هیچ کس توی ولایت جهرم به اندازه ی شیراکبر کیا و بیا نداشت. کسی نبود که این لات آسمان جل را نشناسد. احدی هم نمی دانست که چطوری سروکله اش توی جهرم پیدا شده، مثل این که یهو از زمین سبز شده باشد. شیراکبردرست توی قلب تل لولو (۱)، محله ی خوشنام شهر، عرق کشی و عرق فروشی داشت. هیچ کس نمی دانست شیراکبر از کی توی عرق افتاده. از هر کس می پرسیدی می گفت:
ـ تا بوده ونبوده شیراکبر توی کار عرق بوده.
بالای تل لولو که به آن تل حصیرباف ها هم می گفتند شش تا خانه بود که در هرکدامش دو تا سه زن زندگی می کردند که پول مختصری می گرفتند و فراوان خیر می رساندند: بهتری، خاتون، جیران، گلی، تاجی، محترم…. شبی نبود که توی این شش تا خانه بساط عیش و نوش برگزار نباشد. کار قوال ها که با تار و ضرب و آواز مشتریان را سرگرم می کردند سکه بود. کاروکسب شیراکبر هم حسابی برکت داشت. زنان ومردان تل (۲) اگر نصف شب هم در دکانش را می زدند حتی اگریک پول سیاه هم در بساط نداشتند محال بود بدون عرق آن ها را پس بفرستد. زنان سرتل صد دفعه پا توی پایش کرده و پول عرق را بالا کشیده بودند ولی شیراکبر باز هم به آنها نسیه می داد. او همیشه به آنها می گفت:
ـ “هرچه می خواهین عرق ببرین. اگه پول ندارین مفتی، ولی سرجدتون تریاک نکشین.”
ولی مگرکسی حرف شیراکبر را گوش می داد. جاکش ها و پااندازها تقریباً تمام زنان تل را معتاد کرده بودند. آنان گرچه مثل ریگ پول پارو می کردند ولی همیشه هشت شان گرو نه بود و دستشان پیش شیراکبر دراز. شیراکبر هم بدون هیچ چشم داشتی حسابی از خودش مایه می گذاشت و نمی گذاشت این زنان با برکت گرسنه بمانند. البته بین خودمان باشد او هر وقت آدم پولدار مست لایعقلی به تورش می افتاد حسابی او را سرو کیسه می کرد و پول حاصل از آن را خرج زنان مفلس می کرد. زنان تل لولو او را مثل بت می پرستیدند و همه به او “شیرو” لقب داده بودند و مرتباً به او می گفتند:
ـ شیرمنی شیرو!
توی سال حصبه ای وقتی شیراکبر به بستر مرگ افتاد و همه از آدم های حصبه ای دوری می جستند، این زنان مهربان مثل خواهر به نوبت از او پرستاری کردند. اتفاق می افتاد که تحت فشار آخوندها، شهربانی جهرم خانه های تل را می بست و شیرو را به زندان می انداخت ولی این بگیروببند بیش از دو سهروز ادامه پیدا نمی کرد.
یک بار یکی از خانم های پا به سن به نام “محترم شیره ای” سفلیس می گیرد. ساکنان محترم تل لولو جملگی او را طرد می کنند و یکی از آخوندهای شهر فتوا می دهد که:
ـ شیطان در جسم این ضعیفه ی لکاته حلول کرده. باید او را زنده سوزاند.
