دوران ناصری در بازخوانی خاطرات اعتمادالسلطنه

برای مردان سیاسی عصر و دوره‌ی ناصری بواسیر عارضه ‌ای همگانی به شمار می‌آمد. چون جدای از شاه، برای دیگران نیز به نحوی از انحا درمان بواسیر بخشی از مشغله ‌ی روزانه ‌شان شمرده می ‌شد. تا جایی که همه به راحتی از آن صحبت می‌کردند و از حال بواسیر همدیگر جویا می‌شدند. چنانکه ناصرالدین شاه نیز در سفرنامه‌‌اش همواره از حال و وضع بواسیر خود سخن می‌گوید. همین رویکرد را اعتمادالسلطنه هم در گزارش‌های روزنامه ‌ی خاطرات خود به کار می‌گیرد. با این اختلاف که او تنها از بواسیر خودش نمی‌نویسد بل‌که گزارش از عود و بازگشت بواسیر شاه نیز بخشی از دل‌واپسی‌های اعتمادالسلطنه به حساب می‌آید.

در دربار ناصری از شاه گرفته تا گدا همه بی‌کم و کاست “زالو انداختن” را راهکاری مطمئن برای بواسیر می‌دانستند. ولی با این همه زالو انداختن به تجربه ‌ای نیاز داشت که از همه بر نمی‌آمد. چون آن‌ها ضمن تجربه‌ ای شخصی باید می‌آموختند که چه‌گونه خواهند توانست به محل زخم و دمل دسترسی پیدا کنند و یا چه تعداد زالو برای زخم مورد نظر کفایت می‌کند؟ همچنین بیمار چند ساعت و به چه میزان باید زالوها را تحمل نماید؟

زالو انداختن حتا توسط تلوزان پزشکِ مخصوص شاه هم تجویز می‌شد. چون تلوزان خود نیز به بیماران خویش یاری می ‌رسانید تا از زالو به نحو مطلوب‌تری استفاده به عمل آورند. شایان یادآوری است که در مسافرت سوم شاه به فرنگ اعتمادالسلطنه و تلوزان نیز حضور داشتند. در همین مسافرت دمل‌هایی پاهای اعتمادالسلطنه را فراگرفت که او تاب راه رفتن نداشت. سپس تلوزان هفده زالو به رانش انداخت و پنج زالو نیز به ماهیچه‌ی پاهایش (ص۶۵۰). با این اوصاف روشن می‌شود که در آن زمان پزشکان اروپایی هم از شگرد و شیوه‌‌ ی زالو انداختن برای مداوای برخی بیماری ‌های پوستی سود می‌جستند.

در نمونه ‌ای از گزارش ‌های کتاب روزنامه ‌ی خاطرات زمانی که اعتمادالسلطنه دچار سرگیجه شد، پزشکان به او توصیه کردند تا به بناگوش و یا مقعد خویش زالو بیندازد. در نهایت او تصمیم گرفت که به منظور انتخاب محلی مناسب در بدن برای زالو انداختن استخاره کند. “استخاره کردند. الحمدلله زالو بمقعد انداختن خوب آمد” (ص۲۲۴). در ادامه عصر همان روز شاه حمام رفت که اعتمادالسلطنه هم او را همراهی می‌کرد.  ابتدا اعتمادالسلطنه خودش زالو انداخت و بعد از آن پاهای شاه را بالا گرفتند تا حاجی حیدر برایش زالو بیندازد. فردای همان روز، شاه که ترسش از زالو انداختن ریخته بود به همه توصیه می‌کرد تا زالو بیندازند (پیشین).

بی‌تردید بواسیر مردان سیاسی شاه، تاب و توان از همه بریده بود. چنانکه اعتمادالسلطنه در یادداشت‌های روز اول ذی‌حجه‌ی ۱۳۰۲ قمری خوش‌حال است که دیشب خون بواسیر شاه سرریز کرده است و او دیگر نیازی به مُسهل ندارد (ص۳۸۳). در همین راستا اعتمادالسلطنه دو روز بعد دوباره نوشت: “مزاج همایون الحمدلله بهتر است. خون بواسیر بند آمده آسوده شدند” (پیشین). اما خون بواسیر شاه تمامی نداشت چون او چند روز بعد در روزنامه خاطرات از نو نوشت:

“بواسطۀ خون بواسیر که زیاد میرود احوالشان خوب نبود” (ص۳۸۴).

