای دینخویی در شعر که روانی نسبتا شسته و راحت یافتهاند. اینان بیواهمه از کرکس فرهنگ خرافه، لخت و رها زیر آفتاب آزادی نفس میکشند و شعرهایشان مثل گذشته پر از کبوتران حرم، سجاده و نماز، صوت اذان، بوی خوش آرغ مادر بزرگ و «گنبد سبز مسجد محمدیه» نیست. پیشتر چندجا گفته و نوشتهام که شعر برونمرزی ایران الگوی شعر آینده در ایران خواهد بود. اکنون میتوانم بگویم این «آینده» اندکی تحقق پیدا کرده و جوانترهای شاعر در ایران در معناها، سویهها و سخنها از شاعران برونمرزی رنگ و نشان میگیرند. و دیگر این که در شعر برونمرزی آن عشق کلی، آسمانی، پاک و مقدس و افلاتونی که در فرهنگ و شعر مردمانی محروم از معاشقه، بسیار رایج است، و درکتابهای «آسمانی» و «آیههای زمینی»مان به آن متوسل میشدیم، رنگباخته. این مار زیبا که میپنداشتیم فقط پوست عوض خواهد کرد، خودش هم عوض شد.
شد غلامی که آب جوی آرد
آب جوی آمد و غلام ببرد!
اکنون نه تنها در برونمرز، در ایران هم رود نیرومند فرهنگ غربی (با سیاست دولتهای غربی اشتباه نشود) بیشتر «غلامان حلقه به گوش خاندان نبوت» و «کنیزان بارگاه الهی» را با خود میبرد! شاعرانی که دراین تنداب شسته شدهاند، حرف، حدیث، رنگ و نگاهی دیگر یافتهاند.
در مقایسه با سایر کشورها، ادبیات در تبعید ما از موفقیت چندانی برخوردار نشده، چرا؟
ـ ما زیره به کرمان آوردهایم! آن هم زیرهای آغشته با شربت شهادت، آب طلسم، نالههای زینب! خوب، اینها چه به درد غربیها یا فرزندان ما که اینجا زاده یا بزرگ شدهاند میخورد؟ ما صد و اندی سال پس از شاعران پیشاهنگ در سبک های شعری غرب، کپیهای ناشیانهی خود از شعر و تئوری های ادبی آنها را آوردهایم به خودشان تحویل بدهیم! فراتر از این، اینجا در آلمان، شعر نمرده اما بازار شعر مرده است. عمده شاعران اروپایی با شنوندگانی کمشمار سخن میگویند. دوران نرودا، لسینگ، نیچه، پال سلان؛ اریش فرید و… گذشته است. اصولا دوران اولویت شعر به شکل سنتیاش گذشته است. اکنون شعر را بیشتر به عنوان مکمل و همراه ترانه میشنویم. از این گذشته، سرودن به زبان غریب پارسی که از سرزمینهای خونین ایران و افغانستان میآید و کفن خونیناش غربیها را روانپریش میکند چه جایی در غرب دارد؟ برای غرب کسانی همانند «اوشو»ی هندی، متفکر بودیست، فیلسوف و سخنور که در سخنان شاعرانه و حکمتآمیزش به «ذرهی خدا» نزدیک شده پسندیدهتر است. شعر ما حتا اگر بهترین، نوترین و گواراترین معنا و حس را هم داشته باشد به علت تجلیاش در زبان غریب پارسی قابل شرب برای غربیها نیست. ترجمه هم که میشود فریاد خود شاعر (شاملو) در میآید که «شعر قابل ترجمه نیست!» البته نمیدانم چرا خود شاملو آنهمه شعر «ترجمه» کرد؟! آن بخش از شعر تبعیدی ما که گزارشی است خونین و تلخ از سرزمینی تلخ، خونین و اسلامزده در غرب مشتری ندارد، ملتی که نامش با احمدینژادها و خمینیها آلوده شده و بیشتر رهبرانش به خاطر اقدامات تروریستی تحت تعقیب پلیس بینالمللی هستند به سختی میتواند چهرۀ مطلوبی برای دنیای آزاد باشد. چه برسد به «شعرش»! چهرۀ انسانی و خردمندانۀ ایرانی زیر ماسک کریه بنیادگرایی حکومت دینیاش پنهان مانده. تا این پوست متعفن از پیکر میهن خیام و حافظ و فردوسی کنده نشود، راهیابی گسترده در اذهان و دلهای جهانیان آسان نخواهد شد.
چنین که شما میگویید، انگار که جهان ادبیات غرب آمیزهای است از وجههای سیاسی و بازهم سیاسی و ادبیات شناسی در آنجا معنایی ندارد که نام خمینی و احمدینژاد را با شاملو و فروغ همسنگ بدانند.
