از شیر توالت آب لوله
اشکش میریخت گوله گوله
میگفت که لوله جای من نیست
این تنگی جا سزای من نیست
من جلوه ی چشمه سار بودم
سرمایه ی جویبار بودم
آیینه ی روی ماه و خورشید
جانم شب و روز میدرخشید
این لوله پر است از سیاهی
در آن نبود خبر ز ماهی
اینجا نه دگر شبیه آبم
بی قلقل و عاری از حبابم
در قلقل من حباب پر بود
هیچم نه نشانی از کلر بود
آزاد و روان به چشمه و نهر
آسوده ز رنج لوله شهر.
این لوله سر دراز دارد
یک عالمه رمز و راز دارد
بگذشته ز کوچه و ز بازار
رفته ست به خانه های بسیار
من روی نژاده و غریزه
عادت دارم به سنگریزه
دل تنگ برای قلوه سنگ است
وز بهر خزه دلم چه تنگ است
یادم همه مرزه است و پونه
سبزینه گیاه و نه گونه
در حسرت دیدن کلاغم
گنجشک نیامده سراغم
آن گرد و قلنبه تشنه خرگوش
کرده به یقین مرا فراموش
اکسیژن من نشسته در غم
هیدروژن من گرفته ماتم
دیگر نه خبر مرا ز کوزه
او هم شده است اسیر موزه
کو قُلقُلی دراز گردن
با قُلقُل خویش ناز کردن
کو گردش رود و رودخانه
وان شور و نشاط آبیانه؟…..
…….. چون هِق هِق آب لوله خوابید
تلخ از سر لوله شیر غرید:
آرام بگیر جان مایع
اینقدر ننال زار و ضایع
بنگر به مسایل اساسی
بگذر ز گلایه، ناسپاسی
لوله به تو داده پای رفتن
توزیع شدی به کوی و برزن
از داخل چشمه، داخل نهر
شد جای تو در منازل شهر
با کوزه بجز یکی دو خانه
هر بار نمیشدی روانه
در کوزه اگر یکی ترک بود
جان تو روانه درک بود
یکخرده بیا و قدردان باش
ممنون ز صناعت زمان باش
حظ کن ز مبانی تمدن
خود را به زمانه منطبق کن
تکنولژی ات کمک نموده
تا مصرف تو شود فزوده
شد سرعت تو ز یُمن لوله
اندازه ی سرعت گلوله
گر دور ز طرف چشمه ساری
امروز تو صاحب اعتباری
سرمایه ی سازمان آبی
مشمول حسابی و کتابی
با دوره چشمه کرده ای فرق
قبض تو پَرانَد از همه برق
تنها نه که همنشین شیری
دارای معاون و وزیری ……
…….. در پاسخ شیر، آب غمناک
در لوله کشید آه نمناک
گفتا که تو جسم جامد و سخت
البته که خوشدلی و خوشبخت
ز اعماق زمین و قعر معدن
آورده شدی چه مس چه آهن
پرورده شدی به کارخانه
شیرت کردند این میانه
هشدار نه شیر جنگلی تو
مسکین تَپ ول معطلی تو
من زاده قعر و اوج هستم
پرورده ابر و موج هستم
رفتم ز زمین به آسمانها
جاری شده ام به بوستان ها
من آبم و مایه ی حیاتم
سرقفلی چشمه و قناتم
پیوسته به سعی و جنب و جوشم
برعکس تو فرز و سختکوشم
حالا که بخاطر تمدن
در لوله ام و شیلنگ و سیفون
حالا که چنین شده ست حالم
بگذار که لااقل بنالم!
من پاکم و ناب و ساده و صاف
اینجا شده ام اسیر و علاف
روزان و شبان اسیر کارم
یک روز مرخصی ندارم
حال دو کلام هم که گفتم
پاسخ ز تو نره خر شنفتم
گر مثل تو آلیاژ بودم
لب را به سخن نمیگشودم
در جان خودت تو حس نداری
جز آهن و روی و مس نداری
از من سه چهارم زمین پر
هستم یکی از چهار عنصر
حیف از من و درد دل که کردم
در حد تو نیست درک دردم ……..
…… غرید دوباره شیر کای دوست
خدمت کردن به خلق نیکوست
در دره و کوه اگر شوی گم
سودت چه بود برای مردم؟
گر صاحب تخت و تاج باشی
وندر دل برج عاج باشی
هرگز نشوی چنین فراگیر ……
……. (دیگر سخنی نیامد از شیر)
من شاهد گفت و گوی ایندو
ناظر به جدال کهنه و نو
فارغ ز قضاوت این میانه
در خدمت ساکنان خانه
آچار به دست و خبره در کار
بستم ره چکه را به آچار
آرام شد آب و شیر آسود
کار من لوله کش همین بود!
آخر دی ۹۷