خاطرات داریوش همایون/سازمان اسناد و کتابخانهٔ ملی جمهوری اسلامی ایران
بخش سوم
مهمترین تحول زندگی اش بنیانگذاری روزنامهٔ آیندگان بود که او را وارد تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران کرد. بدون آن روزنامه به بالای صحنهٔ سیاسی ایران ارتقا نمی یافت و اگر هم عهده دار منصبی می شد با پایان آن رژیم کمتر نامی از او میماند.
“وقتی وارد کار آیندگان شدم پیشاپیش نبرد افکار عمومی را باخته بودم.” با خونسردی و روحیهٔ رواقی، مانند اعضای فرقهٔ ملامتیّه در روزگار قدیم، خیلی راحت اذعان میکند که شهرتی اگر داشت بیشتر از جنس بدنامی بود تا اعتبار.
در جامعهای که آبرو، به معنی تصویر مثبت در چشم دیگران، مهمترین دارایی فرد تلقی میشود، انگار فرض را بر این گذاشته بود که اعتبار اجتماعی ترکیبی است از شهرت و بدنامی: همین قدر که نتوانند آدم را ندیده بگیرند فرقی نمیکند تعریف کنند یا بد بگویند، دوست داشته باشند یا متنفر باشند، نازکدل نباید بود.
برای رفتن به مرحلهای بالاتر از کارمند قلمزن، از بدنامی به اندازهای برخوردار بود که منطقی میدید سرمایه تلقی اش کند. آن را ارزان و آسان به دست نیاورده بود؛ زحمت کشیده بود، کتاب خوانده بود و سفر کرده بود تا نزد خواص آدمی شاخص و کاملاً متمایز از افراد عادی به حساب آید.
میگوید “در آن زمان و تا سالها هیچ کس بیش از من دشمن نداشت.” بسیاری باور کرده بودند در کودتای ۱۹۶۵ اندونزی علیه سوکارنو و در تدارک جنگ ۱۹۶۷ اعراب و اسرائیل دست داشته است. سوار بر دو قاره. دامنهٔ عملیات بتمن به یک شهر محدود میشود و شاید فقط جیمز باند بتواند از این قاره به آن سر دنیا بپرد و کودتاها و جنگها کارگردانی کند.
درهرحال، چنین موجودی حتماً موضوع توجه و بدگمانی شخص شاه هم هست. و چه بهتر از این که رئیس هیئت حاکمه سطر به سطر نوشتهٔ آدم را بخواند، زیر جملاتش خط بکشد و دستور تحقیق بدهد. چنین توجهی یعنی تمایز و سرمایه.
و یقیناً سازمان های اطلاعاتی دنیا لازم میبینند به تجزیه و تحلیل نوشتههایی بپردازند که از رئیس مملکت گرفته تا مقامهای اداری و سیاسی و اقتصادی کشور میزبان آنها را میخوانند. افکار عمومی چه بسا به چنین کسی بگوید جاسوس. اما چنین موقعیتی تنها با جیره و مواجب و ـ به بیان عموزادههای افغانمان ـ دالر حاصل نمیشود؛ سواد و توان فکری میطلبد.
اطمینان داشت بیش از هرکسی در مطبوعات ایران مایهٔ نوشتن مطالبی دارد که شاه فکر کند بیان نظر قدرتمندانی در آمریکاست، و سازمان سیا او را کسی ببیند که میتواند هر صبح بیش از هر نویسنده ای در ایران بر فکر شاه اثر بگذارد.
در ادامهٔ “پیشاپیش نبرد افکار عمومی را باخته بودم” توضیحی میدهد که مفهوم نهایی جمله را به ورای معنی اولیه و ظاهری میرساند.
میگوید “خوشبختانه هیچگاه بیش از اندازه نگران قضاوت دیگران دربارهٔ عقایدی که به درستی شان اطمینان داشتم نبودم.” نظرها و نظریه هایش خلاف جریان رایج روشنفکری در ایران بود، و پس از ذکر مواردی که “در جامعهٔ روشنفکری آن زمان ایران کفر محسوب میشد” نتیجه میگیرد “آیندگان اصلاً برای جامعهٔ روشنفکری ایران نوشته میشد و به رغم احساس ناموافق نسبت به این روزنامه، موفقیتهایی در جامعهٔ روشنفکری داشت.”
پیش از او در مطبوعات ایران کسی این گونه به موضوع نزدیک نشده بود. ناشر مجله ای فکاهی به خودش لقب “گل آقای ملت ایران” و “زبان گویای مردم” و این جور تعارفات میچسباند. در مقابل، همایون میگفت حتی پیش از آغاز انتشار، در افکار عمومی بازنده بود اما بخشی بزرگ از خواص جامعه ضروری تشخیص میداد به حرفش توجه کند.
جان کلام بحثش این است که آدم ممکن است به رغم بازنده بودن و بدنامی، یا به دلیل آن، محکوم به موفقیت باشد.
برای صاحب این قلم، یا کیبورد، آن نوع نثر و نوشتن و بحثکردن، گذشته از افکار پشت آن، نو بود و به سبب تازگی ارزش داشت.
آیندگان را از همان ابتدای انتشار در سالهای آخر دبیرستان میخواندم و در زمان دانشگاه چند مطلب از من در صفحهٔ فرهنگ آن چاپ شد. وقتی پس از خلاصی از سربازی در آن مشغول کار شدم، گرچه تا چند ماه کاری هم در وزارت بهزیستی داشتم، دوستان و همکلاسها و خانواده ام متحیر و متأسف بودند: چرا روزنامه و چرا آیندگان؟
روزنامهنگاری از همان ابتدای ورود به ایران، و حتی بدو پیدایش در غرب، شغلی چندان وزین نبود. نزد برخی اهل نظر کسب و کار آدم های نیمه بیسواد به شمار میآمد، همچنان که در ایران گمان می رود افراد وقتی از سرودن شعر درست و حسابی درمیمانند شعر نو میگویند. یا پسری نوجوان که مدرسهٔ طلبگی را انتخاب میکند گمان میرود نه از استعداد یادگیری درخشانی برخوردار باشد و نه از بلندپروازی و عزت نفسی فوقالعاده. کارهایی زیر متوسط برای آدمهایی با استعداد و سواد زیر متوسط.
وقتی جلال آل احمد نوشته های خودش را “شتابزده” معرفی میکرد، دیگران تردید نمیکردند صفت “ژورنالیستی” هم به دنبال آن بچسبانند. امروز حتی وزیر وکیلها که گل سرسبد جامعه نیستند وقتی میخواهند مطلبی را از بیخ و بن رد کنند با تحقیر میگویند: ژورنالیستی.
با آن تصویر از همایون و آیندگان در چشم خواص، و این تصویر از اصل حرفه نزد همگان، تعجبی نداشت که از من بپرسند چرا به این راه افتادهام.