ـ هر ملتی با مجموعهای از سیاستمداران، هنرمندان و تاریخش تصویری کلی از خود در اذهان جهانیان میسازد. مثلا تصویر راه دور (لانگ شات) اسپانیا، آمیخته است با نام لورکا، پیکاسو، سروانتس، رقص کولیها، دموکراسی سیاسی و سواحل آزاد و توریستی. تصویری در مجموع دلنشین. در ذهن ما تصویر هندوستان هم احتمالا آمیختهای است از استعمار سابق آن کشور توسط انگلیس، جنبش گاندی، آواز و رقص و فیلم هندی، سرسبزی و فقر. بسیاری از آلمانیها تصور و تصویری ویژه از ایران در ذهن خود دارند. من این را بارها و بارها از دهانشان شنیدهام. تصویری آمیخته با خمینی، احمدینژاد، دشمنی با اسرائیل، سرکوب سیاسی، و تروریسم دولتی. و در مواردی هم این تصویر نقشهایی مانند فرش ایرانی، گربهی ایرانی و شکوه پادشاهان بزرگ ایرانی را در خود دارد. به راستی حتا با یک آلمانی عادی که شاملو یا فروغ را بشناسد روبرو نشدهام. من عضو اتحادیهی نویسندگان آلمانی هستم. وقتی نام شاعران برجستهی معاصر ایران را برای آنها میبرم حتا نمیتوانند آن نامها را به درستی تلفظ کنند. شمار بسیار اندکی هم هستند که کم و بیش با ادبیات معاصر ایران از راه ترجمههای اندکی که در آلمان وجود دارد آشنا هستند. اما تصویرکلی ایران در ذهن اکثریت قریب به اتفاق آلمانیها نمایی است آمیخته با بنیادگرایی، گروگانگیری، استبداد سیاسی و دینی، سرکوب و عقب ماندگی. شما میدانید که تصویر کلی کشور آلمان در ذهنیت عمومی ایرانیان آمیختهای است از جنایات هیتلر در جنگ دوم جهانی به اضافهی چهرهای صنعتی و مدرن و اهل مدارا از امروز این کشور. ببینید کارناوالهای برزیلی چقدر بیننده و دوستدار در تمام جهان دارد. اما کارناوال های عاشورا و تاسوعای ایران چی؟! قمه زدن، سینه زدن، مداحی، روضهخوانی – که هرازگاهی در تلویزیونهای غربی به نمایش گذاشته می شوند – در مخدوش کردن چهرهی واقعی ایران نقش مخربی دارد.
با توجه به بخشی از شعرهایی که منتشر میگردد، میشود نتیجه گرفت که صاحب شعر خود را مدرن میخواند و این در حالی است که هماو، آثار کلاسیک ایران و از جمله، ویس و رامین، گاتاهای زرتشت، بیژن و منیژه و … را نخوانده و با آن بیگانه است، این نوع مدرنیست بیریشه را چگونه ارزیابی میکنید؟
ـ میدانید که شاعر در اصل به معنای دارندهی شعور (آگاهی) است. خوب، آدمی که اسمش «شاعر» است دیگر چه نیازی به آگاهی دارد؟! چه نیازی به شناخت ادبیات کهن سرزمیناش دارد؟! این است تصور برخی از شاعران «همهدان و علامهی دهر» است که حتا اگر در سن ۱۰سالگی از آنان بپرسید «پدر بودن یعنی چه؟!» جواب میدهد: «پدر که بودم….!»
«مدرن بودن» چیز شاخ و دم داری نیست. هرکسی فرزند زمانۀ خودش باشد و در عین حال با شناخت، آگاهی و نقد جدلی با زمانهی خود روبرو شود شاعر مدرنی است. با شناخت فرهنگ، ادبیات و تاریخمان میتوانیم دریابیم سکوی پرش ما کجاست؟ سوی و هدفِ پرش کجاست. در غیر این صورت مانند دوندهای خواهیم شد که در میدان المپیک به جای دویدن به جلو، برگردد و جهت عکس رقیبانش بدود! (همین کاری که ملت شریف ایران و امت مظلوم مسلمان ما در سال ۱۳۵۷ انجام دادند!)
