نکته ها/ ۸

زندگی درقرن بیست ویکم، روز به روز مضحک تر می شود و آدمیزاد چیزهائی می بیند و می شنود که کله اش سوت می کشد: مثلا کتاب بدون سانسور!

کی باورش می شد که روزی برسد که ایرانی کتاب بدون سانسورچاپ کند، برایش نمایشگاه ترتیب بدهد تا مردم روز روشن بیایند، پررو، پررو، و بدون ترس و خجالت، آن را دست بگیرند، ورق بزنند و بخوانند؟!

شاید برای خارجی هائی که حلال و حرام سرشان نمی شود و گوشت خوک را هم با لذت می خورند، کتاب بدون سانسورعادی باشد. اما برای ما ایرانی ها که هرگز پایمان را از گلیم خودمان درازتر نکرده ایم، احترام بزرگترها را رعایت کرده ایم، هرچه گفته اند گفته ایم چشم  و کاری خلاف عرف و عادت و اخلاق انجام نداده ایم، رفتن به نمایشگاه کتاب بدون سانسور، مثل از حمام سونا درآمدن و پریدن توی استخرآب یخ است! من یک بار در جوانی این کار را کرده ام و معنی شوک را فهمیده ام.

هفته پیش که اطلاعیه نمایشگاه کتاب بدون سانسور به دستم رسید، باورتان نمی شود که رنگم پرید، زبانم بند آمد و چهارستون بدنم شروع به لرزیدن کرد!

خیلی بی مقدمه بود و شوکه کننده. به فرض این که زبانم لال قرار باشد کتاب بدون سانسورچاپ شود، باید برای آن مقدماتی فراهم نمود و زمینه چینی هائی کرد. می شود یک کمی درباره ایرج میرزا حرف زد، یک کمی درباره ژان ژاک روسو نوشت، یک کمی از مرلین مونرو تعریف کرد و یک خرده بیشتر از جنیفرلوپز گفت تا شنونده گیج شود، حواسش برود جاهای دیگر و بگوید خدایا این بابا چی میخواد بگه! بعد توی اون شلوغ پلوغی که جنیفرلوپر از یک طرف جلوی چشمش رژه می رود و مرلین مونرو از طرف دیگر، یک جوری در مورد کتاب حرف بزنی و یواش یواش برسی به کتاب بدون سانسور. نه این که بی مقدمه و پابرهنه بپرند وسط، و بی خبر از آدم دعوت کنند که فلان روز و فلان ساعت تشریف بیاورید برای صرف چای و شیرینی، ضمنا خودتان به چشم خودتان کتاب بدون سانسور را هم ببینید!

اگر بخواهند یک تریاکی را وادار به ترک تریاک کنند که یک مرتبه منقل و وافورش را نمی گیرند، سکته می کند مادرمرده. باید با کمک همسرش اول یواشکی و بدون آن که بفهمد، مقداری قره قوروت قاطی تریاکش کنند و بعد آهسته و کم کم میزان قره قوروت را زیاد کنند تا روزی که تمام آنچه را می چسباند روی حقه وافور، قره قوروت خالص و یک دست باشد…

وقتی گفت “نمی دونم این چه کوفتیه که هر چی می کشم و پوک می ژنم نشئه نمیشم”، می شود بهش گفت قره قوروته داداش، بندازش دور و خودت را راحت کن.

بدیهی است که اول عصبانی می شود و به زنش می گوید “ژلیل مرده پس همه اش زیرشرتو بود؟ هی نق ژدی ، و ژدی تا آخرش کارخودتو کردی…؟” اما خب یواش یواش خشم اولیه اش فروکش می کند و تریاک را ترک می کند.

خود من هفته گذشته وقتی در نمایشگاه چشمم به تعداد زیادی کتاب افتاد که بدون سانسورچاپ شده بود، فشارخونم ازیک طرف افتاد و خودم از طرفی دیگر. یعنی بی اختیار نشستم روی صندلی. ولی چون بدن قوی و سالمی دارم، خوشبختانه از هوش نرفتم.

