از اینجا، از آنجا، از هر جا /۴۲
این بار سخنم درباره ژید است. آندره ژید. نویسنده بزرگ فرانسوی که حضور او تأثیر شگفت انگیزی در عرصه ادب نه تنها فرانسه، بلکه جهان داشت. خالق کتاب های مائده های زمینی و سکه سازان. ژید را من از این جهت دوست دارم که او در زندگیش عاشق زیبایی های دنیا بود و مائده های زمینی را خوب می شناخت و از آنها بهره می جست. او معتقد بود “باید جهان رویا را ترک و زندگی سرشار از نشاط و نیرو را ایجاد کرد.” چقدر این دنیا مصیبت بار و بی انصاف است. ژید هم دچار بیماری سل شد. بیماری ای که در آن سال ها جان هزاران نفر را گرفت و هنوز راه حل درمان قطعی برایش پیدا نشده بود. بیماری کشنده اواخر قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم، بویژه پس از جنگ جهانی. وقتی که ژید بیمار شد دنیایش عوض شد. به آفریقا رفت و پس از بهبود نسبی هنگامی که به فرانسه برگشت به نوشتن پرداخت و کتاب “مائده های زمینی” را نوشت. کتابی که اگر به من بگویند می خواهیم تو را به یک جزیره متروک بفرستیم تا به اجبار عمر را در آنجا بگذرانی، چه می خواهی؟ می گویم اجازه دهید یک جلد کتاب مائده های زمینی ژید را با خود بردارم.
ژید برای مبارزه با بیماری، شادی سرشار در خود ایجاد کرد تا به پروازش در آورد که شاید از شر این مشکل نجات پیدا کند. همین کار موجب تغییر انرژی در روحیه او شد و علاوه بر بهبودی از بسیاری تعلقات زندگی نیز رهایی یافت. او در این کتاب می گوید ریشه بسیاری از بیماری ها، ارضا نشدن امیال طبیعی ما است که بدون آنها زندگی لطف خود را از دست می دهد و ناراحتی و بیماری به سراغمان می آید.
ژید با خلق مریدی خدا گونه به نام “ناتانائیل” به تفکر خود وسعتی عرفان گونه بخشید، ولی عرفانی زمینی که سروده هایش در ستایش از لذت طلبی از مواهب زندگی بود. در حقیقت مائده های زمینی راهکار بهره گیری از تجربه های زمینی در رسیدن به تعادل میان لذات جسم و روح است. او در زیبایی های تفکرات شاعرانه خود در دوره نقاهت از بیماری مهلک، آن چنان در درون خویش فرو می رود که می گوید:
“هیچ متوجه شده اید که کسی در این کتاب نیست؟ و حتی خود من در آن رویایی بیش نیستم.”
کتاب مائده های زمینی سال های متمادی در دوران جوانی انیس و مونس من در روستای زادگاهم بود. با خواندن آن به دنیای دیگری می رفتم که از جهان هستی بسیار دور بود. در دل طبیعت بکر و در میان درختان پر گل و میوه در حالی که پرندگان زیادی از این شاخه به آن شاخه می پریدند و نغمه سرایی می کردند، من ساعت ها می نشستم و این کتاب را می خواندم و از آن لذت می بردم. ژید در گوش من زمزمه می کرد:
“عادات ذهنی تو باری است بر دوش تو، یا در گذشته زندگی می کنی یا در آینده و درکی از خود انگیخته و آنی نداری. ما جز در اکنون و در اینجا هیچیم. گذشته در اکنون زندگی می میرد. بی آن که چیزی از آینده پا به عرصه حیات نهاده باشد.”
درست این حرف و این منطق چیزی را بازگو می کند که ما اکنون در زندگی روزمره گرفتار آن هستیم. گرفتار گذشته ای که گذشته است و گرفتار آینده ای که روشن نیست و نیامده و ما با این تخیلات حال را از بین می بریم. ژید به من آموخت که چگونه از زندگی جاری در زمان، بدون توجه به گذشته و آینده نهایت لذت مادی و معنوی را ببرم.
علاقمندی من به ژید با رمان “سکه سازان” به اوج خود رسید. او در این رمان رفتار و زندگی آدم ها را همچون سکه های دو رو می بیند که همه افراد نقش بازی می کنند به نفع خودشان تا با دنیای اطراف سازگار شوند. بنابراین زندگی ها این گونه ادامه پیدا می کند و افراد در آن فقط نقش بازی می کنند. حتی نقش بدلی و قلب. همچون نقش دو روی یک سکه. این درست آن چیزی است که من نام آن را “کمدی اجتماعی” نهاده ام، مثل کمدی الهی دانته و کمدی انسانی بالزاک و دارم کتابی در این باره می نویسم.
