بشنو از نی چون حکایت می‌کند

وز جدایی‌ها شکایت می‌کند

در شبکه اجتماعی با هم دوست شدیم. متن‌های زیبا و قابل‌اعتنایی می‌نوشت. از او خواستم که اگر مجموعه‌ای را آماده چاپ دارد، برایم بفرستد تا شاید منتشر شود. پاسخ شنیدم که اگر قرار باشد نوشته‌هایم مخاطبی داشته باشد، باید همین خاک بلازده باشد. تشکر کرد و امتناع از فرستادن نوشته‌هایش.

حالا قرار است آنچه زیر آسمان ایران (بخوان تهران) می‌گذرد که از چشم‌ها دور می‌ماند یا نادیده گرفته می‌شوند را برایم بنویسد. امروز نخستین بخش تجربه‌ی این دوست عزیز را برایتان می‌نویسم. نوشته‌ای که در شبکه‌ی اجتماعی به ‌صورت گپ دوستانه بوده و تبدیل‌شده به آنچه می‌خوانید.

در پایان همین گپ هم قرار شد خاطرات خودش از زندگی چهل ‌ساله‌اش را برایم بنویسد که می‌گوید حکایتی است پُر غصه و خواندنی. قرار است به‌ صورت ستونی ثابت یا پاورقی هر هفته بخشی از زندگی او که مشتی است نمونه خروار را منتشر کنیم. سپاس از حسن زرهی عزیز که با این طرح موافقت کرد و زان بیشتر سپاس از دوست دنیای مجازی‌ام که اعتماد کرد و قرار است سفره دل بگشاید تا دریا دریا برای او و میلیون‌ها مانندش گریه کنیم.

آنچه پررنگ نوشته شده است گفته های من است و نوشته‌های معمولی حرف‌های دوست عزیزم سونیا.

سلام رفیق، روز و روزگارت خوش.

ـ سلام عزیز

وقت تون بخیر و شادمانی. ما هم روزگارمون که خوش نیست، اما چه کنیم، گیرکرده‌ایم در این باتلاق که بوی تعفنش دنیا را به ستوه آورده.

ممنون که به یادمی، ممنون که مهربونی هم‌وطن، دوست عزیزم

گفته‌اند که: و این نیز بگذرد. دیو چو بیرون رود فرشته درآید.

ـ امیدواریم. یه امیدواریه واقعا الکی.

چرا الکی؟

ـ خسته‌ایم به خدا. فقط داریم جون می‌کَنیم گشنه نمونیم.

می دونم. ولی اگر ناامیدی فائق شود، شرایط بهتر می‌شود؟

ـ یورو شده چهار برابر، قیمت‌ها سرسام‌آور، حقوق همون حقوق هشت ماه پیش، مردم وحشی شدن به خدا. نیستین که ببینین.

بخشی از نابسامانی‌ها به خاطر شکیبایی بیش ‌از حد و ترس مردم است.

ـ واسه پونصد تومن کرایه اضافه، دعوا راه می‌ندازن که یه چَک بخورن برن دیه بگیرن. من هر روز توی این بازار لعنتی صحنه‌هایی می‌بینم که نگووووو.

صحنه ای از فیلم تهران تابو (عکس تزئینی است)

دوست عزیز نادیده‌ام،یک قول می‌دی؟

ـ بفرمایید.

 

هر هفته یک صفحه از آنچه می‌بینی یا می‌شنوی را برایم بنویسی که در اینجا منتشر کنم. اگر هم نام خودت را نمی‌خواهی، می‌نویسم بنا به خبرهای رسیده از ایران.

ـ نام‌ام برام مهم نیست.

بخشی از تجربه‌های تلخ شما در آن ماتم‌سرا را باید به گوش ایرانیان اینجا رساند.

ـ تجربه‌های خودم که میشن هزار رساله.

هر چی که می‌بینی و فکر می‌کنی لازم هست هم‌وطنان اینجایی خبر داشته باشند. ولی خاطرات خودت بسیار خوب می‌شه

ـ خاطراتم رو برات تعریف می‌کنم ، به شرطی که قضاوتم نکنی.

 

مگر من درس قضاوت خواندم که تو عزیزم یا هر کس دیگر را قضاوت کنم؟ قضاوت کار من نیست. ولی دوستانم  لقب سنگ صبور به من داده‌اند که گوش شنوایی دارم.

ـ نه قربونتون برم من. بعدا که حرفامو شنیدی متوجه میشی چرا میگم قضاوتم نکن.

تصدق تو عزیز که اعتماد می‌کنی و سپاسگزار مهرت هستم.

ـ امروز یک عراقی اهل کربلا، در قبال یک گوشی آیفون به من پیشنهاد سکس داد. باورت میشه؟ خیلی علنی و واضح، توی خیابون.

جریان امروز را دوست داری بنویسی؟

ـ آره دوست دارم همه ماجراهایی که برام پیش میاد رو بنویسم.

آخه جریان مشهد و میهمان‌خانه‌ها را شنیده بودم ولی در تهران را نه.