درد شدید جسمی و روحی محترم به جایی رسیده که دیگر نه تریاک چاره می کند و نه شیره. درد جانکاه، پیری و فقر شدید مالی محترم را به جایی رسانده که خود به مرگ راضی است. در این شرایط وانفسا شیراکبر وارد میدان عمل می شود. او عرق کشی و عرق فروشی و حتی عرق خوری را تعطیل می کند، شبانه به کمک رضاعلی، شوفر انترناش، محترم را از جهرم خارج می سازد. به شیراز که می رسند، شیراکبر محترم خانم را به خرج خودش در بیمارستان مرسلین بستری می کند و به مدت دو ماه در کاروانسرای “چپرخونه” اطراق می کند و تا وقتی که دکتر فرنگی مریض را صددرصد خوب نمی کند به جهرم بازنمی گردد. اگرچه او خوش ندارد راز غیبت طولانی خود را به کسی لو بدهد ولی دعاهای مکرر محترم همه را متوجه موضوع می کند. آخوندها از بالای منبر شیراکبر را نفرین می کنند. محترم خانم یک دایره ی زنگی خوش نقش طلاکاری شده داشت که معشوق دوران جوانی اش به او هدیه داده بود و او حاضر نبود یک لحظه از خودش جدا کند. می گفتند این همان دایره زنگی بوده که ملافاطمه زن لولی وش معروف در مجلس کریم خان زند می نواخته است. محترم خانم محض یادگار به زور هزار قسم و آیه این دایره را به شیراکبر هدیه کرد. شیراکبر هم این دایره را سخت گرامی داشت و آن را تا آخر عمر از خود جدا ننمود.
زمانی که سروان ذوالقدر رئیس شهربانی جهرم شد، عـِرق “ناموس پرستی” اش گل کرد. او با گذاشتن چند پاسبان در یک کپر بالای تل، رفت و آمد به خانه های نجابت را ممنوع و دکان شیرو را مهروموم کرد. شیراکبر مدتی در زندان آب خنک خورد و پس از آن در دروازه جهرم درست روبروی پست راهداری یک قهوه خانه دایرکرد که برخلاف تمامی قهوه خانه های شهر، به جای چای، با عرق و غذاهای جوراجور از مشتریان پذیرایی می شد. فکرش را بکنید زمانی که آخوند ها و آخوندک ها مثل زالو بر تمام تاروپود ولایت محروسه ی جهرم چنگ انداخته اند، مردی یالقوز که نه زن دارد و نه فرزند و نه خانه پاشنه ی گیوه ی نداشته اش را بالا می کشد و با تولید و فروش عرق فرهنگ شادی را به جای فرهنگ ماتم می نشاند. مشتریان جوراجور فوج فوج به قهوه خانه ی شیراکبر هجوم آوردند. شبی نبود که استاد ایاز تار نزند و آسید عطا آواز نخواند. شیرو نه تنها با عرق از مردم پذیرایی می کرد خودش هم استکان پشت استکان می انداخت بالا و زمانی که مست می شد برای مشتریان آواز می خواند. خیلی از آدم ها به خاطر آواز شیرو به کافه اش می رفتند:
شبی رفتم به دیدار پدرزن
کباب بره بود و نون ارزن
هنوز در جای خود ننشسته بودم
کمونم داد وگفتا پنبه وازن
هیچ وقت و در هیچ مکانی کسی شیراکبر را ندید که مست نباشد. گاهی مردم او را دست می انداختند و یکی ازشعرهای خودش را عوضی برایش می خواندند:
شیراکبرگشنه بود برگ کلم خورد
پس از برگ کلم دسته هاون خورد
شیرو شعر را تصحیح می کرد و می گفت:
ـ نه کاکا! پس از بلگ کلم خون جگر خورد
ولی مگر گوش کسی بدهکار بود.
زمانی که دکتر پیراسته وزیرکشور شد، عوارض راهداری را در سرتاسر ایران لغو کرد. پست راهداری بسته شد. دیگر نه شوفری بود که آن جا اطراق کند و نه شاگرد شوفر. کار شیراکبر کساد شد. شیرو از رو نرفت و این بار در نقطه ای دور از شهر در جاده لار نزدیک دهی به نام معد آباد قهوه خانه تازه ای را دایر کرد. محیط آزادتر و بی دغدغه تری بود و حریفان می پرست دور از چشم شیخ و داروغه لبی تر می کردند و قری می دادند. اگرچه هرازگاهی سروکله ی آجان ها در قهوه خانه پیدا می شد، ولی در مجموع رابطه شیراکبر با شهربانی خوب بود. هر زمان به سبب بدمستی یا تحت فشارآخوندها او را به زندان می برند با او نهایت خوشرفتاری می کردند و حسابی از لحاظ غذا و استراحت به او می رسیدند. هیچ وقت هم او را بیش از دو روز در زندان نگه نداشتند. مشهور بود که یک روز شیراکبر به شهربانی می رود و به افسر نگهبان می گوید:
ـ جناب سروان امشو جا و مکونی ندارم یا همین جا نگهم دارین یا میرم یه کاری می کنم که مجبور بشین. افسرنگهبان هم نامردی نمی کند و می گوید:
ـ جناب شیراکبر ما قانوناً نمی توانیم ترا زندانی کنیم، ولی چشم، مهمان خود من باش و در جای خودم بخواب! من ناگزیر باید تا صبح بیدار بمانم.
