۱
مگس مست خاطرات
در آفتاب ظهر
چرت مرا پاره می کند
با وزوز مدام.
باز می گردم به سمت نبودنت
در تختخواب
۲
صبح می شود
کبوتران می آیند
پشت پنجره.
شب می شود
بهار می رود
تصویرها کم رنگ می شوند
من مثل سنگی بزرگ
کنار جاده از خاطر مسافران
پاک می شوم
۳
یک سراشیب تند
طعم بوسه و بستنی
و احتمال باران
اردیبهشتی که
لغزید
بین انگشت های من
و رفت تا سرزمینی دور
۴
روشن که می شود هوا
در مرز بین سپیده دم و خواب های
پریده رنگ
پرنده ها
سرخوشانه تو را می خوانند…
بی هراس اینهمه
فاصله که هست
اینهمه اخم های کشیده بهم
روزهای سخت
بی هوای حرف های گنگ برگ های زرد
روشن که می شود هوا
داغ سر می کشم
چای تلخ بی تو بودن
نان مانده بیات
روشن که می شود هوا
نمی دانم
روزگار من
چرا روشن نمی شود؟
۵
من در بهار
با سایه مهربان یک درخت
با استواری یک کوه پیوند بسته ام
من در بهار استقرار یافته ام
و پرندگان اکنون
جای من آواز می خوانند
و من جای آنها پرواز می کنم
من در سکوت
ریشه های عمیق عشق را
در دلم بارور می کنم
من با سبزترین بهار
پیوند بسته ام.
۶
یک کتاب مخفی
پر اشعار عاشقانه:
بوی تو و اردیبهشت و
چند تار مو
روی بالشم
صبح را آغاز می کنم.
۷
تمام راه های رفتن
به میدانکی ختم می شد
که از آن آغاز کرده بودیم
و کلاه
( ای) اغاز ما را باد برده بود
و شکوفه های عجول پیش از موعد را باد برده بود
و طراوت گلی را که قرار بود در
گلدان های خانه مان
پشت پنجره
به مهمانی گلدان های همسایه
بنشانیم باد برده بود
باد شمالی مرطوب
در
سرزمین آغازی
که
(ای) بی کلاه آن
آن دل شکسته بود.
۸
اکنون خالی بزرگ
که پشت آن بافه های نور
پنهان می کرد خودش را.
سنگینی ترش و رد چرب
روی بشقاب های سفید.
چکاچک
چنگال ها و بشقاب ها
ضیافتی که
در میانه اش از خواب پریدم
انگار
و
کوکوی ساعت
پایان بازی را اعلام می کرد.
۹
جاده تا نمی دانم کجای
هراسناک
جنگل بی پرنده
تو را می برد.
میان بیداری ناگهان دست هایم
به جستجوی شبانه
حضور تو
هر شب.
در سرگیجه گردش زمین
به دور خود
که تو را به تبلور واژه
و مرا تا به تماشای غروب
می رساند.
۱۰
کهنه شد چای تازه دم
بوسه قرمز گیلاس ها
چکه
کرد از قیف داغ
تابستان بی هوده
کهنه شد چای تازه دم
کهنه شد
زندگی
۱۱
در پی بهاری نامعلوم
پرنده ها کوچ می کنند
به بهاری که شاید
شاید
شاید که بیایی.
پرنده هایی که پی معنی لبخند
خواب نیمه شب را
با آفتاب روز
جفت می کنند.
پرنده هایی
که امید بسته اند
پرنده هایی
که امید را
هنوز باور می کنند.
۱۲
برای گردن بلند انتظار
دانه ها را می بافم به هم
یکی از زیر دیگری از رو.
برای دست های سرد باد
اجاق گرم و نان می کشم
روی کاغذ کهنه
دفتر قدیمی مشق های
کودکی.
برای خواب
برای خواب های خوب
برای یک بهار
بدون
هر روز یک انفجار
هر روز وحشت گوینده اخبار
برای گردن بلند انتظار
دانه اشک هایم را
می بافم به هم
یکی از زیر و دیگری از رو