هم پیمانان اهریمن

۲۹/ فصل دوم

کات پاره دیگری از گوشت سنجاب را کند و شادمانانه جوید. بعد به آسمان نگاه کرد و یادش آمد که دومین شبِ با مارینا و شید بودنش است. و حال دیگر می توانست برخی ستاره ها را بشناسد. از آن زمان که خودش می توانست مسیرها را ردیابی کند خیلی وقت نگذشته بود. حالا که توانسته بود اوقات زیادی را تلف این دو خفاش کوچولو کند تا بار دیگر به توان پیشین خویش بازگردد، خوشحال بود. هرچند این دو کوچولو باز هم به درد می خوردند. از جمله این که او هنوز و همچنان از بسیاری از درختان جنگل سر در نمی آورد. زیرا برخی هاشان دراز و بلند و باریک بودند با شاخه های بزرگ و برخی دیگر برگهای سوزنی تیغ تیغی داشتند.

شب پیش مارینا برایشان در آشیانه ی متروک دارکوبی جای خواب پیدا کرده بود. و شید هم به او یاد داده بود که چگونه با شکستن یخ از نهر آب بنوشد. همین شید بود که معجون منجمدی از آب را که  یخ نام داشت به او شناسانده بود. هرچند یخ چیز وحشتناکی بود که او پیش از این ندیده بود. لمس کردن این چیز موحش بسیار دردناک بود. اگر به آن دست می زدی سرما از سر تا مغز استخوانت نفوذ می کرد و مانند بید می لرزاندت. به این چیزها که می اندیشید بالهایش را جمع و محکم دور تنش پیچید. اما باد در هر صورت راه خود را برای رساندن سرما به جان او پیدا می کرد. فکر کرد هرچه زودتر از این برهوت شمالی رها شود بهتر است. تراب در حالی که گنجشکی توی دهان داشت کنارش فرود آمد، و زوزه کشان گفت: “خفاش می خوام”.

با خودشان فکر کردند که زمان دارد از دست می رود. هر چند درخشش خورشید هم این نوید را می داد که به زودی هوا لابد اندکی گرمتر خواهد شد.

هر چند حالا گوشهای شید درد داشتند و پاهایش دچار گونه ای کرختی شده بودند. گات جواب داد: “صبرکن، بزودی خفاش به اندازه کافی در اختیارت خواهد بود. تنها کافی ست که بردبار و خویشتندار باشی.”

بعد تهدیدکنان به چشمان تراب زل زد و گفت: “منم خفاش دوست دارم.” تراب لخ لخ کنان ازش دور شد و چهره در هم کشیده به گنجشک خوری خود ادامه داد.

-“ناکتورنا  کیه که اینا دارن درباره اش حرف می زنن؟”

گات با چنگالش گوشتی را که میان داندانهایش گیر کرده بود بیرون آورد و جواب داد: “به نظرم عقیده ی بی خودیه.”

شید، هم درباره ی ناکتورنا با او حرف زده بود، و هم درباره جنگ میان پرندگان و جانوران، هم درباره ی تبعید و آن وعده موعود شگفت انگیز، اما او ترجیح داده بود تنها در اره ی زاتس صحبت کند. سرور واقعی خفاشان که در حال حاضر رازی بیش نیست.

گات به تمسخر گفت: “ناکتورنا اگه وجود هم داشته باشه، خیلی قدرتمند نیست. کافیه به همین مخلوقات مردنی که بهشون حکومت می کنه نگاه کنی تا حالیت بشه.”

تراب زد زیر خنده و تعدادی غضروف و استخوان از دهانش بیرون پرید. گات هم فکر کرد این خفاشها واقعا موجودات قابل ترحمی هستند. حتی در برابر کبوترها هم نمی توانند از خودشان دفاع کنند، اما اعتراف کرد که خغدان به نسبت ترسناک تر هستند. و جنگیدن همزمان با هر دوتایشان به مبارزه ی جدی نیاز دارد. هرچند این خفاشان از همه ی اینها می ترسند. بیچاره ها حتی از نشان دادن رو در روز روشن وحشت دارند. اینطور که شید می گفت حالا حتی شبها هم می ترسند. گات خندید و خوشحال به نظر آمد. احساس کرد جنگ شروع شده است، و این دو خفاش کوچلو محتاج او هستند. شید علاقه داشت که با بزرگان گروهشان ملاقات کند. و گات هم با رغبت موافقت کرد. برای اینکه می دانست تا آن موقع زمان زیادی مانده است. یک بار تنهایی به جنوب پرواز کرده بود، اما حال می دانست که برای این سفر به کمک برخی از بزرگان بال نقره ای محتاج است. مگر اینکه…

این اندیشه مانند زبان مار در سرش می چرخید. مگر این که زاتس بخواهد که او با گروه خفاشان بال نقره ای دیدار کند. و یا اینکه در آن سوی اسارت او در جنگل به دست آدمها نقشه ای در کار بوده باشد. اگر زاتس منظور خاصی نداشت پس چرا به آدمها اجازه داده بود او را به شمال بیاورند!

