زلزله کردستان
لرزید،
لرزیدی،
لرزیدیم،
نلرزیدند!
گرییدی،
گرییدیم،
خندیدند!
از چه می پرسی؟!
از رنگم مپرس، نادان،
که تافتهی اقلیم است!
از دیارم مپرس، غافل،
می بینی که فرزند زمینم!
از مذهبم مپرس، سرگردان،
میدانی که میراث پدر است!
از نژادم هم مپرس،
که بافتهی سیاست است!
از خونم بپرس،
که دررگهای تو جاری می شود،
زمانی که به ̃ان نیاز داری.
از ایمانم بپرس،
که “عشق” است؛
و از مقصدم،
که “سرچشمه ی نور”.
کاش می شد دانست
کاش می شد دانست
که کجا زندان نیست!
کاش می شد دانست
که چرا زندان هست …
کاش می شد دانست
که کجا عاطفهها میمیرند؟
کاش می شد دانست
که چرا باید کُشت؟
کاش می شد دانست
که چرا باید در غربت مُرد؟
کاش می شد دانست
که چرا خانهی تو، خانهی او، خانهی ما…
ویران شد؟
کاش می شد دانست
– با وجود آدم –
ز چه قابیل، برادر را کشت؟
کاش می شد دانست ..
کاش می شد دانست!
ما که میدانیم، اما…
جای یک ناو هواپیمابر
میتوان مدرسه ساخت،
یا که دانشگاهی،
یا که بیمارستانی،
یا به قحطیزدگان گندم داد!
ما که میدانیم،
جای یک خوشهی بمب
میتوان منبع آبی ساخت
تا که آبی به هزاران لب خشکیده رساند
ما که میدانیم،
ما که میدانیم،
تورنتو – ۲۲ نوامبر ۲۰۱۷
آن که مهــر ورزید، و . . .
شهر بود و صحرا،
آسمان و خورشید، کوهسار و دریا؛
و دو موجود:
ــ دو انسان مسافر ــ
پای در راه، سفر می کردند.
شکلهاشان یک سان؛
گامهاشان یک سان؛
رنگهاشان یک سان؛
چهره شان پیدا بود، ذهنشان ناپیدا.
در درازای سفر،
آن دو را
گذر افتاد به خارستانی.
در نگاه یکی از دیدن صد بوته ی خار
برق نفرت افـروخـت!
مشت را کرد گره، خشمآگین،
بر سر خار زبان بسته فرود آورد!
دستش از تیزی خار
شد چو اسفنج به خون آغشته،
در دلش ولوله افتاد ز درد.
دیگری، دیدن خار
ــ که گلی دیگر بود ــ
شاد و سرمستش کرد؛
از نگاهش دُر تحسین آویخت،
و گلی از لبخند
بر لبانش رویید!
پیشتر رفت و به نرمی حریر
به نوازش، با عشق
دست بر خار کشید.
خار هم،
عشق را می فهمید،
بوسهی مهر به دستان مسافر زد؛
و از آن خون نچکید!
و مسافر،
شاد و دلگرم از نو،
“راهی” شد!
۱۹ تیر ماه ۱۳۷۴ – تورنتو
آیا عشق در خواب است؟
تندر هستی ستیز نفرت و کینه
رهگشای انفجار بمب و راکت شد.
در هجوم بی امان آتش و رگبار
آشیان ها،
خانه ها،
دانشسراها،
باغ ها،
شد دود؛
قلب شهری از تپش افتاد!
لحظه هایی بعد،
ــ در سکوت سوگ ــ
آخرین نجوای نبض نوجوانی گفت:
آیا عشق در خواب است؟
***
غرش پژواکمند اره ی مرگ آفرینان
تا
در فضا پیچید،
بیشه ای بر خاک در غلتید:
نغمه پردازان جنگل نغمه هاشان در گلوها مرد!
بانگ استمداد شاخ و برگ ها و “وای” مرغان را،
هیچ کس نشنید!
لحظه هایی بعد
ــ در سکوت سوگ ــ
آخرین نجوای سبز نونهالی گفت:
آیا عشق در خواب است؟
اگــر . . ؟
چه میشد اگــر…
… به جای یک چهـره اخم،
یک خوشه لبخند؛
… به جای یک داغِ سیلی،
یک حـریـر نوازش؛
… به جای یک گلو بغض،
یک نغمه؛
… به جای یک فـریاد، خشم،
یک هلهله، شادی؛
… به جای یک طومار بیحـرمتی،
یک دوستت دارم؛
… به جای یک چماق،
یک شاخه زیتون؛
… به جای یک گلولهی آتشین،
یک گلِ سـرخ؛
… به جای یک دوزخ دشمنی،
یک باغ، دوستی
… به جای یک رگبار گلوله،
یک دسته گل؛
و . . . به جای یک بمباران،
یک رنگین کمان
نثـار یکدگـر میکردیم؟
. . . چه میشد؟