به یاد او و به یاد تلاشها و اعتراضات حق طلبانه اش. به یاد آن عزیز که در آخرین روزهای  بهار دو هزار و هیجده، آرزوی جهان زیبای آرمانی اش را با خود به گور برد. و به یاد او که با وجود اندوه فراوانش، مرا در .این سالهای تبعید بسیار خنداند

محمود مرده است. وگرنه همانطور که قول داده بود می بایست بهار امسال سری به باغچه ی کوچک من می زد. گفته بود می آید تا دور درخت انگوری را که خودش دو سال پیش کاشته بود، پرچینی چوبی بگذارد. حالا چشمم که به آن می افتد، بغض می کنم. مثل یادآوری دیگر خاطراتش که در این سالهای تبعید در ذهنم تلنبار شده اند.

دیروز اما وقتی ناگهان یاد ماجرای سی و چند سال پیش افتادم، به جای آن که بغض کنم، مثل آن زمان ها خندیدم. انگار محمود همینجا نشسته بود و با هم برای هزارمین بار از آن روز می گفتیم و می خندیدیم. ماجرای روزی که من و ناصر و محمود با قطار به شهری دیگر می رفتیم تا ملیح را که در بیمارستان بستری بود ملاقات کنیم.

محمود رحمانیان

ملاقات ملیح رفتن که جای خود داشت. او را از ایران می شناختم. اما من اوایل آمدنم به آلمان، وارد روابط خانوادگی با کسانی می شدم که هیچگونه پیوند عاطفی و فکری با آنها نداشتم. دلیلش علاوه بر دلتنگی، آموزشها و خودآموزی های به اصطلاح سیاسی بود. آموزه هایی مثل فداکاری در راه خلق و نیز نوعی زندگی ایلی، که من و بسیاری از هم نسلانم به آن خو گرفته بودیم. این خصلت در طیبه به شکلی غلوآمیز وجود داشت. درِ خانه اش به روی همه ی ایرانیانی که در این شهر زندگی می کردند، باز بود. آنچه را که داشت با دیگران تقسیم می کرد. یکی از این نوع تقسیمها، کارت دانشجویی اش بود که او به بسیاری از «رفقا» داده بود تا از آن کپی بگیرند و از برخی امتیازات دانشجویی استفاده کنند. آن زمان، دهه ی هشتاد، کارت دانشجویی بدون عکس بود. آن را که به کنترل چی نشان می دادی، باورت می کرد که دانشجو هستی و برای شناساندن خود، نیازی به پاسپورت یا کارت شناسایی نبود. اما به برکت تخلفات کسانی چون ما و موج انسانهایی که بعد از ریزش دیوار جهانِ به اصطلاح سوسیالیسم، از اروپای شرقی به آلمان سرازیر شد، همه چیز روال دیگری به خود گرفت.

البته در ایران، یعنی همراه با انقلاب هزارونهصدوهفتادونه، جعل شناسنامه و کوپن و پاسپورت و … به اجبار بخشی از زندگی مخالفان جمهوری اسلامی شده بود. اما سرپیچی از قانونهای زندگی در آلمان بیشتر نوعی ارضای سیاسی و روحی بود. آنهم برای جوانانی چون ما که تازه از میدان شور و غوغای سیاسی، ترس و مرگ و زندان و گریز، دور شده و از قله ی آدرنالین به ناگهان سقوط کرده بودیم. سکوت و آرامشی که در اینجا بود، عذابمان می داد. احساس می کردیم مثل یک لاشه از میان دریا به ساحلی دور افتاده پس زده شده ایم. به ساحلی فراموش شده که کسی حتی جسدمان را هم نمی دید. از این رو سر باز زدن از نظم، خرسندمان می کرد. بدون بلیت سوار مترو شدن نشانه ی هشیاری سیاسی و  ضربه به نظام «ضد پرولتری» آلمان بود. برخی دیگر از همفکران ما برای آن که توانایی هایشان را در جهت رشد سوسیالیسم به کار بندند، همراه با برو بچه های چپ و آلترناتیو آلمانی به کشورهای «سوسیالیستی» می رفتند. محمود هم در یکی از این سفرها راهی نیکاراگوآ شد. شاید برای تحقق آرزویش که آرمانشهرِ صلح و سعادت بود، یا برای گریز از آن تنگنای روحی که کلافه اش می کرد. از آنجا که معماری را می دانست، مدتی در آنجا به کار ساختن خانه و مدرسه مشغول شد. اما سرانجام با دنیایی از سرخوردگی به آلمان بازگشت. سرخورده از کشوری که می گفت آنقدر سوراخ سوراخ سوراخ … است که از وصله کردن ها کاری ساخته نیست.

