زن در طول روز خانه را از پایین تا بالا تمیز کرد، ملافه های تخت طبقه ی دوم را شست، برای شام ساندویچ خورد. هوا که رو به تاریکی رفت، در نشیمن نشست، آرام و راحت، تو فکر، و منتظر که لوئیس در تاریکی بیاید و در بزند. سرانجام رسید. در را که برایش باز کرد متوجه شد از موضوعی ناراحت است.
گفت:
ـ چیزی شده؟
ـ می گم، اگه میشه اول چیزی بنوشیم؟
ـ باشه.
به آشپزخانه رفت و برایش آبجو آورد، برای خودش هم شراب ریخت. و منتظر نگاهش کرد.
مرد گفت:
– دیگه رابطه مون راز نیست، هرچند انگار از اول هم رازی در کار نبود.
– چه جوری فهمیدی؟ چی شده؟
– دورلان رو می شناسی؟
– همون صاحب سابق فروشگاه پوشاک مردانه!
– بله. فروختش اما از شهر نرفت. همه خیال می کردن به جای دیگه ای کوچ می کنه. هیچوقت به نظر نمی اومد اینجا رو دوست داشته باشه، زمستونا می ره آریزونا.
– این حرفا چه ربطی به برملا شدن راز ما داره؟
– اون یکی از کسانیه که من هر دو هفته یکبار توی قهوه خونه می بینمشون. امروز می خواست بدونه چطوره که من این همه انرژی دارم! اونم بعد از اونکه تمام شب خونه نبودم و روز هم کارهای معمول رو کردم.
ـ تو چی جوابش دادی؟
بهش گفتم:
– داره به چاخان و چغلی شهرت پیدا می کنه. عصبانی شدم. نتونستم برخورد مناسب کنم. هنوز هم عصبانی ام.
– متوجهم.
– اگه محل نمی ذاشتم چه بسا ماجرا خودبخود فروکش می کرد، اما نشد. دلیلش هم این بود که نمی خواستم اونا درباره ی تو فکر بد کنن.
– لوئیس به این حرفا محل نذار، ما از اولش می دونستیم مردم سر از کارمون در می آرن، حتی درباره اش حرف زدیم.
– درسته، اما فکر این یکی رو نمی کردم. آمادگیشو نداشتم. بدم می آد برامون داستان سرهم کنن. مخصوصن درباره ی تو.
– ازت ممنونم، اما اونا قادر به اذیت کردن من نیستن. من هنوز و همچنان از شب های با هم بودنمون لذت خواهم برد. برای هر چند وقت که دوام بیاره.
مرد نگاهش کرد و گفت:
– چرا این حرفو می زنی؟ نکنه حرفای اون روز منو داری به خودم برمی گردونی. نکنه فکر می کنی این جریان برا مدت زیادی دوام نخواهد داشت؟
زن گفت:
– امیدوارم. بهت که گفته بودم دیگه به هیچ وجه نمی خوام برای دیگران زندگی کنم، و تو این فکر باشم که اونا درباره ام چه قضاوتی می کنن و یا چه باوری دارن. هیچوقت فکر نکردم این روش مناسبی برای زندگی باشه. دست کم برا من شیوه ی گذران روزگار این نیست.
– باشه. تنها امیدم این بود که تایید تو را داشته باشم. می دونم که حق با توئه.
– پس ازش رها شدی آره؟
– دارم می شم، نزدیکه.
– یه آبجو دیگه می خوای؟
– نه. اما اگه تو هنوز بخوای شراب بنوشی می شینم تماشات می کنم.
بخش ۸
زن گفت:
– در لینکلن نبراسکا بزرگ شدم. شمال شرقی شهر زندگی می کردیم. خانه ای دو طبقه با سقف توفال داشتیم. پدرم تاجر بود و کار و کاسبی اش رونق داشت. مادر نیز زنی خانه دار و خبره در آشپزی بود. توی محله ای با ساکنان طبقه ی متوسط و کارگری زندگی می کردیم. یک خواهر داشتم. خیلی با هم جور نبودیم. او سرشار انرژی و ددری مسلک و اجتماعی بود و من از این چیزها بهره ای نداشتم. آرام بودم و سرم همیشه توی کتاب بود. بعد دبیرستان به دانشگاه رفتم. خانه ماندم و با اتوبوس به مرکز شهر و دانشگاه می رفتم. با رشته ی زبان فرانسه شروع کردم، ادامه اما ندادم، آموزش ابتدائی خواندم که به درد معلمی می خورد. وقتی دانشجوی سال دوم بودم با کارل ملاقات کردم. دوست شدیم، بیست سالم که شد حامله بودم.
– ترسیده بودی؟
– از بچه نه. نه. از بچه دار شدن نه، اما نمی دانستم چه جوری می توانیم از پسش بر بیائیم. هنوز یکسال و نیم از درس کارل باقی مونده بود.
