عصر روز بعد از بیمارستان مرخص شد. گویی بیش از آنچه گمان می برد مریض بوده است، نزدیک به یک هفته ی تمام زمان برد تا دوباره حس سلامت کامل کند، چنان حس سلامتی که بتواند به زن تلفن کرده و بپرسد، آیا همچنان می تواند شب را پیشش برود.

ـ تا حال بیمار بودی؟

ـ  بله. نمی دانم چرا این همه طول کشید!

دوش گرفت، اصلاح کرد و ادکلن زد، تاریک که شد پاکت کاغذی ای که لباس خواب و مسواکش را درش نهاده بود برداشت و از در جلو بیرون رفت. خانه های همسایه ها را پشت سر نهاد و به خانه ی او رسید و در زد.

ادی بی درنگ دم در آمد:

ـ خوب. انگار بهتر به نظر می آیی. بیا تو.

موهایش را به پشت شانه کرده بود و زیبا به نظر می آمد.

مانند بار پیش دور میز آشپزخانه نشستند، مشروب نوشیدند و کمی حرف زدند.

بعد زن گفت:

ـ می روم بالا تو هم می آیی؟

ـ بله.

زن لیوان ها را در ظرفشویی آشپزخانه نهاد و مرد درپی او روانه ی طبقه ی بالا شد.

مرد به دستشویی رفت و لباس خواب پوشید، لباس هایش را تا کرد و کنجی گذاشت. وقتی وارد اتاق خواب شد، زن با لباس خواب توی تخت دراز کشیده بود.

زن روکش را کنار زد و مرد بغلش لم داد:

ـ دفعه پیش لباس خوابت را اینجا نگذاشتی.. همین خودش یک دلیل دیگه بود که خیال کنم قصد بازگشت نداری!

ـ از سر احتیاط این کار رو کردم. دوست نداشتم گمان کنی دارم از شرایط سوءاستفاده می کنم. آخر بار قبل هنوز حرف و حدیث چندانی بینمون ر دو بدل نشده بود.

زن گفت:

ـ خوب، حالا اما می تونی لباس خواب و مسواکت رو اینجا بگذاری.

ـ باشه، این باعث می شه از در آوردن و تا کردن دوباره خلاص شم.

ـ بله. دقیقن همینطوره.

ـ چیزی تو فکرت هست که بخوای ازم بپرسی؟

ـ چیز فوری ای نه، فقط دلم می خواد حرف بزنیم.

ـ من اما اغلب پر پرسشم.

زن گفت:

ـ منم مقداری سئوال دارم. اما اول تو بپرس.

ـ می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردی؟ با وجودی که ما درست حسابی همدیگرو نمی شناسیم.

ـ فکر کردی همینجوری هرکسی رو انتخاب می کنم، که شبا بیاد پیشم و گرمم کنه؟ خیال می کنی هر آدم سالمندی مناسب حرف زدنه؟

ـ اینجوری فکر نکردم. اما همچنان نمی دونم چرا منو انتخاب کردی؟

ـ متاسفی از اینکه انتخابت کردم؟

ـ نه. به هیچوجه اینطور نیست! کنجکاوم. در شگفتم!

ـ برای اینکه فکر می کنم تو مرد خوبی هستی. مرد مهربانی هستی.

ـ امیدوارم باشم.

ـ فکر می کنم هستی. همیشه فکر می کردم تو مردی هستی که می شود باهاش حرف زد و دوستش داشت. تو درباره ی من چی فکر می کردی؟ اگر فکری کرده باشی؟

ـ بهت فکر کردم.

ـ چه فکری، چه جوری؟

ـ به عنوان یک زن زیبا. یک شخصیت استوار.

ـ چرا این حرفو می زنی؟

 ـ به دلیل زندگیت. به دلیل شیوه ای که زندگیت رو بعد مرگ کارل اداره کردی. می دونم که دوران آسانی نبود. خودم بعد مرگ زنم تجربه اش کردم، می دونم چقدر دشواره، اما می دیدم تو بهتر از من از پسش بر می آیی. برا همین تحسینت می کنم.

زن گفت:

ـ چرا هیچوقت نیومدی اینهارو بهم بگی؟

ـ نمی خواستم تو کارت فضولی کرده باشم.

ـ  فضولی نبود، من خیلی تنها بودم.

ـ می فهمیدم، اما همچنان قادر به انجام کاری نبودم.

ـ دیگه چی می خوای بدونی؟

ـ از کجا اومدی؟ کجا بزرگ شدی. دختر که بودی چه جور دختری بودی. پدر مادرت چه جور آدمایی بودن. خواهر و برادر داشتی؟ با کارل چه جوری آشنا شدی. رابطه ات با پسرت چطوره؟ چه شد که هولت اومدین. دوستات کیان. به چه چیزایی اعتقاد داری. به چه حزبی رای می دی؟

زن گفت:

ـ انگاری داریم وارد مبحث شیرینی می شیم. نمی شیم؟ منم همه ی این چیزا رو درباره ی تو می خوام بدونم.

مرد گفت:

ـ لازم نیست عجله کنیم!

ـ به هیچ وجه. بهتره مسیر زمانی عادی خودشو طی کنه.

زن توی تخت غلت زد و چراغ را خاموش کرد و مرد بار دیگر نگاهش کرد، به موهای روشنش در زیر نور کم جان چراغ و به بازوهای لختش، بعد توی تاریکی زن دست مرد را گرفت و گفت:

ـ شب به خیر!

 خوابش برد. اینگونه به سرعت به خواب رفتن زن برای مرد شگفت انگیز بود!

بخش ششم

بامداد روز بعد توی حیاط کار کرد، چمن زد، ناهار خورد و کمی هم چرت زد، بعد به کافه رفت و با جمعی از مردان که هر دو هفته یکبار آنجا گرد می آمدند، قهوه خورد. یکی از آنان که او هیچوقت دوستش نمی داشت، گفت:

ـ کاش من هم انرژی تو را داشتم.

ـ  منظورت چیه؟

ـ یعنی اینکه تمام شب را بیدار بمانم و همچنان انرژی برای ادامه ی روز داشته باشم.

لوئیس لحظاتی خیره نگاهش کرد و گفت:

ـ یک چیز که در مورد تو مسلمه اینه که هرچه به گوش ات می خوره از دهنت سر ریز می کنه. دوست ندارم لقب چغل و چاخان بهت بدم، اما شوربختانه این خصلت همیشه و همه جا همراهته.

مرد به لوئیس زل زد. و بعد به مردان دیگر نگاه کرد. همه به هرجایی غیر او نگاه می کردند. برخاست و از قهوه خانه به خیابان رفت.

یکی از مردان گفت:

ـ انگار پول قهوه اش را نپرداخت.

لوئیس گفت:

ـ من می پردازم.

و خطاب به مردان گفت،

ـ بچه ها می بینمتان.

 برخاست و پول قهوه ی همه را داد و به سوی خیابان سیدار رفت.

به خانه که رسید، یک ساعتی با خشم و خشونت باغچه را بیل زد. همبرگر درست کرد و ساندویچش را با یک لیوان شیر خورد. بعد دوش گرفت و ریش زد. تاریک که شد بار دیگر به خانه ی ادی رفت.

* رمان Our Souls at Night  نوشته Kent Haruf

بخش پیش را اینجا بخوانید