۱۵

مارینا

“سعی کردم، اما فایده نداشت، حرفای منو نمی فهمیدن، خودشون اما با هم با صدایی بم و بلند حرف می زدن. صداشون و حرفاشون به رعد و برق می ماند، نمی تونستم از حرفاشون سر در بیارم. برا همین بی خیال شدم. یکی از اونا بال راستم را نگاه داشته بود و دومی هم همین حلقه فلزی را دور بازوم محکم بست.” و ادامه داد: “دوباره دست به سرم کشیدن و رهایم کردن. احساس می کنم به هیچ وجه قادر به توضیح آن لحظه ها نیستم. حادثه ی بی مانندی بود. و بعدش پیش خفاشان دیگر برگشتم. همه هیجان زده بودن، اما هنگامی که مادرم مرا دید و متوجه شد حلقه دارم، شروع به گریه کرد. پدرم هم نگاه پر از غضبی بهم انداخت و خفاشان دیگر هم زیر چشمی نگاهم کردند، و ترسان و هراسان ازم دور شدن.”

شید آسیمه سر پرسید: “چرا؟”

مارینا با تکان سر نوک بینی اش را خاراند و گفت: ” اونا خیال می کردن من لکه دار شدم. منظورم اینه که از حرفاشون سر در نمی آوردم. درباره ی این حلقه ها هم چیزی نمی دانستم. مادر و پدرم مرا نزد بزرگان قوممان بردند و آنجا بود که همه ی ماجرا را شنیدم. موضوع به سال ها پیش مربوط می شد. چند بال براق حلقه دار شده بودن و همه یا مرده و یا سر به نیست شده بودن. همانجا بود که شنیدم یکی از خفاشان حلقه دار بالش قرمز شده و افتاده بوده و خفاش حلقه دار دیگری آتش گرفته و زنده زنده سوخته است.”

شید احساس کرد دارد دچار حال بهم خوردگی می شود. به پدرش فکر کرد و با خود اندیشید، آیا او هم چنین حس و حالی را تجربه کرده است؟ در همان حال به خفاشان حلقه دار دیگر که ناپدید شده بودن اندیشید. و فکر کرد نکند این حلقه ها هستند که باعث مرگ خفاشان می شوند نه جغدان.

اما با صدای بلند گفت: ” این حرفها بی معناست.”

چه بسا می خواست به خودش قوت قلب بدهد. ادامه داد: “فریدا در این باره چیزی نگفت و برای خود او هم هیچ اتفاقی نیفتاده است. تو هم سالمی و ماههاست که با وجود حلقه در بازویت زنده ای.”

مارینا گفت: “چه بسا همه ی اینها افسانه باشد من نمی دونم، اما بزرگان قوم ما می گفتن حلقه بدیمنه و من هیچکارش نمی توانستم بکنم. به من می گفتن که تو… راستی چی می گفتن؟ می گفتن که نحس و بد یمنم. برای اینکه آدما مرا علامت گذاری کردن و این برای گروه خفاشان من بدبختی به بار خواهد آورد. برای همین مرا از خودشان راندند.”

شید در حالی که به سختی نفس می کشید گفت: ” نه، بگو، پدر مادرت چی؟”

مارینا آه کشید و گفت: ” اونا هم ترسیده بودن. در نتیجه من باهاشون خداحافظی کردم. اول کوشیدم با فاصله دنبالشان بروم، اما بزرگان قوم چند خفاش گنده رو فرستادن که دورم کنن، من هم راهی غیر گم و گور شدن نیافتم.”

شید از شدت وحشت چاره ای غیر سر جنباندن ندید. و این فکر که مادرش او را از خود براند برایش بسیار دردناک به نظر آمد.