میل داشتم کار قلم پیشه کنم اما بتوانم با تناوب دو ساله در ایران و جاهای دیگر دنیا باشم. کارهای دیگری در زمینهٔ قلم برایم فراهم بود اما باید مینشستی و میماندی، و نسبت به زندگی مداوم در ایران نظر منفی داشتم.
قلم زدن در آیندگان فرصتی فراهم میکرد برای کاری تمام وقت و نیرو بر – تهیه و تدارک و ویراستاری مطالب یک صفحه هر روز. از ابتدا اعلام کردم خیال ندارم بیش از دو سال متوالی ادامه بدهم. علاوه بر این، در بسیاری جاهای دیگر میباید تن به بالا رفتن از سلسله مراتب اداری داد. در آیندگان پس از مدتی بسیار کوتاه جایگاه ادیتور صفحه داشتم.
حساب میکردم در فواصل سفرها و اقامتها میتوان در ایران، و حتی از خارج، در آیندگان قلم زد. هیچ جای دیگری چنین فرصتی برایم فراهم نمیکرد.
بسیاری آدمهای صفحات فرهنگ و هنر و ادبیات و نقد کتاب روزنامه تلقی و حالاتی مشابه داشتند. کار را جدی میگرفتند اما خیال نداشتند در آن جا بازنشسته شوند. دانشگاه رفتهٔ بین بیست تا سی جوانتر از آن است که به بازنشستگی فکر کند. تقریباً برای همهٔ آنها، هم مرد و هم زن، ایستگاهی بود در ادامهٔ راهی و مسیری.
برعکس، در سالن تحریریهٔ روزنامه، گرچه همگی مردانی جوان عمدتاً بین بیستوپنج تا سی و پنج، انگار از ابتدا با حالت بازنشستگی آمدهاند.
همایون ترتیبی داده بود کسانی از کارکنان وزارتخانهها عصر در روزنامهاش کار کنند. این گرچه ته رنگی از اتکا به روابط عمومی وزارتخانه ها داشت، از چند جنبه مثبت بود: بخشهای خبری روزنامه به اخبار داخل وزارتخانهها دسترسی مستقیم داشتند و لازم نبود دنبال خبر بدوند. آن آدمها در واقع با خودشان خبر میآوردند.
آب باریکی هم داشتند که در روزگار کمپولی روزنامه در انتهای دههٔ ۴۰ کمک میکرد سر پا بمانند. آدمهایی با سر و وضع مرتب و جایگاه اداری، سطح پرسنلی و تصویر تحریریه را بالا میبردند.
در کیهان و اطلاعات و جاهای دیگر نمیدانم، اما بعید بود چنین ترتیباتی باشد، دستکم به این سبب که روزنامهٔ عصر بودند و تحریریه باید صبحها کار میکرد.
روزگار اشتغال کامل بود و هرکس هرجا دلش میخواست میتوانست استخدام شود. فارغ التحصیلان مدرسهٔ روزنامهنگاری رفته رفته وارد بازار کار می شدند اما تمامکردن رشته های علوم انسانی در ایران هیچ گاه به معنی اشتغال به حرفه ای معین نبوده است.
سر دو سال از ایران رفتم اما با وقایع انتهای سال ۵۷ درس در فرنگ را رها کردم و در اسفند برگشتم.
میگوید برخلاف بنگاههای بزرگ مطبوعاتی ایران که موقعیت مالی صاحبان شان قابل مقایسه با کارکنان نبود و اربابها همه چیز را برای خود برمیداشتند، حقوقش در آیندگان کمتر از یکی دو مدیر آن بود.
چنین نسبتی نه تا پیش از آن دیده شده بود و نه بعداً دیده شد. چند سبب داشت. یکی این که مال اندوز نبود. همین قدر که راحت و محترمانه زندگی کند برایش کفایت میکرد. در اوراق اداری می بینیم تا پیش از نقل مکان به منزل همسر، نشانی اش در شهرآرا بود.
در فهرستی که پائیز ۵۷ زمان اعتصاب مطبوعات انتشار یافت ادعا شد او هم چندین ده میلیون دلار از کشور خارج کرده است. گذشته از اینکه بانک مرکزی دولت موقت رسماً اعلام کرد آن فهرست ساختگی بود، کسی را نمیشناسم که او و مؤسسه اش را بشناسد و باور کند ممکن بود آن همه پول در چنته داشته باشد. چند هزار دلار شاید، اما بینهایت بعید مینمود کل دار و ندار و دریافت و پرداختش در تمام طول زندگی به پنجاه شصت میلیون دلار (یا حتی تومان) نزدیک شده باشد.
دوم و مهمتر اینکه میخواست روزنامهاش هم خبرنامه باشد و هم نظرنامه. و دیگر دورهای نبود که آدم صاحب نظر تن به بیگاری و فقر و فروتنی بدهد.
گذشته از مصباحزاده و مسعودی، اربابان بنگاههایی در حد وزارتخانه، که میلیونر بودن را حق بدیهی خویش میدانستند، بسیاری روزنامه های ایران از صدر مشروطیت تا آن روزگار کارمند استخدام میکردند نه اهل نظری که حق قلم واقعی و مکفی بگیرند.
علی اصغر امیرانی، ناشر هفته نامهٔ ببرّان و بچسبان (به اصطلاح امروزی، کاپیپیست) خواندنیها مشهور بود که تنها به ذبیحالله منصوری حق قلم یا در واقع مزد سرهمکردن پاورقیهایی ظاهراً ترجمه میدهد.
امیرانی حالت فرّاش قاجاری داشت که وقتی فرمان مییافت کسی را کت بسته نزد حاکم ببرد مبلغی تلکه میکرد تا به این بهانه که خاطر حضرت والا را مکدر کرده است در کوچه و بازار سکهٔ یک پولش نکند.
همایون میگوید زمان وزارتش، در تنها دیدار دو نفره به شاه گفت هویدا از حملههای شدید و بی امان خواندینها به خودش سخت ناراحت است. شاه با خاطری ظاهراً آسوده گفت”کاریش نمیشود کرد.” بیش از آنکه نشان از بزرگمنشی ملوکانه و تحمل مطبوعات آزاد داشته باشد یعنی: گور پدر هویدا، شما دخالت نکن.
هویدا زمانی در مجلس گفت اصطلاح “شخص اول مملکت” بی معنی است و شخص دومی وجود ندارد. اما شاه نیاز داشت فراش دربار گناه وضعیتی را که مستقیماً نتیجهٔ سیاستها و دخالتهای خود او بود به گردن هویدا بیندازد که منویات ملوکانه را خوب درک و اجرا نکرده و دل معظم له را به درد آورده است. از این رو، آتشباری توپخانهٔ وقاحت امیرانی بر سر صدراعظم سابق را نادیده میگرفت. و همایون متوجه بود شخصاً جلو رفتن و سعی درکشیدن افسار او یعنی آتشبار را متوجه خویش کند.