خدا پدر یکی از ناشران حاضر در صحنه  را بیامرزد که کتابی را که تازه از ایران آورده بود داد به دستم و گفت ورق بزن ، ورق بزن …

چند صفحه ای از یک کتاب سانسور شده را در آن عالم رخوت و هپروت ورق زدم، کم کم مثل کاهگلی که می گرفتند زیر دماغ کسی که بی هوش شده بود، حالم جا آمد و یواش یواش توانستم برخودم مسلط شوم، به یاد بیاورم کی هستم، کجا هستم و موفق شوم بلند شوم و سرپا بایستم!

روزکارگر،کارگرها را می گیرند،

روزمعلم، معلم ها را

و روز دانشجو، دانشجویان را.

چقدرخوشحالم که روزی بنام “کسانی که دست چپ شان درد می کند” نداریم!

فقط برای دلخوشی!

می دانم که روزکارگر را به کودکان کار نمی شود تبریک گفت، اما گفتنش ضرر ندارد. بچه اند، دلشان خوش می شود که بالاخره یکی به یادشان افتاده!

ملخ کشون، یا جنگ تن به تن!

آدم های ساده ای که روی حشرات مطالعه نکرده اند، نه خبر دارند که مورچه ها زیر زمین چه غلطی می کنند و نه اطلاع دارند که ملخ ها روی هوا چگونه برای حمله به شهرها وکشورها برنامه ریزی می کنند.

تازه معلوم شده مثل حمله های تروریستی که یکمرتبه صدایش درمی آید و می فهمیم فلان جا بمب گذاری شده و دویست نفرکشته شده اند، ملخ های حرام لقمه هم که ایشالا محصولات کشاورزان جنوب ایران کوفتشون بشه و هرچه دارند و ندارند را خرج دوا و دکتر بکنند، قبلا برای حمله به استان های جنوبی ایران برنامه ریزی کرده بودند!

بطوری که آقای سعید معین مدیرکل مبارزه با آفات عمومی و همگانی سازمان حفظ نباتات به خبرگزاری فارس گفته است ملخ ها ازتاریخ ۸ بهمن ماه در دسته های ۵۰ میلیونی از صحاری عربستان به ایران آمده اند و تخته پوست پهن کرده اند.

ایشان در مورد اینکه چرا این ملخ ها چند ماهی در ایران بوده اند اما خسارتی وارد نکرده اند گفته اند که آنها در ابتدا برای تخم ریزی به مناطق جنوبی ایران آمده بودند…

به این طریق این میهمان های ناخوانده چند ماهی بی سروصدا در ایران مشغول خوشگذرانی و زیر زیرکی برنامه ریزی و شناسائی محل بوده اند و خوب که آماده شده اند، شیپور حمله را زده اند و گفته اند بچه ها یالا، بجنبین که چهار تا پر علفی هم که از سیل نجات پیدا کرده، از دستمان می رود.

کاری به این که چگونه می شود این ملخ ها را شمارش کرد و در دسته های ۵۰ میلیونی تقسیم بندی شان کرد نداریم، ولی این که چرا دیگر هیچ خبری در موردشان منتشر نمی شود جای سئوال دارد.

درست مثل موقعی که برق میره و آدم نمی دونه کجا میره! الان هم که ملخ ها رفته اند آدم نمی فهمد کجا رفته اند؟

حدس من این است که یا هرچه بوده خورده اند و رفته اند اون دوردورها، یا مردم که بعد ازسیل بیکار و بی عار نشسته بوده اند، گفته اند وقت که داریم، دمپائی ابری هم که پای همه مون هست، دمپائی ها را درآورده اند و دق دلی از دست دادن داروندارشان در سیل را سر ملخ ها خالی کرده اند!

***

برای اولین بار در جمهوری اسلامی، سازمان سینمائی کشور دستورداده است فیلم ها براساس محتویاتش در یکی از رده های سنی ۹، ۱۲، ۱۵و ۱۸ سال طبقه بندی شوند.

و از فرداست که عده ای این در و آن در بزنند، خواهش و التماس و پارتی بازی کنند که بچه ۹ ساله شان بتواند فیلم های متعلق به ۱۸ ساله ها را ببیند و روز بعدش در مدرسه پز ثروت و پارتی داشتن پدرش  را بدهد!

ایران هزارسال بعد !

