شب که می شود …Roja-ChamanKar

شب که می شود از نیامدنت

کنار ماهی از وسط شکسته

من می مانم و چای داغی

که ریختم

که بشکند این فنجان

که صدایی موج بردارد روی دامنم

و خدا گریه کند

بلند

بلند

از گوشم

از چشمم شب ها صدای زوزه می آید

شب که می شود از نیامدنت

سری روی شانه ی من خم می شود

که بگوید دوستت دارم

که رگی توی صدایش بالا بیاید و

نفس هایم را به خون بکشد

از دست هایم

از مژه هایم

شب ها صدای دریا می آید

من شبیه شکستنم بی صدا عاشق می شوم

و بعد

تنها تو می دانی که ماهی ها

دریای مرا با خود به جنوب دیگری برده اند .

۱

   هر غروب

   سرِ خورشیدش را زیر آب می کند

   بندری شرجی ست

   از عشق تنها رنگ سرخش را دوست دارد

۲

   هیچ چیز به گذشته مربوط نمی شود

   مگر خاطرات کافه های فرانسوی

   دریاهایی در کافه های بندری

   شعر هایی در بعد از ظهرهای تهران

   و بند نافی در برازجان

   هر جا تَنی

   در دود قلیان ها شناور بود

   در جزر و مَد سایه هایی بر دیوار

   در خش خش تنباکو و کَل کلِ کلمات

   هر جا تنی شناور بود

   بر آسمانی یکدست خاکستری

   بالای جنگلی سیاه

   و لکنت بارانی بی شعر

   هر جا تنی

   در طعم نعناع و سیب

   در طعم سه شنبه و ساعت

   در طعم چاره و چمدان

   بار و بندیل

   قلاب و قندیل

   تَرک و متروک

   هر جا تنی شناور بود

   تنها

   دستی برایش تکان بده از دور

   هیچ چیز

   به گذشته مربوط نمی شود.