در ماجرایی دیگر فخرالاطبا یکی از پزشکان شاه برای مداوای دندان درد او با زالو، استخاره کرد. از قضا استخاره خوب آمد. او هم به استناد استخاره‌ی قرآن، زالوها را روی لثه‌ی دندان شاه خواباند (ص۵۴۶). در همین فرآیند بود که شاه کم‌کم خود نیز با پدیده‌ی زالو- درمانی آشنا می‌گردید و با آرامش خیال آن را در مداوای دندان و یا بواسیر خویش به کار می‌بست.

باز در نمونه ‌ای دیگر این بار دندان اعتمادالسلطنه درد گرفت. او هم از سر ناچاری و طبق عرفی عمومی به “دندان‌ساز” پناه ‌برد. دندان‌ساز نیز توصیه کرد که زالو بیندازد. اعتمادالسلطنه هم نصف روز خانه ‌ماند و به لثه‌ هایش زالو انداخت (ص۸۶۵).

با این همه اعتمادالسلطنه در جایی از جراحی بواسیر، گزارشی به دست نمی‌دهد، مگر در موردی نادر که می‌نویسد: “امروز ولیعهد بواسیر خود را بدست حکیم طلوزان بریده است” (ص۱۲۴). به عبارتی روشن‌تر تلوزان برای معالجه‌ی بواسیر ولی‌عهد، به جراحی آن روی آورده بود.

در یادداشت‌های اعتمادالسلطنه، تلوزان حتا برای “سنگینی سر” نیز به او توصیه می‌کند که زالو بیندازد (ص۶۵۰). با این رویکرد پزشک و بیمار هر دو به اشتراک بدون آنکه به علل بیماری و درد بیندیشند، به رفع عوارض آن روی می‌آورند.   چون در دنیای پزشکان عصر و دوره‌ی ناصری پیش‌گیری معنایی نداشت. ضمن آنکه چه بسا اطرافیان شاه هم به بیماری‌های مخصوص و ویژه‌ی خودشان گرفتار می‌آمدند. بیماری‌هایی که علت آن‌ها بیش از همه به پرخوری، تنبلی، بی‌تحرکی و افراط در جماع و مشروب‌خواری بازمی‌گشت. چنانکه جدای از بواسیر اکثر این افراد تجربه ‌ای از سوزاک و سفلیس را هم در سیاهه ‌ی بیماری‌های خویش داشتند. همچنان که گذشته از شاه، اعتمادالسلطنه هم در دوره‌ ای از زندگی خویش سوزاک را تجربه کرده بود. در عین حال او به شدت از سوزاک واهمه داشت (ص۱۹۷). اما همان گونه که پزشکان توصیه می‌کردند “با آبِ پوست انار آب‌دزدک” (انژکسیون) می‌گرفت (ص۱۹۹).

برای مردان سیاسی ناصرالدین شاه یبوست نیز عارضه ‌‌ای همیشگی شمرده می‌شد که اغلب با دردهای دیگر به هم می‌آمیخت. در عین حال یبوست و یا اسهال و استفراغ به سهم خود عوارض بی‌شماری را برای بیمار در بر داشت. اعتمادالسلطنه در همین راستا ضمن گزارشی از بیماری خود می‌نویسد: “از شدت تب و کسالت و اِکثار بول و حرقت مجرا دیوانه‌ وار بطرف شهر راندم”. او یک راست سراغ تلوزان می‌رود. سپس تلوزان هم به او “کربنات دوسود” می‌دهد که آن را در آب بریزد و استفاده کند (ص۱۷۵).  

تلوزان دو روز بعد جهت درمان به اعتمادالسلطنه نمک تجویز کرد و به او گفت باید گنه‌گنه بخورد (پیشین). ولی مشکل همچنان به قوت خود باقی ‌ماند. در نتیجه تلوزان در ادامه ‌ی درمان بیمار خویش دستور داد که: “دو دست اماله کرده شود و شش نخود گنه‌گنه صرف شود” (ص۱۷۵). ولی بیمار همچنان نتیجه ‌ای عایدش نگردید و در نهایت به خود- درمانی روی آورد. این بار بنا به تجربه ‌ای شخصی به شراب و تخم مرغ دل سپرد و همچنان که خود گفته است به‌بود یافت. اعتمادالسلطنه چند روز بعد، پس از به‌بودی سراغ امین‌الملک رفت تا از او احوالی بپرسد. اما دریافت که او هم گنه‌گنه خورده است (پیشین).