ـ امروز میدون توپخونه پیاده شدم، داشتم می‌رفتم سمت پارک شهر تا سوار اتوبوس مسیر بعدیم بشم.

در تهران ماجراهای استخدام، هنرپیشگی و دانشجویان و… که پیشنهاد سکس داشتند را شنیده‌ام.

پس ماجرا را کامل همین‌جا بنویس که بعد منتشر کنم و آقایان مدام حضور عراقی‌ها را برای سکس نفی نکنند.

ـ نفی میکنن؟ ببخشیدااا غلط کردن.

سر خیابون سی تیر که دقیقا میشه روبروی ترمینال اتوبوس‌ها، خواستم از خط عابر برم سمت اتوبوس‌ها، یه تاکسی برای پیاده کردن مسافر روی خط ایستاد. من ناخودآگاه و طبق شعار همیشگی ‌ام گفتم اینجا ایران است دیگر، توقع بیش ازین نیست. یه مرد چاق و سیاهی کنار من (متوجه نشدم می‌خواست از خیابون رد بشه یا سوار تاکسی بشه… به‌ هرحال کنار من بود و شنید حرفمو). با من از خیابون رد شد. داخل پیاده‌رو که شدیم گفت: سلام. ولی با لهجه. من هم گفتم سلام و البته اولش فکر کردم افغانی یا پاکستانیه چون در اون قسمت‌های شهر توریست‌ها رو زیاد می‌بینم واسه موزه و وووو میان دیدن کنن. یه وقت آدرس می‌پرسن. به همین دلیل جواب سلام دادم گفتم: بفرمایین، میخوایین جایی برید؟

گفت: شما خیلی زیبا هستید.

منم گفتم خارجیه دیگه، ابراز این چیزا عادیه براشون. خواستم اُمُل بازی درنیارم (البته دیگه از لهجه فهمیدم عربه.)

گفتم: مرسی، شما لطف دارید.

یهو گوشیشو از جیب کاپشنش درآورد! تا اون لحظه هم فکر می‌کردم بازم آدرسی چیزی می‌خواد نشون بده.

گفت: در قبال این از شما تقاضای سکس دارم.

آقااا چشااام چارتا شد. مونده بودم این یارو دیوونس؟

باورنمی‌کنی این‌قدر بغضم گرفت که هیچی نگفتم. فقط راهمو گرفتم سمت اتوبوس مسیر آذری و سوار شدم. هم ترسیده بودم و هم اصلا شوک بودم.

توی همون یکی دو دقیقه تا برسم به اتوبوس، به همه‌ی مردهای هم‌وطنم فکر می‌کردم که با وعده و وعید روزگارمو سیاه کردن

و هیچ گلایه‌ای ازون مرد عراقی نداشتم و ندارم.

البته اینم بگم که گفت من اهل عراق، کربلا هستم و بعد تقاضاشو گفت. شاید فکر کرد اگه بگه اهل کربلا هستم من میگم قربونت برم بزن بریم.

باور کن اون دو تا رئیس بانک که واسه پنج میلیون وام بهم پیشنهاد صیغه یک‌ساعته دادن،

اون همکارم که بهش بدهکارم و هر روز یه متلک سکسی بهم میگه،

اون آقایی که عکاس و بدلکار فردین و بیک و بهروز بود و توی اینستا عکسمو دید و واسه سریال انتخابم کرد و منو کشوند خونش…

اون بازیگر سریال دوران نوجوونیم که خاطرات قهرمان نوجوونیم بود و شب تولد پارسالش، بین هزاران فالوئرش منو انتخاب کرد برای درد دل شبانه و فریب و و و

اون مجری رادیو که رفتم کلاس فن بیان و گویندگی‌اش و بهش پول قرض دادم و همین چهار روز پیش با هزار توهین و بدوبیراهی که بهم گفت پولمو پس داد،

اون مردی که بعد از طلاقم اومد تو زندگیم و بعد سه سال همه چیو با خودش برد و غیب شد و من هر روز از جلوی محل کارش، اون ساختمون لعنتی مجلس رد میشم و خاطراتم زنده میشه

او، او، او، او، او، او و…

دیگه از یه عراقی یه افغانی یا هر غریبه دیگه چه گلایه‌ای داشته باشم؟

تمام اینایی که گفتم با مدرک ثابت می‌کنم، هنوز چت‌های عاشقانه و وعده‌های آقای… توی گوشیمه

هنوز خیلی چیزا توی گوشیمه

خسته‌ام رفیق جان خسته‌ام ازین باتلاق. کی حوصله‌ی خوندن خاطرات منو داره.

شاید بازگو کردن‌شان و به گوش دیگران رساندن‌شان باری از دو‌ش‌ات بردارد و چشم کسان دیگر در ایران را باز کند.

ـ آقایی که یکی از شرکای بابک زنجانیه و مدیر پرشین تی وی در لندن بوده و و وووو

کی باور میکنه حرفای سونیا رو؟ هر چند با مدرک.

برات تعریف می‌کنم دونه دونه. دوست داشتی بنویسشون رفیق، برای من که فردایی نیست، واقعا نه خاطره مهمه نه خودم.