نوعی شعر که موسوم است به شعر سیاسی، آیا ماندگاری دارد؟ همین نوع شعر، نیازی آیا به شعور و آگاهی از تاریخ ایران دارد؟
ـ کدام ماندگاری؟ روزگاری بود که تلویزیون، روزنامه، سینما، اینترنت، رادیو، و فیس بوک نبود. فردوسی سی سال میسرود تا مردمانش هزارسال بخوانند. اکنون من شاعر وقت نمیکنم شعری که در من است را بنویسم، یا شعر نیمسرودهای را کامل کنم. روزگاری بود که مدتها پشت یک ویترین میایستادیم و با دقت به اجناس ویترین نگاه میکردیم. اکنون با سرعت دوندگان دوی صد متر از برابر هزاران ویترین شعر و شاعری میدویم و مواظبیم نکند فروشندهی یکی از این ویترینها بیاید و ما را در رودربایستی بگذارد تا چند لحظه بیشتر به اجناسش خیره شویم! واقعا اینطوری شده! همه چیز سطحی، شتابان، مازاد بر نیاز، خستهکننده و دلآزار شده! در چنین وضعیتی که بیشتر آدمها گرفتارش شدهاند کسی ماندگار نخواهد شد. ماندگار برای چی؟ مردم حتا نام بزرگترین دانشمندان و کاشفان جهان را که هرساله جایزه نوبل علمی میگیرند به خاطر نمیسپارند! شما اگر از من بپرسید برندگان جایزۀ نوبل ادبی دههی ۱۹۸۰را نام ببر بیگمان وامیمانم!
شعر سیاسی رأی و نگاه شاعر است به پدیدههای سیاسی زمانهی خودش. این حق اوست که همانگونه که احساسات عاشقانه یا تنهاییاش را میسراید، برداشتهای سیاسیاش را هم بسراید. یک مثال: سیدعلی خامنهای با سپاه، بسیج، اطلاعاتیها، لباسشخصیها، شکنجهگرها، نیروهای انتظامی، گروههای ارشاد، امر به معروف و نهی ازمنکر، کیهان شریعتمداری، تلویزیون پشم و شیشه، منابر و مساجد، عاشورا و تاسوعا … به یکایک ایرانیان تجاوز میکند. حتا از نوع فیزیکیاش. اگر در این نبرد نابرابر شاعری بیاید و شعری در انتقاد از این جور و ستم اسلامی بگوید شماری از «اهل قلم» او را از این که «شعر سیاسی تاریخ مصرف دارد» میترسانند! باید به آنها گفت: دارد که دارد! کی گفته که شعر نباید تاریخ مصرف داشته باشد؟ حتا فلسفه و تئوری هم تاریخ مصرف دارند. خود آدمی هم تاریخ مصرف دارد. مگر آیین زرتشت تاریخ مصرف نداشت؟ مگر دین یهود با آمدن مسیحیت تاریخ مصرف همگانیاش تمام نشد؟ بعد محمد آمد گفت تاریخ مصرف همۀ ادیان تمام شده! من خاتمالانبیاء هستم! حتا نظامهای سیاسی و فرهنگهای اجتماعی هم تاریخ مصرف دارند. روزگاری ایران و روم دو ابرقدرت جهانی بودند، روزگاری اتحاد شوروی یک ابر قدرت بود. تاریخ مصرف آنها تمام شده. اکنون چین دارد ابرقدرت پس از امریکا میشود. آینده و آیندگان برای ما امروزیان وقت چندانی نخواهند داشت. آیندگان حتا برای خودشان هم به اندازۀ لازم وقت نخواهند داشت. در موارد بسیاری، میل شهوتناک و مفرط انسان به «جاودانگی» او را تیرهبخت کرده است. (نگاه کنید به بررسی کتاب جاودانگی اثر کوندرا به قلم من در سایت نویسا) ما نه تنها زمان خود را مصرف میکنیم، بلکه دوست داریم به آینده هم چنگ بزنیم و زمانِ آیندگان را به تصرف خود درآوریم تا به یاد ما باشند، به ما بیندیشند! آثارما را بخوانند و مایهی تداوم «زندگی» و«حضور» ما شوند. اما دوران «ماندگاری» رو به پایان است. هر نسلی زمان خود را آنچنان که صلاح میداند صرف زندگی وکارش خواهد کرد. نکوشیم سایهی نسلهای مرده را روی نسلهای آینده پهن کنیم. البته آزمونها و دستآوردهای مفید خواه ناخواه به آیندگان منتقل خواهند شد. به هر روی شعر ابزار معنوی ما برای بیان درون و دوران، اندیشهها و چالشهای زمانهی خود ما است. من اگر در برابر این همه ستم حکومت اسلام در ایران شعر سیاسی ننویسم فرزند زمانهی خود نخواهم بود. باید فریاد )به گفتۀ شاملو: درد مشترک) خود را سردهم تا دست کم به وجدان خود یا به اطرافیانام نشان دهم که با جنایات حکومت اسلام در ایران همسو نیستم. سکوت نمیکنم. چون سکوت به تداوم این تجاوز بزرگ، کمنظیر و تاریخی کمک میکند. وقتی جوخهی اعدام به سینه و سر زندانیان تیرمیافکند، گلولههایش چندبارمصرف نیستند، یکبار مصرف اما کشنده و برای آنها کارسازند! هرگاه چنین اهریمنی تپانچهاش را به پیشانی من نشانه برود، شعر سیاسی من گلولهی من خواهد بود!
ادامه دارد
بخش دوم را اینجا بخوانید