مکاشفه در تهران
لغت مکاشفه را که جست و جو کنیم، به معانی مختلفی می رسیم: کشف و شهود و آشکار شدن اسرار و نیز هویدا شدن سرِ پنهان. پس انگار راه این مکاشفه، راهی پر فراز و فرود است. و من در این سفر خود را همچون مسافری می پندارم که با خوانشِ چیدمانِ واژه ها، می خواهد برای “یافتن چیزی” به همراه شاعر به این سو و آن سو رود.
با چنین نیتی است که دفتر نخستِ «مکاشفه در تهران» را می گشایم، و آنی بعد، چنان که حسی زودرس قلبم را به خود خوانده باشد، با سئوالی در نخستین سطر از نخستین شعر رو در رو می شوم:
“چرا خورشید از آغوش من گریز؟
ستاره؛ گریز؟
کلمه؛ گریز؟
مترسکها با پیکرِ گوژ و گیج
ریشه دوانده در آسفالت
و زنی که نگاهش را نمی فروخت
از تن خود رها؛
از آسمان رها”
تیتر شعرِ نخستینِ دفتر که در بالا آمد، “تاتر شهر” است. انگار اینجا تاتر شهر ما و تاتر شهر او و آنهاست، ما نیز که از کمی دورتر به تماشایش نشسته ایم. ببینیم در تاتر شهر چه رخ داده است:
“من و تو
بی وقت گره خوردیم روی صندلی
تا از پالتوی زمستانی
سیگار را پرت کنیم به ماه
ـ بی کلمه
بی صدا ـ
لبها
آبستن بوسه
حنجره خالی از هر آوا
شاید که شعله ی کبریت
از خورشید گریخته بود
بوسه ها رها
سیگارها رها”
به سراغ شعر دیگری می روم به نام “آفرینش” که در آن رخدادهای پشت پرده بر خواننده زیاد معلوم نیست. سخن اما فقط از برهنگی در پشت پرده ی “آفرینش” است.
“نقشها تمام شد،
کسی در صحنه نماند،
پشتِ پرده؛
ما برهنه ایم”
در فضای دوم و آخرینِ شعر، “آفرینش” الهی به پایان رسیده، و ما وارثان، باید “بار اماتنی” را بر دوش کشیم که “آسمان نیز نتوانست کشید”. شاعر می گوید:
” نه من تِد هیوز بودم
نه تو سیلویا پلات،
نه من ابراهیم گلستان بودم،
نه تو فروغ فرخزاد،
ما تنها وارثان شکوه تنهایی بودیم،
ازآن ریشه که خداوند در جهان دوانده بود”
به نظرم در این “آفرینش”، شاعر به پارادوکسی اشاره دارد که در آن، از یک سو انسان وارث روح دمیده شده ی خداوندی در کالبدش تلقی می شود که در آن “شکوه تنهایی خداوندی” مسکن گزیده ، و از دیگر سو به نیاز انسان زمینی برای رابطه با جنس مخالف اشاره می کند. انگار به دلیل همین پارادوکس است که روابط عاشقانه ی پرشور هم غالبا ناکام می ماند. انگار هر انسانی از طریقی که از آنِ خود اوست، زمانی به تنهایی اجتناب ناپذیرش پی خواهد برد. تد هیوز، شاعر پر آوازه ی انگلیسی در مورد شکست رابطه اش با سیلویا پلات گفته است: “شعر، من و سیلویا پلات را از هم جدا کرد”.
به سراغ شعر سوم دفتر می روم، حامد برای “باز جستن”، به پرسش و پاسخی شاعرانه دست می زند که در شعر نو معاصر کمتر دیده ام. او در شعرِ سومین کتاب، “تو” یی را به پرسش می کشد که برای خواننده نا آشناست و می تواند برایش هر “او” یی باشد، پرسشهایی که طرح می شوند چون هر پرسشی دیگر، امکان وجود خشونتی کمابیش پنهان را در خود دارند. مگر نه آن که آندره مالرو می گوید: “حقیقت وجودی هر انسان، پیش از هر چیز، همان چیزی است که او پنهان می کند”.
