آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک
دختر دزدی کار بسیار دشواری است
فصل سوم ـ بخش نوزده
مولود روز هفدهم ماه مارس ۱۹۸۲ خدمت اجباری را به پایان رساند و بی درنگ سوار نخستین اتوبوسی که به استانبول می رفت شد. در محله طارلاباشی آپارتمانی در طبقه دوم یک ساختمان کهنه یونانی ساز که کف آن با لینولئوم فرش شده بود اجاره کرد که از خوابگاه رستوران کارلیوا دو کوچه فاصله داشت. در یک رستوران بی نام و نشان به کار گارسنی پرداخت. از یک دست دوم فروشی در چوخورجمعه یک میز معقول خرید (که پایه هایش لق نبود) با چهارتا صندلی که دو تا از آنها به میز می خورد. از یک سمساری هم یک تخت کهنه با سرتخت کنده کاری شده با نقش و نگار پرنده و گل و بته خرید. اتاقش را حسابی تزیین کرد و در رویایش روزهای شادی را می دید که با رایحه سپری خواهد کرد.
یک شب در خانه عمویش در نخستین روزهای ماه آوریل عبدالرحمن افندی را دید که سر میز با یک دستمال سفره به گردن نشسته بود و داشت راکی اش را می خورد و با نوه هایش بوزقورد و توران سرگرم بود. مولود حدس زد که او بدون دخترهایش آمده است. عمو حسن در خانه نبود و این چند سال گذشته عادت کرده بود که عصرها برای نماز عصر بیرون بزند و از آنجا به مغازه برود و ضمن تماشای تلویزیون منتظر یکی دو مشتری بماند. مولود با ادب به پدرزن آینده اش سلام کرد. عبدالرحمن هم سلام او را پاسخ گفت با اینکه متوجه حضور او نشده بود.
قورقوت و عبدالرحمن بحث داغی را درباره بانکداری شروع کرده بودند. مولود توی حرف های آنها چند اسم را شنید. بانک زیارت و بانک علی:
با تورم کنونی که نزدیک به صد در صده، به زودی پولی که آدم داره تبدیل به کاغذپاره می شه. مگه اینکه آدم عقل به خرج بده و پولشو از بانک دربیاره که عملن بهره درستی بهش نمی دن، و بده به این بانک ها که اغلبشون به نظر می آد که همین الان وارد شهر شدن و بیشتر به بقال های روستایی شباهت دارن. همه این بانکها مدعی هستند که بهره بیشتری می دن، ولی آدم چقدر می تونه بهشون اعتماد بکنه؟
عبدالرحمن افندی که گیلاس سوم راکی اش را می نوشید داشت داد سخن می داد که هر سه دخترش در زیبایی چیزی کم ندارند و سعی کرده آموزش آنها هم در حد امکان روستا بهترین باشد. ودیهه همانطور که داشت می رفت بچه ها را بخواباند گفت:
«بسه دیگه پدر!»
عبدالرحمن افندی هم همراه آنها از سر میز بلند شد و رفت. وقتی همه رفتند سلیمان به مولود گفت:
«برو قهوه خونه منتظر من باش.»
قلب مولود به دهانش آمد.
خاله صفیه گفت:
«چه خبره؟ هرکاری می کنین ترا خدا فقط وارد سیاست نشین. فکر می کنم بهتره هرچه زودتر برای شما دوتا زن بگیریم.»
تا سلیمان برسد مولود سرگرم تماشای تلویزیون شد که داشت خبر جنگ آرژانتین و بریتانیا را می داد. سلیمان که رسید مولود محو تماشا و ستایش ناوهای جنگی و نیروی هوایی بریتانیا بود.
«عبدالرحمن افندی اومده استانبول که پولاشو از یه بانک بگیره و بده به بانک دیگه ای که خیلی بدتر از این یکیه. البته راستش خیلی هم به حرفاش اطمینان نداریم. نمی دونیم که اصلن پول مولی تو کار هست یا نه.»
سلیمان وسط حرفاش صحبتی از یه خبر خوب کرد.