نوروز ۵۷ مطلبی مفصل از ماهنامهٔ آمریکایی اسکوایر در دو شمارهٔ صفحهٔ فرهنگ آیندگان ترجمه و چاپ کردم با عنوان “ظهور و سقوط تایم” (بعدها به این نتیجه رسیدم عبارت رایج انگلیسی بهتر است فراز و فرود ترجمه شود). امیرانی در دستبرد به مطلب و انتشار دوبارهٔ آن تشخیص داد عنوان صحیح باید “ظهور و صعود تایم” باشد ـ لابد چون ناشر آن، هنری لوس، پشتیبان شاهنشاه بود.
یک بار هم مدیحه ای چاپ کرد از یک فاضل انجمن ادبی که در آن با کلمهٔ “نیک” بازی میکرد و نیکسون را نیکبخت میدانست. زدن حرفی از این چرندتر دربارهٔ منفورترین آدم زمانه مشکل بود. ماساژ احساسات شاهنشاه با تعریف و تمجید از حامیان او.
نسل ما نه مجله را میخرید و نه توجهی به حرف های امیرانی میکرد؛ او را موجودی میدید نامطبوع و فرومایه. بهمن ۵۷ تیتر زد “صد شـُکر که این آمد و صد حیف که آن رفت” و سال ۶۰ اعدام شد اما در رژیم اسلامی بیجانشین نماند.
سال ۵۶ پیش از پیوستن به کابینهٔ جمشید آموزگار سهام شرکت یادگاران را، با توجه به قانون ممنوعیت انتشار نشریه از سوى دارندگان مقام، واگذار کرد، ابتدا به چند تن از مدیران اما خیلی زود سهامی برای فروختن به اعضای تحریریه در نظر گرفتند. در آن زمان تنها روزنامهٔ تعاونی مشهور دنیا لوموند بود.
اما امتیاز روزنامه به نام او نبود و خودش میگوید دولت در ابتدای انتشار روزنامه عمدهٔ سهام آن را در اختیار داشت. همین قدر میدانم شرکتی ثبت کرده بودند به نام یادگاران که آیندگان جزو آن بود.
“من آمدم بیرون. وقتی رفتم به دولت، آیندگان را سراسر بخشیدم به یک گروه پنج نفری. شرطم هم این بود که سهام را تقسیم کنند بین همهٔ کارکنان.” پنج نفر را نام میبرد اما میافزاید: “و یکی دیگر از هیئت تحریریه. حالا یادم نیست.”
-“پنج تا البته گفتید.”
“آهان! پنج نفر شد؟ خب، پس همان.”
باورکردنی نیست نام هر پنج تا را به یاد نداشته باشد و شایستهٔ او نبود مطلبی تجاریـ اداری را بپیچاند تا از گفتن نکتهای نه چندان مهم برای دیگران حالا پس از این همه سال در برود. نفری که ظاهراً اسمش را به یاد نمیآورد پدرش نورالله همایون بود. یکی از اسمهایی که به جای او ذکر میکند (اما فوراً پس میگیرد) دخالتی در واگذاری سهام روزنامه نداشت.
فقط چهارپنجم حرفش حقیقت دارد. اما رودربایستیاش قابل درک است. کاش در بحث واگذاری سهام روزنامه اسمی از افراد نمیبـُرد تا ناچار از طفرهرفتن و لاپوشانی نشود.
گزارشهای رسمی واگذاری در انتهای کتاب چاپ شده است.
مهر ۵۷، یک ماه پس از برکناری کابینهٔ آموزگار، برگشت و در اتاق سابقش نشست. در نگاهی جمعی به گذشته، توالی وقایع و ارتباط آنها را شاید بتوان تا حدی به روشنی دید اما هنگام تصمیم گیری ممکن است شخصاً از چنان بینشی برخوردار نباشیم. باید ابتدا چند مطلب برای چاپ میفرستاد و بیگدار به آب نمیزد. بیاحتیاطی احمقانه ای بود.
تحویلش نگرفتند. حضورش ناخوشایند و اسباب ناآرامی بود. گذشته از اینکه روزنامه را واگذار کرده بود، یک سال تمام در ساعات پربینندهٔ تلویزیون نظر رسمی دولت را دربارهٔ موضوعهای اقتصادی و سیاسی و وقایع مهمی مانند آتش زدن سینما رکس اعلام میکرد (یا در واقع اعلام نمیکرد زیرا کل حکومت در اغما می رفت) و حالا مشکل میتوانست وانمود کند از امروز ناظری است مستقل.
مقالهٔ کذایی “احمد رشیدی مطلق” به گردنش افتاده بود و حضور او در هر جا دعوتی بود به آتشزدن. سالها وقت لازم بود تا بتواند از خودش در برابر آن اتهام دفاع کند و دستکم ناظران آشنا با کیفیت فکر و سبکهای نوشته پس و پشت آن مطلب را زیروبالا کنند.
شماری از اعضای تحریریه تصمیم گرفتند یادداشتی برای او بنویسند و خواستار نیامدنش به روزنامه شوند. با وجود سقوط مفتضحانه، بارقهای از حشمت او، با آن سواد و حرفزدن عالیجنابانه و سیگار برگ، همچنان باقی بود و پرسنل شرم داشتند به او بگویند مرخصید آقا. سرانجام، مسعود مهاجر نامه را به اتاقش برد و زنگوله را به گردن گربه انداخت.
دیگر به روزنامه پا نگذاشت. کمتر از یک ماه بعد همراه با جمعى از مقامهاى سابق به دستور شاه در پادگان جمشیدآباد بازداشت شد. در خاطراتش، از اعتصاب ۶۲ روزهٔ مطبوعات، شامل آیندگان، حرفی نمیزند. شاید متوجه آن نشد یا فکرش چنان مشغول آخروعاقبت مبهم خویش و شبح اعدام بود که به یادش نماند.
“آیندگانیها با خود من زیاد بدرفتاری نکردند. به جان هم افتادند. طبعاً از بیرون حمایت میشدند. سازمانهای چریکی هم آزادی عمل زیاد پیدا کرده بودند. افرادشان را از زندان آزاد میکردند و اینها دیگر تلافی همه چیز را میخواستند در بیاورند طبعاً.”
طی سه دهه پس از آن وقایع بیش از یک دوجین از اعضای آن تحریریه در کار نشر فعال مانده اند و شش هفت نشریه بیرون داده اند. آدمی که همیشه از استعمال کلمات با حالت تکیهکلام سرسری انتقاد میکرد حالا در توضیح اینکه در روزنامه اش چه گذشت دو بار با اطمینان میگوید راه ندادن خود او به روزنامه و انتخاب شورای سردبیری “طبعاً” کار سازمانهای چریکی بود.
