خشونتی محصول؟ 

درتاریخ بشر این نخستین بار نیست که عشق قربانی گرفته و بازماندگان را با عذابی تلخ برای تمامی عمرهمراه کرده، و بدبختانه این آخرین بار هم نخواهد بود!

رومینا

تا مادامی که فرهنگ بشر معنای خشونت را که نتیجه بی فکری و برده صفتی در مقابل تعصب کور هست که تنها هدفش سلطه گری است، درک و هضم نکرده، این فاجعه تکرار خواهد شد.

قتل دخترکی عاشق به دست پدری گمراه و سلطه جو که مهربانی را از صحنه زندگی، توسط باورهای کور، به دور انداخته است.

 خبر واقعه را می خوانم و با خود می اندیشم، چقدر زمان لازم است که درس های انسانیت جای فریبکاری و دد منشی را بگیرد؟  

از خود می پرسم چرا وقتی فیلسوفی بر سر کوی و برزن فریاد کرد، خدا مرده است،  کسی باورش نکرد؟ با وجود آن که مردم هر روز شاهد کشتن  ایده خدای مهربانشان هستند؟ و چگونه است که باورمندان، زندگی را هدیه خدایشان می دانند ولی با خنجر جهل هدیه را از میان بر می دارند؟  آیا باور می کنند که می توان نقش خدای بازی کرد، آن هم خدای ظالم و دور از بخشندگی و مهربانی؟ 

پدری که در ذهنیت کوچک و بی فرهنگ و تیره اش، درک زیبایی عشق جایی ندارد و در قلب سیاه شده با باورهای خشونت بار و سودجوی او مهربانی و همدردی با فرزند، امری محال است، کسی نیست جز آزمندی که به طمع بهشت موعود، به اجرای حکم رذیلانه ای دست می زند، چرا که فرهنگ حاکم، پیشاپیش تبرئه اش کرده و وجدان بشری اش را شیاطین فریبکاری که در قدرت اند، به خوابی ابدی دچار کرده است. 

از خود می پرسم، این سوداگران جان آدم و قاتلان مهربانی تا کی قادر خواهند بود به تبلیغ کوری در سرزمین من ادامه بدهند؟

تا کی شعله وجود جوانان ما با تند باد متعفن نفسهای این تبه کاران، خاموش باید شود، و تا به کی شرمساری این فرهنگ فقیر و این قاتل زیبایی و عشق و آزادی، گریبان ما را در چنگ خواهد داشت؟

بذر نادانی و گمراهی بشر تا کی زمین را بارور محصولی زهر اگین خواهد کرد  وتا کی خدای مهربان را باید در پستوی خانه پنهان کرد؟

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

دلت را می ‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی ‌ست نازنین روزگار غریبی ‌ست نازنین
و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می ‌زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی ‌ست نازنین روزگار غریبی ست نازنین
و در این بن‌بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت‌وار سرود و شعر فروزان می ‌دارند
به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبی‌ ست
آن که بر در می‌کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

بریده ای از شعر زنده یاد احمد شاملو