به واژه های شعر بازگردیم:
” تو تجسم کدام واژه ای؟
ـ من مترسکی خمیده بودم
با کلاهی سوراخ که آبخور پرندگان بود”
سپس شاعر در فضایی دیگر از همین شعر می پرسد:
“تو برهنه از کدام سرزمین می آیی؟
ـ من آشفته بودم از آتشفشانی خاموش
که در انتهای این خیابان می سوخت
و تیر برقهای عظیم
که کابوس بود
در لای ـ لایِ شبانه ی کودکان“
چنین به نظر می رسد که پرسش بعدی، رنگ و بویی از دلدادگی دارد:
“چرا لبهایت اینگونه سرخند و شعله ور؟”
و در فضایی دیگر از همین شعر، از ورای واژه ها می توان چنین پنداشت که اکنون دیگر این حس است که دارد می پرسد. به نظرم در واژه هایِ پیش رو، پرسشِ زیبا، در برابر پاسخِ منقلب کننده، کمی رنگ می بازد:
“پیکانهای اشکت از چه می بارد؟
ـ در تلاطم قلبی
که دیگر
نمی تپد”
غالب اوقات، نخستین نطفه های شعر از یک راز و نیاز درونی بسته می شود. بدینسان، شاعر در سطری که در زیر می خوانیم، دیگر بار از دوم شخص مفردی پرسش می کند که شاید کسی نباشد، بجز خود او. آیا با چنین پرسش و پاسخی، شاعر در صدد آن است که از هراسِ پرت شدگی در جهان ناامنی که “او” در آن بسر می برد، بکاهد؟
“که را خواب می بینی؟
ـ من خواب سرداری می بینم
با تیره دان نقره
که سیگارهای مشقی را
از آن بیرون کشیده
و در تنهایی اش می افروزد”
و سردار برای کودک درونِ شاعر، باید نمادی باشد از یک ناجی. ناجیِ بزرگی که در تنهایی سیگار مشقی دود می کند، بیدار می ماند تا از رویاهای کودک مراقبت کند.
سرانجام در آخرین پرسش و پاسخِ این “باز جستن”، شاعر با هوشمندی تصویری عاشقانه به دست می دهد که با یک لبخند، ناگفته های بسیار می توان شنید. واژه هایی که در زیر می خوانیم، از نظر نویسنده ی این سطور، یکی از زیباترین فرازهای دفتر نخست اوست:
“تو به چه خیره شدی؟
من پیکر خدایی می بینم
در بستر رسوایی
و بهتِ تمام رسولانِ زمین
و زنی
که به هر پرسشم
سکوتش لبخند می شود”
کتاب را ورق می زنم و به شعری دیگر می رسم به نام “مهاجرت”. غالب اوقات مهاجرت از دید زیست شناسانه ی خود من که از دیر باز به آن دست زده ام، نه تنها از بار هستی ام نکاسته است، بلکه بر آن بسیار افزوده است. علت هر چه باشد، معلول در بستر روز مرگی ست که رخ می گشاید و انسان مهاجر را از نظر هویتی چندپاره می کند. زمان حالِ مهاجر تا مدتها به زمانی “از دست رفته” یا بدون ریشه در واقعیت بدل می شود.
