خاطره ها/ بخش ششم
وای به وقتی که علم و خرافات در پیش بینی یک فاجعه بر هم منطبق شوند تا این حادثه عجیب بیش از نیم قرن پیش در یکی از روزهای تابستان اتفاق افتد. شاید بعضی از شما این رویداد هولناک را به خاطر بیاورید. دو هفته قبل از واقعه ای که قرار بود اتفاق بیفتد، گفتند که چهارده روز دیگر، روز جمعه رأس ساعت ۲ بعدازظهر، دنیا به آخر می رسد. کاهنان هندی در این پیشگویی جای هیچ شکی باقی نگذاشته بودند. تا اینجای قضیه مهم نبود. چراکه کاهنان قبلا از این پیش گویی ها زیاد کرده بودند. وحشت عمومی از این بود که دانشمندان فضایی آمریکا نیز اعلام کردند که در همان روز و ساعت یک سنگ بزرگ آسمانی به زمین اصابت خواهد کرد و حیات را در کل کره زمین نابود خواهد ساخت. هیچ کس نمی دانست که کاهنان هندی فوتی به گوش دانشمندان فضایی داده بودند، یا برعکس!
من عکس العمل این پیش گویی را در شهرهای دیگر ایران نمی دانم. لیکن به عنوان یک نوباوه که در جهرم زندگی می کردم برایتان بازتاب این خبر را در جهرم تا آنجا که به یاد می آورم شرح می دهم. در روزهای اول همه با خنده و شوخی با قضیه برخورد کردند و زن و مرد هر زمان به هم می رسیدند، می گفتند:
“راستی شنیدی میگن دنیا داره آخر میشه؟ راستی کی آخر میشه؟”
با گذشت زمان مساله جدی و جدی تر شد. رادیو ایران اعلام کرد که کاهنان در سرتاسر هند دسته دسته به سوی الله آباد می روند تا در رودخانه گنگ شنا کرده و گناه را از خود بشویند. برخی نیز در بیابان ها به زاری و استغاثه به درگاه خدایان مشغولند. دانشمندان اعلام کردند که سنگ آسمانی دارد به سرعت به زمین نزدیک می شود.
در این زمان روحانیون شهر گرچه موضوع را به کل انکار می کردند، مرتب مراسم دعا و نماز جماعت برپا می ساختند. یک هفته قبل از واقعه چنان ترس جنون آمیزی بر مردم مستولی شد که همه ماست ها را کیسه کردند. روحانیون دیگر نه کسی را به برگزاری نماز تشویق کردند و نه حتی از خانه های خود بیرون آمدند. در محل ما آخوندی بود به نام شیخ علی اکبر واعظی که در فسق و فجور شهره شهر بود. با تمام عرق خورهای شهر دم به خمره زده بود، برای فاحشه های شهر در ازای هم خوابگی روزه می خواند و بارها با قمار بازها قاب بالا انداخته بود. آقای واعظی آمد دکان بقالی آقا شکرالله حمیدی و یک من ماست خرید که ببرد خانه! آقا شکرالله که همیشه سر به سر او می گذاشت گفت:
“میدونی آ شیخ داره دنیا آخر میشه؟ بیچاره! توو جهنم با اون آتشش و مار غاشیه؛ چه خاکی به سر خودت می کنی؟”
آقای واعظی خنده بلندی کرد و با صدای کلفتش گفت:
“تا چشمت کور بشه. تازه تو از کجا میدونی که جهنم جای بدی باشه، مگه از اونجا اومده ای؟ حالا گیریم که دنیا آخر شد، بذاربشه. به تخم چپم. همین ماستی که دستمو از صدتا بهشت و جهنم بهتره.”
بعد از آن بود که نیمی از ماست را سر کشید. وقتی آقای واعظی پشت به راه کرد، آقا شکرالله گفت:
“پدرسگ، نه دین داره، نه ایمون! پته همه آخوندا هم پهلوشه. هیچ کس هم نمیتونه بهش بگه بالای چشمت ابروس!”
