نزدیک غروب یک روز تابستانی لوئیس، ادی و جیمی و روث را به کافه ی شاتوک واقع در بزرگراه برد تا به همبرگر مهمانشان کند. زن پیر همسایه جلو، پیش لوئیس نشست، ادی و پسر هم پشت. دختر جوانی سفارش غذایشان را گرفت و برایشان همبرگر و دستمال کاغذی و نوشابه آورد. توی ماشین ساندویچهایشان را خوردند. شاهراه پشت سرشان بود. چیز زیادی برای تماشا نبود. تنها در چشم انداز، باغچه ی پشتی خانه ای خاکستری در آن سوی زمین قرار داشت. غذا که تمام شد، لوئیس گفت: خوبه چند تا کافه گلاسه بگیریم و با خودمون ببریم.
روث گفت: مگه کجا می خواهی مارو ببری؟
ـ فکر کردم بریم بیسبال تماشا کنیم.
روث گفت: اوه. سی سالی میشه که از این کارا نکردم.
لوئیس: پس دیگه وقتشه. بعد چهارتا کافه گلاسه سفارش داد. و راندند به طرف پارکینگ پشت دبیرستان و زیر یک نورافکن زمین بازی بیس بال کنار نرده های فلزی ای که زمین بازی را از خانه ها سوا می کرد پارک کردند. لوئیس گفت من و جیمی می ریم روی نیمکت ها بشینیم و بازی تماشا کنیم.
ادی گفت: من هم می رم جلو پیش روث می شینم و ما از همینجا می تونیم تماشا کنیم.
لوئیس و جیمی نوشیدنی هایشان را برداشتند و با عبور از نرده ها روی نیمکت های چوبی به تماشای بازی نشستند. مردم به لوئیس آشنایی می دادند و سلام می کردند و می پرسیدند پسر بچه کیست؟ او هم جواب می داد، نوه ی ادی مور است. تازه آشنا شدیم. پشت سر یک گروه پسر دبیرستانی نشسته بودند. دخترا داشتند با تیم شهر دیگری مسابقه می دادند، تی شرت های قرمز و شورت های سفید پوشیده بودند. زیر نور درخشان نور افکن و توی چمن سبز زیبا به نظر می آمدند. بازوها و ران هایشان برنزه بود. تیم میزبان با چهار امتیاز پیشتاز بود. پسر از بازی سر در نمی آورد، در نتیجه لوئیس تا آنجاکه گمان می برد برای بچه دانستن ترفندهای بازی لازم است یادش می داد.
لوئیس گفت: هیچوقت بیس بال بازی نکردی؟
ـ نه.
ـ دستکش داری؟
ـ نمی دونم.
ـ می دونی دستکش بیس بال چیه؟
ـ نه.
ـ چیزی رو که دخترا دست کردن می بینی، همین دستکش بیس باله.
مدتی بازی را تماشا کردند، تیم محلی سه امتیاز دیگر هم کسب کرد. تماشاچیان تشویق شان کردند و هورا کشیدند. لوئیس یکی از بازیکنان را صدا کرد، او هم نگاهش کرد و دست تکان داد.
ـ کیه؟
ـ معلمش بودم. دی رابرتز، دختر زبر و زرنگیه.
***
ادی و روث شیشه های پنجره های ماشین را پایین داده بودند.
ادی گفت: هنوز می خوای بری بقالی؟
ـ نه. چیزی احتیاج ندارم.
ـ اگه چیزی خواستی بهم بگو رو در وایستی نکن.
ـ همیشه می گم.
ـ ترسم اینه که ملاحظه کاری کنی.
ـ دیگه خیلی وقته که نمی تونم زیاد بخورم. کلا این روزها زیاد گرسنه ام نمی شه.
باز به تماشای بازی ادامه دادند، و هروقت تیم محلی امتیاز می گرفت ادی بوق می زد.
روث گفت: می دونم لوئیس هنوزم میاد خونه ت. صبحها وقتی می ره خونه ش می بینمش.
ـ تصمیم گرفتیم با وجود جیمی هم همدیگرو ببینیم.
ـ خب، بچه ها اگه کاری از نظرشون درست باشه خودشونو باهاش وفق می دن.
ـ فکر نمی کنم اذیت شه. کاری که نمی کنیم. اگه منظورت اون کار باشه.
ـ نه. منظورم این نبود.
ـ در هر صورت نمی کنیم. نکردیم.