یک روز هم شیراکبر در کوی چیذر درکوچه ای که به شهربانی منتهی می شود در حالی که مست است و تلوتلو می خورد با خودش زمزمه می کند:
ـ شیراکبر مسته، پاسبان بیا تخم اش بخور
ناگهان صدایی می شنود. به پشت سر نگاه می کند. استوار سبیل چخماقی شهربانی، سرکار میرکوهی، را می بیند که به او نزدیک می شود. شیراکبر صدای خود را بلند می کند و خراباتی آواز سر می دهد:
ـ شیراکبر مسته، پاسبان بیا تخم اش بکش!
سرکار میرکوهی به خنده می افتد و می گوید:
ـ آقا شیراکبر خیالت تخت باشه. ما تخم نداریم؛ نه تخم کسی می خوریم و نه تخم کسی می کشیم.
یک شب ناگهان سروکله فرامرز آجان در قهوه پیدا می شوند. مشتری ها جا می خورند و برخی می روند که حب جیم بخورند. لیکن جناب پاسبان یواش به طرف شیرو می رود و درگوش او چیزی می گوید. شیراکبر فرامرز را به قسمت عقب قهوه خانه می برد و از در عقب بیرون می فرستد. بیشتر مشتریان فکر می کنند که شیرو با دادن رشوه فرامرزآجان را راهی کرده است. لیکن به طوری که بعدها خود شیراکبر تعریف می کند واقعیت غیر از این است. فرامرز یک بطری عرق اعلی کار شیراکبر را با پیشنهاد قیمت مناسبی برای معاون شهربانی خریداری می کند. شیرو پنجاه درصد به آقای معاون تخفیف می دهد. فرامرز ابتدا تصمیم گیرد که پنجاه درصد باقی مانده را به جیب بزند ولی بعد از ترس این که مبادا شیراکبر و آقای معاون پنهانی با هم رابطه داشته باشند از تصمیم خود منصرف می شود. چند روز بعد که جناب سروان شیرو را مست در خیابان ملاقات می کند و از وی به خاطر سخاوتمندی اش سپاسگزاری می کند.
یک اتفاق جالب بین شیراکبر و بازپرس شهر، جناب آقای تهرانی، که تازه به جهرم منتقل شده بود، پیوندی ناگسستنی ایجاد کرد. ماجرا از باغ ملی جهرم شروع می شود. شیراکبر مالک بزرگ شهر، حاجی کره خر، را می بیند که مثل مار به خودش می پیچد:
ـ حاجی چث شده که اینقده آخ و اوخ می کنی؟
ـ شیرو دندونم درد می کنه
شیر اکبر یک نیم بطری از جیب بغل اش درمی آورد و به حاجی تعارف می کند:
ـ بفرما! پیشکش! این نوش جون بکن، درد که مث کوه اونده مثل مو میره.
حاجی کره خر بطری عرق را از دست شیراکبر می گیرد و محکم می زند به صندلی سنگی باغ ملی. بطری ریز ریز می شود و بوی تند عرق خرما همه جا را پر می کند. تکه ای شیشه به دست حاجی می خورد و خون ازآن جاری می شود. شیراکبر قاه قاه می خندد و می گوید:
ـ الحق که کره خری! حقته! تا تو باشی و نعمت خدارو خوار نکنی.