«خبر خوب؟ چه خبری؟»
«رایحه خواستگار داره. یکی از همین بانکدارهای تازه به دوران رسیده دهاتی. ظاهرن طرف قبلن یه دکه چایی فروشی داشته. به نظر می آد که قضیه جدیه. بعید هم نیست که این یارو گردن کجه حریص دخترشو به یک بانکدار بده. حرف هیچکسو گوش نمی ده. مولود خوب گوش کن. رایحه را برش دار و فرار کن.»
«راست می گی سلیمان؟ پس خواهش می کنم کمک کن باهاش فرار کنم.»
«تو فکر می کنی به همین سادگیه؟ کافیه یه اشتباه کوچک بکنی، یه تیری در ره و یه نفر کشته شه، بعد هم جنگ قبیله ای بشه و دو طرف با افتخار و در راه ناموس شروع کنن به کشتن همدیگه و این قضیه هم سالها طول بکشه. خب حالا بگو ببینم حاضری ریسک اینها رو به تن بمالی؟»
مولود پاسخ داد:
«مگه چاره دیگه ای هم دارم؟»
«خب شانس دیگه ای نداری، ولی در ضمن دلت نمی خواد مردم فکر کنن که تو آدم خسیسی هستی. وقتی مردهای پولدار زیادی هستن که حاضرن یه عالمه برای این دختر خرج کنن، تو چی می تونی بهش بدی؟»
آن دو پنج روز بعد دوباره همانجا دیدار کردند. سلیمان سرگرم تماشای تسخیر جزایر فالکند به دست بریتانیا بود که مولود کاغذی را از جیبش درآورد و با حالتی که به خود می بالید آن را روی میز گذاشت:
«خیلی خب بیا. مال تو.»
«این چیه؟ آهان… کاغذ مربوط به خونه است. ببینم. امضای پدر من هم هست. دو برادر این سندو آماده کرده بودن برای تملک زمین. برای چی آوردیش. نمی خواد ولخرجی کنی و با این فخر بفروشی. یه روز وقتی بخوان برای زمین های اونور کول تپه سند صادر کنن اینو لازم خواهی داشت.»
مولود گفت:
«می دونم. اینو بده به عبدالرحمن گردن کج. بهش بگو هیچکسو نمی تونه پیدا کنه که به اندازه من عاشق دخترش باشه.»
سلیمان گفت:
«باشه بهش می گم. ولی عجالتن اینو بذار تو جیبت.»
مولود گفت:
«می خوام بهت ثابت کنم که من فقط حرف نمی زنم. عمل هم می کنم.»
فردای آن روز نخستین کاری که مولود پس از هشیاری از مستی راکی دیشب انجام داد، جیب کتش را جستجو کرد. وقتی که کاغذ را توی جیبش یافت نمی دانست خوشحال باشد یا اندوهگین. کاغذی که پدر و عمویش پانزده سال پیش از عضو شورای شهر گرفته بودند.
ده روز بعد سلیمان به مولود گفت:
«تو باید خیلی خوشحال باشی که دخترعمویی مثل ودیهه و عموزاده هایی مثل ما داری. ودیهه به خاطر تو رفته به روستا. حالا ببینیم بالاخره به آرزوت می رسی یا نه. خب دیگه بجنب یه گیلاس راکی دیگه برای من سفارش بده.»
ودیهه با دو پسرش (بوزقورد سه ساله و توران دو ساله) راهی روستا شد. مولود فکر می کرد که ودیهه خیلی زود برخواهد گشت چون امیدوار بود که بچه ها از خاک و خل روستا و خاموشی های متناوب برق و قطعی آب خسته شوند و زود برگردند، اما اشتباه می کرد. بیصبرانه هفته ای دو بار به توت تپه می رفت به امید اینکه دیگر ودیهه برگشته باشد، اما کس دیگری نبود مگر خاله صفیه و خانه تاریک و غمزده.
