شماره ۳۳۵
شنبه چهارم آگوست سال ۱۹۹۰ – ساعت سه بعد از ظهر- آیواسیتی
صبح، با تصور لولیدن کرم هایی زیر پوستم، چشم هایم را از هم باز کردم. و ناگهان”ایوب” به سراغم آمد.
امروز، همه چیز با اسطوره “ایوب” شروع شد. روز فرو رفتن بود در عمیق ترین لابیرنت های پر پیچ و تاب درونی به شیوه جریان سیال ذهن، یا تداعی معانی. به خود آگاه یا فرا خودآگاه یا ناخودآگاه خود. دیدن خود، دیدن یک روح مدرن درونی… با تصور لولیدن کرم هایی زیر پوست. توی بدن، لانه ای برای کرم های مکنده و لولاگر.
همین چند روز پیش بود که فکر “یونس” احاطه ام کرده بود. “یونس” و زندگی اش در شکم ماهی. یک سراغ گیری ناگهانی. و امروز “ایوب” در زیر پوستم رخنه کرده بود. می لولید، شوریده. مزمن. پر تنش. آرام و گاه طغیانی و گاه سرگشته.
“ایوب”، پیامبرصبور کتاب های مقدس تورات، انجیل و قرآن، شخصیت اسطوره ای عجیبی دارد. او بخاطر مجازات زشتکاری های انسان، بارها و بارها زیر شکنجه فرمانروای هستی قرار می گیرد. خانه اش به غارت می رود. هستی اش چپاول می شود. پسرانش کشته می شوند. و همه برای اثبات یک آزمایش است. بخاطر آن که فرمانروای هستی برایش بی چون و چرا آشکار بشود که “ایوب” پیرو و فرمان بردار زوال ناپذیر قدرت اوست! “ایوب” در این آزمایش شکنجه آور، با درکی از درد های بشری، و با حسی مملو از گناه و خود آزاری، بدنش را در اختیار فرمانروا قرار می دهد تا با قرار دادن کرم هایی در تن او، “ایوب” را وا بدارد تا بردبارانه رنج زیستن را با انگل های درونش، تحمل کند.
چه شکنجه ظالمانه ای برای اثبات قدرت و فرمانروایی! آیا “ایوب” می تواند نمونه ای باشد برای انسان که بجای اعتراض و واخواهی سر خم کند و شکنجه ها را به جان بخرد؟
آیا او هم مثل “پرومته” به خشم “زئوس” دچار شده بود؟ اما او که هیچ چیز را از دید خدایان پنهان نکرده بود!
کسی به آب های راکد و ساکن، آب های پر از عفونت و گندیدگی، به آب های بیماری زا که کرم و زالو می آفرینند فکر نکرده بود. آب رها شده بود و مردم به مجازات های آسمانی فکر می کردند. به پاداش. به تحمل. به حس خود آزاری که در شرایطی ناگهان در انسان ظهور می کند.
شکیبایی “ایوب” را مادر در مرد فقیری می دید که تنش مملو بود از زخم های درد ناکی که کرم های زیر پوستش تولید گر آن ها بودند. مرد فقیردر کشاله آفتاب می نشست در کوچه های محله بی چیزان و کرم هایی را که از کناره های مفاصل و استخوان هایش سر برون می کشیدند، دور انگشتانش لیفه می کرد و سعی می کرد که تمام کرم را با کش و قوس های حرکتش از تنش بیرون بکشد. اگر کرم از وسط به دونیم می شد، به دو کرم جدید تبدیل می شد و کرم های جدید به حیات خود ادامه می دادند و آرام آرام آرام جسم و روحش را می جویدندش و شکنجه اش می کردند….
و بعد قصه ای از آرمان امید بیادم آمد درباره مردی در بیابان های جنوب. تشنه. تنها. خسته. زیر آفتاب بی ترحم. و نوشیدن یک چپه آب از یک گودال آب لجن آلود. یک چپه آب زندگی اش را ناگهان به مسیر دیگری می راند. و کرم ها زاد و ولد می کنند توی تنش و….
و خیام، خیام عزیز، چه خوب زبان آن مرد را در یافته بود:
ابریق می مرا شکستی، ربی
بر من در عیش را ببستی، ربی
و بعد، لولیدن… لولیدن کرمک های کوچکی در لولای نشستگاه کودکان که نا آرامشان می کرد. و انگل ها که چگونه به درون تنشان راه می یافتند مثل انگل های انسانی که مزورانه می خزند در درون زندگی محرمانه انسان و از وجود آنان تغذیه می کنند. و زندگی شان را واژگون می کنند از زیست سالم و تندرست… کرم های مزور، آب های راکد و خاک را رها کرده، در عمق تن آدمها خانه می گزینند و و در کمال آسایش از غذاهای جویده شده و مقوی خورندگان، چاق و فربه می شوند.
و بعد…
صابون….