سازمان چریکی یا غیرچریکی حتی اگر میتوانست نصف جمعیت شهر را با خود همراه کند، کسی که داوطلب شد یادداشت تحریریه را به دستش بدهد اغفال ناپذیر بود. همین طور بسیاری از اعضای تحریریه.
گرچه کسی انتظار نداشت رژیم تا پایان زمستان رفته باشد، فضای جامعه داغ میشد و پیش لرزههای سقوط شدت میگرفت. ده سال سختکوشانه روزنامه را به جایی رسانده بود و انصاف نبود آن را و همه را با خودش ته درّه ببرد. و قانوناً حقی به مؤسسه نداشت.
اینکه “چپگرایان آیندگان قبلاً همزیستی خیلی نزدیکی با مخالفان سیاسی داشتند” و “به جان هم افتادند” گزافه گویانه است. اینکه “پس از روی کار آمدن حکومت ارتشی و دستگیری ما هوشنگ وزیری و همفکرانش در روزنامه نبرد را به چپگرایانی که از بیرون هم تقویت میشدند باختند” در کل بیراه نیست اما قدرت خود روزنامه و مهارت نویسندگانش را، همراه با بـُرد مطالبی که فعالان سیاسی غیرچپ برای آن میفرستادند، دست کم میگیرد.
در دوره هاى آیندگان جاى شماره هاى پنجشنبه ۲۰ و شنبه ۲۲ مهر ۵۷ خالى است. عصر سه شنبه ۱۸ مهر فرماندارى نظامى تهران یکى از اعضاى تحریریهٔ روزنامه را به ستاد خود احضار کرد و پس از پرسش هایى دربارهٔ سایر اعضا، دستور داد خبرهاى مربوط به تظاهرات سیاسى و اوضاع مملکت مستقیمآ از آن ستاد دریافت شود.
فرداى آن روز، فرماندارى نظامى در هر یک از روزنامه هاى کیهان و اطلاعات یک افسر ارشد مستقر کرد. هیئتهاى تحریریه قلمها را زمین گذاشتند و گرچه افسران ناظر/ ممیز نتوانستند در فضاى پر اعتراض سالنهاى تحریریه بمانند، عصر چهارشنبه، پنجشنبه و شنبه هیچ کدام منتشر نشد. کارگران چاپخانههاى روزنامهها اعلام کردند تنها مطالبى چاپ خواهند کرد که به تأیید اعضاى تحریریه رسیده باشد.
در صفحهٔ آخر ۷ آبان ۵۷ این «توضیح و پوزش» درج شد: “بهعلت اشکالى که از حیث فنى در چاپ روزنامه پیش آمد، امروز روزنامه فقط در ۱۲ صفحه به دست خوانندگان مى رسد. از این بابت از خوانندگان عزیز پوزش مىخواهیم.”
جاى شمارههاى ۸ و ۹ و ۱۰ آبان هم (مانند ۲۰ و ۲۲ مهر، و فاصلهٔ ۱۵ آبان تا ۱۷ دى ۵۷) در دوره آیندگان خالى است زیرا چاپ نشد. در صفحهٔ اول ۱۱ آبان یک یادداشت و یک خبر دیده مىشد.
سرآغاز یادداشت صفحهٔ اول با عنوان “تا کجا، تا چند؟” مىگفت “روزنامهاى که هم اکنون پیش رو داریم آیا بى سانسور چاپ شده است؟ سانسور داخلى آیا نابود شده است؟ این مسائل را نمىتوان به طور تئوریک حل کرد و پاسخ یافت. شکلى که آیندگان به حرکت خود ادامه خواهد داد در عمل تعیین مىکند که شعارها تا چه حد به واقعیت مىتوانند نزدیک شوند.”
و خبر این بود: “آیندگان از امروز بى سردبیر منتشر مىشود”، “شوراى نویسندگان تمام اختیارات را به دست گرفت.” متن کامل آن:
در پى سه روز اعتصاب اعضاى تحریرى آیندگان و پیوستن کارگران چاپخانه و کارکنان ادارى به این اعتصاب، با تصمیم هیات مدیرهٔ سندیکاى نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات، اعتصابکنندگان به سر کار خود برگشتند و از امروز آیندگان براى نخستین بار بى سردبیر و با مسئولیت شوراى منتخب همه اعضاى تحریرى روزنامه منتشر مىشود.”
در روزهاى پیش از آن، تنش در تحریریهٔ روزنامه بالا مىگرفت. سرمقالهٔ ۳ آبان (احتمالاً نوشتهٔ سردبیر) اختلاف نظرها را به برخورد و انفجار کشاند. “کدام دستکشهاى آهنین؟” توصیه مىکرد “دولت گهگاه باید دستکش آهنین به دست کند؛ نه فقط این دولت که همهٔ دولتها بدان نیاز پیدا مىکنند…. دولت موظف است براى آنکه اقتدار خود را باورپذیر کند، حضور دستهاى نیرومندش را در زندگى همگانى نشان دهد.”
با اعتراض بخشى از تحریریه به توصیهٔ پوشیدن دستکش آهنین، معترضان که شمار آنها به ۳۹ تن مىرسید دست از کار کشیدند.
هوشنگ وزیرى سردبیر آیندگان که مدیر عامل شرکت ناشر هم بود اعتصابیون را از کار برکنار کرد و اختلاف به سندیکاى نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات ارجاع شد. سندیکا به سود معترضان رأى داد و یازده تن از اعضاى تحریریه، شامل سردبیر، روزنامه را ترک کردند.
پیروزى در دومین حرکت ضدسانسور از استقبال مطبوعات، دانشگاهیان و فعالان سیاسى سراسر کشور، همکاران رادیوتلویزیون، کانون نویسندگان، اعضاى تحریریههاى کیهان و اطلاعات و سندیکاهاى کارگران چاپخانههاى آن دو روزنامه برخوردار شد. از روحانیون، تنها شیخ مصطفى رهنما، بانى جمعیت مسلم آزاد، پیام تبریک فرستاد.
سرمقالهٔ اختلافانگیزْ دو تصور خطا و یک نتیجهٔ غافلگیرکننده داشت. دستکشى آهنى که حکومت از نیمهٔ تابستان به دست کرده بود چنان براى رژیم سنگین بود که به جاى ترساندن مخالفان، مانع تکانخوردن خود آن مىشد. تانکهایى که گاه در خیابان آفتابى مىشدند یا در گوشهاى پارک بودند نه پارس مىکردند و نه مىتوانستند گاز بگیرند ــ نه تنها چون براى نبرد در صحرا ساخته شدهاند، بل چون عقل شاه به جایی قد نمیداد ــ و نوجوانها با حالتى خودمانى به آنها نزدیک و نزدیکتر مىشدند.
