ـ می دونستی که؟
ـ آره یادمه.
ـ ماه آگوست بود. هوای توی کلیسا دم کرده بود. کارل اما همیشه حتی تو گرم ترین روزای تابستون هم کت و شلوار تن می کرد. در مقام صاحب کسب و کار و نماینده بیمه این کارو وظیفه خودش می دونست. در مورد حفظ ظاهر عقاید خاص خودشو داشت. نمی دونم چرا و اصلا چه کسی اهمیت می داد؟ اما برای کارل مهم بود. وسطهای موعظه حس کردم کارل به طرف من خمیده شده. فکر کردم حتمن خوابش گرفته. خب بذارم بخوابه. خسته است. ولی ناگهان تا من بجنبم به طرف جلو خم شد و سرش خورد به پشتی نیمکت ردیف جلو. دست دراز کردم بگیرمش ولی سست شد و افتاد روی زمین. روش خم شدم و صداش کردم: کارل، کارل! مردم اطراف ما متوجهش شدند. مردی که کنار او نشسته بود خم شد و او را نیم خیز کرد. کشیش موعظه اش را قطع کرد و دیگران اومدند کمک من. یکی گفت: آمبولانس صدا کنین. بلندش کردیم و روی نیمکت گذاشتیمش. سعی کردم تنفس بدم و با دستم ریه هاشو فشار بدم که دوباره نفس بکشه. اما کارل مرده بود. آمبولانس رسید. مامور آمبولانس پرسید می خواهین ببریمش بیمارستان؟ گفتم نه. ببرینش اداره کفن و دفن. گفتند پزشکی قانونی باید بیاد به ما اجازه بده. منتظر پزشکی قانونی شدیم. بالاخره اومد و مرگ کارلو تایید کرد.
آمبولانس اونو برد اداره کفن و دفن. من و جین هم با ماشین رفتیم دنبال اونا. مامور کفن و دفن ما را با او برد به اتاقی که خالی بود. اتاقی که مرده ها رو قبل از آماده کردن برای دفن با خانواده شان برای خداحافظی می گذارند. بهشون گفتم نمی خوام کارل به شیوه مرسوم دفن بشه. جین هم نمی خواست. تعطیلات تابستونی کالج بود و اومده بود سری به ما بزنه. توی اتاق کنار جسد بیجان پدرش نشسته بودیم. جین حاضر نبود بهش دست بزنه. روی صورت کارل خم شدم و او را بوسیدم. بدنش دیگر سرد شده بود. چشمانش باز مانده بود. حالت غریب و خاموشی در اتاق حکمفرما بود. جین نمی خواست دستش بزنه. رفت بیرون از اتاق و من دو ساعتی پیش جسد کارل موندم. صندلی رو کشیدم پیشش و دستشو گرفتم تو دستم و خاطرات خوبی رو که با هم داشتیم مرور کردم. بالاخره با او خداحافظی کردم و رفتم مامور کفن و دفنو پیدا کردم بهش گفتم که کار ما اینجا تمومه و تصمیم گرفتیم جسد رو بسوزونین. قرارمدارها گذاشته شد. همه چی ناگهانی بود. من تو حالت عجیبی بودم. فکر می کنم شوکه شده بودم.
لوئیس گفت: خب معلومه. آدم شوکه می شه.
ـ حتی همین الانش هم وقتی فکر می کنم همه چیزو به روشنی می بینم و اون حالت فرازمینی رو حس می کنم. انگار آدم توی خوابه و داره تصمیمهایی می گیره که نمی دونست باید بگیره. حرفایی می زنه که یه زمانی بهش فکر نمی کرد. جین آشفته بود. گرچه حاضر هم نمی شد در این باره حرف بزنه. اونم در این جور موارد مثل پدرش بود. هیچکدومشون هیچوقت درباره پیش آمدها حرف نمی زدند. جین یک هفته پیش من موند و بالاخره برگشت کالج و تونست پیش از موعد اتاقشو در خوابگاه دانشجویان بگیره. بقیه تابستونو همونجا موند. اگه می شد به هم کمک کنیم خیلی بهتر بود. اما نشد. شایدم من خیلی اصرار نکردم. می خواستم که جین بمونه. ولی می دیدم که کمکی به وضعیت هیچکدوم مون نبود. از روبرو شدن با هم پرهیز می کردیم. موقعی که می خواستم درباره پدرش باهاش حرف بزنم می گفت: ول کن مامان، دیگه گذشته اهمیتی نداره. البته که اهمیت داشت. خشم شدیدی رو تو این سالها از پدرش در دل انباشته بود. فکر می کنم تا همین امروز هم این خشم رهاش نکرده. همین خشمه که روی رابطه اش با پسرش جیمی اثر می ذاره. به نظر میاد اون چیزی رو که میان او و پدرش پیش اومد داره با جیمی تکرار می کنه.