از این که بالاخره موفق شده بودیم به احوالپرسی دوستمان، ملیح، برویم، خوشحال بودیم. شادی ویژه ی من به خاطر مسافرت با قطار بود که به من حس رفتن و پشت سر گذاشتن می دهد. حس حرکت. و حس خوبِ رسیدن.

نیمه ی ماه سپتامبر بود. خورشید آرام و با غرور می تابید. قطار از میان درختزارهای زیبایی که رنگی از تابستان و پاییز را بر چهره داشتند، می گذشت. روز دوشنبه بود و قطار نسبتاً خلوت. محمود قصه هایی از شهر و از دوستان مشترکمان تعریف می کرد. از مردمان پر مهر و ساده ی شهرمان که ناگهان با انقلاب نامهربان شدند. از سالهای مخفی شدن خود و دوستانش در باغ قزوین می گفت، از دربه دری ها، از فرارش به ترکیه و … . قصه ها و یادها از ذهن و دلش فوران کرده بودند و اولین خاطره، به چندین خاطره منشعب شده بود.  هر یک از ما در یکی از کوچه های اصلی و فرعی یادها ول شده بودیم که با حضور دو کنترل چی به قطار بازگشتیم. یکی از آنها بلیت مرا با کارت دانشجویی ام مطابقت کرد و دیگری همین کار را با کارت و بلیت محمود انجام داد. تکه ی بالای بلیتمان را برداشتند و ته بلیت را پس دادند. با خوشرویی اسم ایستگاهی را که باید پیاده می شدیم، چند بار تکرار کردند و رفتند. بعد از رفتن آنها تازه متوجه شدیم که کارت دانشجویی من و محمود مال طیبه است. اما برایمان اهمیتی نداشت. تازه وقتی دیدیم که مأموران در ایستگاه بعدی پیاده شدند، همه چیز را فراموش کردیم.

قطار با سرعتی یکنواخت پیش می رفت. می شد از دریچه ی قطار به جنگلهای کاج و دشتها و کشتزارهای آرمیده نگاه کرد و لذت برد. همان حسی که قرار بود مسافرتِ با قطار در من ایجاد کند. اما با داستانهای محمود خیره به سالهای انقلاب و سرگذشتی شده بودم که حالا مثل افسانه هایی ترسناک به نظر می آمدند.

از بلند گوی قطار، اسم ایستگاهی که باید پیاده می شدیم، اعلام شد. اینجا باید منتظر رسیدن قطاری می شدیم که به شهر ملیح می رفت. از کیوسکِ راه آهن قهوه خریدیم و بیرون از ساختمان، روی نیمکتی به انتظار نشستیم. مشغول نوشیدن قهوه و سیگار کشیدن بودیم که قطاری با سوت بلند رسیدنش را به ایستگاه خبر داد. قطار که ایستاد، جلوتر از همه همان دو مأموری که بلیتهای ما را کنترل کرده بودند، به سرعت پیاده شدند و به طرف ما آمدند. ما را به داخل ساختمان راه آهن راهنمایی کردند. سربلیتهایی را که در دستشان بود، به ما نشان دادند و پرسیدند:

«طاییبه مَیوب؟»

هیچ کدام از ما پاسخی نداد.

خنده سینه ی هر سه مان را پر کرده بود. ناصر و محمود برای آنکه بتوانند جلوی خنده شان را بگیرند، لب پایینشان را به داخل دهان کشیده بودند. سبیل استالینی سیاهشان روی چانه شان ریخته بود. چشمم که به صورت و سبیل آن دو افتاد، برای کنترل خنده چند قدمی از آنها دور شدم. بعد از لحظه ای برگشتم. هر دو مأمور با تعجب ما را برانداز می کردند. لابد مانده بودند که دلیل خنده ی ما در این لحظه ی کاملا جدی چیست؟ پرسشگرانه به همدیگر نگاه می کردند و شانه هایشان را بالا می انداختند. یکی از آنها پرسید:

«بالاخره اسم کدامیک از شما طاییبه مَیوب است؟»

و با این سئوال خواهش کرد که کارت یا پاسپورتمان را نشان دهیم. پاسپورت بزرگ آبی رنگی را که نشانه ی پناهنده بودنمان بود، با تأخیر و اکراه نشان دادیم. یکی مشخصات مرا یادداشت کرد و دیگری مشخصات محمود را نوشت. توضیحاتی دادند و ما هم مثل همیشه در جواب، یا … یا (بله … بله) گفتیم. برای ادامه ی راه بلیت جدیدی برای ما صادر کردند. پول بلیت را از ما گرفتند و رفتند. 