دوم، وقتى هیبت تانک چیفتن کسى را نترساند، دستکش آهنى پوشیدن جعفر شریف امامى، آخوندزادهٔ رئیس قمارخانههای بنیاد پهلوى، فقط اسباب خنده بود، همچنان که نطقهاى غلامرضا ازهارى، به عنوان سپهسالار و رئیس دولت، موضوع مضحکه شد.
نتیجهٔ غافلگیرکننده و مهمتر این بود که با فرارسیدن عصرى جدید، ناگهان همه چیز فرو مىریخت. وزیرى ــ درسخواندهٔ آلمان، علاقهمند به لئون تروتسکى و مترجم کتابى از او ــ شخصیتِ دوستداشتنى متین ِ آرامى بود که معمولا بیشتر خواهش مىکرد تا دستور بدهد. روزنامهٔ لوموند در مهرماه به نقل از شاه نوشت “کنارهگیرى نمىکنم” ــ یعنى فاتحه. وقتى شاه چمدان مىبست، مشکل مىشد روى اقتدار همیشگى ِ سلسله مراتب سنتی حساب کرد.
وزیرى، حتى اگر ته دل چنین هوسى داشت، نمىتوانست یک صبح بلند شود و علیه وضع موجود قیام کند. براى چنین کارى آدم باید کم سنتر و عارى از موقعیتى باشد در گروِ بقاى نظام. وزیرى، سرنشین محترم ِ کشتى ِ بهگل نشسته، محکوم بود همراه سکانداران غرق شود.
مدتى بعد ایران را ترک کرد و شهریور ۸۲ در هفتادوسه سالگى در پاریس درگذشت.
باز هم در آیندگان، پیشتر، سال ۵۶.
“موردی که هیچ وقت از به یادآوردنش خوشحال نمیشوم: در شبهای شعر انستیتوی گوته ما به روزنامهها گفتیم که سراغش نروند، صحبتش را نکنند. جلوی جشنواره را نگرفتند ولی گفتند خبرش منتشر نشود.”
از سیروس علی نژاد نام می برد و میگوید “یکی از روزنامه نگاران آیندگان گزارشی داد. از چپگرایان بنام آن زمان بود.” ظاهراً خاطراتش کمرنگ شده است.
شرح قدری دقیقتر آن ماجرا که تنها یک بار روایت شده است:
اواسط مهر ۵۶ وزیری به نگارنده که دبیر صفحهٔ فرهنگ بود خبر داد دستور اکید رسیده دربارهٔ شبهای شعر انجمن ایران و آلمان مطلقاً چیزی منتشر نشود.
با همکاران صفحه و افرادی از بیرون برای گزارش واقعه ای که پیدا بود در تاریخ ثبت خواهد شد قرار و مدار نوشتن مطلب گذاشته بودیم و دمغ شدم. وزیری در برابر اعتراض من با خوشرویی و مهربانی همیشگی گفت دستور از خیلی بالا آمده و گرچه شخصاً قبول دارد اسباب تأسف است، جای چانه زدن ندارد چون دست ما به خیلی بالاها نمیرسد.
بعداً علینژاد، معاون سردبیر، به من گفت وزیری دستور را شفاهاً برای صفحات فرهنگ و نقد کتاب ابلاغ کرده اما حرفی به سایر بخشها نزده و ما میتوانیم شرحی مختصر در بخش خبرهای داخلی بگذاریم.
مأموریتدادن به گزارشگران همکار صفحه مصلحت نبود. شامگاه دوشنبه ۱۸ مهر به انجمن فرهنگی ایران و آلمان رفتم و پس از پایان شعرخوانی به دفتر روزنامه برگشتم. نیمهشب بود و همه رفته بودند. مطلبی نوشتم و به چاپخانه دادم و علینژاد تلفنی گفت در صفحات خبر بگذارند.
کاری که ما کردیم از مصادیق بارز تبانی به قصد توطئه یا توطئه به قصد تبانی و از نوع برچسبهایی بود که این سالها مثل نقل و نبات استعمال میکنند. تفسیر دلبخواهی و، به اصطلاح نظامیها، لغو دستور بود. علینژاد را فردای آن روز به دفتر روزنامه ــ در خیابان شاه، قرینهٔ در اصلی دانشگاه تهران در انتهای خیابان فخر رازی ــ راه ندادند.
خاطرهٔ کمرنگی دارم که عمید نائینی هم با توطئه همراه بود. درهرحال، در رفع و رجوع تجاسر و تخفیف عواقب آن نقش داشت. علینژاد میگوید پرداخت معادل دو ماه حقوق پس از تعلیق او با پافشاری نائینی بود.
عکسهای همراه مطلب، یکدست و از یک زاویه، آرشیوی به نظر نمیرسند و به احتمال زیاد همان شب گرفته شد. اما، اگر این طور باشد، یادم نمیآید چطور یکی از عکاسهای روزنامه را با خودمان همراه کردیم که به وزیری و دیگران حرفی نزند.
مطلب شب شعر در جامعه گل کرد و بیشتر مایهٔ تشویق اذهان شد تا تشویش آن. تحریریهٔ روزنامه شنگول و سرافراز بود که نشریهاش در شهر دست به دست میگردد و، از جمله، حرف مهدی اخوان ثالث، “صبح برای من که در شب قلم میزنم ارج خاصی دارد”، در مجامع دانشجویی و محافل تکرار میشود.
آیندگان نشریهٔ مدیران جامعه و هیئت حاکمه هم بود و اینها سخت نگران بودند که در مملکت چه خبر است. اینکه آلمان، با تصویر بسیار مثبتش در افکار عمومی ایران، باغی وسیع کنار خیابان اصلی پایتخت در اختیار روشنفکران ناراضی بگذارد تا پشت میکرفن بروند، چنین تعبیر میشد که اروپای غربی به کارتر و دولت آمریکا ندا میدهد: بساط سرکوبی وخودکامگی در ایران را مهار کنید.
گمانم از نسخههای آن روز و روزهای بعد آیندگان حتی یک دانه روی دکه نماند خصوصاً که کیهان و اطلاعات، و البته کل مجلههای آخر هفته، قادر به سوارکردن هیچ کلکی در این باره نبودند و سانسورْ محکم راهشان را بست.
عجیب است که در آن سن و آن زمان با چه جرئتی دستور صریح از بالاها را بیضهٔ ماکیان میانگاشتیم و تردید نمیکردیم که نافرمانی حق مسلم ماست و خیلی هم با حال است. پروردهٔ فضا و نسل ۱۹۶۸ بودیم و خیلی خودمان را جدی میگرفتیم. به نظرم نسلی که امروز با رژیم اسلامی سرشاخ میشود تلقی و احساسی مشابه دارد گرچه نه به آن شدت، و به صلابه کشیده میشود به صلابه کشیده شدنی. آن موقع جوان و سواد و نوشته ارزش داشت و با نسل ما وحشیانه رفتار نمیشد.