لوئیس گفت:
ـ کاری از دستتون برمیآد که بتونین اینو حل کنین؟
ـ دلمون می خواد همیشه. اما نمی تونیم.
بخش ۳۴
یه روز یکشنبه ادی و لوئیس نشسته بودند در آشپزخانه و داشتند قهوه صبحشان را می نوشیدند. یک آگهی در روزنامه پست درباره فصل تآتری مرکز نمایش های دنور به چاپ رسیده بود. ادی گفت:
ـ شنیدی می خوان اون نمایشنامه ای رو که درباره هالت چاپ شده روی صحنه بیارن؟ همون که درباره پیرمرد رو به موت و کشیش کلیسا نوشته شده.
لوئیس گفت:
ـ خوبه. چون اون دو تا کتاب قبلی را هم روی صحنه آورده بودند. اینو هم باید درست می کردند.
ـ اون دوتا قبلی رو دیدی؟
ـ دیدم. ولی برام سخت بود باور کردن این داستان که دو کشاورز پیر یه دختر حامله رو بدزدند.
ـ ولی پیش میآد. مردم می تونن کارهایی بکنن که آدم شاخ دربیاره.
لوئیس گفت:
ـ نمی دونم.
ـ اینا همش خیالپردازی نویسنده است که اضافه شده. زمینه داستانو از جزییات هالت گرفته از اسم آدما تا خیابونا و وضع ظاهر شهر و طرز قرار گرفتن چیزها. اما اون دیگه این شهر نیست. آدما هم دیگه آدمای این شهر نیستن. همه چی رو با خیالپردازی بارسازی کرده. تو این شهر تو یادت میآد آدمایی شبیه این دو برادر کشاورز؟ همچی داستانی اتفاق افتاده تو هالت؟
ـ من که یادم نمیآد. چیزی نشنیدم.
ـ گفتم که خیالپردازیه. می تونه یه کتابی درباره ما دوتا بنویسه. چطوره به نظرت؟
لوئیس گفت:
ـ من یکی دلم نمی خواد تو هیچ کتابی باشم.
ـ ولی دقت کن که ماجرای ما هم کمتر از ماجرای اون دو برادر کشاورز غیرعادی نیست.
ادی پرسید:
ـ چه فرقی می کنه؟
ـ اولا ما دو تا به نظر من غیرعادی نمی آییم.
ـ اولش که تو جا خورده بودی.
ـ منو غافلگیر کرده بودی. نمی تونستم فکر کنم.
ـ حالا چی؟ برات عادیه؟
ـ آره باید بگم حسابی شوکه شده بودم. نمی خوام انکار کنم که غیرعادی نبود. ولی نمی فهمم چطور شد که فکر کردی بیایی پیش من و این پیشنهادو بدی؟
ـ گفتم که. تنهایی. دلم می خواست شبها هم صحبتی داشته باشم.
ـ کار پر دل و جراتی بود. ریسک کردی.
ـ آره. فکر کردم حتی اگه جواب رد بشنوم وضعم بدتر از اینی که هست نمی شه. فقط تحقیر می شدم که پیشنهادمو رد کردی. از طرف دیگه هم فکر نمی کردم تو بری تو کوچه و بازار جار بزنی. می دونستم حتی اگه ردم می کردی داستان بین خودمون می موند. ولی خب حالا همه می دونن. ماه هاس که می دونن. خبر ما خبر تازه ای نیست دیگه.
لوئیس گفت:
ـ ما حتی خبر کهنه ای هم نیستیم. ما نه خبر تازه ای هستیم نه کهنه.
ـ می خواهی خبر باشی؟
ـ نه. اصلا. من فقط دلم می خواد زندگی ساده ای داشته باشم، ببینم هر روز چی می شه بعدش هم شب بیام پیش تو بخوابم.
ـ ما هم که همین کارو می کنیم. کی فکر می کرد تو این سن و سال ما بتونیم اینطوری زندگی کنیم؟ این نشون می ده که تغییرات و شور و هیجان در ما هنوز ته نکشیده. چه از نظر جسمی و چه روحی.
لوئیس گفت:
ـ تازه ما دست از پا خطا نکردیم و کاری که مردم فکر می کنن داریم می کنیم نکردیم.
ادی پرسید:
ـ می خواهی اون کارم بکنیم؟
ـ بستگی به تو داره.
*رمانOur Souls at Night نوشتهKent Haruf