ـ بهتره بکنین. نباید منتظر بمونین تا مث من پیر و از کار افتاده بشین.
لوئیس و جیمی از نرده پریدند و لیوان هایشان را توی آشغال دانی انداختند و به طرف ماشین رفتند. ادی رفت پشت نشست و روانه ی خیابان سیدار شدند. لوئیس به روث کمک کرد که پیاده شود و به خانه برود. بعد به خانه ی ادی رفت. جیمی وسط تخت مامان بزرگش خوابش برده بود.
ادی گفت: برای امشب تشکر می کنم.
ـ می دونستی تا حال بیس بال بازی نکرده بود؟
ـ نه. اما باباش هیچوقت اهل ورزش نبود.
ـ من اما فکر می کنم هر پسر بچه ای باید بخت بازی داشته باشه.
ـ من خسته ام. می رم بخوابم. می تونیم تو رختخواب حرف بزنیم. تو تاریکی. برای من دیگه واسه یه شب، همینقد هیجان کافیه.
بخش ۲۰
فردای آن روز لوئیس جیمی را برد فروشگاه لوازم خانگی هولت در خیابان مین و برایش یک دستکش چرمی خرید. یک دستکش هم برای خودش یکی هم برای ادی برداشت با سه توپ و یک چوب بیسبال. پای صندوق که رسیدند از پسرک پرسید کدامیک از کلاه هایی را که آنجا آویزان بود دوست دارد. جیمی کلاه بنفش و سیاهی را انتخاب کرد و مرد ریزه اندام صندوقدار پشت کلاه را اندازه او تنظیم کرد. جیمی کلاه را سرکرد و با قیافه ای جدی نگاهش کرد.
لوئیس گفت:
ـ به نظر من که اندازه می آد.
مرد ریزه اندام که نامش رودی بود، گفت:
ـ این کلاه نمی ذاره تو آفتاب اینجا بسوزی.
لوئیس او را سالها بود که می شناخت. برایش عجیب بود که هنوز دارد کار می کند و هنوز زنده است. مدیر دیگر فروشگاه مردی به نام باب سالها پیش مرده بود و زنی که صاحب فروشگاه بود پس از مرگ مادرش به دنور برگشته بود.
وقتی برگشتند خانه، لوئیس به او یاد داد که چطور دستکش را در جهت پرتاب توپ بگرداند تا آن را بگیرد. در سایه سار میان خانه او و خانه ادی کمی توپ گرفتن را با جیمی تمرین کردند. پسرک اولش توپ ها را خیلی خوب نمی گرفت. اما اندکی بعد بهتر شد. حالا می خواست چوگان زدن را امتحان کند. سرانجام توانست ضربه ای با چوگان بیسبال به توپ بزند. لوئیس حسابی تشویقش کرد. بیشتر بازی کردند. بعد پسرک دوباره برگشت به توپ گرفتن. حالا دیگر داشت بهتر و بهتر می شد.
ادی از خانه بیرون آمده بود و آنها را تماشا می کرد.
ـ می شه. کمی استراحت کنین؟ ناهار حاضره. ببینم اون چیه؟ دستکش بیسباله؟
ـ آره.
ـ کلاه هم دارم تازه.
ـ متوجه شدم.
ـ از لوئیس تشکر کردی؟
ـ نه.
ـ بهتره تشکر کنی. مگه نه.
ـ مرسی لوئیس.
ـ خواهش می کنم.
بعد رو کرد به ادی و گفت:
ـ تازه برا تو هم دستکش گرفتیم.
ـ آخه من که بلد نیستم.
جیمی گفت:
ـ باید یاد بگیری مامان بزرگ. نگاه کن من هم اولش بلد نبودم.
آن شب وقتی جیمی بینشان در بستر به خواب رفت لوئیس گفت:
ـ سگ می خواد.
ـ از کجا این حرفو می زنی؟
– این بچه به یه کسی یا یه چیزی احتیاج داره به جز تلفنش، به جز یه پیرمرد و یه پیرزن لرزون دور و برش.
ادی گفت:
ـ ممنون حالا شدیم پیرزن!
ـ ولی جدی می گم. یه سگ لازم داره. بیا فردا با ماشین بریم فیلیپس طرف پناهگاه حیوانات.
ـ نه. من توله سگ نمی خوام. دیگه انرژی شو ندارم.
ـ توله سگ نه. سگ بزرگتر. سگی که تربیت هم شده باشه و دیگه احتیاج به تربیت نداشته باشه. به نظر من یه سگ کوچک سالمندتر بد نباشه.