تردید دارم دستوری از شاه یا حتی ساواک دربارهٔ شب شعر رسیده بود، و در گزارشهای محرمانهٔ منتشرشده چیزی در این باره ندیدهام. اگر واقعاً دستوری از خیلی بالا رسیده بود پوست متجاسران را غلفتی میکندند، بخصوص من که فرمان صریح و اکید ننوشتن را دریافت کرده بودم. قاعدتاً اگر ممنوعالقلم نمیشدم، دستکم ویراستاری صفحهٔ فرهنگ را از دست میدادم.
پای خود وزیری هم گیر میبود بدجور. ممنوعیت را چنان مهم تلقی نکرد یا لازم ندید به کل تحریریه و مدیر چاپخانه در این باره ندا بدهد وگرنه مطلب را حروفچینی نمیکردند.
کار چاپخانه که سرخط خبر را در صفحهٔ اول گذاشت از همه عجیبتر بود. من چنین چیزی که در حد کودتا علیه صاحبان مؤسسه بود نخواستم؛ علینژاد هم بسیار بعید بود خواسته باشد. لابد ابتکار خود چاپچیها بود که وقتی دیدند دبیر صفحهٔ فرهنگ نصف شب آمده نشسته مطلبی دربارهٔ تجمع در باغ آلمان نوشته، گفتهاند پس خیلی مهم است و باید در صفحهٔ اول اعلان کرد. بامزه بود اگر تحقیقی نشان میداد چاپخانه تیراژ را هم بالا برد. اگر بالا برده باشند یعنی کارگرها شمَّ نیرومندی داشتند چون نسخههای آن شماره روزهای بعد هم خریدار داشت.
آن ممنوعیت به نظر من دستور خود همایون بود برای پیشیگرفتن از مقامهای امنیتی در تلاش برای مهار هیجان فزایندهٔ اجتماعی علیه وضع موجود، وگرنه مسلماً خود او هم معقول نمیدید چند هزار نفر با اجازهٔ شاه و مجوز مقامهای امنیتی و طبق اعلانی پرسر و صدا وسط شهر تهران در محیطی اسم و رسم دار ساعتها روی زمین بنشینند تا برایشان شعر بخوانند، اما به مطبوعات دستور برسد شتر دیدی ندیدی.
وقتی ما زیرآبی رفتیم و کار خودمان را کردیم، همایون به عنوان کارفرما، و نه وزیر، فقط یک روزنامهنگار نافرمان را که در استخدام خودش بود منتظر خدمت کرد. شاید هم ته دل بدش نیامد که فقط نشریهٔ او جرئت چنان کاری دارد. میتوانست به بالاییها بگوید: میبینید آقایان، کنترلکردن اهل قلم و دوات حتی وقتی خودت استخدامشان کرده باشی هیچ آسان نیست.
من بازخواست نشدم. حرفش را هم نزدند. بعدها این طور به نظرم رسید که موضوع تنها عنایت فوقالعادهٔ همایون و وزیری به من نبود. نشاندادن واکنش تند به تمرّد خونسردانه و جسورانه که در کیهان و اطلاعات و جاهای دیگر مطلقاً قابل تصور نبود پیش از هر چیز میتوانست نشان دهد سلسله مراتب اقتدار در کل مملکت تَرَکهای اساسی برداشته و این نشانهٔ کوچکی است از فروپاشی قریبالوقوع بزرگ. همایون ترجیح داد تمرّد عظیم را صرفاً تخلفی اداری و انضباطی جلوه دهد تا به نظر نرسد کلاهش پشم ندارد.
دستور تعلیق علینژاد را عطاالله تدین معاون خوشنام وزارت اطلاعات و جهانگردی به آیندگان ابلاغ کرد، انگار رئیس او یکی از کارکنان مؤسسهٔ سابق خودش را توبیخ کند.
شاه و ساواک اگر چنان دستوری داده بودند در برابر دهنکجی به منویات ملوکانه، به برخورد اداری اکتفا نمیکردند. تا فشل شدن آنها یک سال فاصله بود، وقتی که تحریریهٔ آیندگان به خود همایون، بعد به سرهنگ فرمانداری نظامی و بعد به وزیری گفت مرخصند.
“همین سیروس علینژاد که صحبتش را کردم چون تازگی نوشته بود مطلبی راجع به من زندان افتاد. حالا نمیدانم برای چه. چند ماه زندان بود وقتی در آیندگان بود. او را اصلاً من آوردم به روزنامهنگاری.” دربارهٔ او توصیف “از چپگرایان بنام آن زمان” به کار میبرد اما تا آنجا که میدانم هیچ زمانی نه در فعالیت سیاسی سازمان یافته شرکت داشت و نه به ایدئولوژی معینی مشهور بود.
منظورش باید فیروز گوران باشد. اما گوران برای مصاحبه با او و در زمان کار در آیندگان به زندان نیفتاد. آن مصاحبه مشکلی ایجاد نکرد. پیش از آمدن به آنجا برای عضویت در سازمانی سیاسی زندان رفته بود اما “از چپگرایان بنام آن زمان” در مورد او هم اغراق است. بیش از آنکه تبلیغ برای غول کوچولو باشد برای آیندگان و خود همایون است: ما اینیم.
آن شخص به جای این. این به جای آن. توصیفها نابجا. روایتها ناکامل. فهرست نامها ناقص.
نکته اساسیتر از لغزشهای کوچک است. تاریخ به اصطلاح شفاهی به خودی خود عیبی ندارد. بیشتر آدمها دستی به قلم ندارند تا بتوانند زندگینامه بنویسند. صرفاً چند خاطرهٔ جالب هم برای تشویق اهل قلم به نگارش زندگینامه کافی نیست.
آرشیو خاطرات شفاهی میتواند سرنخ هایی فراهم کند تا اهل تحقیق دنبال درآوردن ته و توی وقایع بروند. گاهی هم ته و تویی برای درآوردن وجود ندارد ــ نه شاهدی، نه عکسی، نه نوشتهای ــ و یک خاطرهٔ مهم سرتا ته مطلب است.
برای مثال، مهدوی کنی میگوید کاظم سامی وزیر بهداری دولت موقت که چندی بعد به قتل رسید در جلسهٔ شورای انقلاب گفت “میخواهند ولایت فقیه به خبرگان ببرند. ما نمىگذاریم.”