خون بند نمی آید. حاجی کره به بهداری جهرم که نزدیک باغ ملی است می رود. فرج بهداری دست حاجی کره را بخیه می زند و حسب الوظیفه به شهربانی خبر می دهد. استوار کشیک، سرکار میرکوهی، پاسبانی را به باغ ملی می فرستد و او شیرو را، که در گوشه ساکت و مغموم نشسته و عرق مزه مزه می کند، با خود به شهربانی می برد. همان پاسبان حاجی کره را از بهداری به شهربانی که در فاصله ی چند قدمی هم قرار دارند می برد. پرونده تکمیل می شود. سرکار میرکوهی از هر دو تعهد می گیرد که روز بعد ساعت هشت صبح برای رفتن به دادسرا در شهربانی حاضرشوند و چنین می شود.
بازپرس اظهارات طرفین را شبیه یکدیگر می یابد با این تفاوت اساسی که هر یک از اصحاب دعوی دیگری را به شکستن شیشه ی عرق متهم می کند. معلوم است که یک طرف قضیه دروغ می گوید. کشف واقعیت با توجه به عدم وجود گواه و مدرک مشکل است. استنطاق شاید بتواند گره کار را بگشاید. بازپرس ابتدا از شیراکبرمی خواهد که ماجر را همانطور که اتفاق افتاده بازگو کند. شیراکبر مثل یک هنرپیشه ی ماهر صحنه را اجرا می کند:
ـ آقا ما داشتیم برای دل خودمون تو باغ منگ منگی می کردیم….
در این لحظه شیرو می زند زیرآواز و در مایه ابوعطا شروه ای را که قبل از ماجرا خوانده است ترنم می کند. بعد خودش را به جای حاجی کره خر می گذارد و ادای او را درمی آورد:
ـ آقا ما وسط آوازمون این مرد که حاجی کره خر را دیدیم که مثل خرس دم بریده به خودش می پیچید. آقا راستش را بخواهید ما دلمون برای این کره خر سوخت. یک نیمی از جیب بغل در آوردیم و تعارفش کردیم….
شیراکبر یک بطر نیمی عرق را از جیب بیرون می آورد و می رود که ماجرا را عملاً نمایش دهد. آقای تهرانی جلو این کار را می گیرد:
ـ آقای شیراکبر فهمیدم چه گفتی. عرق ات را بذار توی جیب ات و سرجات بنشین. خوب جناب آقای حاجی شما چه می فرمائید؟
حاجی کره خر پا به پاشد و گفت:
ـ جناب آقای بازپرس این شیراکبر آدم نیس که من بخوام باهاش دهن به دهن بشم. خودتون همین الان دیدین که شیشه نجسی از جیبش درآورد. آقا این گناه نیس؟ همین ثابت می کنه که او محکومه….
بازپرس حرف حاجی کره خر را قطع کرد و گفت:
ـ نه جناب حاجی؛ اثبات یا عدم اثبات با محکمه است. شما فقط به سئوالات من جواب بدهید. بفرمائید که دست راست شما چگونه جراحت برداشت.
ـ جناب آقای بازپرس همانطور که در شهربانی هم عرض کردم. این شیراکبر ملعون به من نجسی تعارف کرد و من گفتم ای ابلیس از خدا و رسول خدا شرم کن. او که سیامست بود، به قصد کشت شیشه را پرت کرد طرف سر من. من جا خالی دادم شیشه خورد به صندلی باغ ملی و یک پر شیشه دستم را تا روی استخون برید.
چند لحظه سکوت برقرار شد. سرانجام آقای تهرانی سکوت را شکست و از حاجی کره خر پرسید:
ـ آقای حاجی من می توانم همین الان شیراکبر را به اتهام ضرب و جرح روانه ی زندان کنم، ولی آیا شما حاضرید به کلام الله مجید قسم بخورید که راست می گوئید؟
بازپرس یک جلد قرآن ازکشو میزش بیرون آورد. حاجی جا خورد. شیراکبر به حرف آمد:
ـ آقا مجید بزنه کمرش؛ این کره خر اگه به همین آقای صدوده خودمون قسم بخوره برای من بس و زیاده.