ولی سوزش مجرای بول دردی همیشگی بود که تمامی نداشت و همه‌ی مردان سیاسی عصر و دوره‌ی ناصری به تناوب از آن رنج می‌بردند. به حتم اصطلاح “کونش می‌سوزه” و یا “من می‌دانم کونش از کجا می‌سوزه” بر چنین بستری از بیماری‌ها، به زبان مردم راه یافته است.

بنا به یادداشت‌های روزنامه‌ی خاطرات در همین دوره روغن کرچک به عنوان دارویی مناسب و کارساز برای رفع یبوست ارج و قرب یافت. همچنان که در موردی خاص، شاه برای رهایی از یبوست تمامی پزشکان خود را فراخواند و آن‌ها هم به اتفاق شاه را به خوردن روغن کرچک تشویق کردند. سپس قرار شد شاه دو روز بعد کارهای روزمره‌ اش واگذارد و در خلوت خویش روغن کرچک بخورد (ص۲۲۵). در همین راستا اطرافیان شاه ضمن پیش‌دستی از هم، خود نیز توصیه‌‌ی پزشکان او را برای مداوای بیماری خویش به کار می ‌بستند. چنانکه چندی بعد اعتمادالسلطنه به سراغ امین‌الدوله رفت، اما او را در دفترش نیافت. سپس در اندرونی به دیدارش شتافت در حالی که او از شدت یبوست به روغن کرچک پناه برده بود (ص۳۲۵). 

امین اقدس به گفته‌ی تلوزان جدای از بیماری چشم، بیماری‌های دیگری نیز داشت که آن‌ها را بروز نمی‌داد. تا جایی که بر بستری از خود- درمانی، از روغن کرچک خوردنِ اطرافیان شاه ‌آموخت که خود نیز روغن کرچک بخورد. اما با خوردن روغن کرچک ضعف و بی‌حالی بر او چیره گردید. بی‌شک روغن کرچک همچنان بر دردهایش می‌افزود، بدون آنکه او به نتیجه‌ای مطمئن دست یابد (ص۳۳۹).

ناگفته نماند که اعتمادالسلطنه سیزدهم نوروز (سیزدهم شوال) ۱۳۱۳ قمری فوت کرد، او دو روز پیش از مرگش روغن کرچک خورده بود، چون بنا به گفته‌ی خودش از “دل‌درد شدیدی” رنج می‌برد. ولی او با خوردن روغن کرچک همچنان در اندرون ماند تا مرگ به سراغش آمد. یادآور می‌شود که دل ‌درد اعتمادالسلطنه از یک هفته پیش آغاز شده بود. او در آغاز به زالو انداختن روی آورد، ولی چون نتیجه ‌ای نگرفت، خوردن روغن کرچک را مناسب یافت (ص۱۰۶۶).

همچنین برای مداوای یبوست، خوردن نمک نیز تجویز می‌شد. ولی مجبور بودند پس از خوردن آن در خانه بمانند تا به عوارض و تبعات آن گرفتار نگردند. برای رهایی از یبوست، اعتمادالسلطنه نیز گاهی از همین شیوه سود می‌جست (ص۲۰۴).

به هر حال بیماری‌های ناشناخته نیز کم نبودند. اما پزشکان معالجه‌ی آن‌ها را نیز در گروهی از بیماری شناخته‌ شده سراغ می‌گرفتند. چون بر بستری از نادانی ادعا داشتند که همه چیز را می‌دانند. گفتنی است که در همین راستا در مجلسی عمومی حال اعتمادالسلطنه به هم ‌خورد و او به تهوع ‌افتاد. تا آنجا که بنا به تجربه‌ی شخصی به قرص پونه و کنیاک پناه ‌برد تا از ادامه‌ی آن جلوگیری به عمل آورد. ولی برخلاف آنچه که پیش‌بینی می‌شد، تهوع ادامه یافت. او این بار سراغ گنه‌گنه رفت ولی همچنان گنه‌گنه را هم بالا آورد. به گونه‌‌ای که پس از هر بار استفراغ، تب و لرز نیز به سراغش می‌‌آمد. حتا از شدت تب و لرز دندان‌هایش به هم ساییده می‌شد. او در نهایت به این نتیجه رسید که بیماری ‌اش تب نوبه و یا وبا است. سپس پزشکان هم تشخیص بیمار را تأیید کردند و حتا برای درمان بیماری اعتمادالسلطنه او را به خوردن گنه‌گنه تشویق کردند (ص۶۷۲).