ـ نمی دونم. راستش نمی دونم که بتونم از عهده اش بربیام.
ـ من تو خونه خودم نگرش می دارم. جیمی می تونه بیاد باهاش بازی کنه.
ـ یعنی می خوای یه سگ دایم دور و برت بپلکه؟ برام خیلی عجیبه.
ـ من اشکالی نمی بینم. خیلی وقته که سگ نداشتم.
ـ خب. پس تصمیمش با خودت. من حرفی ندارم.
بعد از خوردن صبحانه با ماشین رفتند شمال هولت و بعد از گذشتن از جاده باریک آنسوی کشتزارهای ذرت و گندمزارهای درو شده که همچون زمین های بایر به چشم می آمدند در رد ویلو به سوی غرب راندند و پس از عبور از جلوی مدرسه روستا و شهرک همسایه هولت به سوی شمال راندند و سر از دره رودخانه پلات درآوردند و سرانجام به فیلیپس رسیدند. پناهگاه حیوانات در آن سر شهر بود. به زنی که پشت پیشخوان بود گفتند که دنبال سگی بالغ هستند.
ـ بیشتر سگهای ما اینجا دارای همین مشخصات اند. سگ خاصی در نظر دارین؟
ـ نه. فقط سگی باشه رام و اهلی و بیست و چهار ساعت ونگ ونگ نکنه.
ـ آها. سگ می خواین برای این پسرک؟ بذارین ببینیم.
از جایش بلند شد و آنها را به محوطه پشت دفتر پناهگاه برد. همین که در را باز کرد همه سگ های قفسها و آغلها دیوانه وار با هم شروع کردند به پارس. طوری که حرف کسی به گوش نمی رسید. داخل شدند و در را پشت سرشان بستند. قفس هایی در دو طرف راهرو به چشم می خورد که در هر یک از آنها یک یا دو سگ بسته شده بود. بوی بدی توی تمام فضا پراکنده بود. کف قفس ها سیمانی بود و ظرفهای آب و تکه های موکت برای خوابیدن سگها همه جا به چشم می خورد. خوب بفرمایید سگها را نگاه کنید. از هرکدوم خوشتون اومد به من بگین.
– می تونیم از این جا ببریمشون بیرون؟
– البته. فقط به من بگین تا قلاده بیارم.
ایناهاش این هم قلاده روی این در.
کارمند پناهگاه آنها را تنها گذاشت و از جلوی قفس ها و آغل ها گذشتند و به دقت نگاهشان کردند. همه رنگ و همه گونه سگ دیده می شد. پسرک از هیاهوی سگها ترسیده بود و پا به پای لوئیس و چسبیده به او راه می رفت. یکی دوبار بالا پایین رفتند و همه سگها را از نظر گذراندند.
ـ سگی دیدی که ازش خوشت بیاد؟
ـ نمی دونم.
ادی سگ سیاه و سفیدی از نژاد مخلوط سگهای گله اسکاتلندی را نشانش داد که روی پای راستش چیزی بسته بودند.
ـ این یکی رو نگاه کن. به نظر آروم می آد.
ـ جیمی پرسید:
ـ چی به پاشه؟
ـ نمیدونم. می شه بپرسیم. شاید پاش زخمی شده.
لوئیس انگشتهایش را از لای میله ها توی قفس برد و سگ آنها را بو کرد و لیسید.
بیاین همینو ببریم بیرون. در قفس را باز کرد و داخل شد. قلاده را به گردن سگ بست و مواظب بود که سگ دیگر از قفس بیرون نیاید. سگ را به آرامی و بدون دردسر بیرون آورد. رفتند دفتر پناهگاه. زن پرسید:
– بالاخره سگ مورد نظرتونو پیدا کردین؟
لوئیس گفت:
ـ می خواهیم ببریمش بیرون دقیقتر نگاهش کنیم ببینیم بدون اون سگهای دیگه چه رفتاری می کنه.
ـ باشه. فقط یادتون باشه از محوطه پارکینگ نمی تونین بیرون برین.
رفتند بیرون و از کنار ماشین های پارک شده رد شدند و پس از رسیدن به روی چمن سگ چمباتمه زد. لوئیس گفت:
ـ سگ خوبیه. منتظر شد برسیم بیرون و روی چمن کارشو بکنه. جیمی می خواهی راهش ببری؟
ادی گفت:
ـ اول بذارین ببینیم دستش بزنیم چه کار می کنه.