گات گفت: “توی اون جنگل هوا سرد نیست، بلکه گرما مث شرجی تو هوا پراکنده ست. همه جا سر سبزه مثل این جنگل بیخودی که زیر پای ماست نیست. آخه جنگل می بایست پر گل و گیاه باشه، گل و گیاهایی که مانندشو ندیده باشی. حشره هاش هم به قدری پر گوشت اند که سه چهارتاشون برا یه شام کافیه.”

شید گوش می داد، و در همان حال که توی آسمان سرد پرواز می کرد مبهوت حرفهای گات هم بود. سوسک هایی که او شرحشان می داد دهان شید را آب نمی انداختند اما گرمای جنگل او را شیفته ی آنجا می کرد. شب از خواب که بیدار شد احساس کرد پوسته ی نازکی از یخ روی بالش را پوشانده است هراسان شد، این سومین شبی بود که با گات و تراب به سر می برد، و هنوز و همچنان ستاره های کلیسا راهنمایشان بودند. شگفت زده بود از اینکه این همه دارد طول می کشد تا به دیگر بال نقره ای ها برسند. حال لعاب یخ بر همه جا حکمفرما بود، و برشاخه های لخت و عور درختان مانند نقره می درخشید. و حتی همین امر باعث شده بود که آواز حشرات توی شب خفه و گرفته به گوش برسد. شکار دشوار بود، برای این که توی شب و تاریکی و سرما موجودات زنده به زحمت خودنمایی می کردند. گه گاه دسته های بزرگ پرندگان در دوردست های آسمان دیده می شدند که در حال کوچ به جنوب بودند. اما همچنان هیچ نشانه ای از خفاشان نبود و این مسئله شید را خیلی آزار می داد.

مارینا شیب تپه ی سنگی را نشان داد و گفت: “اونجا هره ی سقف دار داره. شاید بتونیم همونجا اقامت کنیم و بعد هم یه ساعتی برای شکار غذا برویم.”

شید در همان حال که می لرزید و نگاهش به سوی شرق بود، می دانست که از اطراق در آنجا نفرت دارد. هر لحظه فکر می کرد دارد وقتشان هدر می رود. در همان حال درخشش خورشید باعث می شد احساس کند هوا به زودی رو به گرمی خواهد نهاد. شید باز احساس کرد بار دیگر هم گوشهایش دارند درد می گیرند و هم پاهایش کرخت می شوند.  در همان حال که دور و بر هره می چرخیدند، تا استراحتگاه پیدا کنند، شید از گات پرسید: “توی گروه شما چند خفاش هست؟”

” میلیون ها.”

“میلیون ها!” برای شید حتی تصور دو خفاش غول پیکر دشوار بود تا چه رسد به میلیون ها.

و با بدجنسی گفت: “در این صورت نباید توی آسمان هیچ پرنده ای که موجب ترس شما بشود وجود داشته باشد.”

گات جواب داد: “به هیچوجه، حتی لاشخورها و شاهین ها هم که تنها پرندگان قدرتمند آسمان هستن جرئت رو در رویی با مارو ندارن.”

شید با شگفتی از خودش پرسید مگر می شود از چیزی نترسید. درک این موضوع برایش آسان نبود. شاید برای این که او یک جوجه ی لاغر مردنی بود. و در نتیجه همه ی آنان دیگر که در آسمان بودند از او بزرگتر به حساب می آمدند. با خود اندیشید کاش گات و تراب رضایت بدهند که به خفاشان گروه او بپیوندند… و چه بسا این اقدام به سود همه ی خفاشان تمام شود. از این که فکرش را با آنان در میان بگذارد دچار گونه ی عذاب بود، شاید بهتر باشد که از این فکر دست بردارد. او که چیزی سرش نمی شود. او کیست که از این خفاشان غول پیکر بخواهد تا به نبرد آنان بپیوندند. شاید صلاح همه آن باشد که کار را به فریدا و یا بزرگان دیگر واگذار کند.

مارینا موفق شد سوراخی در دل سنگ پیدا کند که به قدری بزرگ بود که گات و تراب نیز می توانستند توی آن جا بگیرند. درون سوراخ خشک و از وزش باد در امان بود. در عین حال جمع و جور هم بود و می توانست از حرارت تنشان گرم شود. شید با اشتیاق سوراخ را وارسی کرد.

گات پرسید: “داری چه می کنی؟”

“دارم کنترل می کنم که یقین پیدا کنم جغدها تو این دور و حوالی آشیانه نداشته باشن.”

این کار را از مارینا آموخته بود و می دانست که جغدها طعمه هایشان را به کلی می بلعند و در نتیجه هیچ اثری از طعمه ی خورده شده را نمی توان دید. شبی که شید تکه هایی از بال و استخوان آرواره های خفاشی را دید، هم ترسید و هم دانست که کار جغدان نیست. اما در هر صورت این سوراخ پاکیزه بود.

گات گفت: “شما در وحشت دائم از جغدان به سر می برین، اینطور نیست؟”

“برای اینکه ما برای نبرد با اونا خیلی کوچک هستیم.”

“هیچ فکر کردین که اگه پنج تای شما به اونا حمله کنن چی میشه؟” شید تا بحال به این موضوع فکر نکرده بود، پاسخ داد: “چه بسا…”

ادامه دارد