چه بسا پزشکان ضمن تمرکز بر درد و بیماری خاص، از عوارض دارو در اندام‌های دیگر بیمار غافل می‌ماندند. همچنان که بنا به نوشته‌ی روزنامه خاطرات جوان شانزده ساله‌ای به نام جلیل میرزا پیدا شده بود که ادعای طبابت می‌کرد. او به خانمی که قی و اسهال داشت شصت قطره “لودانم” خورانید که در ابتدا قی و اسهال بیمار قطع گردید، آنگاه بچه‌ی هفت ماهه‌ی او در شکمش مرد و سپس خود بیمار نیز برای همیشه با زندگی وداع کرد (ص۹۱۱).

پزشکان بر این باور بودند که در خصوص بیماری‌ها، پیشینیان در کتاب‌های خویش همه چیز را گفته ‌اند، آنان نیز باید در مجموع متن همین کتاب‌ها بجویند و ضمن الگوبرداری به مداوای مراجعان خویش اشتغال ورزند. همچنان که در انجمنی از پزشکان سنتی دربار ناصری، ایشان در متن ‌های قدیمی طب به دنبال “وبا” می‌گشتند. اما اعتمادالسلطنه اصرار داشت که وبا در ایران قدمت ندارد و طی دهه‌ های اخیر به ایران راه یافته است. ولی ادعای اعتمادالسلطنه را پزشکان یاد شده نمی ‌فهمیدند و همچنان متن کتاب‌های گذشته‌ی فارسی را دوره می‌کردند تا شاید در آن‌ها با عوارض بیماری وبا آشنا شوند (ص۸۷۹).

همچنین استفاده از کنیاک برای “درد دل” امری مجاز شمرده می‌شد. خود اعتمادالسلطنه بی‌خوابی و درد دلش را با خوردن “حب افیون” و نوشیدن کنیاک درمان می‌نمود (ص۷۵). یادآور می‌شود که امروزه نیز ایرانیان در محاوره‌ی عمومی به درد معده، درد دل می‌گویند. یعنی در باوری همگانی معده را دل نام نهاده‌اند. در عین حال تریاک نیز به عنوان دارویی درمانی جای خود را بین عامه‌ی مردم باز کرده بود. ولی کاربری تریاک تنها به مداوای خودمانی بیماران محدود نمی‌ماند بل‌که بسیاری از مردم بنا به ضرورت و از سر ناچاری آن را وسیله‌ای مناسب برای خودکشی می‌دانستند. ترفندی که بیش از همه زنان در چالش با همسران خویش از آن سود می‌جستند. موارد زیادی در روزنامه‌ی خاطرات یافت می‌شوند که کنیزان جهت فرار از مشکلات فردی و یا آسیب‌های اجتماعی از آن بهره برده‌اند تا از سر ناچاری مرگی را برای خویش رقم زنند. با این رویکرد خودکشی با تریاک رسمی همگانی شده بود تا جایی که ظرف یک هفته دو نفر از نزدیکان اعتمادالسلطنه به اتکای تریاک برای همیشه خود را از قید زندگی ‌رهانیدند (ص۱۴۹).

در دربار پاشاهان ایران همواره سودجویی از معجون‌های جنسی برای دولت‌مردان امری لازم و واجب به شمار می‌آمد. چنانکه ترفند‌هایی از فرآوری معجون‌های جنسی را در دوره‌ی ناصری هم به کار می‌بستند. حتا گفته می‌شد که مؤتمن‌الملک در راه استفاده از چنین معجونی جان باخته است. چون بنا به یادداشت‌های اعتمادالسلطنه، مؤتمن‌الملک چند روزی گرفتار اسهالی خونی گردید و سپس جان سپرد. گویا او جهت فزونی جماع خویش از پزشکی یهودی به نام نورمحمود، معجونی می‌خواهد که پزشک نیز “حب زراریح” به او تجویز کرده بود. اما بر پایه‌ی آنچه که اعتمادالسلطنه می‌نویسد همین قرص معده‌ی مؤتمن‌الملک را خراشید و مرگش را موجب گردید. اعتمادالسلطنه به همین دلیل در طنزی خوش‌آیند و شیرین او را “شهید راه شهوت” می‌نامد (ص۷۲۴).

