۱۱

فروزان

…شاید این داستان ها حقیقت داشته باشند. کسی چه می داند. شاید ما هم زمانی بتوانیم در روشنایی روز پرواز کنیم و از هیچ مخلوقی ترس به دل راه ندهیم. حال اما در شب زندگی می کنیم و میلیون ها سال هم زندگی کرده ایم. با این که زندگی در تاریکی خیلی بد است، اما بی گمان نباید برای برون رفت از آن دست از جان شست.”

شید با پا فشاری گفت: “این اما عادلانه نیست، ما نباید مجازات می شدیم. ما که کاری نکرده بودیم که سزاوار آنچه جغدان با ما می کنند باشیم…”

“شید راه و رسم روزگار این است.”

“روز موعود چی؟ آیا پدرم باور داشت که این موضوع به ماجرای حلقه ها مربوط می شود؟”

مادر گفت: “خب، کاسیل همیشه افکار نامتعارف داشت و پس از آن که حلقه گذاری شد بیش از پیش به این باور ایمان پیدا کرد که آینده ی موعود ممکن است. حلقه ها هم علامت آن هستند.”

” پی چه چیزی می گشت که کشته شد؟”

” به من حرفی نزد، اما خیلی هیجان زده بود و می گفت می رود که چیزی را کنترل کند. قول داد که دو روزه برگردد. ممکن است با خفاشان دیگر دیدار داشته و شاید در پی پیدا کردن آدمهایی بوده که به او حلقه بسته بودند، هیچکدام اینها را به یقین نمی دانم. دو شب پس از رفتن پدرت گروه خوابگاه زمستانی را به دلیل کوچ تابستانی ترک کرد. من دو شب دیگر هم ماندم که شاید برگردد. و بعد که دانستم که ممکن است گرفتار جغدان شده باشد، مجبور شدم خوابگاه زمستانی را ترک کنم. با زحمت زیاد توانستم عقب ماندگی ام از گروه را جبران کنم.”

شید حرفی نزد، اول بار بود که می فهمید چه بلای بزرگی بر سر مادرش آمده است. تک و تنها درانتظار جفت خود مانده بود، و وقتی ناامید شده با جان کندن زیاد خود را به گروه رسانده است. در حالی که چه بسا به این باور رسیده بود که دیگر هرگز او را نخواهد دید.

” فریدا گفت خفاشان دیگه ای هم هستن که حلقه دارن.”

آریل حرف شید را تایید کرد و گفت: ” بیشتر آنان پیش از کاسیل ناپدید شدند. از حلقه داران تعداد زیادی باقی نمانده است. تنها چند خفاش نر مانده است و بس.”

” شاید اونا خبر داشته باشن که پدرم آن شب کجا رفته.”

آریل نگاه ژرفی به او انداخت و گفت: ” شید اینها مهم نیست. به من گوش کن. می خواهم تو زنده بمانی. برای اینکه وقتی همه یقین داشتن که می میری چون خیلی لاغر و ریزه میزه بودی من تسلیم نشدم. زنده موندن تو به معجزه می ماند. معجزه.”

ناگهان آریل دچار حالی شد که شید صورتش را با مهر بسیار به پوست تن مادر مالید. آخر دوست نمی داشت که مادرش را نگران کند، برای همین گفت: ” متأسفم.”

” از سفر به جنوب می ترسی؟”

شید خاطرش نبود که در این باره به او چیزی گفته باشد، اما به نظر می آمد او از همه چیز خبر داشت.

” فکر می کنم کمی.”

” نگران نباش، تندرست و سالم خواهی رسید. تمام اوقات همراه هم خواهیم بود، فریدا هم اطمینان داده که اجازه نخواهد داد هیچ خفاشی خیلی از دیگران دور بماند.”

” دوست داری مسیری را که قراره طی کنیم برات توضیح بدم؟”

شید پاسخ مثبت داد. ” فکر خوبیه، محض احتیاط.”

” همه چیز درباره ی مسیرمان را نمی تونم بگم. خیلی وقت می بره، اما بعضی از علامت های مهم رو برات توضیح می دم. چشمانت رو ببند و حواست رو جمع کن.”

آریل پیشانی خود را به او چسپاند و شروع به آواز خواندن کرد. چشم انداز درخشان نقره ای میان تاریکی پیدا شد، و جنگل و فضای باز و یک درخت بلوط بلند سر به فلک کشیده با شاخه های گسترده بسیار هم دید. به نظر درخت بهشتی می آمد.

شید پس رفت و گفت: ” تو هم می تونی توی تالار پژواک آوایی حرف بزنی، اونجوری داری حرف می زنی!”

مادر گفت: ” گوش کن، من بهت یاد می دم که اگر خواستی روزی این کار رو بکنی بتونی.”