مارینا گفت: ” مانند کابوسی ترسناک بود. چند روز اول می خوابیدم تا فراموش کنم چه بر سرم آمده است. اما بیدار که می شدم و به دور و برم نگاه می کردم، احساس تنهایی غریبی بهم دست می داد. چند بار کوشیدم خودم را قاطی خفاشان دیگر کنم، اما به مجردی که چشمشون به حلقه ام می افتاد راهشون را می گرفتن و ازم دور می شدن. بعد به این ساحل رسیدم، و با خودم فکر کردم در هر حال من که زمان زیادی زنده نخواهم ماند. حس غریبی داشتم، می گفتم می روم و بر فراز اقیانوس پرواز می کنم و همه چیز تموم می شه. برای همین هم شروع به پرواز می کردم و با خود می گفتم که توی آب شیرجه خواهم زد و تمام. اما هیچکدام این حساب کتاب ها جور از کار در نیومدن. دیرتر به این فکر افتادم که کمی بیشتر پرواز کنم و بعد توی آب شیرجه بروم. اما نتوانستم، از لحاظ عصبی آمادگی این کار را نداشتم. آن زمان آب یخ یخ بود. و من هم از ساحل خیلی دور شده بودم و نمی شد برگردم. راستشو بگم ترسیده بودم. توی همین احوالات خوشبختانه چشمم به این جزیره خورد و پیش از آنکه بالهام از کار بیفتن تو جزیره فرود آمدم و همینطور که می بینی تا حالا اینجام، زیادم بد نیست، موادغذایی برای خورد خوراک فراوونه و رقابتی هم توی کار نیست.”

شید بینایی آوایی اش را روی حلقه انداخت و به علامتهای عجیب و غریب آدمها نگاه کرد. این حلقه ی باریک نقره ای که تمام دور بازوی مارینا را پوشانده بود، او را یاد دایره ی درخشان خورشید می انداخت و حسی قدرتمند را در جانش جولان می داد. شاید همین چیزها وعده ی آینده باشند، همین علامت ها، امکان ندارد که حلقه ها عامل نکبت و بدبختی باشند.

شید به آرامی گفت: ” تو خوشبختی.” و بعد با تاسف اخم کرد. زیرا آنچه مارینا برایش شرح داده بود بسیار بیرحمانه بود.

مارینا فینی کرد و گفت: ” آره، این حلقه کلی چیز خوب برای من به ارمغان آورده.”

“نه، انگار درست متوجه منظورم نشدی، قصدم این بود که…”

نمی دانست چه جور شروع کند. در هر صورت گفت: “پدر من هم یکی داشت.”

و کلمات از دهانش بی اراده بیرون می پریدند. از کاسیل حرف زد و اینکه او چگونه در جنوب ناپدید شده بود. و به مارینا گفت، که خورشید را دیده است و جغدان بهشت درختی را به آتش کشیده اند. از اتاق صدا برگردان با مارینا حرف زد و از نبرد بزرگ پرندگان و حیوانات، و از تبعید خفاشان و از وعده ی نکتورنا و همه ی حرف و حدیث هایی که از فریدا درباره ی حلقه شنیده بود.

حرفهای شید که تمام شد. مارینا مدتی ساکت ماند و بعد اندیشمندانه گفت: “یکبار کوشش کردم حلقه را در بیاورم، درست بعد حرفهایی که بزرگان گروهمان بهم زده بودند. اما حلقه چنان محکم بود که به هیچ وجه کندنی نبود. پنداری پاره ای از تنم بود. حتی کم مانده بود چنگالهایم کنده شوند. اما حلقه همچنان سرجایش بود. می دونی چی می گم؟ حتی وقتی که همه چیز توی بدترین وضع بود این پاره ی کوچک بدن من خوشحال به نظر می آمد. منم فکر می کنم باور کردنی نیست که حلقه آنطور که برخی می گویند نحس باشه. برعکس چیزی هست که حلقه داشتن را مهم می کنه! چیز خوبی. من احساسش می کنم. کردم.”

شید حسودانه حرفش را تایید کرد و گفت: “آیا آدما برای حلقه گذاری از میان خفاشان انتخاب می کنن یا همینطوری الله بختکی این کار رو می کنن؟”

مارینا گفت: ” من راجع به نکتورنا شنیدم و چیزایی هم درباره ی نبرد بزرگ می دونم. اما هیچوقت کسی درباره ی آینده موعود چیزی نگفته بود. تو واقعا فکر می کنی می تونیم دوباره به دوران دیدن خورشید بازگردیم؟”

“نمی دونم چطور؟ اما دارم کشفش می کنم.”

مارینا نگاهش کرد و خندید: “تو هم خفاش با حالی هستی! هم می ری خورشیدو می بینی، و هم مادرت رو تا سرحد مرگ می ترسونی، هم کاری می کنی که جغدا آشیونه تون رو به آتیش بکشن. شرط می بندم که تو گروهتون خفاش محبوبی نیستی!”

شید گفت: “راست می گی فکر می کنم نیستم.” و برخلاف میلش خندید.

مارینا گفت: “میخوام فریدا و باقی خفاشا رو ببینم.” و در حالی که دیگر نمی خندید گفت: “می خوام همراه تو بیام!”

ادامه دارد