خم شدند روی او. سگ نشست. پسرک سر او را نوازش کرد و سگ نگاهش کرد.
ـ می خواهی قلاده را بگیری؟ نترس من کنارت هستم.
ـ فکر می کنی خوبه؟ چرا پاشو بستن؟
ـ از اون خانمه می پرسیم. وقتی راه می ره یک کم لنگ می زنه. ولی به نظر نمیاد دردش جدی باشه.
جیمی قلاده را به دست گرفت و سگ از جا برخاست و کنار او شروع کرد به راه رفتن. لوئیس و پسرک و سگ در دایره ی اطراف ماشین ها گشتی زدند. لوئیس گفت:
ـ می خواهی خودت تنهایی ببریش؟
پسرک و سگ دایره ی کوتاه را دور زدند. معلوم بود از سگ خوشش آمده است. برگشتند داخل. لنگ می زد و تمام سنگینی اش را روی پای راست می انداخت. زن به آنها گفت، که پای سگ از یخ زدن در سرمای زمستان به آن شکل شده است. صاحب قبلی اش او را در ایوان پشت خانه با بند بسته بود. دامپزشک ناچار شده بود انگشتهای آن پا را قطع کند. به همین دلیل آن پایش را با لوله پلاستیکی سفیدی که می شد درآورد بسته بودند. در داخل خانه می توانستند آن را در بیاورند، اما هنگامی که از خانه بیرون می بردند بهتر بود آن لوله را به پایش ببندند تا پایش درد نگیرد. زن به آنها نشان داد که چطور آن لوله را در بیاورند و دوباره ببندند.
لوئیس پرسید:
ـ چند سالشه؟
ـ فکر می کنم پنج سال.
لوئیس گفت:
ـ فکر می کنم بد نباشه همینو ببریم چند روزی ببینیم چه می شه. اگه دیدیم اشکالی داره می تونیم برش گردونیم.
ـ باشه. اما ما اصرار داریم که اگه کسی سگی رو امتحانی می بردش زود از دستش ذله نشه.
ـ مطمئن باشین ما زود ذله نمی شیم. ولی دلم می خواد اطمینان داشته باشم که اگه به هر دلیلی نشد می تونیم برش گردونیم.
ـ البته. اشکالی نداره.
لوئیس بهای سگ را پرداخت کرد و کاغذهای واکسن و مدارک لازم را گرفت و با هم سوار ماشین شدند. جیمی رفت پشت نشست و لوئیس سگ را روی صندلی کنار او گذاشت. آنها از جاده به سوی خانه راندند. کمی بعد سگ سرش را روی پای پسرک گذاشت و چشمانش را بست. جیمی سر او را نوازش کرد. ادی به لوئیس اشاره کرد که عقب را نگاه کند. لوئیس آینه را جابجا کرد و پسرک را نگاه کرد. حالا هر دویشان خواب بودند. به هولت که رسیدند لوئیس ادی را جلوی خانه اش پیاده کرد و با کمک جیمی جایی برای خواب سگ در آشپزخانه درست کردند. لوئیس به او گفت:
ـ می خواهی خونه رو نشونش بدی؟
جیمی گفت:
ـ من خودم هم خونه رو نمی شناسم. اتاقای دیگه رو ندیدم.
ـ راست می گی.
لوئیس آن دو را در خانه گرداند و هنگام بالا رفتن سگ شلنگ اندازان روی سه پای سالمش جلوتر از آن دو از پله ها بالا رفت. دوباره به آشپزخانه برگشتند.
ـ خب بیا بریم ببینیم مامان بزرگت چیزی داره بخوریم؟
ـ سگ چی پس؟
ـ فکر می کنم بهتره اونم با خودمون ببریم. هنوز همه چی براش تازگی داره. نمی تونیم تنهایی ولش کنیم.
پسرک قلاده را به دست گرفت و آنها پس از گذشتن از کوچه به در خانه ادی رسیدند و در زدند و داخل شدند.
ادی در آشپزخانه از آنها پرسید:
ـ اسمشو انتخاب کردین؟ چه اسمی براش می خواهین بذارین؟ زن توی پناهگاه چی صداش می زد؟
لوئیس گفت:
ـ تیپی. ولی من خیلی از این اسم خوشم نمی آد.
جیمی گفت:
ـ بونی چی؟ بونی چطوره؟
ـ این اسمو از کجا پیدا کردی؟
ـ اسم یه دختر همکلاسیم بود.