اضطراب همگانی روز به روز بیشتر می شد. زمینداران و خرده مالکین نسبت به رعیت ها و عمله هایشان بی اندازه مهربان شدند. سلمانی ها مجانی سر می زدند ولی هیچکس دل و دماغ اصلاح سر و ریش نداشت. بقالی ها جنس خود را ابتدا نصف قیمت و بعد مجانی به مشتری عرضه کردند. با وجود این مشتری شده بود اکسیر اعظم! در باغ های لیمو و پرتقال که همیشه قفل بود، باز شد، حتی یک نفر دست خود را کج نکرد. سرگرد ذوالقدر رئیس شهربانی که همیشه سر فلکه مصلی می ایستاد و به بهانه های مختلف به همه مردم فحش های رکیک ناموسی می داد، چنان مهربان شد که شخصا به خانه های مردم سر می زد و می گفت:
“اگر کاری دارین بگین پاسبان هارو می فرستم کار خونتونو انجام بدین”
جالبترین برخورد، از جانب ساکنان محترم تل لولو (لو بر وزن دو) به عمل آمد. تل لولو محله ای بود که زمانی برای خودش کیا و بیایی داشت. چندین عرق کشی و عرق فروشی در آن به تولید و فروختن عرق خرما مشغول بودند. منزل زنان نجیبه ی ساکن تل، پاتوق جوانان شهر بود، که در این منازل با تار و ضرب و کمانچه به عیش و عشرت مشغول می شدند. به علت سخت گیری های بیش از حد رئیس شهربانی، زنان کاسب تل لولو به تدریج پراکنده شدند و جز شش زن کسی درآنجا باقی نماند. این شش خانم محترم به سه نسل از جوانان شهر خدمت کرده بودند. در دوران به پایان رسیدن کار دنیا خان بالا خان پا انداز این زنان در دوازده محل جهرم راه افتاد و رسما اعلام داشت:
“حالا که دنیا داره آخر میشه خانوم ها سلام رسوندن و گفتن که از پیر و جوون شهر مجانی و محض رضای خدا پذیرایی می کنن”
با وجودی که جوانان شهر به علت جدایی وحشتناک زن و مرد در آتش شهوت می سوختند و قبلا کار و بار این خانم ها با وجود کهولتشان سکه بود، این بار حتی یک نفر به طرف تل لولو نرفت.
در این دوران همه مهربان، دلرحم و دلسوز شده بودند. تنها استثنا نزول خواران شهر بودند که دست رد به سینه طلبکاران که می خواستند سند و سفته و چک هایشان را پس بگیرند زدند:
“حالا شاید دنیا آخر نشد، من چرا پولمو از دست بدم؟”
سه روز قبل از به پایان رسیدن کار دنیا، حسن خواجه حسن، نه تنها به خانه نرفت، بلکه زن و بچه های خود را هم به دکان آورد:
“همه مون گل هم توی دکون می خوابیم. اینجا امن تره”
در این دوران، آقای واعظی گل کاشت. یک روز جارچی معروف شهر مصطفی دعوتی، با صدای بلند در تمام کوچه پس کوچه ها جار زد:
“هرکس داند، داند. هرکس نداند، بگویم تا بداند. جناب آقای شیخ علی اکبر واعظی خدمت همه شما سلام رسونده و فرموده ان که روز چهارشنبه راس ساعت پنج بعدازظهر قبل از نماز مغرب و عشاء در مسجد جامع درباره آخر شدن دنیا روضه خواهند خوند. ایشان خبرهای خوشی برای همه دارند. بشتابید که غفلت موجب پشیمانیست”
روز موعود، مردم ولایت جهرم، پریشان و دلمرده مثل مور و ملخ در مسجد جامع شهر ریختند. اگر سوزن می انداختی توی سر یکی می افتاد. حتی روی پشت بام مسجد و بالای درختان توت و بکرایی حیاط آدم نشسته بودند. جالب این بود که برای اولین بار زن و مرد با هم قاطی شده بودند و بر خلاف گذشته هیچ مردی نه با زنی حرف زد و نه حتی چشم چرانی کرد. آقای واعظی سخنرانی خود را با خواندن چند آیه عربی شروع کرد و در سرتاسر صحبت های خود، مردم را تشویق کرد که به کارهای خود ادامه دهند و حتی در گوشه ذهن خود جای ندهند که ممکن است دنیا آخر بشود:
“مگه الکیه که دنیا آخر بشه؟ ما همه مون منتظر امام زمون عجل الله فرجه هستیم. اگه دنیا آخر بشه که دیگه امام زمون نمیتونه بیاد. پس شیعه میشه کشک! بلاتشبیه امام زمون میشه قصه پنبه! اینطور نیست جانم. امام روز روزگاری از پرده بیرون میاد که شاید سه هزار سال دیگه باشه. شاید هم بیست و هفت هزار سال دیگه. حالا چهارتا فکل کراواتی اهل ینگه دنیا میگن دنیا آخر میشه. غلط می کنن! میگه کار دنیا دس شماهای پدرنامرده؟! حالا هفت هشت تا خرمقدس شاش گاو خور هندی بگن قیامت توی راهه. به قبر بابا شون می خندن. قیامت دس خداهس و بنده سگ کی باشه! اگه کسی یه جو ایمون داشته باشه، به اندازه یه خشخاش هم شکی نمیکنه که به این زودی ها دنیا آخر نمیشه. دنیا اینقدر باید بمونه که ظلم مثل کاسه ای که آب از سرش لبریز میشه، همه جای دنیا پر بکنه. حالا حالا ها خیلی وقت داریم. برین خوش باشین. حالا برای سلامتی خودتون و خونواده تون نود ونه تا صلوات بفرستین.”