در اینجا لازم است یادی کنم از دکتر حسن هنرمندی، کسی که پس از تحصیل در رشته ادبیات تطبیقی از دانشگاه سوربن فرانسه فارغ التحصیل شد و به ایران آمد و کرسی ادبیات تطبیقی را در دانشگاه تهران ایجاد کرد و به ترجمه آثار ژید به زبان فارسی همت گماشت. من و هم نسلان من لذت خواندن آثار ژید را مدیون این انسان خوب و دوست داشتنی هستیم. افسوس که او به سرزمین زادگاه ژید برگشت و در آخر عمر گرفتار روزگار انسان کش شد. پس از آن که کتاب ها و نوشته هایش در آتش سوزی از بین رفت، روزی دوستانش در فرانسه به سراغ او در محل بسیار کوچکی که زندگی می کرد رفتند و مشاهده کردند که وی عینک به چشم و قلم در دست در روی صندلی خود به خواب ابدی فرو رفته است. چون با خوردن مقداری قرص به زندگیش پایان داده بود. تن ناتوان و خسته هنرمندی را که ضعیف و تکیده شده و چهل کیلو پاره استخوانی در پوست بود در تابوتی نهادند و در ناکجا آباد به خاک سپردند. اوف بر ما، عجب روزگاری است این زمانه.
این مطلب را با دیدگاه ارزشمند ژید به پایان می برم که او معتقد بود مهمترین اصل برای هر کسی آن است که به رغم همه ابهامات و چند گانگی هایی که در درون خود سراغ دارد، با خویشتن خویش صادق باشد. آیا شما این گونه هستید؟
فاصله
بگذار فصل سرد زمستان بگذرد
و من حتی
به گرما نیز محتاج نباشم
آنگاه، روزی به سراغ تو خواهم آمد
درونم را از شوق سیراب می کنم
و دست هایم را فشرده
فاتح
ایستاده در انتهای خط
از هر قیدی آزاد
آه، ناتانائیل
من به قول خود عمل کردم
و در “خویشتن همه کتاب ها را سوزاندم”
همان کتاب هایی را که برایت شرح داده ام
اینک در تنهایی نشسته ام
زیرا:
“اینجا در کنار من در بین نفس ها
دنیایی فاصله است
حتی نزدیکترین کس من
با دیواری عظیم از فاصله
در کنار من نشسته است”
آه، ناتانائیل
به میهمانی من بیا
تا جشن را تا طلوع نور بر پا داریم
“فصل پرواز”
از اندیشه های آندره ژید
از روزی که توانستم به خود بقبولانم که نیازی به خوشبختی ندارم، خوشبختی در وجودم آشیان کرد، آری از همان روز که به خود قبولاندم که برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز ندارم. گویی پس از آن که تیشه بر ریشه خود پرستی زدم، بی درنگ چنان چشمه ای از شادی در دلم جوشیدن گرفت که توانستم همه دل های دیگر را از آن سیراب کنم. دریافتم که بهترین آموزش، سرمشق دادن است. به خوشبختی خویش همچون وظیفه ای گردن نهادم.
آنگاه اندیشیدم: اگر بناست روح تو همراه با جسمت از میان برود، هر چه زودتر به شادی خویش واقعیت ببخش. و اگر محتمل است که روحت فناناپذیر باشد، آیا ابدیت را در اختیار نخواهی داشت تا بدان چیزهایی بپردازی که دلخواه حواس تو نخواهند بود؟ آیا سرزمین زیبایی را که از آن می گذری خوار می شماری و ناز و نوازش های فریبنده اش را از خود دریغ می داری، چون می دانی که به زودی اینها را از تو خواهند گرفت؟
هر چه عبور سریع تر باشد، نگاهت باید آزمندتر باشد و هر چه گریزت شتابزده تر، فشار آغوشت ناگهانی تر. چرا من که عاشق این لحظه ام، آنچه را می دانم که نخواهم توانست نگاه دارم، با عشق کمتری در آغوش بگیرم؟ ای جان ناپایدار شتاب کن. بدان که زیباترین گل زودتر از همه پژمرده خواهد شد. زود خم شو و عطرش را ببوی. گل جاودانی عطری ندارد.
ای جان که سرشتی شادمانه داری، دیگر از آنچه می تواند شفافیت آوازت را کدر سازد، هیچ هراسی به خود راه مده، اما اکنون دریافته ام خداوندی که به رغم این جهان فانی جاودانی است، در اشیاء حضور ندارد، بلکه در عشق است که حضور دارد. و اینک می توانم ابدیت آرام را در لحظه ببینم و از آن لذت ببرم.
