عیدی نعمتی مشعل فروزانی بود که در وادی تیرگی دل رهروان را شادی و روشنی می بخشید. او با اشعارنغز و خوش دلی ها و شوخ طبعی هایش برای مسافران خسته در دل برهوت یک نواخت زندگی پر ادبار امروزی بسا واحه های سرسبز آفرید. این شمع روشن را باد بی رحم نیسان چه زود خاموش کرد و این قلب پرتوان، چه دور از انتظار، ازتپش باز ایستاد. من از آن دم که در نشست های بچه های گچساران با عیدی آشنا شدم به او دل باختم. هر بارکه درباره مقولات مختلف با وی به گفت و گو نشستم و از او درباره اشعارش پرسیدم بی درنگ گرمی دست های پر توانش را احساس کردم. مهرش افزون باد و یادش جاودانه گرامی!

درگذشت دردناک و نابهنگام عیدی، مرا نیزچون دیگردوستانش غرق اندوه ساخت. چون خبرناگواررا شنیدم نمی دانستم چه بگویم وچه بنویسم که ضربه ناگهانی وکاری بود و اضطراب پس ازسانحه فرساینده. اینک که با گذشت زمان اندکی برگیجی خویش چیره می شوم، در اوراق گذشته جستجو می کنم و قطعه ی ذیل را که از متن اصلی انگلیسی به فارسی بر می گردانیدم به یاد عیدی منتشر می سازم. آنچه درذیل می آید متن سخنرانی رابرت گرین اینگرسول (از۱۸۳۳ تا ۱۸۹۹ میلادی) روشنگر و حقوق دان آمریکایِی است که درمراسم تدفین برادرش ایبون اینگرسول به تاریخ سوم ژوئن سال ۱۸۷۹ در واشنگتن دی سی ایراد کرده است. امید که درباره ی زندگی و مرگ به تأمل بنشینیم و ارزش های والایی را که عیدی نازنین نگاهبانشان بود، بسان مردمک دیدگان مان نگاهبانی کنیم.

با مهرواحترام و ابراز همبستگی با سوسن و مارال و سیاوش گرامی و با همه شما عزیزان

عزت مصلی نژاد

دوستان عزیزم

می خواهم چنان کنم که مرده بارها وعده داد که برایم آن کند. برادر، شوهر، پدر و دوستی که مهر می ورزید و بدو مهر می ورزیدم چشم ازجهان فروبست، درجایِی که جوانمردی صبحدم نیمروز را نوازش می کند و در آن هنگام که سایه ها به سوی غرب می افتند،

اینگرسول

او در شاهراه زندگی از سنگی نگذشت که بالاترین شماره برآن حک نشده باشد، لیکن برای لحظه ای خسته شد، درکنارجاده دراز کشید، باروبندیلش را بالش زیرسرساخت و به خوابی بی رؤیا فرورفت که هنوز بر پلکانش بوسه می زند. درحالی که هنوز عاشق زندگی بود و شیفته ی جهان، تن به خاک خاموش و سرد سپرد.

بازهم، پس از همه ی این سخن ها، چه بسا به ازاین نباشد که حادثه درست در شادترین و درخشان ترین ساعات سفر دریایی رخ داد، آنگاه که بادهای مشتاق جمله بادبان ها را می بوسند و به صخره  نادیده می زنند و دردوردست صدای غرش امواج را برفراز یک کشتی شکسته می شنوند. چه در وسط دریا و چه در بین موج شکن های ساحل دور، کشتی شکسته سرانجام مهر پایانی بر همه چیز فرومی کوبد. و هر زندگی، صرفنظر از درازنایش، سرشار از عشق است و مشحون از شادی و شور. همین زندگی درنقطه ی پایانی اش به اندوهناک ترین،  ژرف ترین و تیره ترین تراژدی تبدیل می گردد  که می توان از تاروپود رمزومرگ بهم بافت.

این انسان شجاع و ظریف درتمام طوفان های زندگی بسان بلوط و صخره برجای ماند، لیکن در درخشندگی آفتاب درخت تاک بود و بوته ی گل. او دوست تمامی جان های قهرمان بود. در حالی که بر تارک اش سپیده دم رزین روزی بزرگ فرو افتاد، او به بلندترین چکادهای زندگی صعود کرد و خرافات را به تمامی پشت سرنهاد.

او دلباخته ی زیبایی بود، با رنگ و شکل قرین بود و با ترنم موسیقی اشک در دیدگانش حلقه می بست. او درکنار تهیدستان بود و با گشاده دستی انفاق می کرد. او با دلی مملو از وفاداری و روحی بی رنگ و ریا اعتماد همگان را به خویش جلب نمود.

او پرستشگر آزادی بود و یار محرومان. هزاران بار شنیدم که این گفته را تکرار می کرد: “عدالت را هر جایی معبد است و هر فصلی تابستان.” او برآن بود که شادمانی تنها  نیکویی، خرد تنها مشعل، عدالت تنها ارزش قابل پرستش، انسانیت تنها دین و عشق تنها مطران زندگی است. او حاصل جمع نشاط انسانی را فزونی بخشید. و شما امروز به خاظرخدمت عاشقانه اش گلی بر مزارش نثار می کنید و او امشب بر دشتی از گل فروخواهد خفت.

زندگی دره ی تنگی است بین چکادهای سرد و پوچ دو ابدیت. ما بیهوده تلاش می روزیم که فراسوی  قله ها را بنگریم. با صدای بلند می گرییم و تنها پاسخی که می شنویم پژواک های های گریه های شیون وارمان است. از لبان بی صدای مرده ی بی پاسخ سخنی جاری نمی شود. لیکن درشب مرگ امید ستاره ای را می بیند و عشق نیوشا می تواند صدای بهم خوردن بال پرندگان را بشنود.

آنکه دراینجا آرمیده است، هنگام مردن، فرارسیدن مرگ را با بازگشت سلامتی خویش عوضی گرفت و درحالی که آخرین نفس های زندگی را از سینه برون می آورد چنین گفت: “الان بهترم.” با وجود همه ی تردید ها، جزم ها، اشک ها و بیم ها، بیایید باورکنیم که این کلمات عزیز در رابطه با بی شمار مردگان حقیقت دارد.

و اکنون به شما که بین بسیاری از انسان هایی که او بدانان عشق می ورزید، اقبال آن را یافته اید که بازپسین دیدار را با مرده داشته باشید، این خاک ورجاوند را تقدیم می داریم. سخن را توان نیست عشق ما را جلوه گرسازد. جوانمردی بزرگتر و نیرومند ترازوی نبوده و نخواهد بود.