یک روز خاله صفیه به مولود گفت:
«هیچ فکر نمی کردم روشنایی خانه من و شادی آور من عروسم باشه. از وقتی که ودیهه رفته قورقوت هم یکی دو شب اصلن نیومده خونه. سلیمان هم که هیچوقت نیست. راستی آش عدس دارم. می خواهی کمی برات گرم کنم؟ می خواهی تلویزیون روشن کنم تماشا کنیم؟ کاستللی فرار کرد. همه بانکدارها ورشکست شدن. تو که پول مولی به اینها نداده بودی؟»
«خاله صفیه، من پولم کجا بود که بدم به اینها!»
«نگرانش نباش. خودتو برای نداشتن پول سرزنش نکن. خدا را چه دیدی. شاید یکی از همین روزها پول حسابی دستت برسه. پول که خوشبختی نمی آره. همین قورقوت، ببین چقدر پول در می آره. بازم هر روز با ودیهه سر پول خرخره همدیگرو می جوند. دلم واسه بوزقورد و توران می سوزه. از زندگی چیزی نفهمیدن مگه جر و بحث پدرمادر و دعواهاشون. بگذریم. امیدوارم کار تو جور بشه. به امید خدا.»
مولود که قلبش مثل همیشه در این جور موارد به تاپ تاپ افتاده بود رویش را از تلویزیون برگرداند و پرسید:
«کدوم کار؟»
اما خاله صفیه دیگر حرفی نزد.
سه روز پس از آن سلیمان گفت:
«خبرهای خوبی برات دارم. ودیهه برگشته. رایحه عاشق توئه! مولود، نامه ها کارشونو کردن. رایحه اصلن دیگه دلش نمی خواد زن بانکدار که باباش براش زیر سر گذاشته، بشه. این بانکداره هم عملن و رسمن ورشکسته است، ولی هرچی پول از مشتری گرفته همه رو تبدیل کرده به طلا و دلار آمریکایی و چال کرده. حتمن نقشه اش اینه که وقتی سروصدای روزنامه ها بخوابه بره سراغشون و درشون بیاره و با رایحه زندگی خوبی رو شروع کنه و محل سگ هم به آدمای حریص و کله پوک که بهش اعتماد کردن و همه ثروتشونو در اختیارش گذاشتن نذاره تا دادگاه به وضعشون رسیدگی کنه. به این یارو گردن کجه هم قول یه دسته اسکناس نو داده. اگه باباهه راضی بشه نقشه اش اینه که با رایحه برن محضر و یه عقد رسمی کنن و بعد رایحه را ببره آلمان تا جار و جنجال ها بخوابه. ظاهرن این مرتیکه بانکدار و بقال سابق یه جا قایم شده و داره آلمانی یاد می گیره و به رایحه هم گفته اونم یاد بگیره تا خود رایحه در آلمان بره سراغ قصابی برای خرید گوشت حلال.»
مولود برافروخت:
«حرومزاده! اگه نتونم با رایحه فرار کنم، خودم با دستای خودم می کُشمش!»
«لازم نکرده کسی رو بکشی. نقشه من اینه که با وانت بریم گوموش دره و رایحه رو نجات بدیم. هر کاری که از دستم بربیاد برات می کنم.»
مولود پسرعمویش را بغل کرد و بوسید. آن شب به قدری هیجان زده بود که خوابش نبرد. در دیدار بعدی سلیمان همه نقشه را مو به مو برایش تعریف کرد: بعد از نماز عصر رایحه بقچه بندیلشو برمی داره و می آد باغچه پشت خونه.
مولود گفت:
«پس بریم»
سلیمان گفت:
«عجله نکن بابا! با وانت راهی نیست. کمتر از یه روز.»
«ولی اگر بارون بباره چی؟ فصل سیلابه. توی بی شهر هم باید وقت داشته باشیم و برنامه کارها رو تنظیم کنیم.»
«هیچ کاری نداریم. به محض اینکه هوا تاریک بشه، دختره توی باغچه بابای گردن کجش منتظرته. انگار که خودت اونجا کاشتیش. از همونجا هم برش می داری. بعد من شما رو می برم آق شهر و در ایستگاه قطار پیاده تون می کنم. تو و رایحه سوار قطار میشین و من هم تنهایی رانندگی می کنم. به این ترتیب باباش نمی تونه به من بدگمانی کنه.»