صابون…
این ترکیب شفا بخش که معلوم نیست چه زمانی به ثبت زیست شفا بخش انسان در آمده توسط بابلی ها؟ مصری ها؟ یونانیان؟ یا…. (چه اهمیتی دارد که چه کسی یا چه کسانی در این کره ارزشمند انرژی آفرین خاکی و دریایی و درختی، در اثر تجربه و مشاهده موادی را با هم ترکیب کرده بوده اند…) ناگهان صابون نامیده می شود و برای کشتن انگل های گوناگون بکار برده می شود.
صابون….
صابون…
که هر روز بکارش می بریم بدون آن که ماهیت و تاریخ اش را بیاد بیاوریم. می گذریم از وجود صابون، از هویتش، مثل هر چیز دیگری. می گذریم مثل آدم های مصنوعی.
فراموشکار شده ایم!
و بعد….
صدایی آمد: “کسی نبووه!”
“کسی نباشد!”
چرا این صدا؟
این صدا چه ربطی دارد به انگل های درونی آدم ها؟ انگل هایی که می لولند در این دنیا؟ اینجا و آنجا و همه جا؟ چرا این صدا؟ در این لحظه بخصوص؟ این صدا که از توی یک دالان تاریک می آمد. دالانی که در گذشته های نه چندان دور چارپایان را در آنجا نگهداری می کردند. چارپایانی همچون اسب و الاغ و گوسفند و گاو…. دالان محلی بود برای احترام گذاری به حریم خصوصی آدم ها. اگر خانواده ای در حال عشق ورزی بود یا نزاع یا در شرایط نا مناسب، به سرعت می توانست شرایط را تغییر بدهد و مهمان ناخوانده را بپذیرد. مردها می بایستی پیش از ورود به خانه ای، اندکی در دالان توقف کنند و بگویند “کسی نباشد!” تا زن ها در پستو ها بگریزند، یا چادر سرشان کنند تا نگاه نا محرم به آن ها نیفتد.
“کسی نباشد!” این جمله مگر صابون است که انگل زدایی کند؟
دختر های جوان از پشت ترک های درهای چوبی به مردهایی که به خانه شان می آمدند حریصانه نگاه می کردند. به مردان فامیل، غریبه ها، تعمیر کارها، باغبان ها و … و وجودشان از لذتی ویژه انباشته می شد وقتی که مردی را می دیدند از پشت روزنه ها. مردی غیر از پدر و برادر و عمو… یک نگاه ممنوع…
کرم ها کدام بودند که می لولیدند در میان زوایای خانه ها؟
و بعد …
یکروز… یکروز گرم تابستان، پسر عمه ام از تهران به شهر کوچک ما آمد. همه نشستند توی ایوان. پنکه لر می خورد. پسر عمه لهجه تهرانی داشت. کمی هم آمریکایی قاطی اش. او در یک شرکت آمریکایی کار می کرد و زندگی مدرن او را جوری بار آورده بود که گویی آدم های یک شهر کوچک در سوراخ مورچه زندگی می کنند. خجالتی بودن من و لجبازی ام در برابر این نگاه مرا به تبعیدی خود خواسته در پشت در اتاقی روبروی ایوان واداشت. مادر برای پسر عمه چای آورد و هندوانه.
پسر عمه به شوخی و با خنده ای بلند گفت: مگر به خواستگاری ات آمده ام که از من فرار می کنی؟
این لحن بی پروا بود. از شهامت و اعتماد بنفس و بی پروایی اش هم خوشم آمد، هم بدم آمد. می دانستم که خود تبعیدی ام باعث می شود همه مرا مسخره کنند. مهم نبود.
پسر عمه را از پشت ترک های در چوبی نگاه کردم. به چهره اش، به دست هایش، حرکاتش، پیراهن آبی و شلوار اطو کشیده اش و جوراب هایش و کفش هایش و نوع حرف زدن آزاد منشانه اش با کج کردن لب ها و ابرو هایش. او رؤیای شهر بزرگ بود. رؤیای شهری آزاد، دور از قید و بند های شهرهای کوچک سنتی – مذهبی …. شهر دانشگاه، شهر اتوبوس و قطار و پله برقی و چراغ های نئون و گل و پرنده … شهر عطر های فرانسوی، شهر سینما و تئاتر و رقص و نمایشگاه نقاشی… شهر مجسمه ها … و بوی هوای تازه و خنک و نهر های آب. بوی درخت های آلبالو و گیلاس و سیب و هلو.
کرم ها کجا بودند؟ این کرم ها که ناگهان دوباره پیدایشان شد از کجا آمدند؟
این کرم های مکنده زیر پوست که می لولند در دالان های تاریک و پیچ در پیچ روده های کوچک و بزرگ. در زیر پوست. در خانه های تن. در شهر های کوچک ساکن و راکد….
و این صداها از کجا می آیند ناگهان؟ که می شکانند آدم را از صدا ها و تصویر هایی که در ته و توی دالان های عمیق و پر پیچ و تاب درون آدم، مثل آن کرم های موذی، مخفی مانده اند؟
“ایوب” و “یونس” همینطوری پیدایشان نمی شود. خودشان می دانند کی به سراغ آدم بیایند!