قطار بعدی را سوار شدیم. این بار بحث در مورد نظام سرمایه داری و نقش پلیس در حفاظت از سرمایه، جای قصه های محمود را گرفت. چند لحظه ساکت بودیم که ناگهان ناصر خندید و گفت این آلمانی ها هم هیچ زحمتی به خودشان نمی دهند که اسم و فامیل ما را درست تلفظ کنند. آخر محجوب کجا و مَیوب کجا. بعد از این حال و هوایمان عوض شد و ما تا جلوی اتاق ملیح، از تجربه های خنده دارمان در اینجا گفتیم و به بی ریخت شدن اسم های ایرانی در زبان آلمانی خندیدیم.

دو سه ماه از ماجرای آن روز گذشته بود که نامه ای با تاریخ حضور در دادگاه، به دستمان رسید. قضیه جدی بود. باید دلیل کارمان را در دادگاه توضیح می دادیم. تصمیم گرفتیم که بگوییم یکی از ما ابتدا آن کارت دانشجویی را پیدا کرده و برای استفاده به دیگری داده است. بعد از بحث و تعارفات بسیار، که هر کدام از ما می خواست پیدا کننده ی کارت، یعنی مجرم اصلی، باشد، بالاخره محمود موفق شد.

روز دادگاه فرا رسید. به موقع خودمان را آنجا رساندیم. وارد سالن دادگاه شدیم. کارمندی جوان، من و محمود را به جایگاه متهم هدایت کرد. سالن تقریبا پر از حضار بود. من سمت چپ مترجمی میانسال نشستم و محمود طرف راست او نشست. مترجم با ما دست داد و خودش را معرفی کرد. قاضی که وارد سالن شد و پشت میز قرار گرفت، غیر از من و محمود، همه از جا بلند شدند. مترجم دستپاچه نگاهمان کرد که یعنی بلند شویم. محلش نگذاشتیم. میان حضار همهمه ای پیچید. قاضی بعد از اینکه دید ما قصد بلند شدن نداریم، تند تند چیزهایی گفت. مترجم با دلخوری ترجمه کرد:

«خانم محترم، آقای محترم، قاضی می گوید که باید به احترام قانون بلند شوید.»

 با بی میلی از جا بلند شدیم. قاضی چیزی گفت و بعد از همه خواهش کرد دوباره بنشینند. دو شاکی، یا دو شاهد، که همان دو کنترل چی بودند، ماجرا را در دو سه دقیقه شرح دادند. مترجم همه را ترجمه کرد. بعد از آن نوبت به ما رسید.

محمود سینه اش را صاف کرد و گردنش را بالا کشید. در حالیکه گاه به قاضی و گاه به مترجم نگاه می کرد، گفت:

«تا وقتی که بی عدالتی در جهان رایج است، این گونه اعمال هم ادامه دارند. من از کشوری می آیم که در آن عدالت و آزادی را کشته اند. از شهری می آیم که بسیاری از انسانهای خوبِ عدالت خواه را به قتل رسانده اند و از کشوری …»

مترجم ناگهان رو به محمود کرد و با تعجب گفت:

«بله؟!!!»

هر دو نگاهش کردیم. جا خورده بود. کلاه گیسش را راست کرد و  بعد از اینکه چند بار دهانش را باز و بسته کرد، پرسید:

«یعنی چه، آقا؟»

 بعد چیزی شبیه خنده از گلویش پرید و گفت:

«آقا جان، شما اول باید بپذیرید که کار خلاف انجام داده اید. بعد هم این توضیحات، اینجا معنا ندارند.»

محمود گفت:

«ببینید آقا، کار و وظیفه ی شما ترجمه ست. شما باید آنچه را که من می گویم، منتقل کنید، همین.»

مترجم رو به قاضی و با لبخند چنین منتقل کرد:

«البته … بله …  همه چیز را می پذیرم. معلوم است … درست است. بله … بله.»

قاضی سرش را به علامت رضایت چند بار تکان داد و چیزهایی گفت.

مترجم ترجمه کرد:

«قاضی از شما می خواهد که تأیید کنید شرط اول زندگی در اینجا احترام به قانون این کشور است.»

محمود باز سینه اش را صاف کرد و ادامه داد:

«من به میل خودم به این جا نیامده ام. لطفا بر من منت نگذارید. من یک تبعیدی ام. به خاطر ستم جمهوری اسلامی و خطر مرگ، از آنجا گریخته ام. جانیان اسلامیست تمامی روشنفکران ایران، از جمله دوستانِ مرا …»

مترجم باز با چند بار اِ اِ کردن حرف محمود را قطع کرد. و بعد رو به قاضی جملاتی گفت که من از آن میان، چند جمله ی ساده را فهمیدم:

«بله. می پذیرم که کار خیلی بدی است. البته که قبول دارم. بله، من می دانم که کار درستی انجام نداده ام.»