این عبارت سلیمان «تو و رایحه» کافی بود مولود را از خود بیخود کند. یک هفته مرخصی گرفته بود و رفت که یک هفته دیگر آن را تمدید کند. بهانه اش هم مسایل خانوادگی بود. صاحب کار در مقابل تقاضای یک هفته مرخصی بدون حقوق مولود شروع کرده بود به غرغر کردن. مولود عصبانی شد و گفت اصلن منتظر برگشتن من نباش. مولود می دانست که به راحتی می تواند کاری مشابه آن کار در یک رستوران دیگر پیدا کند. در ضمن توی فکرش هم بود که وارد کار بستنی فروشی شود. یک فروشنده بستنی که اتفاقی مولود را دیده بود به او پیشنهاد کرده بود که مولود یکی از سه چرخه های بستنی فروشی او را کرایه کند و از ماه رمضان مشغول شود.
خانه را مرتب کرد و سعی کرد خودش را بگذارد جای رایحه وقتی که از در وارد می شود و ببیند چه چیزهایی به چشمش خواهد آمد. بهتر نبود یک دست ملافه تازه بخرد؟ یا نه، بگذارد خود رایحه به سلیقه خودش انتخاب کند؟ هر بار رایحه در نظرش مجسم می شد با خودش فکر می کرد اگر رایحه او را با زیرشلواری ببیند چه فکری می کند؟ این فکر هم سرمستش می کرد و هم به گونه ای سبب شرمش می شد.
سلیمان:
به همه دروغ گفتم. به مادرم، برادرم، ودیهه و خلاصه همه. بهشون گفتم دارم چند روز می رم تنها باشم. شب حرکت، داماد آینده سر از تن نمی شناخت. کنارش کشیدم و چند کلمه باهاش حرف زدم. بهش گفتم: خوب گوشاتو بازکن. من الان دارم با تو، نه به عنوان بهترین دوستت یا پسرعموت، بلکه در جای فامیل دختر صحبت می کنم. رایحه ۱۸ سالش هم نشده هنوز. اگه بابای دیوونش بگه کسی رو که با دخترم فرار کرده نمی تونم ببخشم و ژاندارم و پلیس خبرکنه، باید یک مدتی قایم شین تا رایحه ۱۸ سالش بشه. تا اونموقع هم فکر ازدواجو باید از سرت بیرون کنی. حالام ازت می خوام که مردونه بهم قول بدی که وقتی موقعش شد باهاش ازدواج کنی. مولود گفت: قول می دم. بهت قول می دم که همه مراسم عقد مذهبی رو به جا بیارم.
وقتی در وانت داشتیم به طرف روستای ودیهه می رفتیم مولود حال خوبی داشت و مرتب شوخی می کرد و همینطور که کارخونه ها و پلها رو پشت سر می ذاشتیم می گفت تندتر برو. تخت گاز!
کلن هرچی به دهنش می اومد می گفت. بعد ناگهان ساکت شد. بهش گفتم: چی شده؟ ترسیدی که داری با دختر مردم فرار می کنی؟ تازه رسیدیم به آفیون. اگه شب توی وانت بخوابیم پلیس و ژاندارم ممکنه مشکوک بشن و ما رو ببرن پاسگاه. بهتره بریم به اون مسافرخونه. مهمون من.
