فرامرز سلیمانی

۱

سبز و سپید و سرخ

از چهار راههای میهنم می گذرم

کسی دست رد بر سینه ام می گذارد

کسی از قفایم می آید تا روشنا و رؤیا را انکار کند

گل های قالی نقش انگشتان نازک رنج را به یاد دارد

رؤیای روزهای راز

رنگ و ریای خواب

گشتی به گرد نقش

گشتی به گردش گیتی

  • به راه هزار باغ

گشتی به توفان

نقش کدام خاطره را گل های قالی در خیال خویش می نشاند؟

سبز و زرد و سرخ

از چهار راههای میهنم

در خزان خشونت و بیزاری

می گذرم

به تمنای شب آواره

از تماشای شبانه هات می آیم

از اتاقی دیگر

در خانه ای دیگر

آوایی دیگر می آید

۲

سبز و زرد و سرخ

با شکوفه های سپید می آیم

اکنون به دامان آلوین و گیلاس

دمی می نشینم

ارغوان همسایه

خیابان بلندی

که از پشت پنجره می گذرد

راه ستاره و بهار نارنج

آغاز دوباره ی ماه

چرا کنام آوارگی مان را

از انتهای بی نهایت آسمان

آغاز کردیم؟

کسی در باد می خواند

کسی آوازش را

از گلوی زخمی ش

در نهایت باد می خواند

و عاشق می ماند

کسی به گوش می نشیند

تا پیام تازه را

بر پوستش بنشاند

کسی پناه می خواهد

کسی به نام بی پناهی پنهان

منرلگاه بهاری مان را

تاراج می کند

سبز و سپید و سرخ

در چهار راههای میهنم

سرودهای سرد آوارگی را

پنهانی سر می دهم

خاطره از نگاه می آید

و نگاه

خاطره را

در متن دیداری ناگاه

می خواند

۳

سبز و سپید و سرخ

در خیابانی بلند

با گذشته گام می زنم

حصارها و خشت خام ها و کوچه باغ ها

شهر موشک و جنگ

شهر خاموش

شهر گنبدها و کاشی ها

شهر کهن

چایخانه ی کوهستان

تک درختی تنها

راهی سبز که تا کوه و دشت مان می خواند

قامت بلند جنگل در باران

که روی دفتر شعرمان می نشیند

                                         و می بارد

دره ی سبز سنگ

دره ی باران و تمشک

کشتزاران شیرین برنج

شالیکاران زخم

کویرهای سرخ

بر آتش بال می زنیم

سامان دره های بی پرچین

کرانه های ناپیدا

رودی که آغوش دریا را می جست

قله های سیمین

کلبه ای به فراموشی مان می برد

چه پاره پاره می شود میهن مان در نگاه عاشق

چه دور می شوی

چه دورتر می شوم

سبز و زرد و سرخ

فردا چه راه درازی ست

از خیابانی بلند می گذرم

با تو در جهان ایرانی ام آواره ام

مرغان قدیمی عشق می خوانند

سبز و سپید و سرخ

بر بام قله می ورزد سرود میهنم

پرواز می کنم آن سوی سنگ و درخت و زمین

بر قله نمی مانم

           این ها را از “رویایی ها” می خوانم

۴

سبز و سپید و سرخ

تا شهر خلیج می رانم

رایت سوخته نخل

تندیس ما در باد می وزد

کسی شکنجه ام می دهد

کسی در عذابم شادمانی می کند

سالهای آتش و باروت و خون

سالهای خانه ای که اکنون زمینش را نمی یابیم

سالهای بردن باری به صخره ای که بردباری را درهم می شکند

سالهای امیروی دونده و باشوی غریبه

از فرامرزها کسی می آید

تا خنجری بر گلویم بنشاند

کسی که نام عشق را نمی داند

کسی مرا به نام می خواند

تندیس ما را می شکنند

کسی نام ما را نمی خواهد

کسی اقلیم خلوت ما را می جوید

کسی به ما آزمندانه چشم دوخته است

کسی به خنجر صیقلی ش می نازد

گریز ما از سر ناگریزی ست

ما آوارگان تنهایی مان هستیم

ما کولیان عاشق شبانه ایم

ما در غربت غریب مان فریادیم

سبز و سپید و سرخ

تندیس ما در باد غریبانه می وزد

و نگاه جهان

به نوازش تن ها مان

معنی می یابد

کجاست زخم خزانی؟

کجاست

تا بهار در تن هامان بشکفد؟

۵

سبز و سپید و سرخ

زخم خایم دارد التیام می گیرد آرام

اینجا به دیواری بلند تکیه نکرده ام

پناه من به باد ست

که خانه ام را

به هر کجای زمین نشان می دهد

زخمهای من

در باد

دارد التیام می گیرد

به آفتاب و باران می روم

به جایگاه بلند دستان تو

به ویرانه های خاکستر و خون

به خاک

به خاک تو که روزی سبز می پوشید

و روزی دیگر در هجوم خزان نشست

در دریاهای تو زاده شدم

تا بلندای کوههایت کوچیدم

در جنگلی جوان زیستم

کجاست باغ کودکیم؟

اینک خان و مان کجاست؟

چرا نشان من

اینسان بر باد رفته ست؟

زخم های کهنه ام را

شوق خیال تو

التیام می دهد

آرام

آرام

      آرام

سبز و

سپید و

سرخ

از کرانه های سرکش

تا نهایت ترکش

آواز قبیله را تا آن سوی زخم گلو بدرقه می کنم

۶

سبز و سپید و سرخ

سرکشی هام را به خون در می آمیزم

در میهن آفتاب می رویم

و سبزای جنگل را

تا تن رود

درمی نوردم

آهوان نگران باران

در کرانه های خزر

ماهیان تشنه ی خلیج

می خواند تفتان آوازهایی گوگردین

جمعیت فراهم غم

انفجاری مبارک را می خواهد

سایه ی نخل

سایه ی بلوچ

دستی به سوی کرد و لر

به سوی ترک و تاجیک و ترکمن

دستی فرای مرزهای مصنوعی

فریاد عارف در دره های الوند

سرخوشی عارفانه ی البرز

پلنگان پیر زاگرس

کسی در موج ارس می غلتد

                                و جاودانه می شود

کسی سرود اعتراضش را سر می دهد

کسی در خانه اش زندانی ست

با هراز

             آوازهای جنگل می آید

زنده رود را خشم کویر می بلعد

از کجا می آید این کجاوه ی ویران

تا کجا می رود؟

چرا چنین خاموش

تن به تنهایی می زند قبیله یی قلندر؟

سبز و سپید و سرخ

از چهار راههای میهنم عاشقانه می گذرم

از سایه تا به سبز

افسانه را تپش های دل می سازد

همواره سایه ای و صدایی در دل افسانه غوغا می کند

۷

سبز و

سپید و

سرخ

نامت را

به آواز تسلی سر دادم

بر چادر سپیدی

به قد سرو و

به بالای غرور

نامت افسانه ی سر سبزی بود

نامت

نبض تپان خون

و سپیدی

بالای تو را

در جهار راه های میهنم

به آسمان برافراشت

به کاوش کیهان    یا اندورنه ی سرخ    به کاوش دانه و درخت

در پرده پرده ی سرزمین من    به کاوش رؤیا    حقیقتی سپید

بر سر انگشتانم که طراوت را به کاوشی مدام می آید

از چهار راههای میهنم می گذرم

سبز و سپید و سرخ…

نیویورک ۱۳۷۰