آریل بار دیگر شروع کرد و شید چشمانش را محکم بست و به بهشت درختی محبوب خود نظر کرد، و دید همانطور است که پیش از آنکه جغدان آن را به آتش بکشند. و کوچکتر و کوچکتر شد تا سر آخر ناپدید شد. گویی شید با پرواز از آنجا دور می شد. حال چشم انداز جادویی دیگرگون شده بود، مانند هزاران نقطه ی روشنی که پدیدار و ناپدید می شدند. شید احساس می کرد که پروازکنان از آنجا دارد دور می شود. پروازی به سوی بالا بر فراز درختان، بعد طویله را دید که آن پایین بود، طویله ای که به نظر استراحتگاه موقت خفاشان می آمد.

شید باز اوج گرفت و از طویله دور شد، انگاری نیازمند سفری با یک میلیون بار بال بود.

بعد در برابر برج بزرگی که مال آدمها بود قرار گرفت که به نظر می آمد از هر درخت بلندی بلندتر بود. این برج چه بود؟

هنگام که با شتاب به برج نزدیک شد دید که نوک برج بزرگ و درخشان است و به سرعت روشن و خاموش می شود. خواست از مادر بپرسد این چیست؟ اما دیگر از برج رد شده بودند. دید که برج در فضای باز سنگی ای نزدیکی ساحل سر برافراشته است. آبی که می دید مانند آب رودخانه ای بود که خفاشان برای نوشیدن استفاده می کردند. هرچند این آب گسترده تر بر روی زمین ادامه داشت و در خطی هموار و ترسناک می رفت تا با آسمان مماس شود.

” مادر اینجا کجاست؟”

” شید خوب گوش کن.”

دیگر از برج دور شده بودند. تنها توانست خط باریک محلی را که زمین و آب مماس می شدند ببیند. با چنان سرعتی پیش می رفتند که نفس بر بود. در واقع برای نگاه داشتن خود، بالهایش را برهم می کوبید و بعد در برابرش صورتی فلکی از ستاره ها را به شکل واژگون می دید که بزرگتر و متراکم تر از خود ستاره ها به نظر می آمدند و در هر سو پراکنده بودند.

بعد یک صلیب فلزی دید که ستاره ها به دورش می چرخیدند و بعدتر صدای بنگ بنگ بنگ آمد. که گوشها را می لرزاند و حال در آسمان ستاره ای بود که بیشتر از دیگر ستارگان می درخشید.

بعد گوشهای یک گرگ سفید عظیم الجثه دیده شد، در جایی سراسر پوشیده از یخ. و سیلاب بزرگی از آب خروشان و غران که قطرات آن به سوی بالا پاشیده می شدند. دیرتر ذهنش در سکوت رفت و همه جا تاریک شد،

احساس کرد چشمانش از حدقه دارند بیرون می زنند و دارد خیره به مادرش که او هم غرق حیرت است نگاه می کند.

مادر پرسید: ” همه چیز را دیدی؟”

” فکر می کنم بله، اما چیزهایی بود که ازشان سر درنیاوردم. آن برج بلند بزرگ چی بود؟”

مادر پاسخ داد: ” فردا شب خواهم گفت. حال بهترین کار به خاطر سپاری تصاویر و صداهایی است که برایت خواندم. آنها مهمترین نشانه های سفر ما هستند. بهتر است کمی بخوابیم. زیرا فردا به استون هولد می رویم و تو برادرانت را خواهی دید.”

شید زیر لب گفت لابد اونا خیال می کنند من یک جوجه ی لاغر مردنی هستم. و بعد خود را محکم توی دل مادر فشرد و بالهایش را سخت توی تن او پیچید و گوش های درازش را به منظور گرمای بیشتر خم کرد. اینجا از بهشت درختی سردتر بود. برای همین پیش از آنکه گرم شود، زمان اندکی لرزید، صدای نفسهای مادر را که نرم و ملایم بودند شنید.

مغزش اما همچنان درگیرودار بود. با اینکه به نظر می آمد دلیلی برای تأسف از آنچه رخ داده بود وجود نداشت، می دانست که هیچکدام اینها نه می توانستند پدرش را و نه بهشت درختی را باز گردانند، و نه جغدان را از شکار آنان باز دارند. با این وجود می خواست کاری کند. سرانجام در دقایق شناور و آرام پیش از خواب دانست چه باید بکند. در استون هولد با دیگر خفاشان که حلقه داشتند و پدرش را می شناختند دیدار و گفت و گو خواهد کرد که هرچه می دانند به او بگویند، تا پی ببرد چه بر سر پدرش آمده است. چه بسا بتواند کشف کند حلقه ها چه معنایی می دهند. چه بسا به معنای رفتن به جایی باشند که دیگر خفاشان در همانجا ناپدید شده اند.

با خود گفت که سرانجام رمز و راز آینده ی موعود را در خواهد یافت و این بزرگترین موهبت برای گروه بال نقره ای ها خواهد بود. خورشید را برایشان به ارمغان خواهد آورد.

ادامه دارد