مهدی حائری یزدی از برادر بزرگش روایت میکند پدرشان، بنیانگذار حوزهٔ علمیهٔ قم، برای او تعریف کرد نوروز ۱۳۰۳ رضا خان که رئیسالوزرا و وزیر جنگ بود برای کنکاش در موضوع سلطنت یا جمهوری به خانهٔ او آمد و با سیدابوالحسن اصفهانی، میرزاحسین نائینی و صاحبخانه، شیخ عبدالکریم حائری، سه مرجع تقلید عمدهٔ آن روزگار، دیدار کرد. پیشتر به نائینی که گوشش بسیار سنگین بود گفتند بحث پادشاهی یا جمهوری است و رضاخان اگر بخواهد پادشاه شود باید مثل نقش دیوار باشد و در ادارهٔ امور مملکت دخالت نکند.
راوی میگوید به محض اینکه سردار سپه نشست، علامهٔ نائینی شروع کرد به تکرار اینکه شاه باید نقش دیوار باشد شاه باید نقش دیوار باشد. در پاسخ مهمان هاج و واج که پرسید ایشان چه میگوید، دو نفر دیگر گفتند آنها هم موافقند که شاه باید نقش دیوار باشد.
سردار سپه برخاست، رفت و برنامهٔ شاه شدن خویش را پی گرفت. سؤالش این نبود که شاه باید چه باشد؛ این بود که آیا نهاد دیانت از برقراری جمهوری حمایت میکند؟ پاسخ یک نه بزرگ بود. استقرار جمهوری در روسیه و در عثمانی به اندازهٔ کافی علما را ترسانده بود و، در آن هول و ولا، بنده خدایی مبتلا به ثقل سامعه و یحتمل در سراشیب زوال عقلی که علامه و عقل کل لقب گرفته بود برای حال و آیندهٔ ملک و ملت تعیین تکلیف میکرد.
شاهدی برای ارزیابی و اثبات این روایت وجود ندارد. اما آنچه روایت را خواندنی میکند درست همین است که تجددستیزها نمیتوانند آن را رد کنند. در مصاحبههای مطولشان علیه منوّرالفکرهای خودباختهٔ شوت که مملکت را بدبخت کردهاند، ناچارند چنین روایتی را نادیده بگیرند و نادیدهگرفتن تلویحاً یعنی قبول دارند که ممکن است درست باشد. اگر بخواهند روایت را رد کنند باید ابتدا آن را تکرار کنند، اما قرار نیست وارد بحث در روایتی حتی دست اول مربوط به نهاد دیانت و رد آن شوند.
برگردیم به گفتگو با همایون. هر مصاحبهکننده ای باید دستکم فهرست و خلاصهٔ تمام مدارک مربوط به موضوع مصاحبه را با خود داشته باشد. برای مثال و از جمله، گزارش ثبت شرکتها دربارهٔ واگذاری سهام شرکت یادگاران که در انتهای کتاب چاپ شده است. یا مطالبی را که به آنها اشاره میشود باید بعداً بیابد و با حرف راوی تطبیق دهد، مثلاً دربارهٔ شب شعر.
پیشتر اشاره کردم که این نگارنده مجموعاً دو سال و شش ماه در آیندگان قلم زد. همایون شش ماه از آن مدت کوچکترین دخالتی در کار روزنامه نمیتوانست داشته باشد؛ یک سال هم سِمَت دولتی داشت و، گذشته از واگذاری مالکیتش، پا به روزنامه نمیگذاشت.
در موارد مربوط به یک سال باقیمانده، شمار روایات ناکامل و مبهم یا نادرست و نامهای از قلم افتاده یا اشتباه سر به نیم دوجین میزند. خیلی زیاد است. شخصاً به چندوچون ایجاد روزنامه و تشکیل شرکت یادگاران و واگذاری سهام آن علاقهای نداشتهام و دقیق بودن یا نبودن روایت و خاطرهٔ همایون در آن موارد برایم علیالسویه است.
اما در حالی که در وقایع مدتی کوتاه که تحولاتش را از نزدیک دیدهام یا در جریان بودهام، و دربارهٔ مطالبی که یا خودم نوشتهام یا متن نوشته را در برابر دارم این تعداد مورد را قابل بحث میبینم، در خاطرات شصتوهفت سال فعالیت اجتماعی و سیاسی راوی چه تعداد نکتهٔ قابل تردید ممکن است وجود داشته باشد؟
مکانیسم ذهن و یادآوری و کارکرد مغز انسان در همه جا و همهٔ زمانها کم و بیش یکسان است: ابتدا ضبط خاطرهٔ نزدیک دشوارتر میشود. بعد خاطرات دور و قدیمی رنگ میبازد و فرد برای پُرکردن جاهای خالی از تخیل خویش کمک میگیرد و حتی خاطرهٔ دیگران را قاطی خاطرات خویش میکند. به این ترتیب، هر خاطرهای با تعریفکردن، قدری و کمی عوض میشود.
از همان ابتدای رواج تاریخ شفاهی در دههٔ ۶۰، اعتماد و اعتقادی به خاطره تعریفکردن نداشتم. این هم ابتکار ایرانیها نیست؛ از دیگران آموختهایم. درهرحال، بسیار فرق است میان یادداشتهای روزانه و خاطرات (صفحهٔ ۶ این متن). در اولی، فرد احساس و فکر اکنون را ثبت میکند. در دومی، بعدها به یاد میآورد و با توجه به وقایع و پیامدها و فکرهای بعدی نتیجه میگیرد.
احساس خطر دائمی از موانع نوشتن یادداشتهای روزانه است. اسدالله علم میدانست شاه خبر دارد او مطالبی در خارج قایم میکند، اما دل به دریا میزد و فرض را بر این میگذاشت که سقوط خودش محتمل نیست و آدمهای شاه مچش را نخواهند گرفت. یادداشتهای روز به روز او تصویر شرایطی است که نویسنده امیدی به دوام آن ندارد.
همایون میدانست جایگاهش عاریتی و عزتش، اگر عزتی داشت، موقتی است و هیچگاه مطمئن نبود دفترچهٔ یادداشتش ضمیمهٔ پرونده نشود ـ اگر که برای اعدامش در آن رژیم یا این رژیم اصلاً پروندهای لازم بود.
در کتاب من و روزگارم مینویسد: “یادداشت روزانه هم دیگر ننوشتم. هرچند در آن تصمیم بیم اینکه زمانی به خانه ام بریزند و نظر واقعی مرا به روزگاری بدانند که کار زیادی درباره اش نمیتوانستم، سهم بزرگتری داشت.”
در تاریخ شفاهی، فرد قرار است طی یکی دو ساعت خاطرات دهها سال را زنده کند، همه را بگوید و دقیق بگوید. نشدنی است. نتیجه در بهترین حالت چیزی خواهد شد در مایهٔ بحر طویلهای علی امینی که، با صدایی شبیه قلقل قلیان، از دهها واقعه آشی درهمجوش درست میکرد: همه چیز را میدانسته و راه انجام هر کاری را بلد بوده. با این همه، مرور خاطرات او هم در حد سرنخی برای وقایعی ممکن است خواندنی باشد ـ مثلاً اینکه بهشتی به او گفت از آقای خمینی خواسته فعلاً به ایران نیاید ـ نه بیشتر.