یک روز کریسمس با کارل رفتیم پیش پدر و مادرم- آنموقع اوماها زندگی می کردیم- بعد از شام که همگی توی اتاق نشیمن نشسته بودیم ماجرا را به پدر و مادرم گفتیم. مادر گریه کرد. پدر خشمگین شد و به کارل گفت:
– فکر می کردم فهمیده تر از این باشی؟ این دیگه چی غلطیه که کردی!
گفتم:
– او هیچ غلطی نکرده، پیش اومد.
– این چی حرفیه می زنی، به امر خدا که پیش نیومده، کار اینه.
– بابا، کار دوتا مونه.
پدر گفت:
– پناه برخدا.
ژانویه ازدواج کردیم و در آپارتمان تنگ و نقلی توی مرکز شهر لینکلن ساکن شدیم. من توی یک فروشگاه زنجیره ای کار پیدا کردم و منتظر ماندیم. یک شب ماه مه بچه به دنیا آمد. کارل را به اتاق من و بچه راه نداده بودن. با بچه رفتیم خانه و با وجودی که خیلی فقیر بودیم خوشحال هم بودیم.
– پدر مادرت کمکتان نمی کردن؟
– نه چندان. کارل کمکشان را نمی خواست. خب، راستش من هم نمی خواستم.
– دخترت بود، نمی دونستم این اینقدر بزرگ بود.
– بله. کانی بود.
– من به سختی به خاطرش میارم. مرگش اما یادم هست.
– بله.
ادی سکوت کرد و توی تخت جابجا شد.
ـ در این باره یه وقت دیگه حرف می زنم. فقط بگم، وقتی کارل فارغ التحصیل شد، هردو می خواستیم به کلرادو برویم. یکبار برای تعطیلات کوتاهی به ایست پارک رفته بودیم و از کوههای کلرادو خوشمان آمده بود، در همان حال احتیاج داشتیم از لینکلن و ماجراهاش دور شیم. و در جای تازه ای دوباره شروع کنیم. کارل توی لانگ مونت کار فروش بیمه پیدا کرد. دو سال اونجا زندگی کردیم. بعد آقای گورلند بزرگ در اینجا تصمیم گرفت بازنشسته شه، ماهم پولی قرض کردیم و به هولت اومدیم. کارل جانشین او شد، دفتر و مشتریهایش هم به او رسیدند. از اون موقع یعنی سال ۱۹۷۰ تا حالا اینجا هستیم.
– چه جوری حامله شدی؟
– منظورت چیه؟ مگه مردم چه جوری حامله می شن؟
– خب، خاطردارم آنوقتها در این باره مراقبت و نگرانی زیاد بود.
– خیلی جوان بودیم. من و کارل عاشق هم بودیم. داستانش درازه. همه چیز هم برامون تازه و هیجان انگیز بود.
– باید اینجوری بوده باشه.
زن دست مرد را رها کرد و کمی از او دور شد، نگاهش کرد. مرد هم برگشت و زیر تابش اندک چراغ خیابان به زن چشم دوخت.
زن گفت:
– چرا اینجوری شدی؟ موضوع چیه؟
– نمی دونم.
– می خوای بدونی چطوری حامله شدم؟
– فکر می کنم.
– داری می پرسی چه جوری عشق بازی کردیم؟
– انگاری دارم خنگ تر می شم. دارم حسادت می کنم. نمی دونم چرا.
– توی یک جاده ی خاکی خارج از شهر تو تاریکی، روی صندلی عقب ماشین معاشقه کردیم. اینو می خواستی بدونی؟
لوئیس گفت:
– ممنون می شم اگه بهم بگی مرتیکه احمق. مردی که توی انتخاب کلمات خنگ است.
– باشه. تو یه مرتیکه احمقی.
– ممنونم.
– قابلی نداشت. کاری نکن که رابطه مون ویران بشه. می دونی، چیزای دیگه ای هم هست که بخوای بپرسی؟
– هیچوقت این ماجرا از خاطر پدر و مادرت پاک شد؟
– سرانجام اونا از کارل خوششون اومد. مادرم مدام ازش به عنوان مرد موسیاه خوش تیپ یاد می کرد. و پدرم فکر می کرد کارل آدم زحمت کشیه، و به خوبی می تونه از ما مراقبت کنه. البته اون هم این کار رو کرد. روزهای سخت هم داشتیم، اما بعد اون هفت هشت سال سخت اولیه، از نظر مالی نگرانی نداشتیم. کارل هرچه می خواست سعی می کرد بدست بیاره.
– بعد صاحب یه پسر شدین که با دخترتون شدن دوتا.
– جین. وقتی به دنیا اومد کانی شش سالش بود.
ادامه دارد
* رمان Our Souls at Night نوشته Kent Haruf
بخش پیش را اینجا بخوانید