طبقه اول هتل نزاهت رستورانی بود که مشروب هم سرو می کرد. داشتم ته گیلاس دومو بالا می انداختم که مولود شروع کرد به وراجی درباره سختی هایی که در دوره سربازی کشیده بود. حوصله ام سر رفت و داد زدم که: ببین من یه تُرکم و خوشم نمی آد کسی پشت سر ارتش کشورم بد بگه. فهمیدی؟ شاید سختی هایی که سر چند صد هزار نفر آدم اومده درست نبوده، ولی من شخصن از کودتا راضی هستم. باید قبول کنی که تونستن مملکتو آروم کنن. فقطه هم استانبول نه. کل مملکت. دیگه بحث چپ و راست رفته کنار. دیگه کسی رو ترور نمی کنن. از وقتی ارتش کارو گرفته تو دستش ترافیک درست شده، فاحشه خونه ها بستن، فاحشه ها، کمونیست ها، فروشنده های مارلبورو، بازارسیاهچی ها، مافیا، قاچاقچی ها، جاکش ها و فروشنده های دوره گرد همشون ناپدید شدن. بهت برنخوره. فروشندگی کوچه به کوچه توی این کشور عاقبتی نداره. تو هم باید اینو بپذیری، آدمی همه دار و ندارشو برای سرقفلی یه مغازه میوه فروشی می ده، اونوقت یه بابایی مثل تو از راه می رسه و درست جلوی مغازه این یارو بساط سیب زمینی و گوجه پهن می کنه. خودت بگو آیا این عادلانه است؟ ارتش داره جلوی این بی قانونی ها رو می گیره. اگه آتاتورک هم یه کم بیشتر مجال پیدا کرده بود کارشو محدود به کلاه فینه و عرقچین نمی کرد و برای همیشه مردمو از شر دوره گردها آسوده می کرد. شنیدم اروپا از این جور چیزها خبری نیست.
مولود گفت: برعکس وقتی آتاتورک یه روز از آنکارا وارد استانبول شد احساس کرد شهر خیلی خلوته… حرفشو قطع کردم گفتم: به هر حال اگه ارتش چماقشو نشون نمی داد مردم یا طعمه کمونیست ها می شدن یا اسلام گراها. کردها رو هم فراموش نکن. اونام می خوان کشورو تیکه پاره کنن. راستی هنوزم فرهادو می بینی؟ چیکار می کنه این روزا؟
– خبر ندارم.
– آدم پستیه.
– دوست منه!
– خب حالا که اینطوره من تصمیمو عوض کردم. خودت تنها برو دنبال دختره.
مولود ناگهان با ناراحتی گفت: دست بردار سلیمان. این کارو با من نکن.
بهش گفتم: منو ببین که دارم بهت خدمت می کنم و یه دختر زیبارو که همین الان توی باغچه خونه اش منتظرته، توی سینی بهت پیشکش می کنم، گذشته از این با وانت خودم راننده شخصی تو شدم و هفتصد کیلومتر تا گوموش دره می رونم، از جیب خودم پول بنزین و حتی خرج مسافرخونه رو می دم و روی همه اینها این گیلاس راکی رو هم مهمونت می کنم. اونوقت تو با من اینطوری رفتار می کنی؟ حتی حاضر نیستی بگی آره سلیمان حق با توئه و فرهاد آدم حرومزاده ایه. اینم از من دریغ می کنی. حتی حاضر نیستی تظاهر کنی که حق با منه. تو هیچوقت به من نمی گی سلیمان تو راست می گی. اگه فکر می کنی خیلی از من بیشتر می دونی مث اون روزهای بچگیمون پس چرا اومدی از من کمک خواستی؟
مولود گفت: ببخش سلیمان!
– یه بار دیگه بگو!
– ببخش سلیمان!
– خیلی خب. به شرط اینکه بگی چرا این کارو کردی؟
ـ خب می ترسم سلیمان.
– از چی می ترسی؟ وقتی بفهمن رایحه در رفته، حتمن می رن طرف ده ما. جنت پینار. در همین حیص و بیص شما دو تا از تپه بالا رفتین. حتی ممکنه یکی دو تیر در کنن. نترسین. من توی وانت اونور تپه منتظرتونم. رایحه رو می ذاریم عقب وانت که منو نبینه و نشناسه. البته یک بار وانت منو دیده ولی چون دختره، حواسش به این چیزها نیست و ماشین ها رو از هم تشخیص نمی ده. یادت باشه چیزی درباره من نگی. چیزی که از حالا باید فکرشو بکنی اینه که وقتی به استانبول رسیدین با هم توی یک اتاق تنها موندین چه کار کنی. تو تا حالا با زن خوابیدی مولود؟
– من نگران این چیزها نیستم سلیمان. نگران اینم که تصمیمش عوض نشه و بگه دیگه نمی خواد با من فرار کنه.