مردم شروع کردن به صلوات فرستادن و آقای واعظی از منبر بیرون آمد و از در پشتی مسجد جیم شد!
زن و مرد در حال فرستادن صلوات راهی خانه های خود شدند. اضطراب همگانی فروکش کرد. فردای آن روز آقای واعظی باز برای خریدن ماست، به دکان آ شکرالله آمد. همه ما دور او را گرفتیم و گفتیم:
“آقا گل گفتی. دستت درد نکنه. پس ما بریم کلامونو زیر سر بذاریم بخوابیم که از آخر شدن دنیا خبری نیست”
آقای واعظی سری تکان داد و گفت:
“والله من چه می دونم. من یه حرفی زدم که مردم این آخر عمری خوش باشن. کسی چه میدونه؟ شاید هم دنیا آخر شد. تازه برای آدم ها بدبخت چه فرقی میکنه؟ زودتر آسوده میشن.”
این بگفت و بادیه ماست در دست، در حالی که آنرا قُلپ قُلپ سر می کشید، به سوی خانه رفت.
روز و ساعت آخر شدن دنیا همه بچه ها با پدر و مادرها ماندند. همه دست در دست هم گرفتند و فاجعه را انتظار کشیدند. من آن روز از خانه زدم بیرون. در خیابان ها پشه پر نمی زد. تمام مغازه ها را بسته بودند. برخلاف همیشه نه ماشینی بود، نه خری، نه بزی و نه گوسفندی. شهر به شهر مردگان می مانست.
به خانه برگشتم که دقایق آخر را در بین اعضای خانواده بگذرانم. رادیوی ایران را با صدای بلند باز کردیم و منتظر انفجار مهیب ماندیم. دقایق به کندی می گذشتند. دو دقیقه به دو بعد ازظهر همه همدیگر را در آغوش گرفتیم و به حالت تسلیم باقی ماندیم. هر ثانیه به اندازه یک ماه طولانی شده بود. ساعت ۲ شد. قلب ها به شدت می تپیدند. ساعت از ۲ گذشت و دنیا به آخر نرسید. ده دقیقه بعد رادیو ایران ضمن تبریک به ساکنان کره خاک، اعلام داشت که دانشمندان چند لحظه پیش اعلام کردند که سنگ آسمانی از فاصله ۳۵۰ میلیون کیلومتری کره زمین گذشته است. کاهنان هندی نیز اعلام داشتند که به خاطر دعا و زاری آنان خشم خدایان فرو نشسته است و آنان موقتا از تصمیم اولیه خود صرفنظرکرده اند.
با اعلام این خبر مردم از زن و مردم هلهله کنان به خیابان ها ریختند. تارنوازان شهر، پور غلام، استاد ایاز، اصغر محمدی، اوسا شکری تاری، عمو اسدالله و حتی آقای حکیم زاده به جمعیت پیوستند. چند تا نقاره زن و چند نفر ضرب گیر، با استاد قنبر سورناچی با مزقان هاشان پیشاپیش جمعیت حرکت می کردند. شاید پنجاه زن دایره زنان از خانه ها بیرون زدند و به گروه ارکستر پیوستند و با صدای دایره و کل زدن های ممتد، بانگ شادی را به فلک می رساندند.
ساعتی در خوشی و شادی گذشت که از پشت بام و مناره های تمام مساجد صدای الله اکبر بلند شد. مصطفی دعوتی از طرف آقای آغاعلی، اعلام کرد که همه برای خواندن نماز وحشت در محل قبرآقا اجتماع کنند.
تورنتو ـ۱۱ فوریه ۲۰۱۳
بخش پنجم خاطرات را در اینجا بخوانید
آقای مصلی نژاد
دست مریزاد، بسیار خواندنی و زیبا بود
خواننده منتظر برگشتن شیخ علی اکبر می ماند که بیاد و بر منبر برود و بگوید:« بله ما اینیم! پس دیگه به این مزخرفات گوش ندید که تا حضرت موعود برنگرده دنیا چشمش کور باید بگرده و بگرده !» اما وقتی خوب فکر کردم دیدم علت این که نویسنده شیخ رو بر نگردونده اول اینکه روایت ماوقع کرده است و شاید دراون موقع در واقع شیخ رفته بوده ماستش رو بخوره…! و دوم اینکه همین اتفاقا عنصر سورپرایز یا شگفت زدگی در کار روایتگری است
شاید هم شیخ علی اکبر سر قبر آقا پیداش بشه
؟؟؟؟؟
دوباره دست شما درد نکنه
علی شریفیان
جماعتی که بسیاری از آنها پس از سرنوشت شومی که برای نسل من رقم زدند خود از صحنه جرمشان گریختند و در قلب اروپا و آمریکایی که در جریان آن واقعه فریاد مرگ بر آنها را سر می دادند ساکن شدند و امروز داعیه آزادیخواهی و خاطره دارند!