از سویی دیگر زنان حرم‌خانه‌ی ناصری همواره در عین دوستی مبارزه ‌ای را نیز در خفا با شاه  تدارک می‌دیدند. چون این گروه از زنان می‌خواستند شگردی را به کار بندند که توان جنسی شاه را از او بازستانند. زیرا گفته می‌شد که به طور متوسط همه ماهه “دو دختر” جهت تصاحب در اختیار شاه می‌گذارند (۳۳۹). در نتیجه آنان دنبال جگر خرس می‌گشتند که آن را به شاه بخورانند تا بتوانند از میل و  توان جنسی او جلوگیری به عمل آورند (ص۱۷۴). بی‌شک زنان حرم‌خانه ‌ی ناصری پذیرفته بودند که جگر خرس کارکردی معکوس بر نیروی جنسی مرد بر جای خواهد گذاشت.

متأسفانه اعتمادالسلطنه در یادداشت‌های خود گزارشی از روزگار بیماران روانی زمانه‌ ی ناصرالدین شاه به دست نمی‌دهد. گویا آنان جایی به حساب نمی‌آمدند تا کسی به مداوای‌ ایشان همت گمارد. اما در جایی می‌نویسد که “فخرالدوله یک سال است مدقوق شده است و اطباء از معالجۀ او مأیوس‌اند” (ص۸۴۱). شاید “مدقوق شدن” همان باشد که امروزه از آن با عنوان “افسردگی” نام می‌برند. همچنان که دق کردن به عارضه ‌ای اطلاق می‌گردد که کسی تاب و توان مقابله‌ی با مشکلات، از او سلب شود و از غصه بمیرد.

فخرالدوله دختر ناصرالدین شاه از زنان هنرمند عصر خود به شمار می‌آمد که پدرش علاقه‌ ی ویژه‌ ای نسبت به او ابراز می‌کرد. شاه در طول بیماری همواره از او عیادت می‌نمود و پزشکان دربار هم حسب وظیفه و امر شاه به مداوای او اهتمام می‌ورزیدند. فخرالدوله جدای از خط خوش، به نقاشی و موسیقی هم آشنایی کامل داشت. همچنین هنجارهای واپس‌گرایانه‌ ی مردان و زنان دربار را برنمی‌تابید و حتا در گشت و گذار تفریحی شاه آزادانه حجاب از سر برمی‌گرفت. شوهرش مجدالدوله علی‌رغم عشق و علاقه‌ ی فراوان به فخرالدوله، با دنیای هنرمندانه‌ ی او بیگانه می‌نمود. اعتمادالسلطنه فخرالدوله را “انگور خوبی” می‌دانست که نصیب شغال شده است. او هشت سال با مجدالدوله زیست تا آنکه چهاردهم رمضان ۱۳۱۰ قمری در سن سی و سه سالگی درگذشت، بدون آنکه فرزندی از او به یادگار بماند (ص۸۶۵).

بی‌تردید در درمان و مداوای بیماران، خرافه و علم به یاری هم می‌شتافتند تا چاره‌گر بیمارانی باشند که از درد رنج می‌بردند. چون خرافه نیز نوعی دانستگی در عرصه‌ ی پزشکی شمرده می‌شد تا برای نیازهای جسمی و روانی بیماران پاسخی لازم بجوید. در عین حال تلقین هم به سهم خود به تاب و توان بیماران یاری می‌رسانید.

با چنین رویکردی امین اقدس را پس از بازگشتش از اروپا به دست فخرالاطبا سپردند. چون او ادعا داشت که از مداوای بیماری امین اقدس بر خواهد آمد. در نتیجه پاهای او را با آجر داغ بست و نمد داغی نیز بر سرش بست تا آنکه مرگ به سراغ امین اقدس رفت.

پس از مرگ، دعای گردن امین اقدس را به همسرش ناصرالدین شاه سپردند. سپس به شاه گفته ‌شد که فروغ‌السلطنه همسر متوفای او دو طلسم داشته است که پس از مرگش زنی گیس‌ سفید از اطرافیان او آن‌ها را می‌رباید. گویا از این طلسم‌ ها یکی در اختیار انیس‌الدوله قرار می‌گیرد و دیگری در اختیار امین اقدس. راویان چنین افسانه‌هایی عشق شاه را به انیس‌‌الدوله و امین اقدس از نیروی طلسمی می‌دانستند که آنان در اختیار داشتند. با این همه ناصرالدین شاه که به دنبال طلسم امین اقدس می‌گشت به عزیزالسلطان دستور داد تا هر چه زودتر بر طلسم دست یابد و آن را به او بازگرداند (ص۹۶۸). گویا باور داشت که تمامی مشکلات “ممالک محروسه” به اتکای همین طلسم حل و فصل خواهد شد!

ادامه دارد