و اما “مهاجرتِ” شاعر، چگونه مهاجرتی ست؟
“مست بودم
که از دروازه ی رنگین کمان گذشتم
و از دامنِ آناهید
پشتِ خزه های جنگلی را نوازش کردم
تشنه تر از ماهی های رودخانه
در آب غلتیدم
و در تختخوابی
بالای هواکش مترو
معشوقه ام را بوسیدم”
سپس شاعر، با نگاهی به پشت سر، حسرت می خورد از اینکه بین تصورات و واقعیت فاصله افتاده است:
“مست بودم که جهان
خطی شد در دودِ هواپیماهای نقاشی
و نقطه های سیاهرنگ
بمب شدند در انگاره های خوشبختی”
“بهار” شعر دیگری است که انگار به کنایه چنین نام گرفته است . انگار نه انگار که فصل سرما رخت بر بسته و برایمان سر سبزیِ شادی آور طبیعت را به ارمغان آورده است . درست بر خلاف آنچه می توان از تیتر شعر تصور نمود، شاعر با واژه های آغازین این شعر، سخنانی از روی دلتنگی دارد، و کلمات هنوز از سرمای زمستان سرد و منجمدند:
“گرامافون ِ چروک خورده ی قجری
فقط
مرا ببوس پخش می کند
در آسمان
ستاره های منجمد
حتی دیگر کور سویی ندارند”
و از آنجا که “سالی که نکوست از بهارش پیداست”، در فضایی دیگر از این “بهار”، چنین می خوانیم:
“مادرانی که در گندمزارهای سبز
طفلان گلو بریده ی خود را شیر می دهند
چشم دیدن ما را ندارند
حتی گلهای شیپوری هم
دهان بسته اند”
و در فرازی دیگر ازهمین شعر، به نظر می رسد شاعر با پرسشی سرسختانه، سعی در رمزگشایی از خاطراتی اندوه بار دارد:
“در تقدیر کدام کلمه بودم
که بی تغسیل دفنم کردید؟
من
برای دختری که خواب ناقوسها را می دید
و بوسه اش را
در بلند ترین برج شهر
به حراج گذاشته بود
رگ گشودم
برهنه از میدان راه آهن گذشتم
و خطوط فلزی و سرد را
در گلدان خانه ام آب دادم
اینهمه کافی نبود که غسلم دهند؟”
اما او، اگر چه از این بهار که انگار باید اشاره ای به جوانی و نوجوانیِ خودش باشد بسیار گله مند است، و اگر چه انگار اتفاقات جهان در برهه ای از زمان، قلبش را آنچنان جریحه دار کرده که او به رگ گشودن دست زده است، با این حال آشفتگی و گلایه را به گوشه ای می راند و به آرامی نظاره گر پایان فصل بهار می شود:
“بهار
دایره های سبزش را
از سر شهر جمع می کند
و خواب را
و حتی توت فرنگی های دود زده را می رباید”
پس اکنون که بهارِ نامراد دارد به پایان خود نزدیک می شود، چگونه باید با فصول ناآمده همزیستی مطلوبی داشت؟ او این مهم را با عملِ نوشتن ممکن می کند. این بار انگار شاعرمان، خود حامد صفایی تبار است که به ما قول می دهد تا از سیر تا پیاز آنچه را که تا کنون به کشف و شهودش رسیده برایمان بازگو کند:
“داستانی خواهم گفت
تا تصاویر پر ازدحام شهر را فراموش کنی
و در سکون رود پر خروش
خنک شوی
از کلمات زنجیر می بافم
تا این درخت از من نگریزد
و قلمه شوم
به شاخه آخرین بهاری
که در اندام درخت
رویا می سرود”
“لالایی طهران” شعر دیگری است از حامد صفایی تبار که خود شامل پنج بخش جداگانه است. حامد از نسلی است که جنگ ایران و عراق را با تمام وجودش حس کرده است. دیرتر در خلال جنگ، جنگی موسوم به “جنگ شهرها” در جریان است . موشکها ی دشمن هر لحظه ممکن است بر سرهر خانه ای در تهران فرود آید. روایت شعر گونه ی حامد از این فاجعه ی انسانی را با هم بخوانیم:
“ناخن به خراش می کشد
اعماق تن را
تا شوق
مست بدمد به دیباچه ی تشویش
با سرنایی تکیده
در تنگنای شفقت
و سکوت
آهسته ـ آهسته زبان بگشاید از هیچ:
بخواب کودک سالهای پریشان
بخواب کودک آژیر و مدرسه”
در فضایی دیگر از این لالایی، زنی باردارا ست. در اینجا زن باردار، احتمالا دست بر شکم، دارد در کنار میزی و قهوه ای که با جنین “دو تایی با هم می نوشند” “انحنای جهان” را، که باید اشاره به اشکال هندسیِ دایره وارِ ماه و ستارگان باشد، با انحنایِ حاصل از حضور جنین در بطن خویش همانند می کند:
“فنجان
روی میز می لغزد
شب
بوی قهوه می گیرد
و دستهای تو
آغاز می شوند
سرِ خمیده ات انحنای جهان را در بطنِ مادرمی دمد:
بخواب کودک بوسه های ناگزیر
بخواب کودک شبهای بی تقدیر”
سالها بعد، شاید از هراسِ کابوس جنگ که غالب اوقات از دور و یا از نزدیک دور و برِ “گربه” می چرخید، انگار حالا همان جنین که سالها پیش از این متولد شده، رشد کرده و بزرگ شده است، دارد در “لالایی طهران ٢” برای شهر تهران لالایی می خواند:
“لا لا طهران لالا
بخواب شهر بی اسب و رود”
و باز در جایی دیگر:
“بخواب شهر بی آغوش و بستر
بخواب شهر بی سرخ و قهوه”
و در شعر “لالایی ٣”، شاعر از “رژه کلمات بی بیان” در ذهن، اندوه به دل دارد. او به درستی می داند که در بسیاری از اوقات، واژه ها توانِ به تصویر کشاندنِ دقیقِ حس و تجربه را ندارند و اگر هم دارند برخی اوقات “نباید گفته شوند”. بدینسان شاعر در راهِ تلاش سرسختانه ی یافتن واژهایی که در دِلند و باید به جهان پرتاب شوند، کلماتش را به دفعاتِ بسیار نوشته، پاک کرده و بازنویسی کرده است. و با اینحال او با ترکیب زیبای شاعرانه ای، شعرش را “نارس” می داند:
“از زایمان درد در سرِ انگشتان
تا این شعر نارس
که پرت می شود به جهان
و گردابی
که رگبار می شود
سکوت را
در هق ـ هق زمان؛
ما چشم می بندیم
به کمرگاه دیروز
بر رژه کلمات بی بیان؛
تنها
در جزیره ای متروک
از هیاهوی سکوت
و رعشه ی کهکشان؛
بخواب تا تکه ـ تکه شود
رویاهایمان
بر تخت میخهای فلزی
دور از این همه خیابان
و کوچه های بی نشان”
کتاب را ورق می زنم و به شعری می رسم با همان تیتر کتاب: “مکاشفه در تهران”. انگار در تهران که مکاشفه کنی باید از اینکه می توانی در خیابانهایش “شکو فه های گوگرد” ببینی و بچینی، شگفت زده نشوی. در این شعر هم، کلمه ها غمگینند و نگران، شاید از گفتار و کردار آدمیان. لابد هنگامی که در ” زمینی که از کلمات مقدس تهی می شود ” زندگی کنی، اندوهگین و پریشان حال می شوی. در فضایی از این شعر می خوانیم:
“شکوفه های گوگرد
بهار را
به انتهای سیگار
پرتاب می کنند
و زمین
از کلمات مقدس
تهی می شود
شراره های سنگ
آتشفشان را نوید می دهد
به سکوتی دوباره
که شهوت را
از دل کوه بربایند
من از تقسیم خوابهام
در حیاط کارخانه
خواهم مرد
و این دفتر نخست چنین به پایان می رسد:
“آنتن های ماهواره
از دکلهای پارازیت
آبستن است
در دقایقی که امواج
کوک می شوند
بر دوکهای نخ ریسی آسمان
و ستاره ها تابیده می شوند
دورِ ریسمانهای
شب و روز
من از تقسیم خوابهایم
در صفحات مانیتور
خواهم مرد.