صبح روز بعد رفتیم یه سروگوشی توی ایستگاه قطار آق شهر آب دادیم. از اونجا هم یه راست انداختیم توی جاده فرعی و گل و شل ده. مولود خیلی دلش می خواست مادرشو بره ببینه، ولی نگران این بودیم که مبادا نقشه مون لو بره و اینه که اصلن حتی برای سلام علیک هم نرفت. راه کمربندی را به طرف گوموش دره و خونه گردن کجه در پیش گرفتیم. رسیدیم همونجا که دیوار باغ فروریخته بود. رفتیم اونجا و من یک کم بیشتر روندم و ترمز کردم. گفتم خب دیگه چیزی به غروب و نماز عصر نمونده. از هیچی نترس مولود، خدا به همرات.
مولود گفت خدا پشت و پناهت. برام دعا کن.
از ماشین بیرون اومدم و همدیگرو بغل کردیم. نزدیک بود بزنم زیر گریه. از پشت مولودو که در جاده گل آلود به طرف روستا می رفت با نگاه تعقیب کردم و براش زندگی شادی آرزو کردم. به محلی که قرار بود همدیگرو اونجا ببینیم روندم. با خودم فکر کردم به زودی خواهد فهمید که سرنوشتش با اون چیزی که در ذهنش داشت تفاوت داره. نمی دونستم چه کار خواهد کرد. من واقعن خوبیشو می خوام چون اگه غیر از این بود و می خواستم بهش نارو بزنم وقتی که کاغذهای ثبت خونه رو اونشب تو مستی در کول تپه بهم داد و خواست رایحه رو براش جور کنم، بهش پس نمی دادم. غیر از اینه؟ من برای خونه خالیش مستاجر پیدا کردم. برای من مادر و خواهرهای مولود مطرح نیستند. در عمل البته اونا هم وارث های عمو مصطفی هستن. ولی مساله من نیست.
مولود وقتی که دبستان می رفت و موقعی که روز امتحان می رسید احساس می کرد که قلبش دارد پیشانی اش را با شعله های آتش می سوزاند. اکنون که داشت به سوی گوموش دره می رفت چیزی بسی سوزان تر وجود او را در بر گرفته بود.
بیرون روستا از جلوی گورستان رد می شد. راهش را کج کرد و از میان ردیف سنگ قبرها گذاشت. روی یک گور نشست که سنگ قبری شگفت روی آن بود: خزه زده ولی در عین حال مزین به نقش و نگار غریب. مولود دمی به یاد زندگی خود افتاد و دعا کرد: خدایا رایحه سر قرارش بیاد! این را چند بار تکرار کرد. می خواست خطاب به خدا دعایی کند ولی به نظر می آمد که همه دعاهایی را که بلد بود فراموش کرده است. به خودش قول داد که:
«اگر سر و کله رایحه پیدا شه قول می دم قرآنو خوب یاد بگیرم و حفظ کنم و بشم حافظ قرآن».
حس کرد موجود حقیر و کوچکی است و ذره ای ازکائنات بی انتهای خداوند تعالی. شنیده بود که اگر دعا را با ایمان تکرار کند مستجاب خواهد شد.
آفتاب تازه فرو نشسته بود که مولود به دیوار فروریخته نزدیک شد. پنجره عقب خانه عبدالرحمن تاریک بود. ده دقیقه زود رسیده بود. همچنانکه منتظر آن نشانه معهود یعنی روشن و خاموش شدن چراغ بود، حس کرد که در آغاز زندگی است. همچون آن روزی که سیزده سال پیش همراه پدرش وارد استانبول شده بود.
سگها شروع به پارس کردند. پنجره اتاقی دمی روشن شد و سپس بی درنگ در خاموشی و تاریکی فرورفت.
* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık
کتاب را Ekin Oklap با نام in my Mind A Strangeness به انگلیسی برگردانده است.