زندگی با شعارشیرین است

ساعت ۷ صبح سال ۲۳۹۸ است، زهرا پسر سه ساله اش فرهاد را می بوسد، به دختر۲۰ ساله اش مریم سفارش می کند چشم از داداشت برنداری عزیزم؟ نری سراغ موبایل و بچه را ولش کنی به امان خدا، مراقب باش یه وقت هله هوله نخوره مریض شه ها … من ظهر برمی گردم.

مریم با سر اشاره می کند که باشه و می گوید چند دفعه میگی مامان؟ برو دیرت میشه و به سرویس نمی رسی، من هستم.

اتوبوس لوکس سرویس منتظر است. درهای اتوبوس با نزدیک شدن مریم بطور اتوماتیک باز و پس از سوار شدن او بسته می شود. قسمت زنانه اتوبوس شلوغ تر از قسمت جلو و مردانه است. مریم با سایر خانم معلم هائی که منتظرند سلام و علیکی می کند و حرف های روزمره شروع می شود. مردها درجلوی اتوبوس تقریبا ساکت نشسته اند و در فکرند. سروصدا در قسمت زنانه اما بلند است. یکی از خانم معلم ها از زهرا می پرسد شعاری که امروز می خواهی نشان بدهی را آوردی؟

زهرا از توی کیفش کاغذ تا شده ای را بیرون می آورد، باز می کند و نشان همکارش می دهد. با خط درشت روی آن نوشته: نوبت ما که میشه، خزانه خالی میشه …

همکارش سری به علامت رضایت تکان می دهد و میگه امیدوارم این اعتراض ها نتیجه بده.

ایران در آن دوران و در قرن سی ویکم، سمبل نظم وترتیب شده است. جوری که خیلی ازتلویزیون های بیگانه گزارش هائی از این نظم وترتیب تهیه و پخش می کنند.

برای اعتراض به کمبود حقوق ها، عقب افتادن یارانه ها و سایر موارد در همه شهرها و حتی دهات میدان هائی بنام میدان آزادی ساخته شده. برای هرتیپ و طبقه ای جایگاهی در نظر گرفته شده که در کمال نظم و ترتیب آنجا جمع شوند و شعارشان را بدهند و برگردند. هر تیپ و طبقه ای اتوبوس های خاص خود را دارند. اتوبوس مخصوص بازنشستگان، اتوبوس مخصوص کارگران، اتوبوس مخصوص….

سالهاست که اتوبوس ها هفت و نیم صبح معلمین، کارمندان، کارگران، بازنشستگان و مالباخته ها را به محل اعتراضی که برایشان درنظرگرفته شده می برند. آنها خوشحال و خندان از این که مثل هزارسال پیش مجبور نیستند کنار خیابان و زیر برف و باران جمع شوند و داد و فریاد کنند به محل تظاهرات می روند. تظاهرات اکنون مثل نمازهای روزانه یکی از عادات عادی مردم شده است.

در محل تظاهرات هر صنف و گروه، شخصی که نقش مبصر درکلاس های مدارس را دارد همه را به ترتیب قد ردیف می کند:

خانم شما قدت بلندتره برو سر صف، خانم شما تشریف ببرید بعد از اون خانم بایستید …. سرساعت هفت و نیم زنگ می خورد. سروصدا و جیغ و داد بلند می شود. اجتماع کنندگان نیم ساعت فرصت دارند هر چه دل تنگ شان می خواهد بگویند. هر گروهی درکمال آرامش به کمبود یا عقب افتادن حقوق هایشان اعتراض می کنند، فریاد می زنند و نوشته هایشان را به دوربین های خبرنگاران نشان می دهند. وقتی ساعت بزرگ میدان هشت ضربه نواخت، اعتراض ها پایان می یابد، معترضین سوار اتوبوس هائی که آنها را آورده می شوند و بانظم وترتیب به محل کار خود می روند. کار روزانه سرساعت هشت و نیم صبح آغاز می شود.

موقع خداحافظی یکی از خانم ها خطاب به سایرین میگه برای فردا شعارهای جدیدی فکر کنید. نگذارید خارجی ها خیال کنند ما فقط همین چند تا شعار را بلدیم و کار و زندگی مان یکنواخت و خسته کننده است.  زندگی متنوع، شعارمتنوع می طلبد و این شعارها خاریست که به چشم خارجی هائی که چنین امکاناتی ندارند فرومی رود!                                                                              

ادامه دارد