“مائده های زمینی”
از کتاب فروشی های تهران تا کتاب فروشی های تورنتو
بر اساس گزارش های رسیده از کتاب فروشی های روبروی دانشگاه تهران و خیابان کریمخان زند و کتاب فروشی های تورنتو (پگاه ـ سرای بامداد) پر طرفدارترین کتاب های موجود در بازار در هفته گذشته به شرح زیر بوده است:
در تهران:
*بیگانه ـ آلبرکامو ـ ترجمه: لیلی گلستان ـ نشر مرکز ـ تهران ـ ۱۳۹۴.
*زاده اضطراب جهان (۱۵۰ شعر از ۱۲ شاعر اروپایی) ـ جمعی از شاعران ـ ترجمه: محمد مختاری ـ نشر بوتیمار ـ تهران ـ ۱۳۹۴.
*شهر فرنگ اروپا (چکیده ای از پیدا و پنهان تاریخ قرن بیستم) ـ پاتریک اوئورژدنیک ـ ترجمه: خشایار دیهیمی ـ نشر ماهی ـ تهران ـ ۱۳۹۴.
در تورنتو:
*بگذار زنده بمانم ـ بردیا حدادی ـ نشر آرش ـ سوئد ـ ۲۰۱۵.
ـ آئینه شفای ایران ـ سرگذشت سه هزار ساله و راه آینده ـ ال . جی . داور ـ انتشارات داور ـ آمریکا ـ ۲۰۱۵.
ـ آلزایمر ـ دکتر عبدالمیثاق قدیریان ـ شرکت کتاب ـ آمریکا ـ ۲۰۱۵.
تفکر هفته
دوست من، مانند کسی مباش که کنار اجاقش می نشیند و فرو مردن آتش را تماشا می کند و آنگاه بیهوده در خاکسترهای مرده می دمد. امید را فرو مگذار و برای آنچه که رفته است تسلیم ناامیدی مشو، زیرا شکوه بر امور چاره ناپذیر بدترین صورت ضعف آدمی است.
ملانصرالدین در تورنتو
ملانصرالدین مردی ادیب و فاضلی غریب در شهر تورنتو است و تألیفات و آثار فراوانی دارد که همه آنها نشان از پختگی و علم آموزی او است. روزی که در محضرش به کسب فیض نشسته بودم، از کارهای جدید و تحقیقات گسترده ملا درباره فرهنگ و ادب فارسی سخن به میان آمد. از او پرسیدم: استاد از کتاب جدید چه خبر؟ جواب داد: اینک در حال نوشتاری هستم که شامل قطعات و نکات مختلف از تجربیات حقیر در طول زندگی در اقصا نقاط جهان است. نام این اثر را که حاصل اندیشه فراوان و عصاره تفکرات گوناگون حقیر است، گذاشته ام: ” منشآت ملا” همچون منشآت قائم مقام.
از استاد تقاضا کردم که اگر مقدور باشد مختصری ازاین تألیف جدید را برایم بخواند. با گشاده رویی از میان اوراق گوناگونی که نوشته بود به خوانش صفحه ای مبادرت ورزید که من لذت خواندن آن را با شما تقسیم می کنم:
“در ایامی که در وطن روزگار را سپری می کردم، روزی از روزها در خارج از شهر، گوسفندانی را دیدم که شاد و چالاک در پوست گرم پر پشمشان، جست و خیز می کردند و به چرا مشغول بودند. رها از هر قید و بند و ستمی. از نهایت خوشحالی گاهی هم بع بع می کردند و به سر و کول یکدیگر می پریدند. در حین گذر پس از فاصله ای از گوسفندان بچه هایی را دیدم که لخت و پتی در کوچه ها سرگردان بودند، با چشم های بی نور به من نگاه می کردند و نای حرکت نداشتند.
بعد از تماشای این دو منظره در بحر فکرت فرو رفتم و با خود گفتم:
گاهی اوقات انسان در اینجا احساس می کند که غیر انسان ها خوشبخت تر از انسانها زندگی را سپری می کنند، زیرا از آنچه که در اطرافشان می گذرد خبر ندارند و دنبال کلماتی مانند فقر، نادانی، جهل، آزادی و حقوق اجتماعی نیستند. آنگاه مدتی ذهنم را به مسائل دیگری سوق دادم و برای خلاصی از عذاب وجدان، خودم را قانع و توجیه کردم که دسترسی به هر چیزی لیاقت و پشتکار می خواهد. هیچ چیزی را سرنوشت و جبر روزگار بر انسان تحمیل نمی کند. آنگاه در گوشه دفترم نوشتم: خلایق هر چه لایق”.
بازخوانی بخش های دیگری از “منشآت ملا” به جلسات بعد که به محضر ایشان به تلمذ می روم موکول شد.