در صحبت از اعلام جرم محمدعلی سفری (نه “صفری”) دبیر سندیکای روزنامهنگاران، از همایون میپرسند “یک چیزی من اخیراً خواندم. آقای مسعود بهنود چیزی بر ضد شما منتشر کرده بودند؟”
ــ “نمیدانم. ندیدم.”
در چنین مواردی، مصاحبهکننده متن مورد نظر را همراه دارد یا دستکم آن را بعداً کنار نتیجهٔ مصاحبه میگذارد. اگر نگذارد یعنی چنان متنی وجود ندارد.
فقط برای این صفحه از یادداشت حاضر و ماجرای شب شعر ۵۶ و مهر و آبان ۵۷ به نوشتههای خودم، به متن چاپ نشدهٔ داستان آیندگان و به منابع دیگر نگاه کردم و چندین تلفن و ایمیل زدم. جای تردید است آدمی با هوش و حافظهٔ حسابی هم بتواند همهٔ اینها و بسیاری وقایع دیگر را دهه ها پس از ماجرا بدون یادداشت و متون مربوط به آن مثل شصتتیر بیرون بریزد و مهمل نگوید.
دربارهٔ یاد و خاطرهٔ پدرش در زمان کودکی خویش میگوید “مردی مذهبی و قشری که با اذانهای صبحگاهی اش مزاحم خواب ما و همسایگانش میشد.”
بعدها بیشتر به کمک او احتیاج پیدا کرد. نورالله خان خزانه دار روزنامه بود و سال ۵۸ در زندان از او شنیدم زمانی خانه اش را گرو گذاشت تا کار روزنامهٔ پسرش راه بیفتد.
نه تنها ترجیح میدهد نام پدرش را جزو گیرندگان سهام روزنامه نبرد، از مدح مولای متقیان هم که مرد نماز خوان و اهل سرایش در سال ۵۲ برای چاپ به آیندگان ادبی داد یادی نمیکند. ویراستاران هفته نامه از همایون خواستند پدرش را راضی کند کوتاه بیاید. درج چنان شعری ممکن بود سبب سوءتفاهم شود که اینها منظورشان چیست. گفت پدر او هم مانند سایر خوانندهها، و با شعرش همان طور رفتار کنند که با دیگر شعرهای وارده.
اما نورالله خان با سایر خوانندهها تفاوت داشت. اگر میگفت پولی برای ادامهٔ انتشار هفته نامهٔ سطح بالا در بساط نیست کار اندیشه ورزان زار میشد. بنابراین کوتاه آمدند و شعر را با خط نستعلیقی که مورد علاقهٔ سراینده بود در صفحهٔ دوم چاپ کردند.
همایون میگوید آیندگان ادبی سرانجام به دستور ساواک تعطیل شد. در این باره اگر کاغذی در آرشیو ساواک باشد هنوز انتشار نیافته است. آرشیو مکاتبات خود روزنامه را ظاهراً تصرفکنندگان ساختمان و تشکیلات آن دور ریختند. صفرکیلومترها همیشه ترجیح میدهند نامی از چیزی و کسی بزرگتر از خودشان نباشد و نماند.
در دههٔ ۶۰ به مناسبت کاری که داشتم هر چهارپنج روزنامهٔ موجود را میدیدم و شروع کردم به یادداشتکردن غلطهای املایی و انشایی. خیلی زود چنان طولانی شد که فکر کردم این به چه کار میآید، و دور ریختم. زبان مقدم بر خط است و هر آدمی امکان دارد املا یا تلفظ درست کلماتی در زبان مادری را نداند. اما وقتی روزنامه ای ماهها و سالها آکنده از خطای املایی باشد یعنی متصدیانش پسربچههایی اند ازمکتبگریخته، و خوانندهٔ مدرسه رفته ندارد.
از علیرضا فرهمند که همان زمانها مدتی در روزنامهٔ صبح آزادگان، وارث دم و دستگاه آیندگان، کار میکرد شنیدم عضو تحریریه در گزارش مطالب شمارهٔ فردا به سردبیر خبر داد دو متر و چهل و پنج سانت هم بیانات امام روی تلکس خبرگزاری است. وجبی و طاقّهای به چاپخانه میفرستادند. خیلی مانده بود به مرحلهٔ ویرایش و تنظیم برسند.
نیمهٔ دوم دههٔ ۷۰ با درس خوانده های جدید ارتباطات اجتماعی و روزنامه نگاری از نزدیک آشنا شدم و تعجب کردم که در آزمون ورودی در مواردی این رشتهها انتخاب شصت یا هفتاد و چندم افراد بوده است. تصور نمیکردم انتخاب بیش از چهار پنج رشته در کنکور معنی داشته باشد. یک شیوهٔ نامرسوم دیگر در همان دهه نوع و جای مقالات بود. از صفحهٔ اول، مقاله پشت مقاله سرریز میکرد، متنهایی بدون ابتدا و انتهای مشخص، سوپرفلسفی، دائرۃ المعارفی، ثقیل، پیچیده، تخصصی، مغزفرسا. ادامه در صفحهٔ هشت و بعد چهار و بعد دو. همه با حروف بسیار ریز. عصر نظریه نامهٔ همراه با خبر و نظر بود.
از آن تماشاییتر کلمات انگلیسی در سرآغاز مطلب: جامعه (کامیونیتی به حروف لاتین در پرانتز)، اجتماع (سوسایتی ایضاً) و حتی واژههای آلمانی گزلشافت، گماینشافت و غیره بدون لزوم و فایدهٔ مشخص. و گاه دهها سطر منبع و مأخذ یا جملهٔ عجیب “منابع در دفتر روزنامه موجود میباشد” در انتهای مطالب ــ به سبک اعلانهای تجاری قدیم: فلان کالا که مدتی نایاب بود رسید، به مقدار محدود موجود میباشد.
پیدا بود مقالاتی برای مشق شب و تکلیف درسی دانشکده سرهم میشود و چه بهتر که صفحات روزنامهها را با همانها پر کرد.
پیشتر غیرقابل تصور بود کسی در روزنامه اظهارنظر در مورد مشارکت سیاسی و شیوهٔ انتخابات را با نام و یاد هیوم و کانت و هابز و لاک و تاریخ فکر سیاسی آغاز کند یا حتی به آنها بپردازد. فرض بر این بود که نویسندهٔ آشنا با اینها باید بتواند نظر خویش را به روشنی در چندصد کلمه برای خواننده توضیح دهد.
داریوش همایون تمایلی به کشاندن این مقولات به صفحهٔ روزنامه نداشت. اساساً نگاهش به غرقشدن در فلسفه و ایدئولوژی و نظریه منفی بود.
ادامه دارد