بازپرس که اسم آقای صد و ده را نشنیده بود، نگاه پرسش گرایانه ای به پاسبانی که این دو را به دادسرا آورده می اندازد. پاسبان توضیح داد:
ـ جناب آقای بازپرس مقصود امامزاده ای هس که آرامگاهش در محله جیذر جهرمه و میگن یکصدودهمین پسرحضرت موسی بن جعفر بوده و مردم ما خیلی به این حضرت اعتقاد دارن.
بازپرس لبخندی زد و گفت:
ـ خوب حاج آقا به این آقای شاه صد و ده قسم می خورین؟
شیراکبر رو کرد به حریف و با لحن محکمی به او تشر زد:
ـ کره خر حواست باشه. آقای صد و دهه نه برگ چغندر. چنون میزنه به کمرت که راس نشی. می نشونتت به سوخت کل (۳).
حاجی کره خر سعی کرد از قسم خوردن طفره برود:
ـ جناب آقای بازپرس همه ی ملت جهرم می دونن که من حاجی هستم و مرد خدا. بنده زیارت مکه معظمه و مدینه منوره، سعی بین صفا و مروه و منوره و اقامت در عرفات کرده ام. عجب ازکمالات شما جناب آقای بازپرس که حرف منو قبول ندارین و از من می خواهین قسم بخورم؟
ـ حاج آقا شما اگر قسم نخورید محکومید و باید خسارت جناب آقای شیرعلی اکبر را بپردازید. کار یه شاهی و دو شاهی هم نیست. دویست تومان برایتان آب می خورد.
ـ آقا چه خبره! دویست تومن قیمت یه باغ دراندشته. من حاضرم یه قسم که هیچ، صد تا قسم بخورم.
آقای تهرانی خندید و گفت:
ـ من پیشنهاد می کنم کینه را از دل هاتون پاک کنین، صورت هم را ببوسین و با هم صلح کنین.
شیراکبرخنده ی بلندی کرد و گفت:
ـ آقا شما خودتون صورت کره خر می بوسین که من ببوسم؟
آقای تهرانی خنده کنان گفت:
ـ شیراکبر دیگه ناز نکن. برو جلو!
شیراکبر دو قدم به عقب برگشت. حاجی کره خر به طرف او رفت دست انداخت گردنش و محکم صورتش را بوسید. شیراکبر جای بوسه او را پاک کرد و گفت:
ـ به عجب مصیبتی گرفتار شدم. حالا باید برم با عرق هفت دفه آب بشم تا پاک بشه.
همه با هم خندیدند ـ حتی پاسبان شهربانی. آقای بازپرس با هر دو دست داد و گفت:
ـ بفرمائید به زندگی تون برسید. من پرونده را مختومه اعلام می کنم.
بعد خطاب به پاسبان گفت:
ـ حاج آقا را با احترام تا دم در مشایعت بفرمایید.
پاسبان و حاجی کره از اتاق خارج شدند. بازپرس با شیراکبر تنها شد. شیراکبر به بازپرس گفت:
ـ بد هم نبود به ناحق هم که شده چند روزی می افتادم هلفدونی. دلم برای زندان لک زده.
بازپرس لبخندی زد و گفت:
ـ شیراکبرغصه نخور خدا کریمه. راستی تو خونه من رو بلدی؟
ـ بعله آقا. توی جهرم همه خونه همه رو بلدن مخصوصاً خونه ی بزرگون. خونه شما توی محله ی صحرا پشت دکون میرزا جواد عطاره.
ـ آفرین کلاهت گذاشتی روش. فردا شب سری به من بزن کارت دارم. حواست باشه قیافه ات عوض کنی کسی ترا نشناسه.
شیراکبرکه هاج وواج مانده بود و فکرمی کرد بازپرس می خواهد او را نصیحت کند، چاره ای نداشت جز آن که بگوید:
ـ روی چشمم آقا!
دنباله دارد
پا نویس ها:
۱- Tol-e Low Low
۲ـ جهرمی ها تــُل را با ضم تاء و بر وزن گل تلفظ می کنند
۳ـ کل بر وزن خر سفال شکسته را معنی دهد. به سوخت کل نشستن یعنی خانه ات آتش بگیرد و سفال سوخته و شکسته اش به زمین بریزد و تو مجبور شوی درآنجا بیتوته کنی.