محمود که حالا فهمیده بود حرفهایش ترجمه نمی شوند، از پشت سر مترجم، در اعتراض به او، به من گفت:

«این پدرسگ انگار هر چه را که خودش می خواهد به قاضی می گوید.»

مترجم دسته ای از موی کلاه گیس سیاهش را که روی پیشانی اش افتاده بود، با کمی اوقات تلخی پس زد و گفت:

«تمام کنید، آقا جان. شما انگار دنبال فرصت می گشتید که به مردم و دادگاه آلمان درس بدهید. قاضی تأکید می کند که حاشیه نروید.»

مترجم دو سه دقیقه برای قاضی توضیحاتی داد. با این که نمی دانستیم چه می گوید، اما معلوم بود که داشت سر و ته قضیه را جوری که خودش صلاح می دید به هم می آورد.

قاضی به من نگاه کرد و تند تند اعدادی را برشمرد که به نظرم ماده ها و تبصره های قانون بودند. تمام که شد، مترجم به من گفت قاضی می گوید که گناه من هم کمتر از محمود نیست. می خواهد بداند انگیزه ی من از این کار چه بوده است؟ به علاوه باید قول بدهم که این کار را هرگز تکرار نکنم.

گفتم: «آنچه را که محمود می گوید، قبول دارم. به علاوه این کار برای من نوعی ماجراجویی بود. در ضمن من هیچ قولی نخواهم داد. قول چرا؟»

باز چند جمله از آنچه را که مترجم به قاضی منتقل کرد، فهمیدم:  «بسیار ناراحت ام. اشتباهی بسیار بسیار بزرگ بود. و قول می دهم که هرگز چنین کار احمقانه ای را انجام ندهم.»

محمود با نارضایتی از مترجم و طوری که او بشنود گفت:  «توی حرفای تو هم تِرِکمون زد، انگار. این بابا قصد دارد که امروز ما را سکه ی یک پول کند.»

مترجم که دوباره برافروخته به نظر می رسید، گفت که انگار ما در سیاره ای دیگر زندگی می کنیم. پایمان هیچ روی زمین نیست. برای همین چند دقیقه ی آخر دادگاه را خودش به پیش برد، بی آن که از ما چیزی بپرسد. سپس با لبخندی از سر پیروزی به ما گفت که برای جریمه ی نقدی چانه زده و به قاضی گفته است:  «همانطور که می دانید، این دو نفر کار نمی کنند، پولی ندارند، بیچاره اند.»

سرم را جلوی مترجم بردم و گفتم: «یعنی چه آقا؟ ما بیچاره ایم؟ ما انسانهایی هستیم دارای اهداف بلند سیاسی. همه ی شما جوری با ما رفتار می کنید که انگار ما دزد سر گردنه ایم.»

مترجم که انگار سالیانی بود که «دزد سر گردنه» را نشنیده بود، دوباره مثل ماهی چند بار دهانش را باز کرد و بست. حرفش نمی آمد. بعد رو به قاضی سرش را چند بار تکان داد که یعنی ما هیچ حرف و اعتراضی نداریم.

پایان دادگاه اعلام شد. همه سالن را ترک کردند. جلوی در سالن، گیج و گم و ساکت ایستاده بودیم که مترجم به طرفمان آمد. با خنده ای که یعنی خیلی مانده که ما عاقل شویم، همان دسته موی خشک مزاحم را که باز به پیشانی اش برگشته بود، عقب زد، با ما خداحافظی کرد و شتابان رفت.

محمود دردمندانه گفت:  «تا به حال اینقدر احساس خفه گی نکرده بودم. به این نتیجه رسیدم که صدای انسانیت شنیده نخواهد شد.»

سالها از آن ماجرا می گذرد. ماجرایی که هم سن زندگی من در تبعید است. داستان سالهای جوانی است. آمیخته با سرکشی های خنده دار. همراه با نادانی های خوش و ناخوشی های سیاسی. خاطره ای که حالا بعد از مرگ محمود، چون ستونی یادبود در ذهن من قد برافراشته است. در آخرین روزهای بهار سال پیش و بعد از سی و پنج سال تبعید، جنازه ی محمود را از خانه ی بیماران رو به مرگ، به زادگاهش، جهرم، فرستادند. زیر یک درخت نارنج به خاک سپردندش و بر سنگ گورَش نوشتند: «حتی اگر هیچ کس صدایم را نشنود باز هم فریاد می زنم … دین من انسانیت من است.»

آلمان، هانوفر، بهار ۲۰۱۹