ـ ازش خوشت می اومد؟
ـ تقریبا.
ادی گفت:
ـ فکر می کنم این اسم بهش می آد.
جیمی و لوئیس سگ را روی موکت آشپزخانه خانه لوئیس گذاشتند و رفتند خانه ادی برای شام. بعد از شام برگشتند خانه لوئیس تا سری به سگ بزنند. او را در حال ناله و زوزه پیدا کردند. از همان دور صدایش می آمد.
ادی گفت:
ـ شاید بهتر باشه فعلا بیاریمش خونه من. فکر نمی کنم روث و همسایههای دیگه خوششون بیاد از صداش.
ـ بعد چی؟
ـ حالا بعد یه فکری می کنیم.
سگ را با خودشان به خانه ادی آوردند. ادی یک زیرانداز برای سگ آورد و گذاشت روی آن بخوابد. پسرک رفت اتاق خواب که با تلفنش بازی کند. سگ را هم با خودش برد. لوئیس و ادی که رفتند بالا به او گفتند که سگ باید در آشپزخانه بماند. وقتی پایین بردندش شروع کرد به نالیدن و زوزه کشیدن. ادی گفت:
ـ می دونم چی می خواهی بگی.
لوئیس گفت:
ـ خب همه شبو که نمی تونیم تو این سروصدا بخوابیم.
ـ من هم همینو می گم. برو بیارش بالا.
لوئیس رفت و سگ را با خودش آورد به اتاق خواب جیمی. پسرک از روی تخت نگاهی کرد و خم شد او را نوازش کرد.
لوئیس گفت:
ـ فکری کردم. چطوره بونی با تو بیاد اتاق تو؟ پیش تو بمونه.
ـ نمی دونم.
ـ میآد اتاق تو. تو هم تنها نمی مونی.
وقتی پسرک رفت روی تخت سگ هم بی درنگ پرید کنار او.
جیمی پرسید:
ـ اشکالی نداره اینطوری؟
ـ بذار امتحان کنیم. اگه مامان بزرگت ایرادی نگیره.
ـ ولی چراغو خاموش نکن.
ـ باشه.
ـ در هم باز باشه.
ـ خب باشه. سعی کن بخوابی. بونی هم کنارت می مونه.
لوئیس برگشت اتاق ادی و ملافه را کشید رویش.
ادی گفت: یه سئوالی ازت دارم.
ـ بپرس.
ـ این نقشه را از کی تو سرت داشتی؟
ـ ای کاش اینقدر باهوش و زرنگ بودم. دست کم اینطوری می تونیم دست و پامونو دراز کنیم و با پاهای نوه ات گره نخوریم.
ادی چراغ را خاموش کرد و گفت: دستت کجاست؟ بده من.
ـ اینجاست. مثل همیشه.
ـ اقلا می تونیم دوباره با هم حرف بزنیم.
ـ راجع به چی می خواهی حرف بزنی؟
ـ می خوام بدونم چی فکر می کنی؟
ـ درباره چی؟
ـ درباره این زندگی. بودنت اینجا. احساست الان چیه؟ اینجا روی این تخت؟
لوئیس گفت: به نظرم الان راحت تر شده برام. حالا دیگه برام عادی به نظر می آد.
ـ عادی؟ همین؟
ـ داشتم باهات شوخی می کردم.
ـ می دونم. حالا راستشو بگو.
ـ راستش اینه که من از این وضع خوشم می آد. خیلی. اگه یه روز نباشه حس می کنم چیزی کم دارم. تو چی؟
ـ من هم خوشم می آد. خیلی بهتر از اونیه که در تصور داشتم. یه جور مرموزیه. این دوستی را دوست دارم. وقت هایی که با هم هستیم رو دوست دارم. شب تاریک کنار تو بودن. این صحبت ها. شنیدن صدای نفسهات بغل گوش من تمام شب.
ـ من هم خوشم می آد.
ـ پس برام حرف بزن.
ـ راجع به چیز خاصی؟
ـ راجع به خودت.
ـ ازش خسته نشدی؟
ـ هنوز نه. وقتی خسته بشم می گم.
ـ بذار کمی فکر کنم. راستی می دونی سگه رو تخت جیمیه.
ـ می دونستم.
ـ ممکنه خرابکاری کنه رو تخت.
ـ باشه می شورمش. حالا برام حرف بزن. چیزی بگو که نشنیده باشم.
بخش پیش را اینجا بخوانید